نوشتهای برای فیلم The Lives of Others – زندگی دیگران
بر همه واضح است یکی از مهمترین وقایع تاریخ معاصر، سقوط دیوار برلین و اتحاد آلمان است. آلمان شرقی (DDR) که با خط فکری سوسیالیستی، زندگی مردمش را در نظر میگرفت. ترسی که به جان ...
بر همه واضح است یکی از مهمترین وقایع تاریخ معاصر، سقوط دیوار برلین و اتحاد آلمان است. آلمان شرقی (DDR) که با خط فکری سوسیالیستی، زندگی مردمش را در نظر میگرفت. ترسی که به جان همه انداخته بود، به آنها میگفت ما در هر لحظه، شما را تحت نظر قرار داریم. پلیسهای امنیتی که از کوچکترین جزئیات زندگی دیگران خبر داشتند و با پیشرفتهترین تکنولوژیها، آنها را تحت نظر میگرفتند. فلوریان هنکل فون دونرسمارک، در اولین فیلم خود، یک دیوار استعارهای بین این دو جبهه مردم و پلیس امنیت میسازد و نشان میدهد این دیوار و در نهایت، دیوار برلین، چگونه فرو ریخت. نوشتهای مختصر و کوتاه درباره فیلم The Lives of Others را در ادامه از ویجیاتو بخوانید.
فیلم The Lives of Others به یک دلیل خاص معروف است. عموماً، آن را به فیلمی زندگینامهطور از بازیگر نقش اصلی، اولریش موهه به یاد میآورند. بعد از سقوط دیوار برلین و اتحاد آلمان، موهه متوجه شد چهار نفر از همکارانش در عرصه بازیگری و همچنین همسر دومش، وظیفه جاسوسی و گزارش او را بر عهده داشتند. حال او در نقش گئرد وایسلر، یک پلیس امنیت آلمان شرقی سفت و سخت، بازجویی بینظیر، نقشی را بازی میکند که هر لحظه، لایهای نو از شخصیت پیچیدهاش به نمایش میگذارد. او با کوچکترین حرکات بدن و صورت، قوس شخصیتیاش را به زیبایی نشان میدهد.
فیلم، در بازه زمانی دیوار برلین، آلمان شرقی و غربی و یک حاکمیت ترسناک در جریان است. حاکمیتی که در هر لحظه، مردم را زیر نظر دارد و از مردم علیه همدیگر نیز استفاده میکند. خبرچینی و شنود کردن، یک کار عادی محسوب میشود و کسی حتی در خلوت خودش نیز نمیتواند علیه آنها چیزی بگوید. فضایی که لحظهای در آنجا ماندن، آدم را تا آخر عمرش مبتلا به پارانویا میکند. حال کسانی نیز هستند که نمیتوانند آنجا بمانند و فرار به آلمان غربی را ترجیح دادهاند. اما حتی کسانی که این افراد را فراری میدهند، در امان نیستند. از همان سکانس اول و آشنایی با وایسلر، مشخص میشود که ما با چه آنتاگونیست خون سردی همراه هستیم. آنتاگونیستی که هرچه فیلم ادامه مییابد، به یک ضدقهرمان تبدیل میشود.
وایسلر همان چیزی است که حکومت سوسیالیستی آلمان شرقی نیاز دارد. چشم و گوش بسته، در برابر دستورات سر خم میکند و لحظهای از خودش، ضعف نشان نمیدهد. حتی وقتی که او به تئاتر گئورگ دریمن دعوت میشود، قبل از آنکه دستور جاسوسیاش را به او بدهند، خود از قبل کند و کاوش درباره دریمن را شروع کرده است. اما چرا باید او، جاسوسی هنرمندی را بکند که محافظه کار است و اتفاقاً، سودی برای آلمان شرقی دارد؟ مثلث عاشقانه نامتعارفی به وجود میآید که وزیر فرهنگ وقت، سعی دارد با درست کردن پاپوش برای دریمن، معشوقه او را برای خود بکند. غافل از اینکه با این کار، یک مثلث عاشقانه دیگر را به وجود خواهد آورد.
فضای هنر، همواره فضایی بوده که سرسختترین آدمها را نرم و بیرحمان را تبدیل به افرادی مهربان و دلرحم کرده است. در طی مراحل شنود دریمن، وایسلر همکاری دارد که مسئول شیفت بعد از او است. برخلاف همکارش که همواره ذهن کثیفی داشته و کارش را جدی نمیگیرد، او با دقت تمام، زندگی دریمن را در نظر میگیرد، آرام آرام در آن حل میشود و میفهمد که خودش برای هیچ و پوچ، هدر میدهد. علاقه مندی او به برتولوت برشت، کسی که آلمان شرقی از او تنفر داشت، یک سرنخ خوب از تغییر او در طول فیلم است. اینبار، نویسندگی و شاعرانگی، در راستای سانتی مانتالیسم قضیه نیستند و نشان میدهند تا چه حد، بر روی افرادی تاثیر گذارند.
وایسلر، تنها عاشق ماریا کریستا نمیشود، بلکه از اعماق وجود، به زندگی دریمن هم حسادت میکند. از اینکه چقدر او آزاد بوده و با اینکه میدانست ممکن است دچار مشکلاتی شود، باز هم دنبالروی آزادی بیانش است. وایسلر نه تنها آنقدر از هنر به دور بوده، بلکه حتی رابطه عاطفی همانند دریمن و کریستا را تجربه نکرده است. به همین خاطر، برای تخلیه احساسات خود دست به دامن فاحشهها میشود و حتی از این کار نیز ناتوان میباشد. او متوجه خلا بزرگی در قلب و روحش میشود که با هیچ باور سفت و سختی به خطهای فکری، قابل پر شدن نیست.
دریمن، با اینکه محافظهکار است و از قضا، به شدت برای هنر آلمان شرقی کارآمد است، اما باز هم از شر سیاستهای کثیف این حکومت در امان نیست. کنایه زشت و خندهداری که وزیر فرهنگ، برای هوس رانیهای خود حاضر است یکی از بهترین هنرمندانش را خانه نشین کند تا معشوقهاش را به دست بیاورد. دریمن به لطف دوستان و همکارانش، آرام به سمت آزادی خواه بودن پیش میرود و تصمیم میگیرد متنی در رابطه با روشن کردن تعداد افرادی که در آلمان شرقی خودکشی میکنند را بنویسد. چه بسا این متن، بتواند یک افشاسازی تاریخی و بزرگ باشد.
وایسلر دیگر میداند که تا قبل از این جریان، چقدر درگیر دروغ و سانسورهای حکومت بوده و اجازه میدهد که ببیند دریمن، تا کجا کارش را پیش خواهد برد. دریمن جلو میرود، خودش را از بند محافظهکار بودن رها میکند و در نهایت، یک متن مهم را مینویسد. از سویی، این تنها وایسلر نیست که مسئولیت جاسوسی دریمن را برعهده دارد بلکه ماریا هم این کار را انجام میدهد. درگیری اجباری او در یک مثلث عاشقانه و بیهوده، سبب تنفر شدید از خودش میشود. اینکه از یک طرف، دارد به دریمن خیانت میکند و به مردی فاسد نیز باج میدهد، او را به سمت یک تراژدی میکشاند.
در هر صورت، این متن منتشر میشود و حال حکومت میخواهد جلوی متنهای بیشتری از سوی دریمن را بگیرد. حتی به جای بهانه کوچک، یک دلیل بزرگ برای زندانی و ممنوع الکار کردن دریمن دارند! وقت آن است که دو خبرچین، در رو به روی هم قرار بگیرند. وایسلر با یک بازجویی ساده از ماریا، متوجه میشود که جای آن ماشین تایپ مخصوص کجا است. ماشین تایپی که با جوهری قرمز رنگ، متنها را مینوشت تا قابل ردیابی نباشد. جوهری که استعارهای زیبا و واضح از خون کسانی است که میخواهند آزاد باشند و آزادانه بنویسند.
وایسلر، دیگر به آن ضدقهرمانی تبدیل شده که در لحظه بزنگاه، به جبهه پروتاگونیست داستان میآید و او را از این مخمصه، نجات میدهد. اما چه فایده که عذاب وجدان ماریا، از این زندگی پوچ و بیهوده، باعث میشود خودش را جلوی ماشینی بیاندازد و خودکشی کند. وایسلر فکر میکرد یک زندگی را نجات داده، ماریا، کسی که از دور شیفتهاش شده بود، از چنگال شخصی هوس باز آزاد کرده است. اما خیر، گاه زندگی رحمی ندارد و باید شخصی بمیرد تا آدم، متوجه شود که بسیاری از راهها و مسیرهای اشتباه، حتی در صورت برگشتن، زخمی شدید به او خواهند زد.
دیوار برلین، دیوار حکومتها بود. دیواری که مردمی قدرتمندتر و از طبقات بالاتر، بدون نگاهی به پایینتر، به بهانه خط فکری و حفظ حکومتشان درست کردند. در نهایت، هر دیواری شکسته میشود و مردم، چیزی را نفس میکشند که تا قبل از آن، فکر میکردند مسموم است. وایسلر، دیوار بین افکار خودش و افکار دریمن را میشکند، همانطور که دریمن این کار را میکند. درست است او از یک بازجوی حرفهای و به شدت مورد احترام، به یک نامه رسان معمولی تبدیل میشود، اما در نهایت، عذاب وجدانی ندارد و میفهمد که این کار، برایش آرامش خاطر بیشتری دارد.
زیبایی فیلم در تمام لحظاتش، این است که همانقدر در یک نگاه سطحی، میتوان مفهومش را دریافت، همانقدر هم اگر در آن دقیق بشویم، متوجه نکات بیشتری میشویم. وایسلر، با یک هندزفری متصل به رادیو، از شخصی دیگر متوجه خبر سقوط دیوار برلین میشود. او که یک عمر زندگیاش را پای رادیو و دستگاههای شنود پیشرفته گذاشته بود، حال با یک رادیوی معمولی، متوجه یک اتفاق مهم در تاریخ میشود. او شادمان میشود و میفهمد که دیگر، نمیتواند به آن نقطه گذشته در زندگیاش برگردد، اما حال متوجه میشود که دیگر چیزی نیست که او را بترساند و در فضای خفقان و سانسور شدیدش، خلاهای بزرگتری در زندگیاش به وجود بیاورد.
The Lives of Others پیامش را واضح میرساند. درباره آزادانه نوشتن است و اینکه این آزادی، آنقدر آبی روان و پاک است که میتواند سوراخی در سختترین سنگها به وجود بیاورد. تاریخ من آنقدر خوب نیست! شاید هزار هزار نویسنده و هنرمند، یا حتی افرادی معمولی که سودای یک زندگی بدون ترس زندانی شدن و آزادانه صحبت کردن را داشتند، در زیر سایه آلمان شرقی کشته شدند یا در دام افسردگی افتادند. اما بعضیهایشان که شجاع بودند، جرئت آزاد نوشتن را به آنها یاد دادند. جرئت از اینکه نترسند، چه بسا همین اکنون، وایسلری ما را در نظر دارد و ما با این کار، او را به سمت و سوق آزاد بودن بردهایم!
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.