ثبت بازخورد

لطفا میزان رضایت خود را از ویجیاتو انتخاب کنید.

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
اصلا راضی نیستم
واقعا راضی‌ام
چطور میتوانیم تجربه بهتری برای شما بسازیم؟

نظر شما با موفقیت ثبت شد.

از اینکه ما را در توسعه بهتر و هدفمند‌تر ویجیاتو همراهی می‌کنید
از شما سپاسگزاریم.

فیلم سینمایی

نگاهی به غلاف تمام فلزی؛ پدیده‌شناسی جنگ از نگاه استنلی کوبریک

سفر کوبریکی به جهنم جنگ

آرش بوالحسنی
نوشته شده توسط آرش بوالحسنی | ۴ مرداد ۱۴۰۴ | ۲۰:۰۰

«نه فیلمی است در ستایش جنگ، نه در نکوهش آن. فقط آن‌چنان است که هست.» این را «استنلی کوبریک» درباره غلاف تمام فلزی گفت؛ فیلمی که در ۱۹۸۷ بر اساس رمان «گوستاو هسفورد»، با عنوان سربازان موقت ساخت. هسفورد که خبرنگار نظامی نیروی دریایی آمریکا در ویتنام بود، الهام‌بخش شخصیت «جوکر» با بازی «متیو مودین» شد؛ سربازی با نگاهی طناز و تلخ که از پادگان آموزشی تا دل نبرد خونین شهر هوئه در جریان تهاجم تتِ ۱۹۶۸، او را دنبال می‌کنیم.

کوبریک برای نگارش فیلم‌نامه، دست به دامان «مایکل هر» شد، خبرنگار جنگی دیگری که پیش‌تر روایت‌نویسی فیلم اینک آخرالزمان را برعهده داشت؛ همکاری‌ای که هر، با طنزی گزنده، آن را «یک تماس تلفنی سه‌ساله، با وقفه‌هایی گاه‌به‌گاه» توصیف کرد. آن‌چه برای کوبریک در مرکز این داستان بود، نه خود جنگ، بلکه ماشین‌وار کردن انسان بود؛ اینکه نظام، چگونه پسران جوان را خرد می‌کند و دوباره، چون ماشین کشتاری بی‌رحم می‌سازدشان. چیزی که در چهره عبوس و دهان تلخ گروهبان هارتمن با بازی «آر. لی ارمی» به روشنی نمود دارد: «تفنگ تو فقط یه وسیله هست. این سنگ‌دلیه که آدم می‌کشه.»

تولد ماشین کشتار در غلاف تمام فلزی

غلاف تمام فلزی به‌نوعی سه‌پاره است: نخست، آموزش نظامی بی‌امان و تحقیرکننده؛ دوم، میدان نبرد ویتنام؛ و سوم، پایانی مستقل با عنوان «تک‌تیرانداز». مودین، دوست قدیمی‌اش «وینسنت دنوفریو» را برای نقش لئونارد ساده‌دل، ملقب به گامر پایل، پیشنهاد داد؛ کسی که پس از معرفی اولیه، دیگر نه او و نه دیگر تفنگداران، با نام واقعی‌شان خطاب نمی‌شوند. این پاک‌کردن اسامی، به معنای محو هویت فردی و جایگزینی‌اش با نام‌هایی است که ماشین جنگی بر آنان تحمیل می‌کند.

پایل، که از عهده تمرینات برنمی‌آید، به هدفی برای تحقیرهای پی‌در‌پی بدل می‌شود؛ و جوکر، مأمور می‌شود که او را روی فرم بیاورد. تناقض غریبی است که سخت‌گیری کوبریک در فیلم‌سازی، کینه‌ای واقعی میان این دو بازیگر پدید آورد. تنها نقطه قوت پایل، مهارتش در تیراندازی است؛ موهبتی که سرانجامی تراژیک خواهد داشت.

وقتی سربازان به ویتنام می‌رسند، آن‌چنان در دستگاه فکری هارتمن حل شده‌اند که جز کلیشه‌های تهی از جان «سخت‌نماهای قلابی و دیوانه‌دل‌های واقعی» چیزی برای گفتن ندارند. هرکدام در صدد کسب برتری و «امتیاز» گرفتن از دیگری‌اند. جوکر، برای دوری از خون و آتش، به مجله ارتشی استارز اند استرایپس منتقل می‌شود، اما جنگ، بالاخره خودش را به او می‌رساند؛ و از آن پس، هیچ‌چیز درون او همان نخواهد بود.

غلاف تمام فلزی

فیلم Full Metal Jacket با نگاهی پدیده‌شناسانه به جنگ می‌نگرد؛ درست همان‌طور که کوبریک در آغاز این روایت گفته بود: نه آن را محکوم می‌کند، نه تجلیل؛ بلکه صرفاً آن را واقعیتی تلخ اما ناگزیر از سرشت بشر می‌داند.

جوکر، با نوشتن «زاده‌شده برای کشتن» روی کلاهش و هم‌زمان زدن نشان صلح روی یونیفرمش، خشم مافوق‌ها را برمی‌انگیزد؛ حرکتی که خود کوبریک آن را «ماجرای یونگی» خوانده بود: دوگانگی درون انسان.

کوبریک در گفت‌وگویی با «الکساندر واکر»، منتقد ایونینگ استاندارد، گفته بود: «جنگ ویتنام به‌شکلی مضحک ساختگی بود؛ پر از مهندسی حقیقت توسط تکنوکرات‌ها، انگار که دارند برای یک کمپین تبلیغاتی برنامه می‌ریزند. از نسبت کشتار می‌گفتند و آرام‌سازی روستاها، از سربازها می‌خواستند تعداد جنازه‌ها را جعل کنند، یا دست‌کم رد خون‌ها را بشمرند، به این امید که شاید به جنازه‌ای ختم شود.»

جوکر، در نقش خبرنگاری با شغلی نسبتاً راحت، با این چرندیات روبه‌رو می‌شود و وقتی خبر حمله تت را می‌شنود، با طعنه‌ای گزنده می‌پرسد: «قربان، یعنی آن مارگرت نمیاد؟»

«یان هارلن»، شوهرخواهر کوبریک، بعدها گفت که کوبریک می‌خواست بی‌آن‌که مستقیم بگوید، نشان دهد همه شخصیت‌ها نقاب به چهره دارند؛ چون برای دوام آوردن، برای اینکه بتوانند آنچه جنگ از آن‌ها می‌طلبد را انجام دهند، چاره‌ای جز نقاب زدن نیست.

«نیتن آبرامز» در مقاله‌ای برای نشریه Forward این احتمال را مطرح می‌کند که غلاف تمام فلزی می‌تواند «فیلم هولوکاست پنهان کوبریک» باشد. استنلی کوبریک مدت‌ها قصد ساخت فیلمی با عنوان اوراق آریایی را داشت، اما فهرست شیندلر اسپیلبرگ گوی سبقت را ربود.

در رمان هسفورد، آبرامز اشاره می‌کند که یهودی‌بودن برخی شخصیت‌ها در زیر پوست داستان باقی مانده:

جوکر، نویسنده‌ای تیزهوش و متفکر است که از اطرافیانش باهوش‌تر، حساس‌تر و با‌تجربه‌تر است. عینکش نشانه خرد اوست. گستاخ و حاضرجواب است و از این‌که از مافوق‌هایش زیرک‌تر به‌نظر برسد، لذت می‌برد. در عین حال، انسانی است شریف که به گامر پایل ساده‌دل در مسیر آموزش کمک می‌کند. جوکر فقط می‌تواند ادای قلدرهای قلابی را درآورد. وقتی مجبور می‌شود تک‌تیراندازی را بکشد، واقعاً دچار عذاب وجدان می‌شود و این کار را صرفاً از سر ترحم انجام می‌دهد.

از سوی دیگر، کوبریک با حذف نشانه‌هایی که در رمان، پایل را یک روستایی نادان و جنوبی توصیف می‌کرد، به مخاطب این امکان را می‌دهد که او را نیز یهودی فرض کند. نام «لئونارد» را کوبریک عمداً نگه داشت؛ چرا که بسیاری از والدین یهودی در دوران میان دو جنگ، برای فرزندانشان نام‌هایی شاهانه برمی‌گزیدند، به امید صعود اجتماعی در آمریکا. «لئونارد» نام میانی پدر خود کوبریک بود.

کوبریک از دنوفریو خواست تا برای نقش پایل، ۷۰ پوند اضافه وزن بیاورد؛ تا او را همچون کودکی چاق و خجالتی تصویر کند، گم‌گشته در جهان خشن پادگان، لکه‌ای ننگ‌آور در کارنامه گروهبان هارتمن. این گروهبان متعصب همه‌چیزستیز، خصومت خاصی با او دارد.

و این نفرت، گاه رنگی از هولوکاست به خود می‌گیرد: هارتمن هنگام تمرین‌های بدنی، پایل را تحقیر می‌کند و تهدیدش می‌کند که عقیمش خواهد کرد تا «دیگر نتواند بقیه دنیا را آلوده کند.»

فیلم Full Metal Jacket

هسفورد، مرکز آموزشی «پاریس آیلند» در کارولینای جنوبی را چنین توصیف کرده بود: «متقارن، اما شوم؛ شبیه یک اردوگاه مرگ در حومه شهر.» کوبریک برای بازسازی آن، از پادگان نیروهای ذخیره ارتش در انفیلد استفاده کرد. دوربین، آرام و با وسواس، در امتداد ردیف‌های دقیق تخت‌ها، کمدها و سربازها حرکت می‌کند، در حالی که هارتمن در میانشان می‌چرخد و نعره می‌کشد. کوبریک با وسواس بیمارگونه‌ای بر یکنواختی و دقت حرکات پافشاری می‌کرد. گاهی می‌گفت: «بچه‌ها، بعضی‌هاتون فقط دوبار (اشاره به کشاله‌ی ران) تکونش می‌دین. باید دقیق با ریتم کلمات باشه، لطفاً!»

در این لحظه‌ها، سربازها همچون حشراتی بی‌اراده‌اند، سر می‌خورند روی زمین صیقلی، مثل مورچه‌هایی در اسارت نظام. اما بعدتر، در ویتنام، با لباس‌های خاکی و آویزان به دیوارهای سوخته شهر، این دگردیسی به کمال می‌رسد: آن‌ها دیگر کامل شده‌اند؛ سوسک‌هایی جان‌سخت، بازماندگان یک آخرالزمان بی‌رحم.

آر. لی ارمی، گروهبان هارتمن، پیش‌تر خودش مربی آموزشی تفنگداران دریایی و کهنه‌سرباز جنگ ویتنام بود. پس از اخراج پزشکی، در فیلیپین ساکن شد و به‌عنوان مشاور فنی در اینک آخرالزمان همکاری کرد. کوبریک ابتدا قصد داشت از او فقط در همین نقش مشاوره استفاده کند، اما وقتی دید چطور با سربازان ذخیره ارتش انگلیس رفتار می‌کند، نظرش عوض شد. دشنام‌های خلاقانه و بی‌پایان ارمی، حتی خود کوبریک وسواسی را هم از خنده ترکاند، و بسیاری از آن‌ها مستقیماً وارد فیلمنامه نهایی شدند. کوبریک بعدها اعتراف کرد: «پنجاه درصد دیالوگ‌های لی، مخصوصاً فحش‌ها، از خودش بود.»

با این‌حال، ارمی بازیگر حرفه‌ای نبود و حفظ کردن دیالوگ‌ها برایش سخت بود. «لئون ویتالی»، بازیگر سابق و دستیار وفادار کوبریک، او را با تمرین‌های ویدئویی سختی آماده کرد؛ جایی که فحش می‌داد و هم‌زمان پرتقال و توپ تنیس به سمتش پرتاب می‌کردند! صحنه‌های آموزش پس از صحنه‌های جنگی فیلم‌برداری شدند؛ لوکیشن جنگ، نیروگاه متروکه گاز بکتون در شرق لندن بود که نقش شهر ویران‌شده هوئه را بازی می‌کرد.

وقتی کوبریک از ماشین‌های اصلاحی که برای تراشیدن موی سربازها استفاده می‌شد ناراضی بود، ارمی با یکی از دوستان قدیمی‌اش تماس گرفت و فهمید که در پاریس آیلند از ماشین‌هایی استفاده می‌کردند که در اصل برای اصلاح سگ‌های پودل فرانسوی طراحی شده بود! بازیگری که قرار بود در ابتدا نقش گروهبان را ایفا کند، «تیم کولسری»، با نقشی کوچک اما ماندگار در غلاف تمام فلزی حاضر شد: همان سرباز شوخ‌طبعی که از بالگرد، با تفنگش بر سر ویتنامی‌ها می‌خندد و شلیک می‌کند.

اما موفقیت هارتمن در آموزش پایل، به بهایی سنگین به دست می‌آید. پس از «مهمانی پتو» و ضرب‌وشتم شبانه او توسط دیگر سربازها، پایل دیگر همان آدم پیشین نیست: حالا با نگاهی خیره و صدایی تسخیرشده، در تخت خود می‌نشیند و اعتقادنامه تفنگداران را می‌خواند؛ در برابر خدا سوگند می‌خورد که دشمنش را خواهد کشت.

استنلی کوبریک

پایل، حالا در دستش یک خشاب پر از گلوله‌های غلاف تمام فلزی دارد؛ همان‌ها که نام فیلم از آن برگرفته شده. در شبی که ظاهراً قرار بوده آخرین شب جهنمشان باشد و همه چیز آرام می‌نماید، صدای شعارهای رزمی پایل در دستشویی، جوکر را به آن‌جا می‌کشاند، همراه با هارتمن که فریاد می‌زند: «شما حیوونا چی‌کار می‌کنین؟!»

اما پایل آمده تا حیوان‌های درون ذهنش را نابود کند؛ هارتمن را با گلوله می‌کشد و سپس لوله تفنگ را به دهان می‌برد و می‌مکد؛ حرکتی که کوبریک با آن، به شکلی عریان و موحش، تصویر جنسی جنگ را که تا مغز استخوان سربازان فرو رفته به اوج می‌رساند.

هارتمن، وقتی درمی‌یابد که باید جان خود را به خطر بیندازد تا جلوی پایل را بگیرد، لبخندی عجیب و شادمانه بر لب می‌آورد، درست پیش از آن‌که آخرین جملاتش را بر زبان بیاورد. گویی در آن لحظه‌ی سرنوشت‌ساز، نوعی خشنودی پنهان در وجودش شعله‌ور می‌شود؛ چون تقدیر به او فرصتی بخشیده تا به‌عنوان یک تفنگدار شجاع، برگی درخشان در دفتر زندگی‌اش ثبت کند.

در همان دم، پایل نیز لبخند می‌زند. او نیز لحظه «درگیری مستقیم با دشمن» را شناخته و حالا، هر دو آگاهانه پا به میدان گذاشته‌اند تا نقش نهایی خود را بازی کنند. این لبخند، لبخند شناسایی موقعیت است که میان‌شان رد و بدل می‌شود: درجه‌دار در برابر زیر‌دست، نظم در برابر اراده فردی، مرگ در برابر مرگ. یکی باید قدرتش را تنها با مردن واگذارد و دیگری باید آن را تنها از راه کشتن به دست آورد.

برای صحنه انفجار مغز پایل بر دیوار سفید کاشی‌کاری‌شده پشت سرش، متیو مودین راه‌حلی پیشنهاد داد. او به استنلی کوبریک از فیلم «برای زندگی و مردن در لس‌آنجلس» ساخته «ویلیام فریدکین» گفت و صحنه‌ای که در آن، شلیک شاتگان به صورت شخصیت ویلیام پیترسن انجام می‌شود. آن‌ها نسخه‌ای از فیلم را تهیه کردند و با سرعت آهسته و بدون صدا تماشا کردند.

تیم کوبریک در ابتدا تلاش کرده بود با استفاده از انفجارهای موضعی صحنه را بسازد، اما متوجه شدند راه حل واقعی، پرتاب توده‌ای از دل و روده مصنوعی به صورت بازیگر است، به‌وسیله یک منجنیق ساده. فریدکین در فیلم خودش، چند فریم را بریده بود تا نشود فهمید چیزها از بیرون کادر پرتاب شده‌اند. کوبریک از لوله‌ای سه‌فوتی استفاده کرد که مخلوطی از پاستا و خون مصنوعی را با فشار هوا پرتاب می‌کرد. آن‌قدر سریع که تنها نیاز به حذف یک فریم بود تا توهم واقعیت کامل شود.

سوسک‌های بازمانده: معماری و طراحی صحنه در خدمت ایده

فیلم‌برداری در مجموع ۳۹ هفته طول کشید؛ بیش از دو برابر مدت زمان تخمین‌زده‌شده هجده هفته‌ای. کوبریک دست به کاری غیرممکن زد: نیروگاه متروکه بکتون در شرق لندن را بدل به شهر ویران‌شده هوئه کرد. حتی ۲۰۰ درخت نخل از اسپانیا آورد و آتش‌نشانی‌ها مأمور شدند مدام آن‌ها را آبیاری کنند.

برخی ناآگاهانه از کوبریک انتقاد کردند که چرا فیلم را در لندن ساخته، چون ذهنیت قالب از ویتنام هنوز همان کلیشه جنگل‌ها و کلبه‌های بامبویی بود. اما واقعیت این بود که معماری شهری هوئه در قرن بیستم، شباهت چشم‌گیری به سازه‌های صنعتی دهه ۱۹۳۰ داشت؛ همه‌چیز با اجزای مربعی ماژولار ساخته شده بود، درهایی بزرگ و چهارگوش، پنجره‌هایی مربع‌شکل.

جالب آن‌که بسیاری از ساختمان‌های بکتون را همان معمار فرانسوی طراحی کرده بود که پیش‌تر در هوئه هم بنا ساخته بود. «آنتون فرست»، طراح صحنه فیلم، تیمش را به کتابخانه کنگره آمریکا فرستاد تا مجلات ویتنامی را بکاوند؛ تبلیغات را میکروفیلم کردند، بزرگ‌نمایی کردند و از آن‌ها پوستر و تابلو ساختند تا حال‌وهوای بصری ویتنام واقعی شود.

کوبریک همچنین توانست سه تانک واقعی M14 را از ارتش بلژیک که با پروژه‌اش همدلی داشت قرض بگیرد. ارتش آمریکا با استنلی کوبریک همکاری نکرد. شش هفته انفجار و تخریب لازم بود تا گوشه‌های ساختمان‌ها ترک بخورد و پنجره‌ها بترکند و صحنه‌ای خلق شود که مثل میدان جنگ واقعی به‌نظر برسد.

وسواس کوبریک حتی در بازسازی هرج‌ومرج جنگ نیز مشهود بود: دوربینش با تفنگداران، خزیده بر زمین‌های سوخته، همراه می‌شد و چون حیوانی در کمین، در خرابه‌ها پرسه می‌زد. برای گرفتن یکی از نماها، تیم صحنه‌سازی مجبور شد در بتن سخت زمین حفاری کند. بخاری‌هایی برای جلوگیری از دیده‌شدن بخار نفس‌ها در هوای سرد لندن استفاده می‌شد، اما این‌ها بازیگران را دچار مشکلات تنفسی می‌کردند؛ چون گاهی هفته‌ها در هوای سرد و خاک‌گرفته بیرون، بر روی یک صحنه کار می‌کردند.

متیو مودین بعدتر گفت: «نیروگاه گاز بکتون، در جزیره داگس، بدترین جایی بود که تا آن زمان تجربه‌اش را داشتم؛ تنها شاید با گراند زیرو در یازده سپتامبر قابل مقایسه باشد. می‌دانستیم داریم در آزبست می‌لولیم و خطراتش را هم می‌شناختیم. اما از مواد شیمیایی سمی در خاک آن‌جا هیچ نمی‌دانستیم. موقع چای‌خوردن، گرد و غبار همیشه روی کیک‌ها و بیسکویت‌ها می‌نشست، حتی روی چای‌مان می‌چرخید. خدا می‌داند چه‌قدر از آن‌ها را خوردیم و چه بلایی ممکن است بر بدن‌مان آورده باشد. وقتی به خانه می‌رسیدیم و حمام می‌رفتیم، آب وان از کثیفی‌هایی که در مو و پوست‌مان جمع شده بود، آبی کبود می‌شد.»

مودین، آن روزها را در پروژه‌ای به نام دفتر خاطرات غلاف تمام فلزی ثبت کرد. با دوربینی قدیمی هم عکس‌هایی می‌گرفت که کوبریک از روی شوخ‌طبعی سرزنشش می‌کرد، چون می‌دانست مودین دلش می‌خواهد با این کار، عکاس سابق مجله‌ی LOOK را تحت‌تأثیر قرار دهد.

لوکیشن بکتون را با کانتینرهای بار رنگارنگ احاطه کرده بودند، تا مزاحمت‌های بصری احتمالی را پنهان کنند. مودین نوشته: «این کانتینرها، بی‌زمان و رنگارنگ‌اند: قرمز زنگ‌زده، زرد مات، نارنجی، فولادی ساده. راهی کارآمد و ارزان برای پاک‌کردن انگلستان از کادر دوربین.»

او حس می‌کرد که واقعاً به مکان دیگری منتقل شده است: «یک گوشه‌اش تبدیل شده به خیابانی معمولی در شهر دِنانگ. در گوشه دیگر، یک پاگودای زیبا در حال ساخت بود. در سمت دیگر، شهر ویران‌شده هوئه قرار داشت.»

اما هرچه فیلم‌برداری جلو می‌رفت، پیچیدگی لوکیشن‌ها و کمال‌گرایی کوبریک، اثرات فرساینده‌اش را نشان می‌داد. مودین نوشته بود: «روزها دیگه با طلوع و غروب خورشید اندازه‌گیری نمی‌شدن، فقط با صدای ورق زدن برنامه روز بعد.»

پایان فیلم Full Metal Jacket: فروپاشی معنا در جهنم ویتنام

پس از آن قطعه تلخ و هولناک آموزش نظامی، صحنه‌های ویتنام پر از طنزی سیاه و گزنده است، تا جایی که وارد توالی کش‌دار و شکنجه‌وار «تک‌تیرانداز» می‌شویم. جوکر که ژست «جان وین» گرفته، به‌یک‌باره در حمله شبانه نیروهای ویت‌کنگ به پایگاهش، دچار تزلزل می‌شود.

در رمان، جوکر و عکاسش رفترمن، با دوست قدیمی‌اش کابوی و گروه Lust Hog در یک سینما دیدار می‌کنند؛ جایی که فیلم کلاه‌سبزها با بازی جان وین را مسخره می‌کنند. اما در فیلم، این دیدار در یک حیاط اتفاق می‌افتد و جوکر و «انیمال مادر» با بازی «آدام بالدوین» مثل بچه‌مدرسه‌ای‌هایی قلدر (اما با سبک ارباب مگس‌ها) در مقابل هم قرار می‌گیرند؛ تا داندان مسلح، بی‌هیچ نظارت یا قاعده‌ای.

در میان آتش‌بس موقت نبرد، گروه کابوی توسط تیم خبری شبکه CBS مصاحبه می‌شود. جوکر، با لحن ظاهراً روشنفکرانه‌ای، دیدگاه خود را درباره‌ی این «تور اجباری» بیان می‌کند؛ پاسخی که مستقیماً از دل کتاب آمده و طنین گزنده‌ای دارد: «می‌خواستم آدم‌های جالب و دارای فرهنگی باستانی رو ملاقات کنم… و بعد بکشمشون. می‌خواستم اولین بچه محله خودم باشم که یه قتل تأییدشده داره.»

کوبریک هنوز بر سر پایان‌بندی داستان به نتیجه نرسیده بود. در نسخه فعلی، یک تک‌تیرانداز مؤنث و جوان، ایت‌بال را هدف قرار می‌دهد و او را طعمه‌ای می‌کند برای بیرون کشیدن تیم از مخفیگاه. «انیمال مادر» با خشم فرمان حمله را صادر می‌کند. کوبریک، بازیگران را به داخل کاروان خودش دعوت کرد و با صراحت گفت: «راستش نمی‌دونم فیلم رو چطوری تموم کنم. شما ایده‌ای ندارین؟»

پیش‌تر، چند پایان دیگر فیلم‌برداری شده اما کنار گذاشته شده بود. در یکی از آن‌ها، جوکر کشته می‌شود و مرگ او با نماهایی از کودکی‌اش تلاقی می‌یابد. در پایان دیگر که از دل رمان آمده بود، انیمال مادر سر تک‌تیرانداز را از تن جدا کرده و آن را روی نوک سلاحش بالا می‌برد. اما کوبریک می‌خواست آشکار شدن هویت تک‌تیرانداز به‌عنوان یک دختر جوان، برای تماشاگر شوکه‌کننده باشد.

وقتی دختر زخمی، در حال جان‌کندن، از جوکر طلب مرگ می‌کند، او بالاخره به آرزویش در مصاحبه می‌رسد: یک قتل تاییدشده. اما با تردید، با درماندگی، با حالتی که بیش از پیروزی، رنگی از مرگ دارد.

دقایق پایانی فیلم، ما را به نقطه آغاز بازمی‌گردانند. همان موسیقی وهم‌زده و گورستانی که هنگام قتل هارتمن و ضرب‌وشتم پتو شنیده بودیم، اینجا نیز بر لحظه تیر خلاص سایه می‌افکند. جوکر، با صدای راویانه‌اش، خود را متقاعد می‌کند که دوباره زاده شده، آن‌هم سخت و پولادین، اما حقیقت جایی دیگر است.

در حالی‌که سربازان، در هاله‌ای از دود و آتش، به سبک کارتون‌های کودکانه و ترسناک، با آواز «باشگاه میکی‌ماوس» رژه می‌روند، جوکر با نگاه مات و خالی به جایی زل زده که دیگر نه امیدی در آن است، نه شوخ‌طبعی‌ای، نه حتی ترحم. مودین در توصیف این لحظه می‌نویسد: «آن‌جا، جوکر می‌میرد. اما باید بقیه عمرش را زندگی کند.»

دیدگاه‌ها و نظرات خود را بنویسید
مجموع نظرات ثبت شده (1 مورد)
  • iman-generous
    iman-generous | 2 ساعت قبل

    درود بر آرش بوالحسنی و استنلی کوبریک با این فیلم

مطالب پیشنهادی