نقد سریال Silo | سیلو آخرالزمانی
سریال دیستوپیایی علمی تخیلی «سیلو» اثری پر از رمز و راز است، رازهای مردمی که در اعماق زمین زندگی عجیب خود را سپری میکنند. اما واقعاً در اعماق یک بشریت زیرزمینی چه میگذرد؟! با ویجیاتو ...
سریال دیستوپیایی علمی تخیلی «سیلو» اثری پر از رمز و راز است، رازهای مردمی که در اعماق زمین زندگی عجیب خود را سپری میکنند. اما واقعاً در اعماق یک بشریت زیرزمینی چه میگذرد؟! با ویجیاتو و نقد سریال Silo همراه باشید تا به شما بگویم که چرا باید این سریال را تماشا کنید.
ماجرای سریال Silo در مورد چیه؟!
سیلو که توسط «گراهام یوست» سازنده سریال محبوب «Justified» ساخته شده است، بر اساس سه گانه رمان «Wool» اثر نویسنده هیو هوی اقتباس شده است. به طور خلاصه، این سریال یک داستان پسا آخرالزمانی درباره آیندهای دیستوپیایی است که در آن آخرین ساکنان باقی مانده روی کره زمین در اعماق زمین در سیلویی بزرگ زندگی میکنند. این سازه برای محافظت از آنها در برابر یک جو سمی و مرگبار عمل میکند و ساکنان آن از قوانین سختگیرانهای پیروی میکنند که معتقدند برای محافظت از آنها در برابر آن جو سمی وجود دارد.
تقریباً 140 سال پیش، یک فاجعه رخ داده، هوا تبدیل به سم شده و تمام زندگی بشریت را مسموم کرده است، حداقل این چیزی است که آنها در پناهگاه زیرزمینی 144 طبقه به مردم میگویند، جایی که ده هزار نفر طبق سلسله مراتب تعیین شده در آن زندگی میکنند: در سطوح بالا - نمایندگان قدرت و قضات، در طبقه متوسط - مردم معمولی، در پایین - مکانیکهای سرویس دهنده سیستمهای تامین گرما، برق و فیلتر هوا.
اما عجیب اینجاست: هیچکس نمیداند این سازه چه زمانی و به چه دلیل ساخته شده است، و کسانی که تمایل ممنوع به بیرون رفتن از سیلو را ابراز میکنند باید با مجازات واقعی رفتن مواجه شوند، حتی وقتی میدانند که نتیجه آن مرگ است. آنها بلافاصله به لباسهای ویژهای مجهز میشوند که توسط بخش فناوری اطلاعات ساخته شده است، که پوشش لباس را با تصویری از یک دنیای سالم و پر جنب و جوش تولید شده توسط کامپیوتر میپوشانند، سپس برای تمیز کردن حسگرهای خارجی به بیرون فرستاده میشوند تا آنهایی که در داخل هستند بتوانند ببینند چه اتفاقی میافتد.
سپس در عرض چند دقیقه، کسی که به بیرون فرستاده میشود هوای درون لباسش تمام شده و تسلیم میشود. این اصل است، اما اگر متوجه شدید که چیزی غیرقابل درک پیشآمده و متعجب هستید که واقعاً در این سیلو چه خبر است، نگران نباشید. شما تنها نیستید قطعاً عوامل دیگری نیز در این کار نقش دارند، و همین نکتهای است که سریال پر از رمز و راز سیلو را جذاب کرده است.
خط روایت اصلی چه چیزی را دنبال میکند؟
این سریال در اپیزود اول خود سفر زوجی را دنبال میکند که در این دنیای جدید بشریت زیرزمینی تلاش میکنند فرزندی داشته باشند. البته همه زاد و ولدها کنترل میشوند و روابط مورد تایید قرار میگیرند، اما چیزی که ساکنان نمیدانند این است که مجریهایی وجود دارند که همه را زیردست نگه میدارند و از برخی چیزها جلوگیری میکنند؛ مانند کشف حقیقت پشت سیلو، و البته این نکته که چرا ساکنان آن در داخل نگهداری میشوند.
قسمت اول سریال دو کار مهم انجام میدهد: اول این که در یک سخنرانی از شهردار (جرالدین جیمز) به ما میگوید که مدتی پیش، شورش وحشتناکی رخ داد و چیزهایی مانند کتابها و درایوهای کامپیوتر نابود شدند. همچنین ما را با کلانتر هولستون (دیوید اویلوو)، کلانتر سیلو، که داستان حول محور او است، آشنا میکند. سه سال قبل، هولستون و همسرش آلیسون (راشیدا جونز) در تلاش بودند تا پس از اینکه پزشکان کنترل بارداری او را حذف کردند، بچه دار شوند.
در طول این مدت، زمانی که آلیسون مشغول به کار بود، سعی کرد به فایلهای حذف شدهای که در گذشته پر دردسر سیلو گم شده بودند، دسترسی پیدا کند، اما رد شد. یک روز او به درخواست یک تعمیرکار کامپیوتر به نام جورج (فردیناند کینگزلی) پاسخ میدهد. به نظر میرسد او یک هارد دیسک از قبل پیدا کرده است، اما به آلیسون نیاز دارد تا آن را باز کند. هنگامی که او این کار را انجام میدهد، آنها نقشههای متعددی از سیلو را کشف میکنند، جایی که جورج تونلی را میبیند که از سیلو خارج میشود.
آلیسون بر این باور است که نقشهها یک یادگار هستند و بنابراین داشتن آن ممنوع است، بنابراین او به جورج میگوید که باید قبل از اینکه کسی متوجه شود آن را دارد، آن را از بین ببرد. بعداً، این دو فایلی را پیدا میکنند که تصاویری از یک فرد خارج از سیلو نشان میدهد و دنیا کاملاً امن و مرفه به نظر میرسد. اندکی بعد، آلیسون شروع به زیر سوال بردن واقعیت خود و کل سیلو میکند. او متوجه میشود که پزشکان هرگز کنترل بارداری او را حذف نکردهاند، بنابراین او خودش آن را در خانه برمیدارد. (تنها با یک چاقو) بله سپس در کافه تریا شروع به داد و بیداد میکند و به هرکسی که گوش میدهد، خطاب میکند که هر آنچه در مورد سیلو میدانند دروغ است، و او درخواست میکند که به بیرون برود.
کلانتر هولستون سعی میکند جلوی او را بگیرد، اما آرزوی ممنوعه او قبلاً گفته شده است و راه برگشتی وجود ندارد. بنابراین، او بیرون میرود، حسگرها را تمیز میکند، چند متری راه میرود، و سپس میمیرد. از این لحظه داستان سه سال به جلو حرکت میکند و کلانتر هلستون را در غم و اندوه سنگینی نشان میدهد. در حالی که به مرگ ناگهانی جورج که همان همراه آلیسون بود نیز (با برچسب خودکشی) توجه میکند.
درواقع او متوجه میشود که شخصی به نام ژولیت (فرگوسن) از اعماق زمین معتقد است که او واقعاً به قتل رسیده است. چرا او این را باور میکند؟ زیرا جورج معشوق او بود و او بیش از هر چیز میدانست که جورج هرگز خود را نخواهد کشت، حتی اگر این حقیقت را کتمان کند که آثار ممنوعه را پنهان کرده است. پس از صحبت با او، هولستون بی سر و صدا شروع به بررسی نظریه ژولیت میکند و از خود می پرسد که آیا همسرش درست میگفت یا نه. در خلاصه داستان، او میگوید که میخواهد به بیرون برود تا با همسرش باشد و این کار را هم میکند.
او سنسورها را تمیز میکند، به سمت همسرش میرود و در کنار او میمیرد. با این حال، قبل از رفتن، یادداشتی بر جای میگذارد که نشان دهنده انتخاب او برای کلانتر جدید است: ژولیت. اما قدرتهای سیلو از انتخاب هولستون خوششان نمیآید، زیرا ژولیت یک «کارآگاه متولد شده» و این نکته خطرناکی برای صاحبان قدرت است. به طور کلی ما از طریق پنج قسمت اول یاد میگیریم که، بله، همه چیز آنطور که به نظر میرسد نیست، اما مهمتر از آن، عامل دیگری در بازی وجود دارد: کسی یا موجودیتی در حال کنترل آنچه همه میبینند، میشنوند و باور دارند است.
پس چه کسی این همه تصمیم را میگیرد؟ این نکتهای است که اکتشاف آن در دل پنج اپیزود بعدی پنهان شده است. اما چرا؟ چون رازهای زیادی پیرامون حقیقت پشت سیلو وجود دارد و از اپیزود پنجم به بعد در حال کشف شدن است که باید خودتان آنها را دنبال کنید.
دراماتورژی قوی
شروع سریال با نمایش سرنوشت غم انگیز افرادی که همدیگر را دوست دارند، محور عاطفی کل داستان است. اما با پیشروی داستان، بدبختیهای عمومی افراد داخل پناهگاه نشان داده میشود. همه حاضران در این مکان با حوادث دردناک، فروپاشی امیدها و فقدان آزادی متحد شدهاند. برای برخی، مبارزه علیه استثمار و نابرابری طبقاتی یک گزینه است اما ترس و فضای سنگین سیلو، جلوی اجرای آن را میگیرد. از اساس سیلو مصداق بارز یک فضای سیاه چال گونه است که به تدریج به عنوان مکانی از ناامیدی و وحشت آشکار میشود.
احساسات عمیق موجود در سریال به دلیل وجود گراهام یوست سازنده آن است که تصمیم گرفت کمی داستان اصلی را تغییر دهد، و همچنین نویسندگی و کارگردانی ظریف مورتن تیلدام (کارگردان بازی تقلید) که سه قسمت اول سیلو را کارگردانی کرد. در همان قسمت اول سریال شادی، انرژی، گرمای بیرونی و امید به آینده از سوی شخصیت محوری آلیسون با اشک، درد، خون و جنون خودش جایگزین میشود.
تغییرات در خلق و خوی شخصیتها به سرعت اتفاق میافتد، بخصوص در قسمت اول کارگردان تجربیات فردی و خاص چندین شخصیت را به طور همزمان برای مخاطب قابل لمس میکند، و در همان زمان شخصیتهای مهم محلی و ویژگیهای زندگی آنها را به خوبی به مخاطب معرفی میکند. این یعنی تقریباً بلافاصله، احساسات انفجاری آلیسون و هلستون در سردی، خویشتن داری و کنجکاوی ژولیت، که در خط مقدم داستان قرار گرفته، حل میشود.
در این بخش باید به این نکته اشاره کرد که بازی ربکا فرگوسن مثل همیشه عالی است، شخصیت او قدرتی را که تیلدام از دیدگاههای مختلف در سومین قسمت جذاب و حماسی سریال نشان میدهد، تداعی میکند. در فیزیک و حالات چهره بازیگر، سایهای از اندوه غمگین میلغزد، توهم عجیبی در آن احساس میشود که چشم را بر روی صفحه قفل میکند و قلب را به ریتم گامهای جسورانه شخصیت او میکشاند.
از سوی دیگر به لطف تصمیم به تقسیم فوری داستان به «قبل» و «بعد»، پروژه تنش روانی، عمق و فتنه لازم را به دست آورد؛ این یعنی مخاطب از خود میپرسد اگر وقایع اصلی قبلاً در ابتدا اتفاق افتاده بود، پس چه چیزی در پیش است؟ زمانی که ژولیت زمام امور را به دست میگیرد، ما کاملاً در دنیای سریال یک شخصیت کامل کاوشگر هستیم. اما چرا؟ چون هلستون پاسخ بسیاری از سؤالات را با مرگ خود از ما گرفت، اما همچنان تعدادی سرنخ برای شخصیت اصلی باقی گذاشت که بیننده قبلاً در مورد آنها میدانست، اما از آن لحظه به بعد هنوز هیچ چیز مشخص نیست.
به طور کلی، درام علمی تخیلی در اینجا از یک ژانر به ژانر دیگر منتقل میشود و یک تریلر پلیسی را انتخاب میکند. همچنین ژولیت نیز به عنوان فرد جستجو کننده به هسته تمام اسرار پناهگاه نزدیک میشود. همراه با او، ما به عنوان مخاطب نیز مشکوک به اطراف نگاه میکنیم و سعی میکنیم انگیزههای آنتاگونیست موجود را پیدا و کشف کنیم. با پیشروی داستان، پاسخ به برخی از سؤالات باعث ایجاد تعدادی سؤال دیگر میشود، اما هیچ سردرگمی در سریال وجود ندارد. بگذارید اصلاً مشخص نباشد اینجا چه اتفاقی میافتد، اما سازندگان فضای زیادی برای تخیل بیننده میگذارند.
سیلو شما را روی لبه صندلی نگه میدارد
باید بدانید که سریال سیلو بسیاری از عناصر موجود در بهترین سریالهای علمی تخیلی را باهم ترکیب میکند. یکی از این عناصر جعبه رمز و راز Westworld است. یا میتوان به ناآرامیهای اجتماعی یا سیستم عامل آینده نگر حاضر در آن اشاره کرد که مخاطب را به یاد آثار موفق این ژانر میاندازد. ولی حتی با وجود این جنبههای آشنا، سیلو این عناصر آشنا را به شیوهای هیجان انگیز به هم میبافد. در واقع از نگاه ساختارسازی و خلق یک فضای معمایی Silo به خوبی مخاطب را به یاد فصل اول Westworld میاندازد. این دو سریال شباهتهای زیادی دارند، از جمله استفاده مکرر از فلاشبک.
اما Westworld در فصول بعدی خود دچار مشکل شد زیرا خیلی پیچیده شد؛ زیرا طرح آن به شدت شروع به پیچیدگی کرد. در واقع در آن سریال فرض اصلی داستان تغییر کرد، آن هم نه در جهت بهتر شدن. آن سریال پس از شروعی موفق دیگر در مورد معضلات اخلاقی، یا از اساس اخلاق و روح انسانی تعمق خاصی نکرد. در عوض، به دنبالهای از سکانسهای اکشن تبدیل شد.
اما سریال سیلو در فصل اول خود در نقطهای شیرین باقی میماند، جایی که همه شخصیتها در یک مکان با هم به دام افتادهاند. این موضوع باعث میشود خواستهها و برنامههای متفاوت آنها با یکدیگر برخورد کند و این اصطکاک فوق العاده چیزی است که تنش ایجاد میکند. در واقع اگر سؤال اولیه سریال وست ورلد این بود که «ماهیت واقعیت چیست؟»، سؤال سیلو این است که «ماهیت واقعیت سیلو چیست؟»
اگر از ابتدا مخاطب این سریال بوده باشید، خواهید دانست که چگونه هفته به هفته، سیلو توجه مخاطب را به خود جلب کرده است، زیرا من مخاطب سعی میکنم در کنار ژولیت همه چیز را بفهمم. این یعنی من در مقام پرسشگر از ابتدا به دنبال قهرمان سریال هستم تا شبیه به او این سوال را مطرح کنک که چه اتفاقی افتاد که باعث شد سیلو ساخته شود؟ یا چه کسی آن را ساخته؟ چرا ساختار جامعه و اجتماع درون سیلو به این صورت بود که هست؟ چرا استفاده از مصنوعات دوران قبل چیزی ممنوعه است؟ به راستی چه کسانی این رشته افکار عجیب را میکشند و هدفشان چیست؟
پس من مخاطب از همان قسمت اول با کنجکاوی پیرامون این نکات، تا پایان بازی در اپیزود دهم لحظه شماری میکنم تا ببینم به کدام یک از این سؤالات پاسخ داده میشود - و چه سؤالات جدیدی پرسیده میشود. این خود نشانهای است که سریال در همراه کردن مخاطب با خودش موفق بوده است.
چینش روایت و نکات فنی چگونه انجام شده؟
روایت سریال کمی یادآور اثر خاطره انگیر و محبوب «Lost» است که اغلب از فلاشبک برای پرداخت شخصیتهایی با پس زمینههای پیچیده و شخصیتهای قوی استفاده میکند. اپیزودها همیشه با یک نکته شوکهکننده قدرتمند به پایان میرسند، اما برخلاف Lost، روایت با سرعت بالایی حرکت میکند. برای مثال: شخصیت ژولیت بخشی از حدس و گمانهای بیننده را در حال حرکت بیان میکند و همچنین به راحتی در فضا و موقعیتهای دشوار میرود. این یعنی او همیشه یک قدم جلوتر است.
این سریال علاوه بر فرم ژانری خوب و درام مناسب، با جلوههای بصری خود نیز جذابیت را بیشتر کرده است. برای هر عنصر موجود در سریال سیلو و ساختار آن به دقت فکر شده است. طراحان تولید، متخصصان برجستهای را در زمینه موضوع سناریو خود استخدام کردند و این تیم تولید یک فضای آخرالزمانی خاص و قابل درک را طراحی کردهاند.
این هنرمندان ساختاری باشکوه از چندین بخش در سیلو را خلق کردند تا وحشت پرتگاه را که از قسمت بالایی قابل مشاهده است، به زیبایی به مخاطب منتقل کنند. وقتی در سریال به پایین سیلو نگاه میکنیم، ساخاتر عجیب این پناهگاه، یادآور ماشینی دیستوپیایی از فیلم «متروپلیس» اثر فریتز لانگ است. دکوراتور سریال، این دنیای شوم آینده نگرانه را با راحتی هرچه تمام پر میکند و اتاقهای ساکنان آسایشگاه را مملو از جزئیات ریز و درشت کرده است. از اساس سطح کار تولیدی که در این سریال انجام شده، اساسا از همان قسمت اول قابل تحسین است.
یک نکته خاکستری
با وجود مزایای آشکار در بخش تولید، یک طرح پیچ خورده، دراماتورژی عالی، صحنههای پرتنش و نمایش یک مفهوم غیر معمول از یک پناهگاه آخرالزمانی، سریال سیلو نمیتواند از وجود برخی معایب فرار کند. اما آن عیب چیست؟ توجه داشته باشید که همه نویسندگانی که سعی میکنند یک سیستم سلسله مراتبی بسته را نشان دهند، در جایی که انتظارش را ندارند در تلههای منطقی میافتند.
اما این نقد به چه منظور است؟ این حرف یعنی غوطهور شدن بیشتر در محتوای این اثر به طرز فکر بیننده بستگی دارد؛ آیا آنها آماده هستند تا در داستانی با این محتوای عجیب غوطهور شوند و شخصیتها را باور کنند یا اینکه گاهی عدم وجود منطق و برخی رشتههای سفید ناباور را در همه جا خواهند دید؟ باید قبول کرد سریال سیلو یا همان پناهگاه پر از قراردادها و شکستهای منطقی است. اما چرا؟ چون شخصیتها علاقهای به چیزهای به ظاهر بدیهی ندارند، در جاهایی به جای اینکه مطابق با منطق عمل کنند، طرح را به سمتی که نویسنده نیاز دارد، حرکت میدهند.
از سوی دیگر در لحظاتی تغییر ژانر و لحن سریال بیشتر یادآور ادبیات نوجوانان است تا آثار علمی تخیلی جدی. برای مثال: چرا کلانتری در طبقات بالا در بین مسئولان و یقه سفیدها قرار دارد در حالی که باید در پایین ترین نقطه سیلو باشد، جایی که جرم و جنایت بالاتر از حد معمول است؟ چگونه ساکنان سطوح مختلف سالها را بدون دیدن یکدیگر میگذرانند و روزها را با بالا و پایین رفتن 140 طبقه سپری میکنند؟ اگر بخواهیم به طرح سوال بپردازیم شاید لذت واقعی تماشای این اثر کم شود. پس ما این نکات را یک لکه خاکستری در این سریال در نظر خواهیم گرفت.
نتیجه: یک داستان علمی تخیلی با کیفیت بالا
توجه داشته باشید که هدف اصلی داستانهای علمی تخیلی این است که با کمک فانتزی درباره آینده، آنچه را که در زمان حال با چشم غیر مسلح نمیتوان دید، آشکار کند تا به ساختارهای مبهم مدرنیته حجم و شکل قابل مشاهدهای بدهد.
اما آینده در سیلو آخرالزمانی این سریال به طور کلاسیک فقط انعکاس آینده نیست، بلکه نوعی پیامد قابل درک از زمان حال با تمام مشکلات و اضطرابهایش است. نکته ویژه حدسهای نامرئی و تقریباً توطئهآمیز درباره ابزارهای سیاست است که در اینجا و در این سریال خاص تحقق مییابد.
نویسندگان این پروژه موفق شدند هوشمندانه در مورد کنترل دولتها در چنین فضایی فکر کنند تا وحشت ایدئولوژی و بیوپولیتیک (انسان شناسی فیزیکی نژاد و طبیعت پراکندگی آن) را نشان دهند. در «پناهگاه» یا همان سیلو فقط برگزیدگان مجاز به زایمان هستند، فقط افراد سالم در سطوح بالا زندگی میکنند، همه دیوانگان و برهم زنندگان نظم به قفس بخش روانپزشکی فرستاده میشوند یا در ورطه سخت معادن شناور میشوند. زندگی در پناهگاه تحت نظارت امن نیست، هر لحظه بدن شما میتواند ابزاری در دستان مقامات شود.
پس در این فضا چشمها و گوشهای قدرت در «پناهگاه» بهسبک اورولی (یعنی: نقض حریم خصوصی، با شنود مستقیم یا غیرمستقیم یا کنترل زندگی روزمره مردم توسط دولت) همه جا هستند، در واقع چه در کتاب هیو هاوِی و چه در اقتباس گراهام یوست، این دو توهم یک نظام سیاسی دموکراتیکتر را ایجاد میکنند، ولی نه وحشت توتالیتاریسم، بلکه سعی میکنند کابوسهای سرمایهداری را در آن تحلیل کنند.
در واقع نویسندگان در این پروژه تمام منابع و نیروهای تولیدی را در یک منطقه کوچک میبندند و چگونگی عملکرد مکانیزاسیون، بهره برداری، نابرابری طبقاتی در این شرایط آزمایشگاهی را در نظر میگیرند. این یعنی چگونه مردم به دنبال تصاحب گذشته بیگانه از خود، با آزادی زندگی در سطح از طریق جمع آوری اقلام ممنوعه باستانی هستند. یا چگونه افراد دارای قدرت، سیاستهای خود را با کمک ارعاب ملایم یا بی رحمانه ایجاد میکنند.
به طور کلی با کاوش در متن سریال، متوجه خواهید شد که گوشه و کنارهای جذاب بسیاری در سریال وجود دارد که میخواهید به آنها فکر کنید. در نتیجه اینجاست که اهمیت آن برای آثار علمی تخیلی مدرن آشکار میشود. اگرچه داستانی خارقالعاده درباره آیندهای عجیب، اما ممکن در اینجا رخ میدهد، ولی دنیای واقعی در این روایت به وضوح قابل تشخیص است. اما فراتر از ناامیدی و اضطراب، این سریال پناهگاهی در قالب امید به وجود میآورد که فرصتی برای افشای دروغهای شیطانی و رسیدن به هوای تازه در آن وجود دارد.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
با تشکر از نقد شما ، نقد خوبی بود منتها با احترام یه بخش هایی از نقد رو نمیپسندم
ژانر فیلم علمی - تخیلیه و در اپیزود اول و تقریبا دوم این ژانر رو به وضوح میبینیم اما در اپیزود سوم تا هشتم خودتون هم اشاره کردید که ژانر به یکباره از ژانر اصلی به ژانر پلیسی تغییر میکنه که کاملا درسته نکته ای که من باهاتون موافق نیستم اینه که شما این کار گروه سازنده رو یک مزیت دونستید درحالیکه من بشدت باهاش مخالفم ، من نوعی که در ابتدا میخوام فیلمی رو تماشا کنم با توجه به سلیقه خودم کمی درباره فیلم یا سریالی که میخوام ببینم تحقیق میکنم و اگه از خلاصه داستان و ژانر خوشم اومد میبینمش ، این که سریال ژانرش رو تغییر بده اونم به مدت طولانی اصلا نکته مثبتی نیست قسمت های ۳ تا ۸ به وضوح ژانر دچار تغییر میشه خب منی که در ابتدا اومدم فیلم علمی - تخیلی متناسب با سلیقه خودم ببینم از شروع داستان لذت میبرم ولی قسمت های میانی بشدت کسل کننده میشه و عملا هیچ چیز مهمی به داستان اضافه نمیکنه در اپیزود ۳ داستان حول محور این بود که ژولیت ژنراتور رو درست کنه یک قسمت کاملا کسل کننده در واقع سریال از فضای بیرون تو این چند قسمت میانی صحبتی نمیکنه و سریال تبدیل به یک داستان پلیسی در جامعه سیلو میشه خب کسی که این رو میپسنده باید ژانر جنایی ، پلیسی یا همچین چیزی ببینه علاقمند به ژانر علمی - تخیلی یا بقا این رو به ندرت میپسنده و یکی از نکات منفی بزرگ این سریال همین بود ، این موضوع رو میتونید از امتیاز این سریال ببینید در ابتدا که سریال منتشر شد امتیاز ۹.۴ گرفت به ندرت امتیاز پایین اومد و قسمت های ۳ و ۴ و ۵ امتیاز تقریبا ۷ تا ۷.۵ گرفتن و الان امتیاز کلی سریال ۸.۱ هست و نشان از افت سریال داره ، واقعا چه حیف که ایده به این خوبی رو در قسمت های میانی کسل کننده و بی محتوا کردن
ببینید این سیلو واقعا فوقالعاده هست به این دلیل
من عاشق انیمه مانسترم یعنی بهترین انیمه ی زندگیمه هشدار اسپویل
تو این انیمه یجاش دو تا شخص پلیس را میبینی که پدر مادر خواهر خبیث اصلی و یکی از کاراکتر هارا میکشن اول فکر میکنی شخصیت خبیث اصلی این کارا کرده یهو به ۷ ۸ قسمت بعد میفهمی نه اون اینکارا نکرده یکی دیگه این کارا کرده تا اون کارکتر که مادر پدرش مردن بیان بیاد پیشش و شخصیت خبیث اصلی را بکشونن طرف خودشون آدم پشماش میریزه
یا یجای دیگه فکر میکنی خبیث اصلی یک عالمه بچه کشته بعد طی یک ماجرا هوایی فکر نمیکنی نه نکشته اخر قسمت بعد میفهمی نه نکشته ولی اون کاری کرده که بچه ها بپرن به بزرگا و هر دو طرف همو بکشن
درکل مانستر در از رمز و راز و هیچ وقت تف قسمت آخر این رمز و راز ها آشکار یا تموم نمیشه
سیلو هم همین رویه را در بر داره پر از رمز و رازه و هی آدم را به شک میندازه
پیش نهاد میکنم هم سیلو هم مانستر را ببنید حتا اگه انیمه بین نیستید گرافیکش را تحمل کنید یه داستان بی نهایت قشنگ داره که خیلی خیلی خوبه
اوایل داستانش خیلی منو یاد اتک مینداخت
دقیقا اوایل داستان یا دو اپیزود اول با دو اپیزود آخر در ژانر علمی_تخیلی بودن و جذاب قسمت های میانی بشدت کسل کننده