مصاحبه با فرانسیس فورد کاپولا؛ از اکران دوباره «اینک آخرالزمان» تا آیندهی سینما
در تاریخ 12 آگوست سال میلادی جاری، فیلم «اینک آخرالزمان» بار دیگر به پردههای سینما بازخواهد گشت البته با تدوین و صداگذاری مجدد که به مدد آن، کیفیت فیلم چند پله بالاتر کشیده شده است. ...
در تاریخ 12 آگوست سال میلادی جاری، فیلم «اینک آخرالزمان» بار دیگر به پردههای سینما بازخواهد گشت البته با تدوین و صداگذاری مجدد که به مدد آن، کیفیت فیلم چند پله بالاتر کشیده شده است. مارک سامر از سایت رولینگاستون به این مناسبت سراغ فرانسیس فورد کاپولا، خالق این اثر رفته تا جویای نظراتش باشد و طی این مصاحبه مفصل، درهای مختلفی از مباحث سینمایی گشوده میشود؛ از صحبت سر مارلون براندو گرفته تا اینکه کاپولا زمانی تقریباً گوشی هوشمند را پیشتر خودش اختراع کرد! ترجمه این مصاحبه را در سایت ویجیاتو میخوانید.
لیست «کارهای روزمره» چیست؟ این را فرانسیس فورد کاپولا پرسید و بعد هم پی آن سکوتی بلند و پر معنا در آن طرف تلفن پدیدار شد. گفت:« لیستی است از کارهایی که واقعاً دلت نمیخواهد آنها را انجام بدهی، یا حتی در موردشان فکر کنی. هر کسی که میشناسی از این لیستها برای خودش دارد ولی چند درصد از مردم هر روز صبح بیدار میشوند و لیستی از 10 کاری که آن روز میخواهند یاد بگیرند یا از آن لذت ببرند را مینویسند؟ تعدادی اندک. این چیزیست که من الان به آن مشغولم.»
با اینکه دانستن لیستی از کارهایی که کاپولا میخواهد هر روز در آن غرق شود، نامربوط است (کارهاییست که میتوانید حدسشان را بزنید) اما با اینحال، در خزان زندگیاش، این مرد 80ساله و برندهی اسکار، از آن دست اشخاص نیست که کنارش وقت به بطالت بگذرد. شاید دیگر صاحب استودیوی فیلمسازی نباشد، مثل اواخر دهه 70 میلادی، دههای که با چهرهای پشمالو، تبدیل به چهرهی هالیوود جدید شد و دورهی فوقالعادهای را تجربه کرد؛ چه از لحاظ تکنیکی، چه از لحاظ تجاری با فیلمهایی مثل «پدر خوانده» و «اینک آخرالزمان» موفق بود اما حالا دیگر تمرکزش را روی برند شرابسازیاش گذاشته است.
کاپولا هنوز به کار قدیمیاش (فیلمسازی) سرک میکشد و در مورد اینکه فیلمها به کدام سمت و سو میروند، پیشبینی میکند. کاپولا امیدوار است که «لایو سینما» را بیشتر روی صحنهها ببیند؛ منظورش ترکیب همزمان اجرای زنده و فیلمسازی روی صحنه است. او همچنین به تازگی «اینک آخرالزمان» را با تدوینی جدیدتر با نام «کات آخر» را در جشنواره تریبکا فیلم به نمایش درآورده است که در این نسخه، تصاویری استفاده نشده از فیلم را میبینیم که در اتاق تدوین به جای مانده بود. (به گفتهی خودش: ما کلی از کارهای عجیبترمان را به فیلم برگرداندیم.) این نسخه بزودی در تاریخ 27 آگوست در قالب بلوری عرضه خواهد شد.
او در مصاحبهاش وعده چیز دیگری را هم در آینده میدهد؛ چند روز بعد از آن که با هم صحبت کردیم، اعلام کرد که پس از هشت سال، قرار است پروژه معوق «مگالوپولیس» را بعد از مدتها تبدیل به فیلم کند. حتی در نهمین دهه زندگیاش، کاپولا میخواهد که قواعد را بشکند و انتظارات را عوض کند، مثل زمانی که این کار را کرد و فقط یک دانشجوی فیلمسازی بود. میگفت:« چیزهایی که باعث میشوند در جوانی طرد شوی، همان دستاوردهایی است که باعث میشود در پیری تحویل گرفته شوی.»
این مصاحبه ستون «کلام آخر» از سایت رولینگاستون است با فرانسیس فورد کاپولا:
رولینگ استون: بهترین و بدترین چیز در مورد موفقیت چیست؟
فرانسیس فورد کاپولا: فقط میتوانم بدترین وجه از موفقیت را بگویم؛ تلاش برای فرق گذاشتن آن با شکست.
منظورت دقیقا چیست؟
منظورم این است که، مثل این میماند که بخواهی در مورد روشنایی و تاریکی صحبت کنی. من به آنها مثل دو روی یک سکه نگاه میکنم. شکست به معنی غیبت موفقیت نیست، یک قدم است به سوی موفقیت. این قضیه برمیگردد به زمانهای کهن. «هِی، بیاید این کرگدن رو بکشیم. خب، ما این دفعه را نتونستیم ولی یاد گرفتیم که چطوری انجامش بدهیم پس در آینده، گرسنه نمیمانیم.»
یک کرگدن؟
اولین حیوانی بود که ذهنم آمد اما من فکر میکنم که شکست میتواند سازنده باشد.
فیلم اینک آخرالزمان هم در ابتدا به عنوان یک شکست پنداشته میشد ولی حالا، یک اثر کلاسیک خطاب میشود.
حرکت آوانگارد (پیشرو) دیروز، طراحی تصویر امروز است. برخی از هنرمندان وجود دارند که بزرگ زمانه خویشاند اما حتی ما امروز از آنها چیزی نشنیدهایم ولی بازندههایی هم وجود داشتند مثل فنگوک یا هانری روسو که نقاشیهایش را با یک چرخ دستی جابهجا میکرد ولی الان نقاشیهایشان را میبینیم و جانمان در میرود.
چه کسانی برای شما حکم قهرمان را دارند؟
مارلون براندو. او میتوانست ساعتها در مورد موریانهها یا در مورد اولین مهاجران چینی در آمریکا یا در مورد چگونگی کارکرد امواج کوتاه رادیویی صحبت کند. او این ذوق معرکه را داشت که هر چیزی را درک کند؛ درست مثل افرادی که در شصت سال اخیر، در آزمایشگاه نوکیا بل کار میکردند و رویای بزرگترین تجهیزات پیشرفتهی تکنولوژی را داشتند.
حرفش شد؛ شما اولین نمونهی گوشی هوشمند را اختراع کردید، درست است؟
من دوست آقای آکیو موریتا در سونی بودم و به او چیزهایی را که با چوب بالسا درست کرده بودم، نشان دادم؛ یک بتا کامپیوتر از انگلیس و یک دستگاه ضبط صدا و به او گفتم که «این ماشین آینده است. در حال حاضر، اگر چیزی میخواهی، باید عطش برای یافتن آن را داشته باشی یا به جای آن، در آینده دست به جیب شوی و آن را سفارش بدهی.»
و خب، او مرا به ساختمان تلفن سونی فرستاد. من به سرعت فهمیدم که آنها هنوز در دورهی گراهام بل گیر کردهاند و من آن چیزی را که درست کرده بودم و به آنها نشان دادم؛ در اصل، چیزی که قرار بود گوشی هوشمند باشد و آنها هم گفتند:« نه، قربان شما. ما به این نیازی نداریم.»
بهترین توصیهای که شنیدی، چه بوده است؟
فرد استر به من گفت که بزرگترین پشیمانیاش این بود که حق لایسنس استودیوش را بخشیده است. در تمام زندگیاش، گرفتار این بود که نامش را روی فیلمهای استودیوهای رقصی ببیند که از آنها متنفر است. به من گفت:« هیچوقت بیخیال اسمت نشو.» اگر اسم ما قرار است روی چیزی بخورد، پس یعنی شرابی است که دوست داریم آن را بنوشیم یا غذایی است که دوست داریم آن را بخوریم یا جاییست که میخواهیم در آن بمانیم. اسم شما، معرف شماست.
پس این توصیهای است که به خودِ جوانترت میخواهی بدهی؟
«گوش کن بچه جان، تو نمیدانی که زندگی چه چیزهایی برای تو در چنته دارد. نمیدانی این چیزی که داری روی آن کار میکنی، چیزی که فکر میکنی قرار است ناامید کننده باشد، قرار است تبدیل به چیزی شود که فوقالعاده است و به خاطر آن در یادها خواهی ماند. تمام آن دلشکستگیها که وقت خود را بابت اینکه به خوبی ایدهآلهایت نبودی، هدر دادی. وقتت را هدر نده، نگرانش نباش.»
موقعیتهای بدی که در آن آرزو داشتم که خودِ بزرگترم به من میگفت:« فکر میکنی که الان گند میزنی؟ بعد پنجاه سال از الان، تازه به تو افتخار هم میکنند!» (میخندد) چیزهایی که باعث میشوند در جوانی طرد شوی، همان دستاوردهاییست که باعث میشود در پیری تحویل گرفته شوی.
همچنین به خود جوانترم میگفتم که سعی کند لذتی که از خوردن به دست میآورد را تبدیل به لذتی کند که الان برای یادگیری دارم. این درسیست که در سالهای بعدی مجبور به سازگاری با آن بودم. ترفند اینکه لذتهایی را در زندگی پیدا کنی، این است که در آن لذتها رها شوی ولی نه طوری که دیابت بگیری یا همسرت را برنجانی.
تو برای 56 سال است که ازدواج کردهای. رازت چیست؟
باید به درصد مشخصی از حریم یکدیگر احترام بگذاری. در روزگار قدیم، یک زن حق نداشت که برای خودش خلوت شخصی داشته باشد. همسرم، النور، همیشه علایق شخصی خودش را داشت، حسی که میگفت دقیقا کیست. من دوست دارم که صبحها با او کمی وقت بگذرانم چون همیشه چیزی یاد میگیرم.
در حال حاضر به خواندن چه کتابی مشغولی؟
کتابی با نام «ژاک قضا و قدری و اربابش» از دُنی دیدرو. او کسی بود که اولین دایره المعارف را درست کرد، که تقریباً به کشتنش داد چون که هر قسمت پُر شده بود از چیزهایی که کلیسای کاتولیک با آن مخالفت داشت.
تو یکبار گفتی که آینده فیلمسازی این شکلی میشود که «دختری در اوهایو، همراه با دوربین، فیلم میسازد» و این شکل از فیلمسازی هم دیجیتالی خواهد شد و هم دموکراتیزه. تو کم و بیش دیدی که پیشبینیات درست از آب درآمد.
هر کسی چیزهایی برای روی کردن دارد و نکته این است که بدانی دقیقا چی برای روی کردن داری. مثل اینکه مهارت من دیدن تقریبی آینده است.
خب پس سینما از اینجا به بعد به کجا میرود؟
تو که کتابم «لایو سینما و تکنیکهایش» را میشناسی.
بله، میشناسم. این پایههای همان پروژهی «دور نگر» شما بود، درست است؟
آره. این اساس یک سری از ورکشاپهایی بود که برگزار کردم تا بررسی کنم که با فیلمهای «زنده» چه میتوان کرد. من در مورد تئاتر یا پخش زنده تلویزیونی صحبت نمیکنم؛ آنها ویژگیهای خودشان را دارند. من در مورد سینما صحبت میکنم، که یعنی فیلمبرداری شدهاست و سریعاً قابل شناخت. اگر شما بین کانالهای مختلف در حال گشت و گذار باشید و وقتی به یک فیلم برسید، خواه سیاه و سفید باشد یا رنگی، فوراً میفهمید که این یک فیلم است.
خب من فکر کردم که این ارزشمند است اگر بتوانی که سینمای واقعی خلق کنی، همراه با فیلم گرفتن و تدوین، درون این فرم زنده. من میخواهم که اینجور فیلمها توسط متخصصین امروزی ساخته شود؛ کسانی که میتوانند تجربه منحصر به فرد خلق کنند و مجبور نیستند که مجموعهی تلویزیونی بسازند یا سری فیلم بسازند. بیایید مارتین اسکورسیزی را به عنوان یک مثال فوقالعاده قرار دهیم؛ الان در آمریکا کسی بهتر از او برای فیلمسازی نیست. پس چه میشود اگر میتوانستی بروی پیش مارتین و ببینی که شاهکار جدیدش را زنده پخش میکند، فقط برای تو؟ قطعاً تجربهای منحصر به فرد خواهد بود که فراموشش نخواهی کرد.
تو یک برند مشروبسازی داری، از هفتاد سالگی. چه چیزی در مورد شراب خوب وجود دارد که مردم آن را دست کم میگیرند؟
اینکه به یک بطری شراب گران نیازی نداری تا حتما کنار غذا همهچیز خوب پیش برود. مردم تازه میفهمند که شراب مثل موزیک است؛ هرچقدر بیشتر در موردش بدانی، بیشتر میتوانی از آن لذت ببری.
چی باعث شد که وارد صنعت شرابسازی بشوی؟
به عنوان یک کودک، میز شامی ندیدم که روی آن شراب نباشد. همیشه کنار نمک و فلفل بود. پدربزرگم هفت پسر داشت و همهی آنها در محلهای زندگی میکردند که «هارلم ایتالیایی» شناخته میشد، بالاشهر نیویورک. در دوران ممنوعیت الکل، دولت، با تمام دانشی که داشت، به خانوادههایی که شراب میساختند، اجازه داد که برای مصرف شخصی خودشان، تا سقف دو بشکه تولید کنند. عموی من عادت داشت داستانهایی را تعریف کند که چطور برادران تصمیم میگرفتند تا کوچکترینشان را با طناب به پایین بفرستند و شرابی بدزدند. معرکه بود.
وقتی که به هالیوود رفتم و زمانی که در دانشگاه کالیفرنیا بودم، پولی نداشتم. آنقدر بیپول که نمیتوانستم با دختری سر قرار بروم؛ با ماکارونی کرافت و پنیر زندگی میگذروندم که دلیل سنگینی من است! پس وقتی که یک کمی پول بهدست آوردم، بعد موفقیت پدرخوانده که همه پیشبینی میکردند که یک فاجعه عظیم میشود، به همسرم گفتم که:« بیا یک ویلای کوچک بخریم.» مشاوری که سر راه ما سبز شد، اشاره کرد که بنیاد نیبیوم هم برای حراج ویلا پیشنهادی خواهد داد:« ما داریم در مورد یک ملک صد هزار دلاری صبحت میکنیم اما شاید دلتان بخواهد به آن نگاهی بیاندازید.» و ما دلمان میخواست که به آن نگاهی بیاندازیم.
آن صحنه از فیلم «مکانی در خورشید» را یادت میآید؟ جایی که مونتوگومری کلیفت میرود تا خانه الیزابت تیلور را ببنید و چشمهایش چهارتا میشود از اینکه آدمهای مشهور چگونه زندگی میکنند؟
البته.
دقیقاً همانطوری بودیم. آنجا دریاچه بود و هزار هکتار زمین و خانهای به سبک معماری ویکتوریایی. از قدرتمندترین تصوراتت هم زیباتر بود. پس ما هم پیشنهادی را در حراجی ارائه کردیم و خانه را نگرفتیم. آنها میخواستند در آنجا ساختمان لوکس یا چیزی بسازند. شاید هشت ماه یا بیشتر، پیش صاحبان رفتم و گفتم:« اگر شرکای شما نمیتوانند آنطور که میخواهید در این زمین ساخت و ساز کنند، مایلید که آن را بفروشید؟» و آنها گفتند:« بله.»
خب درست قبل از اینکه برای ساخت فیلم «اینک آخرالزمان» بروم، که پیشبینی میشد از لحاظ اقتصادی یک فاجعهی عظیم باشد، این ملک را خریدم و به این فکر ادامه دادم که چه حقارتی میشود اگر از دستش بدهم چون زیر چنان قرض سنگینیام و همچنین در حال ساخت فیلمیام که همه الان می دانند که چقدر ساخت آن کابوس مطلق بود. فکر کردم و گفتم باشد، کارم تمام است اما حداقل، برای یک لحظه این جای دوستداشتنی را داشتم. بعد، چیزها به نفعم از آب برآمد. توانستم که خیلی از آن قرض را پرداخت کنم و خانه را نگه دارم. این چیز خوبی بود که در آخر حقوق «اینک آخرالزمان» را برای خودم نگه داشتم.
چهجوری حق این فیلم را تصاحب کردی؟
چون کسی آن را نمیخواست! خودم مجبور بودم تا برای ساخت فیلم، پول بگذارم. همانطور که خودت قبلتر گفتی، کمی اقبال عجیبی داشت؛ داشتند آن را «بزرگترین فیلم فاجعه چهل سال اخیر» نامگذاری میکردند.
به نظر کمی اغراق میآید.
منظورم این است که هیچ فیلم فاجعه ای قبل از اینکه فیلم من بیاید، وجود نداشت، درست است؟ بیخیال. (میخندد) اما اتفاقی که افتاد، این بود که مردم نمیتوانستند از دیدن فیلم دست بردارند. در سینمای سینهرامای دوم در لسآنجلس، هفته به هفته، ماه بعد از ماه. کاشف به عمل آمد که موفقیت گیشهای قدرتمندی به دست آمده بود که هیچکسی فکرش را نمیکرد. اشاره نکنم وقتی که فیلم آمد، عجیب خطاب میشد و هر چی از زمان میگذشت، این عجیبی کمتر میشد. زمان خودش را با آن یکی کرد و این همین دلیلیست که این نسخهی جدید را بیرون میدهیم. ما شجاعتش را بیشتر به دست آوردیم که خیلی از چیزهای عجیب را بازگردانیم.
این فیلم به من اجازه داد که ملک را نگه دارم و شروع کنم که مشروب خودم را بندازم.
تا حالا فیلمی ساختهای که برای تو حسی شخصی داشته باشد؟
(درنگ طولانی)
اگر تمام فیلمهای من را لیست کنی، میبینی که آنها متفاوتاند؛ از یک فیلم با مضمون گانگستری به مضمون جنگ، بعد از یک فیلم موزیکال به یک فیلم سورئال در مورد کودکان. من واقعاً میخواستم که خودم را راضی کنم تا اینکه به الگوی موفق صنعت بچسبم، میدانی؟ خب از این لحاظ همه شخصیاند. گرچه، برای ساخت دنباله فیلم «پدرخوانده» تا جایی که تقریباً ساخته نشد، مقاومت کردم. این هم شخصی بود.
تو آن پروژه را به عهده گرفتی چون یک داستان پدر و پسری بود که در ذهنت داشتی و فکر کردی که شاید برای مجموعه فیلمهای پدرخوانده، مناسب باشد. درست است؟
درست است. جدای هر چیزی که به فیلم اول پدرخوانده ربط داشت، من با ایدهی ساخت فیلمی در مورد پدر و پسری بازی بازی میکردم و سعی میکردم که داستان آنها را با شخصیتهای پدرخوانده وقتی سن یکسان داشتند، مقایسه کنم. آن موقع بود که این ایده از راه رسید و فکر کردم که برای آن فیلم جواب بدهد که داد.
و الان باید قدردانت باشیم بخاطر اوج گرفتن فیلمهای دنبالهدار.
(نفس عمیق)
فکر کنم. کل ایده ساخت یک فیلم گنگستری بعد از پدرخوانده، برای من نفرتانگیز بود. نیروهایی به من میگفت:« تو فرمول ساخت کوکاکولا رو داری! چرا به ساختن کوکاکولا ادامه نمیدهی؟!» گفتم:« اینطوری نیست رفقا. من ترجیح میدهم که شراب درست کنم و از زندگیام لذت ببرم.»
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.