۱۰ فیلم سورئال و مهیج که باید ببینیم
شاید گاهی به این فکر کرده باشید که فیلم سورئال چیست. همانطور که آندره بروتون، پیشگام سورئالیسم یا فراواقعگرایی، آن را تعریف کرده، این جنبش به دنبال آن است تا حقیقتِ ماهیت ذهن و افکار ...
شاید گاهی به این فکر کرده باشید که فیلم سورئال چیست. همانطور که آندره بروتون، پیشگام سورئالیسم یا فراواقعگرایی، آن را تعریف کرده، این جنبش به دنبال آن است تا حقیقتِ ماهیت ذهن و افکار را ابراز کند. چنین ابرازی رویاگونه، خالی از منطق، سبک مرسوم یا روایت خطی است.
اشیا و کارهای عادی، به شکل غیرمعمول به تصویر کشیده میشوند، به نحوی که معنای مرسوم آنها برای ما دچار اختلال میشود. تمهای معمول در آثار سورئالیستی رهایی و نجات ذهن، عشق، هنر و همچنین تمسخر نهادهای سیاسی و اجتماعی است.
فیلمهایی که در این لیست آورده شدهاند از سورئالیسم برای مغشوش کردن بیننده و ادغام واقعیت و رویا استفاده میکنند تا به این شکل هر نوع منطقی را از کار بیاندازند. سورئالیسم همچنین نشان داده است که برای به تصویر کشیدن تمهایی مثل آسیب روحی، انزوا، فراموشی و اختلالهای مغزی مناسب است.
زمانی که منطق از معادله خارج میشود، موقعیتهای خارق العادهای خلق میشوند. با این موقعیتها میتوان بدون زنجیرهایی که واقعیت به ما اعمال میکند، با مسائلی مواجه شد، که بر شانههایمان سنگینی میکنند. چه خوب، چه بد.
در تمامی این فیلمها چیزی شخصیت اصلی داستان را تعقیب میکند: انسانی دیگر، گروهی از افراد، گناهان گذشته، بیگانه بودنشان یا شاید چیزی که حتی قابل توصیف نباشد. تنها چیزی که میتوان از آن مطمئن بود این است که این تصاویر برای مدتی طولانی در ذهن شما حضور خواهند داشت.
۱. The Wolf House - ۲۰۱۸
فیلم سورئال The Wolf House، انیمیشنی ترسناک و اولین فیلم بلند کریستوبل لئون و واکین کوسینیا است. این فیلم داستان دختر کوچکی به نام ماریا را روایت میکند که از سازمانی افراطی و فوق مذهبی به نام ویا باویهرا در کولونیا دیگنیداد واقع در شیلی (این سازمان واقعاً وجود دارد) فرار میکند.
داستان ماریا به عنوان اخطاری برای سایر کودکان سازمان، توسط گردانندگان آن روایت میشود تا آنها را از ترک سازمان بترسانند.
وقتی ماریا در جنگل خانهای پیدا میکند، میبیند که دو خوک در آن زندگی میکنند. در حالی که خانه مدام در حال تغییر شکل دادن است، خوکها به انسان تبدیل میشوند و در نهایت علیه ماریا میشورند.
«گرگ» که بیشتر بخشی از خانه است تا موجودی خارج از آن، با صدایی مملو از حیله در دیوارها نفوذ میکند. اشیاه، دیوارها، حتی ماریا و خوکها مداوماً در حال تخریب و بازسازی با رنگها، مصالح و اشکال مختلف هستند. همین نکته فیلم را شبیه به رویا میکند و به نوعی تصویرگر آزار روحی است که ماریا تجربه میکند.
به شکل تحسین برانگیزی، این انیمیشن استاپموشن در نمایشگاهها و موزههایی در اطراف جهان ساخته شد و صحنهها ابعاد واقعی داشتند. دوربین در تمامی شاتها حرکت میکند و تصویر هرگز سیاه نمیشود. این موضوع این حس را القا میکند که کل فیلم در یک شات فیلمبرداری شده است. بیننده همراه با ماریا در خانه و تمام هیولاهای درون آن، گیر کرده است.
۲. Under the Skin - ۲۰۱۳
فیلم سینمایی Under the Skin به کارگردانی جاناتان گلیزر، از نظر سبکی نقطه مقابل The Wolf House است اما عنصر بیگانگی در هر دو روایت وجود دارد. اسکارلت جوهانسون در این فیلم مهیج علمی تخیلی و مینیمالیستی ایفای نقش میکند.
او با ون مرموزی اطراف شهر رانندگی میکند و مردان بین راه را سوار میکند. بعد از اغوا کردنشان، آنها را به ساختمانی مخروبه و اتاقی کاملاً تاریک میبرد. در این مکان آنها در فضایی بیانتها و تاریک غرق میشوند و وجودشان (یا چیزی شبیه به آن) جمع آوری میشود. در طول فیلم هیچ توضیحی راجع به این مسئله داده نمیشود.
زن این کار را با بیتفاوتی انجام میدهد، اما پس از چند مراوده، نقش و هویتش را زیر سوال میبرد. در فیلم به این موضوع اشاره میشود که او انسان نیست و تظاهر میکند یک زن است. اما وقتی این موجود وظایفش را کنار میگذارد، نگاهی که به خودش دارد تغییر میکند و دست به کارهایی میزند که انسانهای اطرافش انجام میدهند، این موضوع بیش از پیش مشخص میشود.
اسکارلت جوهانسون در نقش زن بیگانه غیرقابل شناسایی است و بازیای خیره کننده و سرد ارائه میدهد. فیلم ساوندترک تاثیر گذاری از میکا لیوای (با نام هنری میکاچو) دارد که احساس بیگانگی تصاویر فیلم را افزایش میدهد. نکته سورئال Under the Skin نگاه موجودی بیگانه به چیزهایی است که برای انسانهای جوامع پیشرفته عادی است.
این نکته از سیاهیای پرده برمیدارد که ما معمولاً نمیبینیم. اعمالی که برای ما غیرعادی هستند، عادی به تصویر کشیده میشوند و هیچ توضیحی راجع به آنها داده نمیشود. همین ما را پریشان میکند.
۳. Inland Empire - ۲۰۰۶
فیلم سینمایی Inland Empire به کارگردانی دیوید لینچ اثری در ژانر ترسناک، با بازی لورا درن در قدرتمندترین و تکان دهنده ترین نقش خود است. در حالی که در فیلم، درن در درجه اول نقش یک بازیگر را ایفا میکند، شخصیتها و کاراکترهای مختلفی را نیز بازی میکند که سطوح مختلفی از سردرگمی، وحشت، غم و درد را تجربه میکنند.
داستان زمانی شروع میشود که همسایهای جدید به دیدن بازیگر میرود. همسایه به بازیگر راجع به سرانجام نقشی که او دنبال آن است میگوید و در ادامه داستانی خرافی نیز تعریف میکند. هنگامی که بازیگر نقش را به دست میآورد، پیشبینیهای همسایه به حقیقت میپیوندد، و دنیای بازیگر به واقعیتها و رویاهای مختلف گسسته میشود.
درها به مکانهای غیرمنتظره منتهی میشوند، مردم در نقشهای متفاوت ظاهر میشوند، خرگوشهای انساننما ادای شخصیتهای یک کمدی تلویزیونی را در میآورند… این فیلم سورئال نزدیکترین اثر به کابوسی واقعی است.
عناصری که سورئال بودن و ترس را در فیلم اثر گذار میکنند، طراحی صدا و استفاده از دوربین فیلمبرداری دیجیتال دستی است که به لینچ اجازه میدهد به میزان قابل توجهی بیشتر فیلم بگیرد و محیطی خودمانیتر برای فیلمبرداری ایجاد کند.
این دوربین همچنین حالت «ویدئوی پیداشده» به فیلم میدهد و دائم تکان خوردن آن به پریشان کردن بیننده کمک میکند. این اثر با مدت زمان سه ساعت خود طراحی شده است تا شما را دیوانه کند.
۴. Demonlover - ۲۰۰۲
در فیلم مهیج و نئو نوآر «Demonlover» به کارگردانی اولیویه آسایاس در سال 2002، بدن و ذهن با اینترنت مخلوط میشوند. دو شرکت اینترنتی در حال رقابت برای برنده شدن امتیاز توزیع یک استودیوی ژاپنی هستند که به تازگی توسط شرکت Volf خریداری شده است.
به زودی مشخص میشود که دایان دومونکس، مدیر اجرایی Volf که برای مذاکره تعیین شده است، به طور مخفیانه برای یکی از شرکتهای اینترنتی کار میکند، در حالی که شریک و دستیار او نیز مخفیانه برای رقبا کار میکنند.
اطلاعاتی در مورد رقبای دایان فاش میشود: این شرکت مخفیانه سایتی به نام Hellfire را مدیریت میکند که دارای یک فید لایو است. در این فید، کاربران درخواستهای یکدیگر را عملی میکنند.
رقابت برای به دست آوردن امتیاز استودیو تبدیل به رقابتی مرگبار میشود. دایان کنترل خود را از دست میدهد و در چنگال Hellfire گیر میافتد.
او در نبرد ناامیدانه خود برای قدرت، واقعیت را گم میکند. دایان در مکانهای غیرمنتظرهای از خواب بیدار میشود که باعث میشود به حافظهاش شک کند، و خشونتهایی را تجربه میکند که خیلی وقت پیش اتفاق افتادهاند.
این مسئله نه تنها دایان بلکه بیننده را هم گیج میکند، آیا چیزی که میبینیم قابل اعتماد است یا رویایی بیش نیست؟ فیلم به طور کلی راجع به مشکل حساسیت زدایی است. حساسیت زدایی از خشونت روابط جنسی که عمدتاً تحت تاثیر سرمایهداری به وجود آمده است. در واقع تنها چیزی که این بیتفاوتی نسبت به محتوا را از بین میبرد تبدیل شدن به بخشی از آن است.
۵. Perfect Blue - ۱۹۹۷
«Perfect Blue» فیلم سورئال دیگری است که عمیقاً تحت تاثیر همه گیر شدن اینترنت خلق شد. فیلم داستان ستاره پاپی به نام میما را دنبال میکند که از گروه J-pop بازنشسته شده است و حالا میخواهد وارد حرفه بازیگری شود. همین انتخاب روی نگاه ایما به هویتش تاثیر میگذارد.
این تصمیم همچنین باعث ناراحتی یکی از طرفداران میما میشود که او را تعقیب میکند و در نهایت به او حمله میکند.
ترسناک ترین چیزی که میما پس از تبدیل شدن به یک بازیگر تجربه میکند، وبلاگی به نام «اتاق میما» است که در آن شخصی که خود را به عنوان میما جا زده، یادداشتهای روزانه بسیار دقیق و شخصی مینویسد.
حقیقت زمانی زیر سوال میرود که صحنههای فیلمی که میما در آن نقش آفرینی میکند با زندگی واقعی او ادغام شده و میما در تشخیص خاطرات و توهمات دچار مشکل میشود.
او تصاویری از گذشتهاش میبیند. در این تصاویر طرفداران باور دارند میمای گذشته واقعی و ایدهآل است، چون او بیگناه و شاد به نظر میرسد و مطیع خواستههای آنها است. پس از مدتی میما شاهد کشته شدن اطرافیانش میشود و شواهد نشان میدهد شاید خود او قاتل باشد.
چیزی که Perfect Blue را فراموش نشدنی میکند، همگام شدن سطح درک مخاطب با میماست. به شکلی که دیگر تماشاگران نیز از آنچه واقعی است آگاه نیستند. این زاویه دید غیرقابل اعتماد به پارانویا و شک موجود در فیلم میافزاید و آن را هیجانانگیزتر میکند.
۶. Lost Highway - ۱۹۹۷
در فیلم سورئال و نئو نوآر دیوید لینچ، Lost Highway یا بزرگراه گمشده، بیل پولمن را در نقش موزیسینی به نام فرد مدیسون میبینیم. فرد در خانهاش، از طریق تلفن، پیامی دریافت می کند: «دیک لورن مرده». او و همسرش، رنی، شروع به دریافت نوارهای VHS میکنند که محتوای آنها به تدریج وحشتناکتر میشود.
پس از ملاقات با شخصی در مهمانی به نام مرد مرموز، فرد آخرین نوار را دریافت میکند. در این نوار او را در کنار جسد تکه تکه شده همسرش میبینیم. با اینکه به نظر میرسد فرد همچین چیزی را به خاطر نمی آورد، اما به جرم قتل به زندان میافتد. در جایی از داستان و در سلول زندان، شوهر (فرد) به مرد دیگری به نام پیت دیتون تبدیل میشود که نمیداند چگونه سر از زندان درآورده است.
پیت آزاد میشود و به کار در تعمیرگاه خودرو باز میگردد. در آن جا با مرد مهمی به نام آقای ادی و زنی به نام آلیس آشنا میشود که درست شبیه به رنی، همسر فرد است. پیت که کنجکاو است درباره آلیس بیشتر بداند، در موقعیتی مرموز و غیرقابل توصیف قرار میگیرد. این رازها کم کم آشکار میشوند و بیننده را به نقطه ابتدایی فیلم بازمیگرداند.
توضیح بیشتر نیمه دوم فیلم سخت است: مملو از همزادها، خشونت، انگیزههای ناشناخته و شخصیتهایی که ناگهان ناپدید میشوند. فرد در اوایل فیلم می گوید: «من دوست دارم چیزها را به روش خودم به یاد بیاورم… طوری که خودم آنها را به خاطر دارم، نه لزوماً طوری که اتفاق افتادند.»
در طول فیلم، خاطرات و رویاهای دروغین به واقعیت حمله میکنند. اتفاقات فیلم با موسیقی متن تهاجمی و غافلگیر کننده همراه است، و در حالی که بین فضا و زمان عقب و جلو میشوید، نورهای درخشان شما را شوکه میکنند. یک قانون خوب برای این فیلم و برای همه فیلمهای لینچ: سعی نکنید آن را بفهمید، فقط در آن غرق شوید.
۷. The Man Who Sleeps - ۱۹۷۴
در The Man Who Sleeps هیچ داستان واقعی، رویداد یا دیالوگی وجود ندارد. فقط تصاویری مختلف که اغلب شامل یک مرد، راوی مسحور کننده و صداهای محیطی است. راوی «شما» را خطاب قرار میدهد که باعث میشود بیننده درگیر انزوای آهسته جامعه شود.
این انزوا جسمی نیست، بلکه احساسی است. در این فیلم سورئال «شما» به بیرون رفتن و پرسه زدن در شهر ادامه میدهید، اما ارتباط خود را با همه متوقف میکنید. تقریباً هیچ داد و ستد اقتصادی انجام نمیدهید، به جز خوردن و خرید سیگار یا شاید بلیط اتوبوس. «شما» هیچ تعهدی ندارید، جز خوردن و خوابیدن.
این برای مدتی خوب است، اما در نهایت «شما» متوجه می شوید که افراد دیگر دقیقاً همین کار را انجام میدهند و ساختاری که در آن زندگی میکردید شروع به از هم پاشی میکند. «شما» یک موش آزمایشگاهی هستید، و در حالی که قبلا از وضعیتتان راضی بودید، اکنون می خواهید خارج شوید، اما راهی نیست.
این هبوط به جنون و پارانویا هر چه جلوتر میرود گیجکننده و سورئالتر میشود. نحوه روایت راوی تندتر و پریشان حال میشود. هر لحظه سکوت مانند مکثی است که باید برای آن نفس خود را حبس کنید. حتی با چنین استفاده موثر از صدا و تصویر، تاثیرگذارترین جنبه فیلم محتوا و مضمون آن است. تجربهای که بارها و بارها در طول زندگی بشریت تکرار شده است.
۸. The Third Part of the Night - ۱۹۷۱
اولین فیلم آندژی ژووافسکی فیلمی کابوس وار است که در لهستان تحت اشغال نازیها، در طول جنگ جهانی دوم رخ میدهد. داستان بر اساس تجربیات پدر ژووافسکی، میروسلاو ژووافسکی (که یکی از نویسندگان فیلم بود) است. میروسلاو به عنوان یکی از اعضای جنبش مقاومت لهستان، به عنوان کارمند در موسسه Weigel (در این موسسه نوعی واکسن تیفوس با استفاده از شپشهایی که از خون انسان تغذیه میکردند، تولید شد) کار میکرد.
این فیلم سورئال، مرد جوانی به نام مایکل را دنبال میکند که به تازگی شاهد کشته شدن خانوادهاش بود. در حالی که در خیابانهای متروکه و هزارتوی شهرش حرکت میکند، در تلاش است راهی برای خروج از وحشتی که در آن زندگی میکند پیدا کند. به دنبال زنی که به عقیدهاش دقیقاً شبیه همسرش است (گر چه دیگران میگویند این شباهت ساخته ذهن اوست) میرود و با غذا و واکسنهایی که به خاطر کارش دریافت میکند از او مراقبت میکند.
هنگامی که مایکل برای اولین بار به شهر بازمیگردد، به نظر میرسد تشخیص تصورات خیالیاش از همسر و فرزندش از واقعیت آسان است. اما از آن جایی که هراس و اتفاقاتی که به روح و روانش آسیب میزند به مرور زمان افزایش پیدا میکند، تشخیص واقعیت سخت و سختتر میشود.
ژووافسکی در به تصویر کشیدن خشونت نازیها و فشار روانی زندگی در اشغال بیرحمانه عمل میکند. به نظر میرسد اهمیتی ندارد چقدر فرار کنید، این فرار پایان ندارد.
۹. The Cremator - ۱۹۶۹
این فیلم سورئال و کمدی سیاه چکسلواکیایی، در سرزمینهای چک پس از اشغال نازیها (اواخر دهه ۳۰ میلادی) اتفاق میافتد. کارل کوپفرکینگل یک جسدسوز است. او به کارش اعتقاد دارد و باور دارد که کارش به آزادی روح مردگان کمک میکند.
در یک گردهمایی، کوپفرکینگل با یک سرباز سابق ملاقات میکند. این سرباز تلاش میکند او را برای حمایت از آدولف هیتلر ترغیب کند. با گذشت زمان کوپفرکینگل از این ایده استقبال میکند و از سرباز دستوراتی دریافت میکند. سرباز از او میخواهد که از همسرش جدا شود. او این خواسته را براورده میکند و همسر و سپس پسرش را میکشد.
به دنبال این قتلها، کوپفرکینگل در ذهنش خود را به عنوان شخصیتهای مقدس مختلف ادیان شرقی میبیند. کوپفرکینگل ترفیع مییابد. او گرداننده اتاقهای گاز برای حزب نازی میشود و از این بابت بسیار خوشحال است.
سوررئالیسم در تخیل کوپفرکینگل جریان دارد، تصاویری که استفاده میشود همگی دیوانگی و هذیانی را به تصویر میکشد که او برای برآورده کردن انتظارات صاحبان قدرت انجام میدهد. کارگردان فیلم، یورای هرتز، یکی از بازماندگان هولوکاست بود و در کودکی در اردوگاه کار اجباری زندانی شده بود. این موضوع فیلم را به داستانی بسیار شخصی، خیره کننده و دردناک تبدیل میکند.
۱۰. Woman in the Dunes - ۱۹۶۴
Woman in the Dunes فیلمی است به کارگردانی هیروشی تشیگاهارا. یک حشره شناس برای جستجوی حشرات به سفری میرود. او اتوبوس برگشت خود را از دست میدهد. این حشره شناس تصمیم میگیرد در دهکده ساحلی، در خانهای که در انتهای یک ریگ روان است و زن جوان و بیوهای در آن زندگی می کند، بماند. وقتی صبح روز بعد مرد تلاش میکند آن جا را ترک کند، متوجه میشود که زندانی شده است.
نردبانی که برای پایین آمدن به خانه استفاده کرد اکنون بالا کشیده شده است. مشخص میشود که کار زن این است که سطلهایی را از ماسه پر کند و دیگران در دهکده آنها را با طناب و قرقره بیرون بیاورند. حالا که مرد زندانی شده است، باید در این کار همکاری کند.
زن و مرد وارد یک رابطه عاشقانه میشوند، اما مرد همچنان برای فرار تلاش میکند. پس از کشف موضوعی که میتواند با آن نجات یابد و مردم دهکده را متقاعد کند تا به او کمک کنند، شکست روانی، ترس و تنگناهراسی مرد به امید تغییر میکند.
این فیلم سورئال تصاویری نامتعارف از شن و ماسه به نمایش میگذارد که به طور مداوم در فیلم حضور دارند و به نظر میرسد همه چیز در آنها حل میشود. فیلمبرداری میز علیرغم مشکلات قهرمان داستان که شاهدشان هستیم، احساسی اغوا کننده به بیننده القا میکند.
به طور کلی، کارگردانی تشیگاهارا باعث میشود که شما از هر چیزی که بعد از این فیلم تماشا میکنید انتظار بیشتری داشته باشید.
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.