نقد فیلم Midsommar – نشئگی بدون افیون
سال گذشته بود که «اَری اَستِر» با فیلم Hereditary توجه بسیاری از منتقدان و دنبالکنندگان سینما را به خود جلب کرد. کارگردانی که مؤلفههای خاصی را در آثارش به کار میگیرد و به طرز دیوانهوار ...
پیوند رؤیا و واقعیت
اری استر نمیخواهد به دنبال ترسهایی برود که در ژانر وحشت (عمدتا تجاری) امروزه یافت میشوند. او میخواهد بدترین کابوسهایتان را در قالب یک فیلم بیرون بکشد. استر نمیخواهد از یک در غوطهور در تاریکی فیلمی بگیرد و سپس در مرحله پستولید با اضافه کردن چند افکت صوتی حس تعلیق را در مخاطب ایجاد کند. او از همان در فیلم میگیرد، اما بهجای تمرکز روی موجود ناشناختهای که ممکن است پشت آن باشد، به نقشهای روی آن توجه میکند. نقشهایی که وظیفه دارند شما را به فکر وادار کنند و موجب شوند خودتان مورد وحشتناک ماجرا را در ذهنتان خلق کنید.
Hereditary نخستین تجربه ساخت فیلم بلند استر بود. فیلمی که قرار نبود صحنههای خونین زیادی را شامل شود و چند شبح را به جان شما بیندازد. این فیلم یک رسالت بسیار مهم داشت و آن هم به تأمل واداشتن مخاطبش بود. وقتی اولین بار Midsommar نیز معرفی شد، دقیقا چنین فرمولی از سرتاپای تریلرها و فوتجهایش میریخت. اثر نهایی هم از همان فرمول پیروی میکند، ولی دادهها را کاملا عوض کرده و به عنوانی تبدیل شده که ضمن داشتن تشابههایی با هردیتری، تفاوتهای بسیار متمایزکنندهای را به خود دیده.
داستان فیلم از جایی آغاز میشود که خانواده شخصیت «دنی» با بازی فوقالعاده خوب «فلورانس پیو» طی حادثهای به شدت ناراحتکننده و تراژیک، جان خود را از دست میدهند. همینجاست که پردازش شخصیتهای فیلم آغاز میشود. کاراکتر دنی طی این فاجعه از درون میشکند و فروپاشی خود را به شکل برجستهای بروز میدهد. او برونگراست و شکننده. او خواهر، پدر و مادرش را از دست داده و احساس تنهایی تنها موردی است که تجربه میکند.
در طرف دیگر، شخصیت «کریسشن هیوز» با بازی «جک رینور» را داریم. این شخصیت معمولا مواد مخدر مصرف میکند و به صورت خودکار نشئه است. کریسشن فردی است که در نقطه مقابل دنی قرار میگیرد و درونگرایی خاصی دارد. همین تضاد است که رابطه این دو فرد را به زیبایی شکل میدهد. درست همانند Hereditary، در میدسامر هم قرار است این دو فرد برای ما اهمیت پیدا کنند و همراهی با آنها مهم است. یعنی در پرده ابتدایی علاوه بر داستان، فیلمبرداری نیز سعی میکن داین دو نفر را در یک قاب قرار دهد و اگر هم قرار است آنها موقتا از هم جدا شوند، دیالوگها و حرکت دوربین این جدایی را برجسته میکنند.
در این عنوان قرار نیست فقط فروپاشی درونی دنی را شاهد باشیم. با پیشروی داستان متوجه میشوید در اصل این رابطه دنی و کریسشن است که در حال فروپاشی است. این دو نفر از نظر فیزیکی فاصله زیادی از هم ندارند و همیشه در دسترس هستند؛ اما سؤالی که داستان مطرح میکند، این است که آیا ذهن آنها نیز در دسترس است؟ همین رویکرد است که موجب میشود در سختترین و بیگانهترین شرایط، بیننده با بحرانهای شخصی و واقعی یک کاراکتر ارتباط برقرار کند و بخشی از توجه خود را به آن معطوف کند.
ساختار آغازین Midsommar هم همین موضوع را به ما یادآوری میکند. نام فیلم و اعتبارات ابتدایی پس از حدود بیست دقیقه و بعد از ماجرایی که برای خانواده دنی رخ میدهد، به نمایش درمیآیند. درست مثل اینکه این بخش پیشدرآمدی است که تکامل شخصیتها را پیش ببرد و ما را با آنها آشنا کند. و این اشنایی در همان سطح خود باقی میماند. در ادامه فیلم اشاره مستقیمی به این نقطه نمیشود و فقط شاهد اشارههای غیرمستقیم و ریزی هستیم که در صورت پلک زدن، از نگاهمان مخفی میمانند. داستان اصلی فیلم این بخش آغازین نیست و کارگردانی نیز سعی میکند این موضوع را نمایان سازد. این صحنهها فقط برای رسیدن به نقطهای هستند که کارگردان میخواهد.
هر چه جلوتر میرویم، ارتباط شکل گرفته با شخصیتها نیز مستحکمتر میشود و این استحکام، در نهایت به تأثیرگذاری بیشتر ختم خواهد شد. درخواست «پله» برای بردن همراهانش به روستای محل تولدش مطرح میشود و سپس شاهد موافقت دنی برای آمدن هستیم. موضوعی که در Midsommar به شدت به چشم میآید، مسئله حفظ کنترل روی خود و شخصیت دیگر است. در پویایی رابطه دنی و کریسشن این موضوع حس میشود که هر دوی آنها میخواهند کنترل مواردی که برایشان اهمیت دارد را بهدست بگیرند. این موضوع کنترل وقتی بیشتر مورد توجه قرار میگیرد که کاراکترها خود را در مقصد میبینند و در نقش قربانی قرار میگیرند.
اما استر از راه رسیدن به مقصد هم برای بیان داستانش استفاده میکند و آن را به بخش مهمی از آن تبدیل میکند. به گونهای که اگر آن را از فیلم حذف کنیم، حس میشود موارد مختلفی سر جای خودشان قرار ندارند. در این مسیر، بیش از هر چیزی، سینماتوگرافی سخن میگوید و به شیوهای صامت معناهای مختلف را در ذهن بینندهاش میپروراند. نمای شبح از جاده که کندتر از حالت معمول شده و همراه با موسیقی معجزهآسای «بابی کرلیک»، حالتی رؤیاگونه را پیش میبرد. سپس دوربین وارونه میشود و طبیعت را به صورت برعکس نشان میدهد. بدین معنا که شخصیتهای ما در حال پا گذاشتن به جایی هستند که بر خلاف محل زندگی معمولشان است.
توالی بیرحمی
این فیلم را در اصل میتوان در تضاد با عناوینی دانست که سعی دارند آمریکاییها و به طور کلی انگلیسیزبانان را قدرتمند و شکستناپذیر نشان دهند. واکنش کاراکترها به مشکلاتی که سر راهشان سبز میشود و ناامیدی آنها دقیقا به همین مقصود مورد توجه قرار میگیرد. در حقیقت، این بحث را حتی میتوان از ابعاد ملیتی خارج کرد و گروه شخصیتها را به عنوان نماینده همه انسانها در نظر گرفت. اینکه ما انسانها هنگام خطر دست به چه کارهایی میزنیم و وقتی به معنای واقعی هیچ چارهای پیش رویمان نیست، چگونه جا زده و تسلیم طبیعت میشویم.
و از همه مهمتر این است که Midsommar در کمال ناباوری سعی دارد طبیعت را به عنوان یکی از شخصیتهای منفی خود به بیننده معرفی کند. در همان مسیر، لانگشاتهایی وجود دارند که کاراکترها را به اندازه یک مورچه کوچک میکنند و به حقیر بودن آنها در برابر محیط اطرافشان میپردازند. از طرفی، دوربین رد پای این شخصیتها را در جنگل و بوتهزار دنبال میکند که استعارهای از همان رد پای منفی انسان روی کره زمین محسوب میشود. در کنار اینکه گروهی از انسانها به عنوان مخالفان طبیعت در نظر گرفته میشوند، افراد دیگری که سعی بر درست کردن این مشکلات و پیروی از قوانین طبیعت دارند نیز به طرز وحشتناکی تمدن کنونی انسانی را زیر پا میگذارند.
با اینکه این مضامین فلسفی مطرح میشوند و واقعا از ابعاد بسیار بزرگی بهره میبرند، همچنان هم فیلم به ما یادآوری میکند که داستان درباره یک تجربه شخصی است: تجربه شخصی دنی. برای مثال هنگامی که گروه گیاه مخدر تازه برداشت شده را مصرف میکند، در ابتدا دوربین کل گروه را غوطهور در طبیعتی مسحورکننده به نمایش میگذارد و سپس به تدریج قاب خود را به سمت دنی بستهتر و بستهتر میکند. به گونهای که او در نقطه مرکزی قرار میگیرد و گروه و طبیعت پشت او بلور هستند. سپس او خود را برای اولین بار عضوی از طبیعت میبیند. او حس میکند به شکل محیط اطرافش درآمده. موردی که در انتهای فیلم به اوج خود و تکاملی غیرقابل پیشبینی میرسد.
نکته جالب اینجاست که معمولا همین طبیعت دنی را به یاد خانواده و اندوهش میاندازد. وقتی هم این خاطرات زنده میشوند او سعی میکند به محل خلوتی از همان طبیعت برود تا با خودش خلوت کند و این مسائل را هضم کند. سپس با رسیدن به «هلگا» و تماشای آن، جزئیات کارگردانی به مرحله بالاتری ارتقاء مییابند. تمام نقاشیهای دیوارهای این مکان برنامهریزی شدهاند و خود استر با مطالعات زیادی که داشته توانسته تعادل میان آنها را حفظ کند.
البته این طرحها اشکال بزرگی را پدید آوردهاند که لو دادن داستان اصلی است. اگر به این طراحیها نگاه دقیقی بیندازید و آنها را زیر نظر بگیرید، متوجه میشوید که در حقیقت آنها در حال به تصویر کشیدن روایتی هستند که در آینده خواهید دید. به همین دلیل، با دانستن اتفاقات مهمی که در اصل با وجود عنصر غافلگیری بسیار بهتر روی بیننده تأثیر میگذارند، بخشهای مهمی حوصلهسربر و کسلکننده میشوند. هر چند، همچنان فیلمبرداری و تدوین خلاقانه اثر با تفاوتها و حس رؤیاگونهای که ایجاد میکنند، کمی این معضل را پوشش میدهند.
خلاقیت دیگری که در این اثر مشاهده میشود، استفاده حداکثری از سازها در لوکیشن است که پویایی خاص و زیبایی را به وجود آورده. این کم و زیاد شدن میزان صدا، به فاصله شخصیت از منبع آن برمیگردد و به همین دلیل، با هر قدمی که کاراکتر برمیدارد، دینامیک توجیهشدهای به گوش میرسد. اگر این را در کنار افکتهای صوتی طبیعی به وجود آمده از کارهای مختلف اهالی روستا بگذارید و به آواز خواندن زنانی که مشغول کارند گوش بسپارید، حس جریان زندگی خاصی را فقط توسط شنیدن تجربه میکنید.
اما پس از یک ساعت ابتدایی که ریتم کندش را میتوان برای پایهریزی بدانیم، دیگر بخشهای داستانی ضرباهنگ بسیار آرامی دارند و این ضرباهنگ آرام در برخی نقاط داستانی کاملا به فیلم آسیب زده. برای مثال، همین ریتم کند و فرم روایی باعث شده برخی از شخصیتهای فرعی به طور کلی فراموش شوند و تا زمانی که سرنوشتشان مشخص میشود، به یاد آنها نباشیم. همین موضوع موجب شده خرده اطلاعات و جزئیاتی که روایت به مخاطب القا میکند نیز در ذهن ماندگاری نیابند و توسط بیننده مورد کملطفی واقع شوند.
اما مورد دیگری وجود دارد که نمیتوان آن را دستهبندی مزیتها یا معایب اثر قرار داد. همانطور که پیشتر هم اشاره شد، فیلمبرداری و تدوین به طور کلی حالتی دارند که احساس میکنید در حال تماشای یکی از رؤیاهایتان هستید. و الحق که چه رؤیای زیبایی نیز به تصویر کشیده میشود. از پالت رنگی گرفته تا حرکات دوربینی که همگی حساب شده هستند و معنای مناسبی پشت آنها قرار دارد. موضوعی که در اینباره وجود دارد، این است که داستان هم در هلگا چنین حالتی به خود میگیرد و با همان ریتم کندش، وقایعی را شرح میدهد که به نظر واقعی نمیرسند. سردرگمی مخاطب در این برهه، شاید یکی از اهداف کارگردان بوده که به خوبی صورت میگیرد.
هارمونی یکی دیگر از مواردی است که در سرتاسر هلگا به چشم میخورد. وقتی پیرمرد و پیرزنی که به انتهای «چرخه زندگی» (جلوتر درباره مفهوم آن صحبت میشود) خود رسیدهاند، قصد دارند از صخره مرتفع بپرند نیز این هارمونی به چشم میآید. در ابتدا نمایی از بالا و زاویه دید فرد روی صخره گرفته شده و مردمی که لباسهای یکدستی بر تن دارند، دیده میشوند. مهمانان نیز که لباس متفاوتی دارند، قابل تشخیص هستند و با استفاده از همین پوشش، دورافتادگی آنها از جامعه هلگا القا میشود. سپس نمایی از پایین گرفته میشود و روشنایی زیاد آسمان را داریم. وقتی مراسمات رقصمانند توسط فردی که قصد پرش دارد انجام میشوند، دوربین هیچگاه مجددا به نمای نزدیکتری سوییچ نمیکند و زاویه دید دنی و همراهانش را حفظ میکند. اما در نهایت دوربین به جای تمرکز روی آن فرد، به دنی و کریسشن و دیگر افراد همراهشان توجه میکند تا حس تعلیق زیبایی را ایجاد کند.
هارمونی اهالی هلگا باعث میشود تجربه دیدن چنین صحنهای از دید یک بیگانه، پراسترستر و دراماتیکتر از چیزی باشد که تصور میشود. درست مانند واکنش یکسان اهالی که خونسرد هستند و آمریکاییها و انگلیسیهایی که سعی بر بر هم زدن این تناسب دارند. چنین توازنی در صحنه مسابقه رقص حتی بیشتر به چشم میآید. وقتی همه افراد در لباسی یک رنگ نشستهاند و بانوانی را تماشا میکنند که آنها هم لباسی یکدست دارند.
مفهومی که بسیار جلب توجه میکند، همان چرخه زندگی است. اهالی هلگا بازههای سنی مختلف را همانند یک سال به چهار فصل تقسیم کرده و با به پایان رسیدن آخرین فصل، خودکشی میکنند. سپس این خودکشی را برای رسیدن به اهدافی والاتر، ارزشمند میدانند. تفاوتی که این فلسفه با زندگی مدرن و امروزی دارد، خودش ترسناک به نظر میرسد. سپس وقتی درباره کتاب مقدس اهالی صحبت میشود نیز نکات جالبی را شاهد هستیم. ریشسفید میگوید فردی معلول که حاصل از جفتگیری عمدی دو خویشاوند است، نقاشی میکشد و ما آن را به جملات مقدس ترجمه میکنیم. کتاب نیز پایانی ندارد و روز به روز تکامل مییابد. چنین مواردی، میتوانند به مشکلات دینی جامعه کنونی اشاره داشته باشند و به این موضوع دلالت کنند که امروزه دین توسط برخی افراد گمراه شده.
قبلتر درباره کنترل حرف زدم. در پایانبندی اثر هم این مفهوم مطرح شده و برخورد انسانها با آن مورد اشاره واقع میشود. (خطر اسپویل!) هنگامی که دنی عنوان «ملکه می» را میگیرد، انتخاب سختی به او واگذار میشود. انتخابی که باید بین یک محلی و فردی که او میشناسد صورت بگیرد. رابطه او با کریسشن اکنون به سردترین نقطه ممکن رسیده. مراسم هلگاییها هم دنی را مجبور میکند تا بین کریسشن و یک محلی، فردی را برای قربانی کردن برگزیند. او نیز کریسشن را انتخاب میکند. این مورد به این معنی است که انسانها حتی در قدرت و کنترل مطلق هم به طور کامل کنترل ندارند و فاکتورهای مختلفی، روی تصمیمهای آنها تاثیر میگذارند. (پایان اسپویل!)
تابستانی وحشتبرانگیز
فیلم Midsommar یکی از عجیبترین آثار امسال محسوب میشود که به نوع ویژهای ترسناک است. اگر به دنبال خونریزیها و اشباح متفاوت هستید، قطعا این فیلم چنین مواردی را به شما ارائه نمیدهد. میدسامر با نشان دادن اعتقاد و باور دستهای از مردم به عقایدی که گاهی پوچگرایانه هم به نظر میرسند، قصد دارد بینندهاش را با احساساتش آشتی دهد. مفاهیمی که در این اثر مطرح میشوند، ارزش تحقیق را دارند و میتوانند مخاطب را در دریایی از فلسفهها رها کنند. این فیلم نمیخواهد وحشت صرف را در ذهن شما ایجاد میکند، بلکه قصد دارد شما را آزار دهد. درست مانند آرشهای که به نادرستی روی سیمهای ویولون کشیده میشود و با صدای گوشخراشش، شنونده را قدردان نواهای خوب میکند.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
ممنون از نویسنده محترم که این نقد و بررسی رو درباره فیلم منتشر کردند
ابتدائا باید بگم فیلم بشدت عالی و خوش ساختی بود البته در سبک خودش
عزیزانی هم که فیلم رو سطح پایین ، بدون مفهوم و پوچ قلمداد میکنن بهتره برگردن به اصالت خودشون و فیلمای تخیلی بالیوود رو تماشا کنن
فیلم از لحاظ مفهومی و روانشناختی در سطح متوسط رو به بالایی قرار داره و باتوجه به دیالوگ ها و نقاشی ها و حرکت کرکتر ها برای کسایی که مشتاق درک ذهنیات نویسنده و کارگردان هستند پیشنهاد میشه فیلم رو دوباره ببینن
درمورد عنوانی که نویسنده مقاله انتخاب کردن یعنی «نشئگی بدون افیون » ، من این عنوان رو تنها در این فیلم تونستم حس کنم و در فیلم climax ساخته گاسپار نوئه بشکل متفاوت و با دوز خیلی بالا تر :))
فیلم برای کسی که علاقمند به سینماست و فیلم دیدن براش صرفا تفریحه نه بررسی و تحلیل پیشنهاد میشه حتی یکبار هم که شده ببینه...
بقول هیچکاک : هرفیلمی ارزش یکبار دیدن رو داره
حیف وقتی پای این اثر مزخرف و بی سر و ته بذاری
این فیلم به روح و روان آدم آسیب میزنه چرا اینجور فیلما میسازن آخه
سلام
فیلمی شبیه یک روزنامه پر رنگ و لعاب ولی بدون محتوا. آیا اتلاف وقت و عمر انسانهای دیگر، نوعی پستی نیست؟!؟.