نقد فیلم Lighthouse – تاریکی مطلق، ستارهای نیست
رابرت اگرز با ساخت فیلم Witch نشان داد که تبحر خاصی در به تصویر کشیدن یک اتمسفر خاص در بطن تصویر دارد. او ترسی را در فیلم «جادوگر» در رگهای مخاطبان جاری کرد که برای ...
رابرت اگرز با ساخت فیلم Witch نشان داد که تبحر خاصی در به تصویر کشیدن یک اتمسفر خاص در بطن تصویر دارد. او ترسی را در فیلم «جادوگر» در رگهای مخاطبان جاری کرد که برای تماشاگر عام تعریف «رو اعصاب» دارد ولی در واقع اگرز دارد با اعصاب و روان تماشاگر بازی میکند و کاری میکند که تماشاگر از منظر روانی درگیر شود و حس خوبی نداشته باشد؛ حسی که شاید بتوان آن را در مواردی ترس هم نامید.
فیلم Lighthouse جدیدترین اثر اگرز، همین رویه را پیش گرفته و این بار سعی کرده که با تمثیلگرایی بیشتر داستان خود را پیش ببرد. اگرز ترس را نکته دوم فیلم خود قرار داده و روی آن مانور نداده اما از آن غافل هم نشده است. او با انتخاب کادر تصویر، زاویه دوربین و بازی با نور و سایه در یک اثر سیاه و سفید، کاری کرده که مستقیما به سینمای اکسپرسیونیستی پرت شویم و عملا شاهد یک فیلم کلاسیک در دوران مدرن باشیم.
داستان Lighthouse حول محور دو مرد در یک فانوس دریایی میگذرد، دو فانوسبان که در یک منطقه کوچک وظیفه نگهداری از یک فانوس دریایی را دارند و یکی رییس و دیگری پادو است. رییس مانند یک سرگرد بیرحم از جوانک کار میکشد و قانونی را معین کرده که فقط خودش میتواند به بالای فانوس برود و او وظیفه رفت و روب آسایشگاه و اطراف فانوس دریایی را دارد.
دو شخصیت فیلم Lighthouse از ثبات روانی برخوردار نیستند؛ رییس که سالیان سال است در کنار فانوس دریایی کار میکند و جوانک نیز بسیار کم سر و صدا است و زیاد اهل معاشرت نیست. فیلم از همان لحظه ابتدایی به مفاهیم جنسی و عقدههای جنسی هر دو این کاراکتر سرک میکشد، از همانجایی که جوان، عروسک پری دریایی را از دل تشک خود بیرون میکشد و دستی به بدن عریبان این مجسمه کوچک میزند.
داستان پیش میرود و ما را بیشتر در جهانی فرو میبرد که هیچ چیز آن برایمان روشن نیست. ما پیشینه کاراکترها را نمیدانیم، حتی درست و حسابی از کارشان چیزی نمیفهمیم و احتمالا در اوایل فیلم برخی سکانسها را درک نمیکنیم. مرد جوان به بیگاری کشیده میشود و غرق در فانتزیهای جنسی و عجیب و غریب خود است و از آنسو فانوسبان پیر نیز برهنه جلوی نور فانوس دراز کشیده و او را ستایش میکند. در ابتدای فیلم صحبتها به رد و بدل شدن دیالوگ بین این دو نفر بر سر میز شام میگذرد و تنها دیتای داده شده از فیلم از طریق همین صحبتهای خرد به ما میرسد.
فیلم طوری پیش میرود که مخاطب باید قطعات پازل را بردار و آنها را درست بچیند تا کم کم از داستان سر در بیاورد اما هربار که پازل به سمت شکل گرفتن پیش میرود، فیلمساز به یکباره زیر میز میزند و همه چیز را به هم میریزد. اگر میخواهیم فکر کنیم با فیلمی درباره مسائل جنسی روبر هستیم، در اشتباهیم؛ اگر فکر میکنیم فیلمی درباره همجنسگرایی را مشاهده میکنیم، در اشتباه هستیم؛ اگر فیلمی ترسناک میبینیم، اشتباه میکنیم و اگر به سرمان میزند شاهد یک اثر جنایی هستیم؛ باز هم در اشتباه هستیم. تماشاگر در حین تماشای آخرین کار اگرز، هیچگاه جای درستی قرار ندارد درست همانطوری که شخصیتهای فیلم جای درستی قرار ندارند و اصلا معلوم نیست که واقعی هستند یا خیر.
با دیالوگهای رد و بدل شده بین این دو فرد میتوان فهمید که پیش از جوان یک دستیار دیگر در اینجا حضور داشته که حالا نیست چرا که به جنون رسیده بود و از اینجا رفته است. حرفهایی که فانوسبان درباره جنون دستیار قبلیاش بازگو میکند، در ذهن جوانک حاضر هم تا حدی تداعی میشود. او هم دارد دیوانه میشود یا اساسا به قول یکی از دیالوگهای زیبای فیلم، «همه اینها میتواند در ذهنش شکل بگیرد در حالی که او در یک جای دیگری قدم میزند.»
حالت سورئال قصه، Lighthouse را مانند اثر قبلی اگرز تبدیل به یک قصه فولکلوریک ترسناک میسازد. افسانه دو فانوسبان که در شهوت و تنهایی و جنون و عصیان گیر کرده بودند و میل رسیدن به غایت، آنها را به جان هم انداخت. غایتی که در اینجا همان نور فانوس است و به چشم فانوسبان پیر به شکل یک زن زیباست. او میگوید هیچکس جز من حق ندارد او را لمس کند ولی واقعیت اینجاست که این نور هرچیزی میتواند باشد.
دو کاراکتر مریض فیلم، جهانی بیمارگونهتر را پدید میآورند که لحظه به لحظه با پیشروی داستان، تحمل آن سختتر میشود ولی در عین حال کششی ناگزیر نیز رد مخاطب ایجاد میکند. اینجا برخلاف فیلم The Witch که بازیگران در آن نقش کارت اصلی را نداشتند؛ دو بازیگر اصلی فیلم گوهرهای گرانبهای آن هستند و Lighthouse بدون آنها قطعا کم میآورد. رابرت پتینسون بالاخره میتواند از زیر سایه نقشآفرینی ناپخته خود در سری Twilight بیرون بیاید و در اینجا تبدیل به یک ستاره شود. ویلم دفو نیز کولاک به پا میکند و بهترین نقش آفرینی خود در طول کارنامه هنریاش را به رخ میکشد. دفو چند دقیقه پلک نمیزند و فریاد میزند و گریم زیبا و منحصر به فرد او باعث میشود که به طور مضاعف یک تبلور شاهکار از خودش ساطع کند.
طراحی صحنه، لباس و گریم در Lighthouse در خدمت محتوای فیلم هستند و به باورپذیرتر بودن این داستان عجیب و غریب کمک میکنند؛ حتی اگر ما پاهای اختاپوسی لزج و یا یک پری دریایی خندان را در فیلم ببینیم، آنها را به مثابه قصه پریان نمینگریم. سیاه و سفید بودن فیلم هم در خدمت همین موضوع است و قطعا اگر یک دور فیلم را تماشا کنید با من هم عقیده خواهید شد که Lighthouse اگر یک اثر تمام رنگی بود، به هیچوجه تاثیرگذاری فعلی خودش را نداشت.
بازی با نور و سایهها در کنار این طراحیهای کاملا فکر شده، قاب تصویر فیلم را به شدت جذابتر ساخته است. فیلمساز کاملا میداند چطور تصویری که نشان میدهد را انتزاعی یا ترسناک و یا حتی خندهدار نشان دهد و برای اینکه این چاشنیها را به تصویر خود اضافه کند، از جلوههای سمعی و بصری بهره برده است. از صدای بوق کشتیهای دور افتاده در دریا بگیر که روی فیلم و حال و هوای آن نشستهاند تا جیغهای پری دریایی که قاعدتا نباید وجهه ترسناکی داشته باشد اما واقعا وحشتناک است. خلق این صحنهها در فیلم با کمک تمام عناصر یک تصویر به وجود آمده و بازیگران به عنوان حسن ختام برنده کار خود را به بهترین نحو انجام دادهاند.
Lighthouse از آن دسته فیلمهایی است که دیدن آن تا انتها، یک تجربه تکرار نشدنی است و پایانبندی آن نیز قرار نیست پاسخ سوالات پیش آمده را بدهد؛ بلکه میخواهد تاکید دوبارهای بر فضای سورئال فیلم داشته باشد. ضرباهنگ درستی که برای فیلم انتخاب شده باعث میشود که این اثر علی رغم پیچیدگیهای درونی آن، یک فیلم مختص تماشاگر خاص نباشد و بیشتر از اثر قبلی کارگردان بتواند با مخاطب انبوه سینما ارتباط برقرار کند. انتخاب درست نوع روایت قصه و گذر کردن از بخشهای سطحی و رسیدن زودهنگام به داستان اصلی از جمله شگردهایی بوده که اگرز با تمسک به آنها، فیلم خودش را درست پیش میبرد و بیننده را به زیرکی همراه خود میکشاند.
خشونت، مسائل جنسی، جنون و دیگر امیال و عواطف انسانی در فیلم بیداد میکنند و رعب و وحشتی که در سراسر فیلم سایه افکنده باعث شده که Lighthouse بتواند یک اثر کاملا تاریک باشد که درونمایه به شدت خوفناکی دارد. واهمه و اضطراب از سر و صورت فیلم و بازیگران آن میریزد و انتقال این احساسات به مخاطب با توجه به اتمسفر بینظیر فیلم، به راحتی صورت میپذیرد.
فیلم Lighthouse اثر متفاوتی است و نویدبخش اینکه اگرز و فیلم Witch او یک اتفاق نبودهاند؛ بلکه او حقیقتا یک کارگردان با آیندهای درخشان و منحصر به فرد خواهد شد که امضای شخصیاش پای آثار سینمایی به طوری درج خواهد شد که همه را از حضور او در فیلم مطلع خواهد کرد. اگرز سازنده راه و سبکی در سینماست که مدتهاست فراموش شده بود و حالا او بار دیگر با قصهگویی جادویی وهمانگیز، چرخهایش را به حرکت درآورده است.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
خیلی از اتفاقات فیلم مخصوصا پایان فیلم رو میشه با توجه به اسطوره شناسی یونان مخصوصا اساطیری مثل پرومتئوس و پروتئوس درک کرد و بهتر فهمید کاش به این مورد هم اشاره ای کرده بودید.
موضوع پرومتوئوس چیزی بوده که خود کارگردان توی یک مصاحبه به اون اشاره کرده. بله میشد اشاره کرد به این مسائل ولی فیلم طوری ساخته شده که برداشتهای گوناگون و زیبا بشه کرد ازش.
عالی عالی مثه همیشه
فیلم مورد علاقم تو 2019!! واقعا از تماشای فیلم لذت بردم از فضا سازیش،بازی معرکه پتینسون که کلا استاندارد جدیدی واسه پتینسون تعریف کرد و صد البته استاد "دفو" که کم تر این هم ازش انتظار نمی رفت و ریتم داستان در اواخر فیلم که با تدوین خیلی خوبی همراه بود و واقعا در عجبم که چرا اسکار همچین اثر زیبایی رو نادیده گرفته!!!