نقد فیلم Motherless Brooklyn – تنهایی مقدس
«ادوارد نورتون» از آن دسته هنرمندانی است که در زمان خودشان آنطور که باید دیده نمیشوند و مورد تقدیر قرار نمیگیرند. او که با فیلم پرسروصدا و کالت Fight Club رفته رفته نزد طرفداران سینما ...
ادوارد نورتون در مقام نویسنده و کارگردان این اثر، آن کاری را کرده که هر نویسنده و کارگردان ماهر دیگری در فرآیند اقتباس رمانهای معروف باید انجام دهد. همان کاری که «استنلی کوبریک» با تلألو (Shining) از «استیفن کینگ» کرد: بررسی کتاب، جداکردن المانهای اساسی و حیاتی داستان و دور انداختن کتاب. بروکلین بیمادر بر اساس کتابی به همین نام از «جاناتان لثم» ساخته شده. کتابی که توانست موفقیتهای بسیاری بهدست بیاورد و طرفداران زیادی هم دارد. اما همانطور که فیلم شاینینگ به مذاق طرفداران و حتی خود کینگ خوش نیامد، این اثر هم با روندی که در پیش گرفته نشان میدهد حاضر است این مشکلات را به جان بخرد.
بزرگترین تغییری که فیلم به کار گرفته، تغییر برهه زمانی وقوع داستان از دهه ۹۰ میلادی به دهه ۵۰ میلادی است. تصمیمی که شخصا آن را تحسین میکنم و هدف پشت آن را درک میکنم. با این کار، فیلم توانسته به المانهای ژانر نوآر نزدیک شود و نئو-نوآر لقب بگیرد. و دنیای نوآر دنیایی بسیار جذاب است که هیچگاه به پایان نمیرسد و بارها و بارها با خلاقیتهایی مثالزدنی احیا میشود. قطعا نمیتوان جایگاه بروکلین بیمادر را آنقدر بالا برد که آن را احیاکننده این ژانر دانست، ولی میتوان با اطمینان گفت این اثر توانسته توازن عناصر شکلدهنده ژانری را به جا بیاورد.
از نظر سبکی، بروکلین بیمادر با نخستین فیلم نورتون که در ابتدای قرن بیست و یکم ساخته شد، تفاوتهای چشمگیری دارد و همین موضوع باعث میشود متوجه تغییراتی شوید که او در این سالها به خود دیده. او حتی در آخرین اثرش به سینمای تجاری هالیوود هم پشت پا زده و عناصر سبکی، حالوهوا و مضامین اثر نیز همگی از چنین رویکردی خبر میدهند. لحن فیلم گزنده و نگاه فیلم رادیکالتر از دیگر عناوین این روزهاست. نکته دیگر، جاهطلبی کارگردان در گسترش فضای داستان، افزایش تعداد شخصیتها و موتیفهاست که باعث شده زمان فیلم طولانیتر، روند پیشروی کندتر و پیچیدگی برخی روابط شخصیتی بیشتر شوند. بنابراین این اثر دیگر همچون Keeping the Faith فیلم مفرح و بازیگوشی نیست، بلکه فیلمی تلخ، جدی و تجربی است. مثل نوجوانی در سن بلوغ که او را از کودکی میشناختیم و اکنون حسابی قد کشیده و شیرینیاش را کمی از دست داده، و هنوز خیلیها ممکن است کودکی او را ترجیح بدهند، ولی از بلوغ گذری نیست.
فیلم روایتی دارد که به فرمول سه پردهای کلاسیک وفادار است: در پرده اول پایهگذاری داستان و بیان یا بهوجودآمدن مشکل را شاهد هستیم، در پرده دوم آشفتگی بهوجود میآید، داستان پیچیدهتر میشود و معمولا برای ایجاد بار دراماتیک قهرمان نه یک بار، بلکه چند بار شکست میخورد و در پرده آخر، مشکلات و معماها رو به حل شدن میروند و گرهگشایی را شاهد هستیم. فیلم داستان شخصیتی به نام «لیونل» را تعریف میکند که در آژانس کارآگاهی خصوصی و زیر دست «فرنک مینا» با بازی «بروس ویلیس» کار میکند. با به قتل رسیدن فرنک مینا در همان دقایق ابتدایی، مشکلات و معماهای زیادی مطرح میشوند که لیونل سعی میکند علیرغم مخالفت همکارانش، آنها را دنبال کند.
فیلم به بیشتر شخصیتهایش اهمیت زیادی میدهد. بهجز فرنک مینا که معرفی، کنشها و حذف شدنش بسیار سریع هستند و ممکن است در ابتدای فیلم مخاطب را ناامید سازند، دیگر شخصیتها چندین مرحله مختلف و طولانی را طی میکنند تا به جایگاه نهایی برسند. به عنوان مخاطب پستمدرن، شاید بتوان هجو به نظر آمدن فرنک مینا و زنش را نادیده بگیریم، اما اگر بخواهیم به ساختارهای کلاسیک پایبند باشیم، جایگاه آنها در داستان مشکلاتی دارد؛ خصوصا زن فرنک. این شخصیت چند دیالوگ جزئی را میگوید و بیننده را کمی با خصوصیت مینا آشنا میسازد، ولی پس از مرگ وی، دیگر نیازی به چنین مسئلهای نیست. بهخصوص اینکه در فرآیند گرهگشایی هم این سخنان وی اهمیتی پیدا نمیکنند.
برخلاف این دو شخصیت، دیگر شخصیتها به اندازه نقششان در پیشروی داستان و مطرح کردن یا حل کردن معما، پرداخته میشوند و در سطوح مختلف طبقهبندی میشوند. از همکاران لیونل که در راه حل معما به او کمک میکنند یا به صورتی تعمدی کمک نمیکنند، تا «موزز رندالف» و برادرش که مشخص نیست آنتاگونیست داستان هستند یا پروتاگونیست یا «لارا» که هم در شناخت احساسی لیونل اهمیت دارد و هم در گرهگشاییها. همین روابط شخصیتها هستند که باعث شدهاند فیم به عناصر ژانر نوآر وفادار باشند. خود لیونل، همچون شخصیتهای اصلی فیلمهای این ژانر، تنها و بیگانه با اجتماع است، و اکثر دیگر شخصیتهای مهم نیز هرگز از مرز خوبی و بدی نمیگذرند و در یک طرف مشخص نمیایستند، بلکه مدام در حال جابهجایی بین این دو مفهوم به شیوهای که آنها را میشناسیم هستند.
فردی که باید تمام این روابط را منطقی کند و این ارتباطات را به هدف والاتری برساند، خود لیونل است. نویسنده برای اینکه تنهایی و بیگانگی او را برای جامعه کنونی قابل توجیه سازد، از ابزاری به نام سندروم تورت استفاده میکند. ابزاری که پتانسیل داستانی را به شدت افزایش میدهد و موجب میشود شخصیت اصلی ما علاوه بر نقاط قوتی مشخص، نقاط ضعفی هم داشته باشد که کنشهایی حیاتی را شکل دهند و در تنظیم سرعت فیلم اهمیت زیادی داشته باشند. لیونل نظارهگر، شنونده و حافظ خوبی است و این موضوع باعث میشود بیننده حل معما توسط او را محال نداند و در کفه دیگر ترازو، ناتوانی جسمانیاش مطرح میشود که حل معما را سخت کرده و آن به مرز غیرممکن بودن میرساند. همین کشمکش بین این دو موضوع است که بخش معمایی اثر را جذاب میسازد. خود معمای مطرح آنچنان پیچیده نیست که شما را ساعتها بعد فیلم درگیر نگه دارد و در سطح متوسطی قرار دارد، از طرف دیگر پرسپکتیو ما کاملا مشخص و دید لیونل است که باعث شده همه چیزهایی که او در حل معما بداند را ما هم بدانیم، پس درجه اهمیت عمل حل کردن معما بالا میرود و پرده سوم را به شکلی مثالزدنی جذاب میسازد.
از طرف دیگر، بخش سیاسی ماجرا مطرح میشود که مستقیما در ارتباط با نقل قول بهظاهر بیارتباط اول فیلم است. رفته رفته متوجه میشویم فیلم میخواهد درباره اختلاف طبقاتی و قدرت هم صحبت کند و بهویژه شیوه استفاده از قدرت را مورد بررسی قرار دهد. جایی که موزز رندالف به میان میآید و به عنوان نماینده افرادی ظاهر میشود که آنقدر درگیر رسیدن به دفشان میشوند که مفهوم خود هدف را فراموش میکنند و انگیزههای اولیهشان را نادیده میگیرند. کسانی که حاضرند خانههای یک محله فقیرنشین یا محل سکونت سیاهپوستان را به طور کامل نابود سازند تا پل، پارک و برج بسازند. دودستگی اجتماعی و حماقت برخی از اعضای جامعه نیز هر چند کم، ولی به اندازه مناسب مورد توجه قرار میگیرند. (مثلا جایی که برادر موزز به ساخت پارک برای شاد نگه داشتن مردم اشاره میکند.)
از طرفی، تأثیرگذاری و موفقیت فیلمی اینچنینی در رسیدن به اهدافش به خلق اتمسفری مناسب بستگی دارند. کاری که بروکلین بیمادر به زیبایی انجام میدهد. از طراحی تولید گرفته که توانسته بهخوبی نیویورک آن سالها را مطابق با اهداف داستانی فراهم کرده و موسیقی متن خاصی که از المانهای موسیقی جاز استفاده میکند و در موقعیتهای متنوعی، مخاطب را با شرایط ذهنی لیونل آشنا میسازد. نکته دیگر وجود Deadpan حتی در دارکترین صحنههای اثر مجسوب میشود که بیانگر دیدگاه لیونل به دیگران است و مرا به یاد آثار «هال هارتلی» مانند Henry Fool انداخت. همچنین موسیقی اریجینال Daily Battles با خوانندگی «تام یورک» را شخصا بهترین موسیقی استفاده شده در یک فیلم طی سال گذشته میدانم که به شیوهای وصفنشدنی در زمان مناسب غم نهفته در لیونل را عیان میکند و تصاویر همراهی کننده آن هم همان اهداف را به شیوه بصری دنبال میکنند.
پایان بروکلین بیمادر هم نشان از دیدگاه روشنبینانهای دارد که در چنین آثاری کمتر دیده میشوند. در نهایت، باید بگویم Motherless Brooklyn لایق شکستی که در باکسآفیس خورد، نبود و نباید اینگونه توسط مخاطبان غربی سینما نادیده گرفته میشد. اثری که شاید به دلیل ترافیک فیلمهای خوب سال ۲۰۱۹ به حاشیه رانده شد و احتمالا اگر در سال دیگری مثل سال گذشته عرضه میشد، شاهد استقبال بیشتر طرفداران سینما و حتی منتقدین بودیم. ایفای نقش بازیگران فیلم، از جمله خود نورتون، «الک بالدوین» و بهویژه «ویلم دفو» حیرتانگیز هستند و تقریبا هیچکسی نیست که بد بازی کرده باشد. حتی شخصیتی مثل خبرنگاری که چندان هم اسکرینتایم ندارد هم با بازی فوقالعادهای همراه شده. اگر تا کنون این اثر را ندیدهاید، به شما قول میدهم از یک بار دیدن آن ناامید نمیشوید.
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.