نقد فیلم The Unbearable Weight of Massive Talent – سنگینی طاقتفرسای استعداد عظیم
فیلم جدید نیکولاس کیج یک کمدی اکشن متفاوت به سبک گانزو است که جایی در پس تمام ارجاعاتش به آثار قبلی این هنرپیشه در واقع از جادوی هانتر تامپسون کبیر برای شکلدهی به روایتی واقعی ...
فیلم جدید نیکولاس کیج یک کمدی اکشن متفاوت به سبک گانزو است که جایی در پس تمام ارجاعاتش به آثار قبلی این هنرپیشه در واقع از جادوی هانتر تامپسون کبیر برای شکلدهی به روایتی واقعی اما غیر دقیق الهام میگیرد؛ به همین اندازه بیپروا و بسیار دوستداشتنی. با ویجیاتو و نقد فیلم The Unbearable Weight of Massive Talent همراه باشید.
بعد از تماشای فیلم «سنگینی طاقتفرسای استعداد عظیم» باری دیگر احساس کردم کمدی اکشنهای درجه یک هنوز نمردهاند و برای داشتن تجربهای چنین ناب لازم نیست حتما تا انتشار فیلم بعدی جیمز گان در خماری کامل به سر ببریم. این حس اما با یافتن رد پای هانتر تامپسون؛ نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی که مبدع سبک ژورنالیسم گانزو نیز بود تشدید یافت و باعث شد تا هفته گذشته را به مطالعه دوباره مطالب شاخص این نویسنده و فیلمی اقتباس شده از یکی از تاثیرگذارترین کتابهای او اختصاص بدهم. سفری به شدت جذاب و صدالبته با مسئولیتی سنگین که در نهایت هدفی جز به مقصد رساندن دو اصل مهم نداشت: بررسی فیلم The Unbearable Weight of Massive Talent و کشف نحوه الهامگیری آن از ادبیات گانزو. در وهله اما بد نیست از خود بپرسیم روزنامهنگاری گانزو واقعا چیست؟
ژورنالیسم گانزو به معنای آزادی یک رسانه در رابطه با گزارش و انتشار اخبار است. به این شکل که نویسنده از بیان دید اول شخص استفاده کرده و خبر مورد نظر را از نقطهنظر خاص خودش بیان میکند. دیدگاهی که غالبا طنزآمیز و بر خلاف جریان روز و طرز تفکری که دیگر رسانهها سعی در خوراندن آن (به مثابه یک انگل یا ویروس) به افراد یک جامعه دارند، سعی دارد تا بقیه را از آن آگاه سازد. نوشتههایی که در عین غیر داستانی بودنشان همیشه رگههایی از رماننویسی و روایت قصه (بیشتر به دلیل روایت از دید نویسنده) در آنها یافت میشود و سعی در آگاهسازی مخاطب نسبت به حقایق مختلفی که حول یک مساله در جریان هستند دارد. این نوع نوشتار صرفا همیشه پایبند به اصول خاصی نبوده و در شرایط متفاوت گاها میتواند غیرواقعی، انحرافی اما همیشه عمیق باشد. تامپسون به عنوان اولین (و شاید آخرین) نویسندهای که چنین سبکی را ابداع و در نهایت آن را به تکامل رساند همیشه دغدغههایی در رابطه با سیاست و تاریخ داشته و نوشتههای او با مسائلی مثل ارجاع به اشخاص مشهور و نقل قولهای آنها، شوخی با پلیس و مشکل همیشگیاش با آنها، طنز سحرانگیز و فاصله گرفتن از موضوع اصلی که بحث با آن آغاز شده در نهایت به تالیف کتابهای تاثیرگذاری از سوی او ختم شده است. ترس و نفرت در لاس وگاس (Fear and Loathing in Las Vegas) زاییده ذهن خلاق تامپسون است که سینما نیز از کشف چنین دُر گرانبهایی غافل نبوده و تری گیلیام نیز همانند زک اسنایدر با اقتباس سینماییاش از این عنوان به برخی از مولفههای اصلی سینما ضربه میزند. حقیقتش را بخواهید نه «واچمن» فیلم بدی است و نه «ترس و نفرت در لاس وگاس» اما بیایید قبول کنیم هیچیک از این فیلمها در نهایت به یک اثر واقعا سینمایی تبدیل نمیشوند. اما چرا؟ همانگونه که زک اسنایدر با واچمن تکتک قابهای کمیک را به درون فریمهای فیلمش میدمد، تری گیلیام نیز به جای تولید محصولی سینمایی بیشتر سعی دارد تا به نتیجه پرسش «چگونه حس خواندن کتاب را به مخاطبهای سینما القا کنیم؟» دست یابد. نتیجه هم چیزی نیست جز اینکه «ترس و نفرت در لاس وگاس» بیشتر از اینکه یک فیلم باشد شبیه به نسخه نیمه صوتی/تصویری کتاب منبع عمل میکند؛ مسالهای که با ظهور کارگردانانی همچون ویلنوو و اقتباس سینمایی «تلماسه» (Dune) سینمادوستان را با ایده واقعی «یک اقتباس سینمایی باید چگونه باشد؟» آشنا و معیارهایشان را مایلها بالاتر میبرد.
«ترس و نفرت در لاس وگاس» در رابطه درگیریهای تامپسون، علایق و مسائل دیگری همچون مواد، خشونت، پلیس و در یک تعریف کلی همان چیزی است که خوانندگان از او انتظار دارند. اثری که طیف گستردهای از زیرژانرهای کمدی همانند پارودی، کمدی موقعیت و سیاه به وفور در آن یافت میشود و اینگونه به مخاطبهایش یادآور میشود: خشونت هم قابل تحمل است، تنها کافی است به آن بخندید! داستان فیلم در رابطه با اتفاقاتی که گریبانگیر ۲ دوست به نامهای رائول دوک (جانی دپ) و دکتر گانزو (بنیسیو دل تورو) میشود در جریان است. رائول دوک که به تازگی با مجلهای برای پوشش دادن مسابقه موتورسواریِ شهر لاس وگاس قرارداد بسته است به همراه گانزو راهی این شهر میشود. فیلم با ورود این دو نفر به شهر شروع و با خروجشان به پایان میرسد. یک ماجراجویی تماما تحتتاثیر مواد که در کنار به تصویر کشیدن موقعیتهایی خندهآور گاها ما را میترساند و کاری میکند دلمان برای شخصیتهایش بسیار تنگ شود. البته ناگفته نماند که شخصیت دوک به نوعی بازتابدهنده شخصیت اغراقآمیزتر خود تامپسون است و همانطور که قبلا هم به آن اشاره داشتیم گانزو سبکی است که از طریق دید اول شخص روایت میشود. پس طبیعی است که تامپسون شخصیتی بر پایه درونیات خود را در مقام کاراکتر اصلی داستان به مخاطب معرفی کند. اما هانتر تامپسون افسانهای چگونه پا به دنیای فیلم جدید نیکلاس کیج میگذارد؟
دیگر باید قبول کنیم که نیکلاس کیج حالا مثل مارول یا کریستوفر نولان عملا یک برند سینمایی (این مساله به هیچ عنوان بر پایه تخریب یا بدگویی از آثار مذکور بیان نشد) محسوب میشود و در دهههای مختلف نقشآفرینیهای ماندگاری از خود در سینما به جای گذاشته است. همین مساله هم باعث شده تا افراد بسیاری انتقاداتی از قبیل اینکه «در فیلمهای زیادی بازی میکند» نسبت به حرفه او داشته باشند. جالب است بدانید حتی بین سینمادوستان فارسیزبان نیز این مساله رایج است و زمانی که پست خبری «اعلام انتشار اولین تریلر فیلم The Unbearable Weight of Massive Talent» را چک میکردم در بخش نظرات با چنین انتقاداتی مواجه شدم. گویا سازندگان به خوبی به این مساله پی برده بودهاند و تمام سعی خود را به کار گرفتهاند تا از دل این شکایتها فیلمی با اشاره به زندگی واقعی این بازیگر داشته باشند. با این توصیفات اگر مساله نامگذاری فیلم را فاکتور بگیریم (تامپسون نیز مایل بود تا استفاده غریب و خلاقانهای از واژههای انگلیسی داشته باشد) اینجا اولین جایی است که رد پای تامپسون را در فیلم جدید کیج میتوانیم بیابیم. فیلم «سنگینی طاقتفرسای استعدادی عظیم» در حالی حول زندگی نیکلاس کیج در جریان است که همهچیز در رابطه با زندگیاش غیر دقیق است. در دنیای واقعی کیج دو فرزند پسر دارد، ستاره سریال «چگونه با مادرت آشنا شدم؟» دستیار او نیست و احتمالا دعوت شدن به جشن آدمهای خیلی پولدار را در عوض دریافت هزینهای برای صاف کردن بدهیهایش نمیپذیرد. همانگونه که تامپسون در «ترس و نفرت در لاس وگاس» با شبیه ساختن حداکثری علایق و رفتارهای خود سعی در به تصویر کشیدن بخشی از جامعه (موضوعات مورد بحث تامپسون دغدغه فکری بسیاری از مردم است. در نتیجه او نهتنها درباره خودش که به صورت کلی در رابطه با بخش عمدهای از مردم مینویسد) و تلنگر به آنها را دارد، نقشآفرینی کیج هم در این فیلم به خروجی مشابهی خلاصه میشود.
داستان فیلم در رابطه با بازیگری به نام نیک کیج (نیکولاس کیج) است که حال و پس از به سرانجام رساندن نقشآفرینی چند سال اخیرش باید با این مساله که «ستارهها باید روزی بازنشسته شوند» کنار بیاید. در عین حال که نیک با این مساله دست و پنجه نرم میکند او دائما مورد آزار و اذیت نیکی (شخصیتی خیالی در ذهنش که تداعیگر نسخه جوانتر و موفقتر او است) قرار میگیرد. از طرفی رابطه او با همسر سابقش؛ اولیویا (شارون هرگان) و ادی؛ دختر نوجوانش (لیلی مو شین) به هیچ عنوان خوب نیست. کمی بعدتر متوجه میشویم کیج نقش کلیدی که به دنبال آن بوده را نمیتواند به دست بیاورد و از آنجا که او مدام شخصیت خودخواهی توصیف میشود جشن تولد دخترش را با اعمال شرمآور و معذبکنندهاش تا حدی خراب میکند. در ادامه میدانیم وضعیت زندگی او از این نیز بدتر بوده و او بدهیهای زیادی به بار آورده است. همین مساله هم محرکی میشود تا او به گفته دستیار و مدیر عاملش؛ ریچارد فینک (نیل پاتریک هریس) گوش کرده و پیشنهاد دریافت ۱ میلیون دلار در عوض حضور یافتن در مهمانی فرد پولداری به نام هاوی گوتیرز (پدرو پاسکال) را بپذیرد. زمانی که کیج به آنجا میرود متوجه میشود ۲ پلیس (ایک بارینهولتز و تیفانی هدیش) هاوی را زیر نظر گرفته و ادعا میکنند او (هاوی) یک قاچاقچی خطرناک اسلحه در سطح بین المللی است. حال کیج باید سعی کند به نحوی مدت زمان اقامتش نزد هاوی را طولانیتر کرده و خواستههای افراد پلیس از جمله آزاد کردن گروگانی که دختر یکی از سیاستمدارها است را تضمین کند.
تا پیش از این گفتیم که آثار تامپسون عموما از مسیر اصلی منحرف میشوند و گویا نویسنده دقت در حواشی و جزئیات را به قصه غیر مهم مرکزیاش ترجیح میدهد. از طرفی پایان روایتهای تامپسون نیز همیشه قابل پیشبینی بوده و او نه متکی به پلاتتوییستهای مدهوشکننده که به روایت طنزی پرمغز و روان شهرت دارد. حال بیایید نگاهی به فیلم The Unbearable Weight of Massive Talent بیاندازیم. قصه ابتدایی فیلم که گویا محو شدن تدریجی یک ستاره و مشکلاتی که هنرمندان با طرز تفکر بقیه درمورد زندگی خودشان دارند از اهداف اصلی فیلم است که در همان ابتدا نیز بدون هیچگونه اغراق خاصی، در واقعیترین حالت ممکن با طنز سبکی روایت میشود. کمکم این مرکزیت جای خود را به مهمانهای اعیانی، داستانی پلیسی و جاسوسبازی میدهد که کمی بعدتر با مصرف نوعی مواد مخدر به نام الاسدی (همان موادی که اسمش را بارها در ترس و نفرت در لاس وگاس شنیدیم و شخصیتهای فیلم به آن اعتیاد داشتند؛ حقیقتا دوک و گانزو به هر مواد شناخته و ناشناختهای اعتیاد داشتند) دیوانهوارتر، پراکشنتر و قهقههآورتر نیز میشود. اینجا هم هرچه به پایان قابل پیشبینی فیلم نزدیک و نزدیکتر میشویم انگار از مرکزیت اصلی و جدیت اولیه داستان خارج شده، به حاشیهها رانده و بیخیالتر میشویم. همچنین در کنار جذابیت و هوشمندانه بودن فیلمنامه، نقشآفرینیهای مثالزدنی پدرو پاسکال و نیکلاس کیج بیش از پیش خودنمایی میکند و شیمی ایجاد شده میان آنها رنگوبوی واقعیتر و دلنشینتری به خود میگیرد. همینطور نهتنها در باب فیلمنامه و بازیگری که از هر لحاظ فیلم تقریبا کمنقص عمل میکند و به مهمترین هدفش دست مییابد: یک اثر با تکیه بر داستانسرایی و شخصیتپردازیهای پخته که اکشن بسیار خوبی دارد و بر خلاف بسیاری از آثار امروزی نهتنها طنز نچسب، لوس و بیمزهای ندارد که اتفاقا با ترکیب طیف وسیعی از انواع زیرژانرهای کمدی در نهایت سرگرممان میکند.
هشدار: این بخش از مقاله شامل اسپویل است
فیلم «سنگینی طاقتفرسا استعداد عظیم» به طور کلی قصهای را روایت میکند که هاوی آن را نوشته و قرار بود همان فیلمنامهای باشد که اولین پروژه همکاری بین کیج و او را رقم میزد. اما نقطه شروع این اتفاق (انتقال روایت به فیلمنامه هاوی) دقیقا کجا است؟ خب راستش را بخواهید فیلم هیچگاه به طور دقیق نقطه شروع این اتفاقات را به صورت واضح مشخص نمیکند و از لحظه وارد شدن نیک به اسپانیا گرفته تا آشنایی با پلیسها و اتفاقات بعدی همه میتوانند نقطهای برای پیشبرد فیلمنامه هاوی باشند. به شخصه اما احساس میکنم همهچیز از آن دیالوگ هاوی شروع شد که میگفت: «متوجه شدم اگه بخوایم یه اثر هنری خلق کنیم نمیتونیم همینطوری بشینیم و به یه صفحه خیره بشیم. باید ذهنمون رو به سمت احتمالات نامحدودی که جهان برامون گذاشته باز کنیم». در این لحظه او یک وسیله الهامبخشی به نیک تعارف میکند و باید بگویم این وسیله الهامبخشی همان چیزی است که بعد دیدنش تنها به تامپسون و افتتاحیه «ترس و نفرت در لاس وگاس» فکر میکردم: الاسدی.
«سنگینی طاقتفرسا استعداد عظیم» در کنار ارجاعات ریز و درشتش به کارنامه بازیگری نیکلاس کیج، الهامگیری از نوشتار و به طور کلی سبک هانتر تامپسون را در بطن خود رویانیده است. این اتفاق نهتنها بد نیست که منجر به خلق یکی از بهترین کمدی اکشنهای امسال شده و امید از دست رفتهمان به اینگونه فیلمها را تا حدی زیادی ترمیم بخشیده است. از طرفی فیلم فقط یک سرگرمی صرف نیست و دست روی مسائل مهمی میگذارد که انسانهای زیادی و به طور خاص هنرمندان با آن دست و پنجه نرم میکنند. یک گانزو که از ریتم نمیافتد و باری دیگر ما را به تماشای «پدینگتون ۲» دعوت میکند.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
دقیقا بهترین نقدی بود که در طول چهار سال اخیر خوندم ممنون ?
راستش من این فیلمو دیدم
خیلی حوصله سر بر بود داستان به کندی جلو میرفت و صحنه های اکشن هم ضعیف بودند و کمدی زیبایی نداشت
حداقلش این از نگاه من بود هرکسی یک نظری داره
هرچه قدر از زیبایی دیالوگ ها و صحنه آرایی بگیم کم گفتیم !!واقعا به معنای کلمه شاهکار بود !البته که مارول فنا و تینیجر ها نمیتونند درکش کنند?
?...
نقد زیبایی بود آقای واحدی
خسته نباشید ❤?
حقیقتا چند وقتی بود دنبال همچین فیلم کمدی ای بودم
با توجه به کارگردانی فیلم توسط دستان هنرمند جناب کاپولا ، نقش آفرینی پدرو پاسکال به عنوان شخصیت اصلی و نظر مثبت شما نسبت به فیلم حتمی میبینمش و ازش لذت میبرم