نگاهی به سریال Chloe – معمایی و روانشناختی ناب
دوازده سال پس از راهاندازی اینستاگرام، تقریباً همه میدانیم که زندگی هیچکس به اندازهای که در فیدهای بهدقت تنظیمشدهشان به نظر میرسد، واقعاً شاد نیست. با این حال، همانطور که بکی (ارین دوهرتی) در سریال ...
دوازده سال پس از راهاندازی اینستاگرام، تقریباً همه میدانیم که زندگی هیچکس به اندازهای که در فیدهای بهدقت تنظیمشدهشان به نظر میرسد، واقعاً شاد نیست. با این حال، همانطور که بکی (ارین دوهرتی) در سریال Chloe میتواند این حس را به خوبی درک کند، توجه به این نکته خیلی سخت است وقتی خودتان در یک آپارتمان دو خوابه فرسوده در منطقه نه چندان دلپذیر بریستول با مادر بیمار خود گیر کردهاید و بعد در اینستاگرام عکسهای زندگی بسیار زیبای کسی را میبینید که در گذشته میشناختید.
در واقع، بکی به هر شش قسمت این سریال نیاز دارد تا بتواند به درستی بفهمد زندگی دوست دوران کودکیاش، کلویی فیربورن (پاپی گیلبرت) واقعاً چقدر آشفته و پر دردسر بوده است. اگرچه این سریال در نهایت افشاگریهایی ارائه نمیدهد که قبلاً ندیده باشیم، اما این موضوعات همچنان مواردی هستند که در دنیای واقعی شاهد آنها هستیم و تکان دهنده باقی میمانند.
طرح اصلی سریال Chloe شبیه به مخلوط شدن دو فیلم سینمایی Ingrid Goes West (که خودش الهام گرفته از فیلم The Talented Mr. Ripley است) و The Girl on the Train (یا هر یک از این فیلمهای هیجانانگیز دیگری که در عنوانشان «دختر» یا «زن» دارند)، با مقدار کمی از سریال Killing Eve است (به خاطر فشن و مد گرانقیمت و رشک برانگیزش).
وقتی برای اولین بار بکی را ملاقات میکنیم، او زمانهایی که از مادرش (لیزا پالفری) که دچار زوال عقل شده است مراقبت نمیکند، روزهایش را در کاری موقت در شرکت میگذراند، با رئیسی که به او و قابلیتهایش اهمیتی نمیدهد. اما بکی کم و بیش طعم زندگی خوب را چشیده است. آن هم از طریق پیگیری نسبتاً وسواس گونهاش از پستهای دوست سابقش کلویی. البته اشتباه نکنید، بکی ساده نیست، او بلد است چگونه از شبکههای اجتماعی به نفع نقشه خودش استفاده کند.
در یک مورد، او با استفاده از نام رئیسش خودش را وارد مهمانی خصوصیای میکند و با یک کت شیک که از همکارش دزدیده است با آدمها خوش و بش میکند. آن هم فقط برای هیجان این کار و نوشیدن شامپاین رایگان در میان جمعی از آدمهای پردرآمد.
صبح روز بعد، بکی از خواب بیدار میشود و متوجه میشود که کلویی پس از شرکت در مراسمی برای همسر سیاستمدار خوش تیپش، الیوت (بیلی هاول) مرده است. موضوع عجیبتر این است که آخرین شمارهای که کلویی با آن تماس گرفت، شماره بکی بود، اگرچه آن دو سالها بود که با هم صحبت نکرده بودند و خبری از یکدیگر نگرفته بودند.
بکی ناآرام و کنجکاو در جستجوی پاسخی برای سوالهایش به حلقه دوستان کلویی نفوذ میکند. اگر این تلاشها به او اجازه دهند تا فانتزی زندگی به ظاهر جذاب کلویی را تجربه کند، خب... چه بهتر! بکی با نام جعلی (ساشا مایلز) و انبوهی از لباسهای مارکدار که به صورت اعتباری خریداری است و در واقعیت پولشان را ندارد، در اصل تبدیل به کلویی میشود و جای خالی او را پر میکند.
بکی یا بهتر است بگوییم ساشا، نه تنها با دوستان کلویی، از جمله دوست صمیمیاش لیویا فولتون (پیپا بنت-وارنر) ارتباط برقرار میکند، بلکه تا آن جا پیش میرود که با بیوه کلویی، الیوت فیربورن، آشنا شود. شب، هنگامی که الیوت به خواب میرود، بکی قبل از اینکه به اتاقش بازگردد، در خانه کلوئی سرگردان میشود و سراغ وسایل شخصی دوست قدیمیاش میرود.
مانند بیشتر سریالهای مربوط به کلاهبرداران و خلافکاران، بیشتر لذت سریال Chloe در تماشای این است که بکی چگونه قسر در میرود. بکی تا حدودی به این دلیل موفق است که آدم باهوشی است و تا حدودی به این دلیل که آلیس سیبرایت (Alice Seabright) خالق این سریال بیش از حد نگران واقعی نشان دادن تمام جزئیات نیست. (پس لذت سریال چه میشود؟)
اما این نیز به این دلیل است که دوستان کلویی بیش از حد سطحی هستند و انگار نمیتوانند فراتر از ظاهر مسائل به چیزی توجه کنند. «ساشا» ظاهر مناسبی دارد، در مکانهای مناسب حضور دارد و رفت و آمد میکند و نام افراد مناسبی را هم میداند، پس حتماً او آدم خوبی است! این افراد انقدر خودشیفته هستند که متوجه نمیشوند ساشا همیشه دقیقاً همان چیزی است که آنها به آن نیاز دارند و نه هیچ چیز دیگری: او میتواند یک دستیار مشتاق، یک پرستار بچه یا شانهای برای گریه کردن باشد و از آنها هیچ چیزی نخواهد جز فرصتی برای کمک کردن.
فقط جاش (براندون مایکل هال)، که رابطهای نامشخص با کلویی دارد و خودش چیزی شبیه یک بیگانه است - او در حاشیه دنیای این آدم پولدارهاست و یک آمریکایی در انگلستان است - به کارهای بکی پی میبرد. البته نه به خاطر مهارتهای کارآگاهی چشمگیرش، بلکه به خاطر اتفاق عجیبی که جلوی چشمش رخ میدهد.
دوهرتی، که در نقش شاهدخت آن در سریال The Crown (تاج) ظاهر شد، در این نقش شگفت انگیز و درخشان است، نقشی که در آن واحد جذاب و خسته کننده است. بکی شخصیتی است که بین منطق خشک و خالی و احساسات صمیمانه، عدم اعتماد به نفس و مهارتهایش زندانی شده است. «من به یه جای جدید میرم، دوست جدید پیدا میکنم. اما فرقی نمیکنه. نمیتونم از خودم فرار کنم.» بکی در لحظهای نادر زخمهایش را نشان میدهد و ناامیدانه این کلمات را به زبان میآورد. آنچه دوهرتی به عنوان بازیگر میداند و بکی نمیداند این است که ناتوانی بکی در اینکه فقط خودش باشد و در پوست خود آرام بگیرد، بهطور متناقضی، یکی از ویژگیهای تعیینکننده این شخصیت است.
همانطور که دوستان دیگر کلویی، بنت وارنر و جک فارتینگ، رفته رفته بخشهایی از شخصیتشان را که در نگاه اول به نظر میرسید به راحتی قابل شناسایی است، نشان میدهند؛ این شخصیت آرام اما پرتنش الیوت با بازی بیلی هاول (که اخیراً در حال سوگواری همسر مرده دیگری در Under the Heaven دیده شد) است که چشم بیننده را تسخیر میکند.
در همین حال، کلویی گیلبرت چیزی شبیه به یک معما باقی میماند. تاریخچه مشترک بکی و کلویی در فلش بکهای متناوب در طول سریال به تصویر کشیده میشود، تا آخرین لحظه که دقیقاً مشخص میشود چه چیزی تمام این سالها آنها را از هم جدا کرده بود. حتی پس از آن، سریال Chloe از بیش از حد پرداختن به معمای این که کلویی واقعاً چه کسی بود، چرا قبل از مرگش با بکی تماس گرفت و واقعاً چه اتفاقی برای او افتاد، پرهیز میکند.
بکی ممکن است فکر کند که میداند چه اتفاقی افتاده است، اما ما قبلاً در طول سریال دیده بودیم که چگونه بکی لحظات پایانی کلویی را بارها و بارها با جزئیات متفاوت، بر اساس هر واقعیت جدیدی که به تازگی کشف کرده است، تصور میکرد. درک سریال Chloe مبنی بر اینکه زندگیها پیچیدهتر از آن چیزی است که ممکن است در رسانههای اجتماعی به نظر برسند تا پایان این اثر و حتی در مرگ نیز ادامه پیدا میکند.
اما این بکی است که به نظر میرسد سریال درست نمیداند با آن چه کند. سریال Chloe برای کسب رضایت حداکثری ساخته شده است: مخاطرات با هر قسمت چنان ماهرانه بالا میروند که مانند خود بکی، ما متوجه نمیشویم اوضاع به چه نقطه خطرناکی رسیده است تا زمانی که دیگر خیلی دیر شده است.
سپس این ریسکها با یک رویارویی دراماتیک نتیجه میدهند. پاسخهایی که مدتها بود منتظرشان بودیم و برخی موارد دیگر، افشا میشوند. (البته در جایی تصمیم بکی و قرار گرفتنش در آن موقعیت غیرمنطقی است و بیشتر به خاطر پایان دادن به سریال است تا نیاز خود شخصیت.)
این نکات نقش بکی را به چیزی سادهتر از آنچه که بوده تبدیل میکنند و لبههای ناهمواری را که او را بهطور منحصر به فردی جذاب کرده بود، از بین میبرند (البته نه که کاملاً آن را سمباده بزنند). در پایان، به نظر میرسد، حتی خود سریال Chloe هم نمیتواند در برابر وسوسه زیبایی و گرفتن آن قلبهای قرمز کنار پستها دوام بیاورد. این سریال با یک عکس از غروب خورشید به پایان میرسد، درخشش طلایی آن در آب آرام و خالی از موج منعکس میشود. تلخ است. زیباست. این تصویر حتماً به درد پست کردن در اینستاگرام میخورد.
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.