مصاحبه مفصل مجله نیویورک تایمز با آقای خاص سینما، نیکولاس کیج
اخیراً مجله مطرح نیویورک تایمز مصاحبه مفصل و فوقالعادهای با بازیگر مشهور و باسابقه آمریکایی، نیکولاس کیج انجام داده که پیشنهاد میکنیم آن را از زبان نویسنده نیویورک تایمز دنبال کنید. با ویجیاتو همراه باشید. ...
اخیراً مجله مطرح نیویورک تایمز مصاحبه مفصل و فوقالعادهای با بازیگر مشهور و باسابقه آمریکایی، نیکولاس کیج انجام داده که پیشنهاد میکنیم آن را از زبان نویسنده نیویورک تایمز دنبال کنید. با ویجیاتو همراه باشید.
سوالات زیادی در ذهنم بود که شاید سالهای سال قصد پرسیدنشان را از نیکولاس کیج داشتم. سوالاتی بیشمار. دوست داشتم بدانم چگونه یک بازیگر منحصر بهفرد و بهشدت تغییرپذیر توانسته یک عمر با افکار و رفتار عجیب مردم در زندگی عادی بجنگد؛ کیج در طول دوران حرفهای خود نقشهای مختلفی ایفا کرده و این طیف گسترده همیشه به مذاق بقیه خوش نیامده است. اما این بازیگر موفق شده بدون خدشهدار شدن شأن و شخصیتش، جلوی این افکار بدوی و سطحی بایستد. من همیشه این را جنگی میان یک مرد و یک لشکر میلیونی به در نظر گرفتهام. دوست داشتم بدانم سوررئالترین فرد در هالیوود که غیرقابل پیشبینیترین شخصیت ممکن را هم دارد، چگونه در این تعداد بیشماری از فیلمها به ایفای نقش میپردازد. (کیج در طول ۲ سال اخیر در بیش از ۲۰ فیلم حضور داشته و تعداد کمی از آنها جزو آثار شناخته شده و اصطلاحاً Mainstream هستند. جدیدترین اثر وی هم A Score to Settle نام دارد و عنوانی اکشن محسوب میگردد.) اما بیشتر از همه دوست داشتم فلسفه و رویکرد کیج برای چنین تصمیماتی را درک کنم؛ این تغییرات ناگهانی و حرکات دیوانهوار وی در سینما از کجا ناشی میشود.
بر خلاف بقیه بازیگران - که صرفاً به نیازهای محیطی پاسخ میدهند و آنگونه که از آنان خواسته میشود کار میکنند - نیکولاس کیج چه در انتخاب نقشهایش و چه در نوع بازی در آنها، کاملاً متمایز است. همین عنصر ویژه در کار کیج توانسته فیلمهایی مانند Wild at Heart، Honeymoon in Vegas، Leaving Las Vegas، Adaptation، Con Air، Face/Off، Joe و Mandy را در سبکهای خود به آثاری منحصر بهفرد و خاص تبدیل کند. این بازیگر مشهور حتی در سبک زندگی خود هم به شدیدترین حالت ممکن یک سوررئال و خیالپرداز است؛ زمانی صاحب دو مار کبرا به عنوان حیوان خانگی بود، مدتی در یک قلعه قدیمی زندگی میکرد، مجبور شد جمجمه یک دایناسورِ دزدیدهشده را بازپس دهد (!) و حتی یک هرم - به عنوان آرامگاه - برای زمان پس از مرگش در نیو اورلند ساخته است.
اما چه حقیقتی پشت این افعال و حرکات نهفته است؟ من در رستورانی ایتالیایی در نزدیکی لاس وگاس نشسته بودم و به این مسائل فکر میکردم و پی بردم که واقعا نیکولاس کیج یک علامت سوالِ متحرک است! او یک هنرمند متمایز است که چیزهایی را در هنر (و حتی زندگی) میبیند، که دیگران قادر به دیدنش نیستند. ناگهان در باز شد و نیکولاس کیجِ بزرگ وارد شد... امیدوار بودم پاسخ سوالاتم را دریابم.
او از نزدیک قد بلند و پر از انرژی بهنظر میرسد و آن روز عینک آفتابی بزرگی بر چشم داشت. یک ژاکت مخملی، روی تیشرت بروسلی تنش بود. سپس به من توضیح داد که مشغول مراسمی به نام TIFF بوده و منظور او فستیوال بینالمللی فیلم در تورنتو نیست و از مراسمی در شهر ترنسلیوانیا صحبت میکند. با لحنی جدی ادامه داد: «تظاهر نمیکنم به چیزی. من نمیدانم مردم راجع به من چه فکری میکنند. اما من استراوینسکی نیستم. من ون گوگ نیستم. من مانک نیستم؛ این افراد به درستی درک نشدند. ولی افراد مورد علاقه من کسانی بودند که اشتباه درک شدند.» سپس نگاهی به منو انداخت و رو به خدمتکار به حالتی دوستانه گفت: «میتوانم ماهی برازینو بخورم؟» بله که میتوانست...
- هر ستاره سینمایی دو وجه دارد؛ یکی خود بازیگر و یکی آن نقاب و چهره عمومیاش. در اوایل دوران حرفهای، شما خیلی به این چهره عمومی توجه داشتید و میخواستید آن را پرورش دهید. آیا هنوز هم چنین تفکری دارید؟
یک بار داشتم با وارن بیتی (بازیگر) غذا میخوردم، به او گفتم: «میدانی چقدر خوش شانسی که در دهه هفتاد به وارن بیتی بزرگ تبدیل شدی؟ آن روزها هیچکس تلفن همراه با دوربین نداشت.» لبخندی به من زد. این واقعاً حقیقت محض است. شما با یک دوست صمیمی به رستوران یا هرجای دیگری میروید. بعد چند روز همه مردم ویدیو حضور شما در آن مکان را دارد. چه کسی این ویدیوها را پخش میکند؟ چه کسی آن را ضبط کرده؟ برای چه؟
- شما دارید راجع به کلیپی که از شما پخش شد و در آن «Purple Rain» را خواندید حرف میزنید؟
بله دقیقاً. آن موقع سالمرگ پرینس [پرینس راجرز نلسون خواننده، ترانهسرا، پاپ آیکون و بازیگر اهل آمریکا] بود. همه میدانند من چقدر به او به عنوان یک هنرمند احترام میگذاشتم و تحسینش میکردم. من آن آهنگ را برای آوازخونی زمزمه نمیکردم. یک جورهایی یاد او را با خواندن آهنگش زنده میکردم. یادم میآید که آخر هفته بود و اصلاً دلم نمیخواست جایی بروم. دوستم رو به من گفت: «نمیشود تمام وقت توی آپارتمانت بنشینی. باید یه هوایی به کلهت بخوره.» به همین خاطر رفتیم یک جایی نزدیک خانهام و میدانستم که آنجا کسی از من فیلم نخواهد گرفت. حالا میبینیم که قضایا طور دیگر اتفاق افتاده است. در ضمن مشکلات دیگری هم داشتم.
- چه مشکلی؟
باید خیلی مراقب باشم که صحبتها بیش از حد شخصی نشود. آن روزها به تازگی از همسرم جدا شده بودم. واقعاً دوست ندارم دربارهاش صحبت کنم. خیلی از آن اتفاقات ناراحت بودم. برای اینکه از سوال شما دور نشوم باید بگویم در اوایل دوران بازیگری من میدانستم که قرار است به چه انسانی تبدیل شوم. من خودم را یک سورئال میدانستم. شاید این حرفهای من متظاهرانه بهنظر رسد اما همیشه سعی کردهام خودم باشم و زندگی خاصی را تجربه کنم. مهم نیست بقیه چقدر راجع به من قضاوت کنند.
- آیا این عقیده شکل کلی کار شما را هم بهوجود آورده است؟ منظورم این است که شما یک بار به برنامه دیوید لترمن رفتید و آنجا درباره مارهای کبرای خود در خانه صحبت کردید. حتی گفتید که این مارها قصد کشتن شما را دارند (!) و اینکه برای گربهتان قارچ گرفتهاید. بدون شک با آن صحبتها میخواستید یک تصویر خاصی از خودتان را به بقیه منتقل کنید.
میدانم منظور شما چیست و سوال خوبی پرسیدهاید. اما بگذارید یک چیز را بگویم: من کاملاً مخالف مواد مخدر هستم و هیچگاه از آنها استفاده نکردهام. حتی وقتی کار میکنم الکل نمینوشم. البته گاهی میان کار کردن روی پروژهها (زمانی که کار نمیکنم) مینوشم اما همیشگی نیست. من مجبورم نقشهای زیادی را بازی کنم و در واقع به آنها تبدیل شوم، حتی زمانی که فیلمبرداری وجود ندارد. شامپین یا نوشیدنیهای دیگر مثل یکجور پاککن هستند. با نوشیدن اینها آن کاراکتر از ذهن شما محو میشود و کلهتان خالی... امیدوارم منظورم را رسانده باشم.
- بله کاملاً.
خیلی هم خوب. آن داستانهایی که شما گفتید حقیقت دارد. من دو مار کبرا داشتم و آنها اصلاً خوشحال نبودند. سعی میکردند مرا با نشان دادن دمشان هیپنوتیزم کنند و سپس به سمتم حملهور میشدند. وقتی آن داستان را در برنامه لترمن گفتم، همسایهام از اینکه مار کبرا در خانه نگه میداشتم ناراحت شد. بنابراین به باغوحش رفتم و مارهایم را به آنجا تحویل دادم. و راجع به گربهام، یک روز دوست نزدیکم بستهای پر از قارچ برایم آورد و خیلی جالب بود که گربهام مدام سر یخچال میرفت و از آنها میخورد. انگار میدانست قارچ چیست و خیلی هم عاشق آن بود.
- تا به حال حیوانات روی بازیگری شما اثر گذاشتهاند؟
آن کبراها، بله. آنها سعی میکردند با حرکات عجیب شما را هیپنوتیزم کنند و وقتی روی فیلم Ghost Rider: Spirit of Vengeance کار میکردم، کاراکتر من دقیقا چنین کارهایی را پیش از حمله انجام میداد. حیوانات بعضی مواقع بهطرز جالبی الهامبخش شما میشوند. در واقع، حتی فکر میکنم هیث لجر هم برای آن حرکات زبانش در نقش جوکر، از خزندگان الهام گرفته بود.
- به یاد نمیآورم هیچ بازیگر دیگری به اندازه شما در کارهایش به فیلمها و بازیگران دیگر ادای احترام کرده باشد. در فیلم Mandy شما حرکاتی انجام میدادید که همه را به یاد بروسلی فقید میانداخت. یا در یک صحنه در Moonstruck دستکشی به دست میکنید که تعظیمی به اثر Metropolis است. یا در فیلمی اشارهای به ماکس شرک هنرپیشه آلمانی داشتید و این لیست بلندبالا ادامه دارد...
این صحنهها علاقه و شور من برای هنر سینما را به نمایش میگذارد. در فیلم Mandy پیش از انجام آن حرکت شبیه به بروسلی به کارگردان گفتم: «بهنظرت خوب میشه؟» و او جواب داد: «شکی توش نیست.» من همین را میخواستم. دوست داشتم مخاطب و هر کسی که فیلم را میبیند از آن لذت ببرد و راضی باشد. حتی وقتی با یکی از مخاطبان مشغول تماشای فیلم خودم بودم، او در آن لحظه کاملاً شگفتزده شد.
- اگر کارگردان فیلم از کارهای اینچنینی شما خوشش نیاد، چه میکنید؟
به عنوان یک بازیگر من وظیفه دارم آنچه کارگردان میخواهد را اجرایی کنم. اگر بخواهم کاری انجام دهم و فرضاً آنها خوششان نیاد، آن را رها میکنم و انجامش نمیدهم.
- واقعاً؟
در اوایل دوران کاریام کمی یکدنده بودم. اگر اشتباه نکنم در فیلم Raising Arizona هیچکس نمیدانست من دارم چه میکنم. اما برادران کوئن با من کنار آمدند و اجازه دادند کمی کار را دچار چالش و تغییر کنم. آنها تا حدی متوجه کارم شدند ولی خب با کسی مانند فرانسیس، نه. دلم نمیخواست آن فیلم را بسازم.
- منظورتان فرانسیس فورد کوپولا و فیلم «پگی سو ازدواج کرد» است؟
بله. من دوست نداشتم در آن فیلم باشم. باید پنج یا شش بار «نه» میگفتم. پرسیدم: «واقعاً چرا میخواهید چنین فیلمی را بسازید؟» او جواب داد: «این درست مانند فیلم Our Town است»! خب من از Our Town خوشم هم نمیآمد و خاطرات بدی از آن داشتم. پس به او گفتم: «من دوست ندارم در Our Town باشم.» او گفت: «حداقل در مراسم و مهمانی ما شرکت کن.» من گفتم که اگر قرار باشد در فیلم شما باشم باید اجازه دهید آنطور که دوست دارم عمل کنم. او قبول کرد و وقتی در شروع کار به سبک خودم کار میکردم همه ناراضی و ناراحت بودند. حتی نقش مقابلم خانوم کاتلین ترنر هم حال خوشی نداشت. نهایتاً یکی از مسئولان پروژه میخواست مرا اخراج کند و فرانسیس وساطت کرد که در کار بمانم. نیازی نیست بگویم که پس از آن دیگر با این تیم کار نکردم. همه بازیگران چنین تجاربی دارند؛ آثاری که از حضور در آنان احساس شرم میکنید و پشیمان هستید.
- گاهی حس میشود بازی و عملکرد شما بهشدت متغیر است.
میشود یک مثال برایم بزنید؟
- شاید چند تا از فیلمهای این اواخر بیشتر به ذهن آدم بیاید. مثلاً فیلم Tokarev یا Rage!؟
ببینید این فیلم در ابتدا نامش توکارف بود و سپس سازندگان نام آن را به Rage تغییر دادند.
- طی فیلم یک رویارویی میان کاراکتر شما و یک خبرچین بهوجود میآید و شما میگویید: «تو حرف زدی!» و این قسمت «حرف» را به نوعی با فریاد بیان میکنید.
میخواستم یک تن خاص را با موسیقی اشتوکهاوزن هماهنگ کنم و حالت حنجرهام را تغییر دهم.
- واقعاً در آن لحظه میخواستید به اثری از اشتوکهاوزن برسید؟ پس چنین چیزهایی را در کارهایتان پیاده میکنید؟
بله بله... اشتوکهاوزن.
- خیلی جالبه. در فیلم Army of One هم شما به شکلی «تو دماغی» صحبت میکنید که با صدای معمولی شما تفاوت بسیاری دارد. چنین انتخابهایی است که شما را دگرگون و متمایز کرده است.
خب من بعضی اوقات به عمد شخصیت خود را دچار تغییر میکنم. در فیلم The Wicker Man هم دقیقا میتوانید این را مشاهده کنید. این نمایشها میتواند فضای کلی فیلم را دگرگون سازد و قصد من از انجام این کارها همین بوده است. فیلم قدیمی «نقاب مرگ سرخ» از راجر کورمن را به یاد دارید؟
- بله، با وینسنت پرایس.
وینسنت پرایس و پاتریک مگی. پاتریک مگی مجبور میشود لباس یک شامپانزه را بپوشد و یک کوتوله او را به آتش میکشد. یک چیز مضحک و خندهدار ناگهان به نمادی از اهانت تبدیل شد. در The Wicker Man میخواستیم چنین تصویری به وجود آید و ترس صحنهها را عجیب و دیوانهوار کند.
- اجازه دهید بحث را عوض کنم. این درست است که در اوایل دهه ۸۰ شما داشتید مونوپولی بازی میکردید و با جانی دپ آشنا شدید؟
حقیقت ماجرا این است که ما پیش از آن باهم دوست بودیم. من در یک ساختمان قدیمی در هالیوود به نام فونتنوی زندگی میکردم و نهایتاً آن را به جانی اجاره دادم و او در آن زندگی کرد. او در دوره وحشتناکی قرار داشت و تمام داراییاش را برای زنده ماندن فروخته بود. گاهی از من پول میگرفت و با آن غذا میخرید اما هیچگاه از مشکلاتش صحبت نمیکرد. او بعهها این چیزها را به من گفت. اما به هرحال ما دوستان خوبی بودیم و گهگاه باهم مونوپولی بازی میکردیم. یک بار که داشت بازی را از من میبرد به او نگاه کردم و گفت: «چرا بازیگری را امتحان نمیکنی؟» آن زمان جانی دوست داشت به یک موزیسین تبدیل شود. پاسخ داد: «نه من نمیتوانم بازی کنم.» گفتم: «من فکر میکنم تواناییاش را داشته باشی.» سپس او را به یک مدیر برنامه در هالیوود ارجاع دادم. او هم جانی را به یک تست بازیگری برد که برای فیلم کابوس در خیابان الم بود. همان روز نقش را به او دادند... معجزه یک طی یک شباتفاق نمیافتد ولی برای او اتفاق افتاد.
- در گذشته خیلی روی سبکهای بازیگری عجیب و متفاوت تمرکز داشتید و مدام آنها را دستهبندی میکردید. هنوز هم به همین روش به بازیگری نگاه میکنید؟
بله شک نکنید. یک بار لارنس الیور گفت: «بازیگری مانند دروغ است، دروغی خوب و راضیکننده.» من دوست ندارم چنین نگاهی داشته باشم. میخواهم همه چیز را تجربه کنم و روشهای مختلف بازیگری برایم جذاب است. لازم نیست به کسی دروغ بگویید. کافی است نقش خود را پیدا کرده و در آن غرق شوید. کتابهای زیادی راجع به این رویکردها نوشته شده مثلا برایان بِیتس کتابی به نام The Way of Wyrd دارد و در آن از ایده Shamans و Nouveau در کار بازیگری میگوید. من از اینها خوشم میآید.
- شما میتواند بازیگری را به سبک Nouveau آموزش دهید؟
بگذارید یک خط از دیالوگ Mandy را برایتان بگویم: «جایی که عارف شنا میکند، دیوانه غرق میشود.» یا شما توانایی گسترش رویاپردازی و تصور را دارید و یا ندارید. اگر شما چنین قدرتی داشته باشید میتوانید سر صحنه از تمام اجسام و افکار و فضای اطرافتان استفاده کنید تا به آن شخصیت داخل فیلم تبدیل شوید. در فیلم «روحسوار» من در زمان فیلمبرداری باور داشتم که یک هیولای موتورسوار هستم که قدرت روحش به دوران باستان باز میگردد. همه چیز باورپذیر و واقعی بود. پس این آنطور نیست که بشود به کسی تزریق کرد و یاد داد. همه چیز به درون شما بر میگردد.
- پس چنین روشی را کس دیگری نمیتواند انجام دهد؟
نه منظورم این نبود. ببینید شما میتوانید با قرار دادن یک شعر در جیب خودتان، طرز فکر و تصویرسازیتان را تغییر دهید. اما اینکه چه چیزی میتواند احساسات و عملکرد شما در صحنه را عوض کند، بستگی به خودتان دارد. همیشه لازم نیست یک چیز عجیب و گرانقیمت داشته باشید. همان تکه شعر هم شاید در یک فیلم و بازی خاص کمکتان کند.
- متوجه شدم. شما در میان افراد مرفهی زندگی میکردید اما وضع مالی متوسطی داشتید؛ درست است؟
پدرم یک پروفسور بود و در ایالت کالیفرنیا تدریس میکرد و کتاب مینوشت. همیشه زندگی متواضعانهای داشت. ما در نزدیکی حومه بورلی هیلز زندگی میکردیم، درست کنار یک نمایندگی پورشه. من با اتوبوس به مدرسه میرفتم و خیلی از بچههای دیگر با فراری و مازراتی به مدرسه میآمدند. چون نام خانوادگیام کوپولا بود، بقیه قضاوتهای اشتباهی راجع به وضع مالیام داشتند. من از این مسئله ناراحت بودم و درست مثل بقیه جوانان، دوست داشتم جلب توجه کنم. و خب نمیدانستم چگونه اینکار را بکنم. بقیه بچهها یک دختر جوان را سوار فراری میکردند و من باید وی را سوار اتوبوس میکردم؟ اما به هرحال عموی من انسان دست و دل بازی بود و تابستانها به دیدنش میرفتم. و در آن زمانها آرزو داشتم مانند او بشوم. میخواستم مثل او برای خودم چندین عمارت داشته باشم و همین حس و حال مرا به پیش برد.
- اینکه در جوانی مشکلات مالی داشتید نگرش شما نسبت به پول یا موفقیت را دگرگون کرد؟
ما در مجموع دو نوع سرمایهگذاری داریم: خوب و بد. سرمایهگذاری خوب من به علاقههای شخصی و لذت حقیقیام از چیزها بر میگشت. مثلاً به داستانها و تاریخ علاقه داشتم و کتاب کمیک اکشن (شماره ۱) را با قیمت ۱۵۰ هزار دلار خریدم. سپس آن را از من دزدیدند. وقتی توانستم آن را پس بگیرم، با قیمت ۲ میلیون لار فروختمش! از سوی دیگر چند سال بعد خانهای خریدم که حسابی مشکلساز شد و دردسرهای بسیاری برایم بهوجود آورد.
- یا مثلاً آن جمجمه دایناسور؟ [کیج در سال ۲۰۰۷ یک جمجمه تیرانوسوروس را در حراجی خرید. طبق گزارشات او با پیشنهاد مبلغی بالاتر از لئوناردو دیکاپریو توانست آن را بخرد]
یا حتی یک اختاپوس هشتاد دلاری. آن دایناسور واقعاً یک بدشانسی برای من بود. برای خرید آن ۲۷۶ هزار دلار هزینه کرده بودم. من آن را در یک حراجی قانونی خریداری کردم و بعداً کاشف به عمل آمد که از مغولستان دزدیده شده است. پس مجبور شدم آن را برگردانم. به هرحال این جسم متعلق به آن کشور بود و من نمیتوانستم آن را نگه دارم. ولی خب من از کجا باید میدانستم؟ حتی پولم را هم پس ندادند. پس از آن به مدیتیشن و علم فلسفه روی آوردم. کمکم چنان در آنها غرق شدم که ارتباطی با دنیای بیرون نداشتم. شبانهروزی کتابهای فلسفه میخواندم و روزی سه بار مدیتیشن انجام میدادم و الکل نمینوشیدم. اما خب این دوره دوام نداشت. به خودم آمدم و دیدم که باید از فلسفه دوری کنم. راستش شبیه به یک فیلسوف باستانی شده بودم؛ هیچکس نمیفهمید چه میگویم. تصمیم گرفتم کمی معتدلتر رفتار کنم و به زندگی عادی بازگردم.
- چگونه اینقدر غرق شده بودید؟
این یک جور سلسله ناتمام است. فرض کنید یک کتابخانه وجود دارد و شما شروع به خواندن کتابی میکنید. در آن کتاب رجوعهایی از یک کتاب دیگر هست و به همین منوال تا ابد کتاب بعدیای وجود دارد که بروید سراغش.
- شما خیلی کار میکنید؟ (کیج طی سه سال گذشته در ۲۳ فیلم سینمایی حضور داشته و از زمان اکران Fast Times at Ridgemont High وی در بیش از ۹۰ اثر سینمایی ایفای نقش کرده است.) جایی گفتهاید که میخواهید ۱۵۰ فیلم داشته باشید!
میدانید؟ این چیزی است که قهرمانان من در دوره طلایی انجام میدادند. اکثر آنها تقریباً ۱۵۰ فیلم داشتند. و اینکه دوست دارم با مفهوم عرضه و تقاضا مقابله کنم. در دهه ۷۰ من با تماشای راک هادسون در McMillan & Wife، دنیس ویور در McCloud، چارلز برنسون در فیلم هفته و پیتر فالک در Columbo بزرگ شدم؛ خیلی زود رابطه عمیقی با این کاراکترها و بازیگرانشان در دنیای واقعی برقرار کردم. هرچه بیشتر میدیدمشان، به دیدنشان رغبت بیشتری پیدا میکردم... در نتیجه این علایق عمیقتر و عمیقتر شد. من هم با خودم گفتم اگر در فیلمهای زیادی بازی کنم، هم از لحاظ مالی برایم خوب است و هم مردم میتوانند به دنبال آثار من باشند و در خانه فیلمهای زیادی از من ببینند و بگویند: «خب، نیک [نیکولاس] دیگر در چه فیلمی حضور دارد؟» و آنها انتخابهای بسیاری خواهند داشت. پس برای من مهم نیست بیش از میزان تقاضا فیلم داشته باشم. من فقط میخواهم آن لذت خالص و دوستداشتنی دوران کودکیام هنگام تماشای تلویزیون را داشته باشم.
- دوست ندارم خیلی در این مورد وارد شوم؛ مسئله مالی تا چه حد برای شما مهم است؟
خب نمیشود وارد جزئیات و درصدها و امثال آن شوم. اما بله... مسئله مالی هم نقش مهمی دارد. میخواهم خیلی صریح و بدون حاشیه صحبت کنم. البته، هیچوقت نباید اینها را مطلق در نظر بگیرید. زمانهایی میشود که برای ایفای یک نقش حتی به مبلغ پیشنهادی هم نگاه نمیکنم و میخواهم صرفاً از کارم لذت ببرم. به هرحال من هم از خطا و اشتباه منزه نیستم و در گذشته کارهایی را قبول کردم که حال از آنها پشیمانم. پس باید کارهایی بکنم تا به نوعی جبران کننده خطاهایم باشد. من اشتباهاتی در خرید ملک داشتم و مبالغ بسیاری از دست دادم. اما خب هیچگاه اجازه ندادم مًهر ورشکستگی به پیشانیام بخورد. همیشه یک حس غروری داشتم تا همه کار را خودم انجام دهم و از پس کارهایم برآیم. این مسئله هم برایم خوب بود و هم بعضی اوقات به ضرر من. نمیگویم تکتک فیلمهایم همان چیزی بوده که میخواستم اما در گذر زمان آهنگ و استایل بهتری بهدست آوردم. شاید راست باشد که من بیش از حد کار میکنم و کسی اینهمه فیلم از من نمیخواهد اما موضوع این است که من در زمان کار آدم بهتری هستم. در این زمانها من یک نقشه راه و برنامه مشخص دارم؛ میدانم چه بخورم و چه نخورم. کجاها بروم و کجا نروم. همه چیز مشخص و واضح است. در غیر اینصورت آدم ممکن است به سمت اتلاف وقت و نوشیدنِ بیش از حد برود. من با تمام وجود دوست دارم جلوی دوربین باشم. میخواهم ایفای نقش کنم. در هر حرفهای آدم باید سخت و بیوقفه کار کند؛ چرا بازیگری چنین نباشد؟
- چیزهایی درباره خودتان یا کارتان وجود دارد که مردم به درستی درک نکنند؟
وقتی یک بازیگر میخواهد کارهای جدید و تازهای انجام دهد، جاده پر فراز و نشیبی پیش رو دارد. من، نمیتوانم نگران این باشم که مردم از کارم خوششان میآید یا نه. من حس میکنم فیلمهایی که بازی کردم به بلوغ کافی رسیده بودند؛ «ارباب جنگ» (۲۰۰۵)، «پگی سو ازدواج کرد» (۱۹۸۶) و «بزرگ کردن آریزونا» (۱۹۸۷)... میدانستم ایفای نقش من در آنها به اندازه کافی موفق بود و مورد استقبال قرار گرفت. «بوسه خونآشام» (۱۹۸۹) شاید کمی در هالهای از ابهام باشد اما من از نتایج آن راضی و خوشنود هستم. من ریسکهای زیادی را به جان خریدم. من در فضای مجازی هیچگونه فعالیتی ندارم و نه در اینستاگرام هستم و نه فیسبوک. من به معنای واقعی کلمه نمیخواهم زندگی شخصیام در معرض دید عموم باشد. من در کنار کارم همیشه به دنبال ماجراجویی و تجربه چیزهای جدید هستم و بودن در سایهها واقعاً در این دوران سخت است.
- حال و هوای شما همیشه برای من عجیب و مرموز است.
دیوید عزیز، من در این برهه از زندگی واقعا دوست ندارم از خانه خارج شوم. ترجیح میدهم در خانه باشم. فکر نمیکنم دیگر بتوانم شادابی و حالت گذشتهام را بهدست آورم؛ حتی در یک مشروبفروشی سرحال و شلوغ. خیلی ضعیفتر و شکنندهتر از قبل شدهام... نمیخواهم شکایت و گلهای بکنم. این یک حقیقت از زندگی است که باید بپذیرم. ترجیح میدهم کار و آثارم مرا تعریف کننده و نه زندگی شخصیام. راب زامبی (کارگردان) یک بار به من گفت: «تا جایی که میتوانی در زندگیات عادی و نرمال باش، تا بتوانی در کار و هنرت آزادی و انتخاب بیشتری داشته باشی.»
- فکر میکنم راب زامبی این جمله را از نویسنده معروف فرانسوی، گوستاو فلوبر گرفته است.
این دقیقاً حرفی است که من دارم. این روزها دیگر دوست ندارم جای خاصی بروم. فقط میخواهم به آکواریوم خانهام زل بزنم و به اسب دریایی و دیگر موجودات درونش نگاه کنم. بنشینم و کتابهای موراکامی (نویسنده مشهور ژاپنی) را بخوانم. همین چند روز پیش فیلمهای «چشمه باکره»، «ساعت گرگ و میش»، «پرسونا» و «ایثار» را دیدم. من عاشق تارکوفسکی هستم... حتی فیلم Stalker را برای چندمین بار تماشا کردم. تمام وقتِ دنیا در اختیار من است تا در این فیلمهای شگفتانگیز غرق شوم و خود را فراموش کنم.
- بازیگری شما مراحل مختلف و متمایزی را طی کرده است. در ابتدای دوران حرفهای بیشتر سعی داشتید کارها و ژانرها و نقشهای کاملاً متفاوت را تجربه کنید. سپس سهگانه Sunshine را داشتید که یک نوع کمدی بدیع و جالب بود. بعد از آن تلاش کردید فیلمهای عجیب و غریبی در ژانر اکشن بسازید که فروش خوبی هم داشته باشند. حال در چه دوره و مرحلهای قرار دارید؟
خب، چیزی که شما گفتید یک حقیقت کامل از تجارب من در زندگی است. البته ریشه درونی من همیشه سینمای با روح و هنر حقیقی بود. فیلمهایی مانند «بزرگ کردن آریزونا»، «بوسه خونآشام» و «پرندهوار» آنچه بودند که از اعماق وجودم میخواستم. این دست از کارهایم ریشه من هستند. تمام این مدت هم سعی کردهام به همان آثار بازگردم. شما به «مندی» یا «جو» نگاه کنید؛ من با چنین فیلمهایی تلاش کردم با همان ریشههای اولیهام برگردم. نمیدانم تا چه حد موفق بودم.
- تعریف شما از بازیگری خوب و بد چیست؟
یک خط بسیار نازک بین این دو وجود دارد. گاهی یک عملکرد از بازیگری دیدهام که همه میگفتند کار او فاجعه بوده اما به نظر من کاملاً فوقالعاده بوده است.
- مثالی از این مورد دارید؟
خب این یکم پیچیده است و نمیخواهم به هیچوجه از کسی نام ببرم. ولی همیشه یک مرز نامشخصی وجود دارد. شما در یک فیلم نوعی عمل میکنید که همه فکر میکنند کارتان اشتباه است و با تیم هماهنگی ندارد اما از لحاظ سبک و روش دارید درستترین کار ممکن را انجام میدهید. تمام اینها به خود کاراکتر و شرایط موجود بازمیگردد. زمانی که به آهنگهای Punkte، Stimmung یا Mantra از کارل هاینز اشتوکهاوزن گوش میدهید همه چیز شبیه نوعی بیت و ضربات ناموزون و نامرتبط است. در ابتدا هیچ درکی از کار او نداریم و برایمان بیمعنی به نظر میرسد. اما یک انسان موسیقیشناس میفهمد که اینها همگی با دقت و مهارت خاصی کنار هم چیده شدهاند. دقیقاً چنین چیزی میتواند در بازیگری و رابطه میان عملکرد شما و فیلمنامه وجود داشته باشد. شاید بپرسیم: «چرا این شخصیت باید چنین کاری را انجام دهد؟ این واقعاً نامفهوم است.» ما انسانها مانند بادگیر هستیم. همیشه به یک سمت نمیمانیم و در طول زندگی چرخشهای بسیاری را تجربه میکنیم. بعضاً یک فرد کارهایی میکند که هیچ توضیح و توجیهی برایشان وجود ندارد و تنها چیزی که میتوانیم بگوییم این است که او مثل بقیه انسان بوده. خب، میتوانم برگردم سراغ سوال شما؟
- بله بفرمایید.
بازیگری خوب چیست؟ بازیگری بد چیست یا چگونه است؟ فقط به جیمز کاگنی در فیلم «اوج التهاب» نگاه کنید؛ آن صحنه که فریاد میزند:«مامان! تونستم. رو سر دنیا وایسادم!» این «واقعی» نیست. اما آیا دیدنش جذاب بود؟ مایه شادی بود؟ حقیقت درونش نهفته بود؟ بله و من آن را بازیگری فوقالعاده مینامم. مسئله این است که با کدام قلمو میخواهید دیوار را رنگ بزنید. من میتوانم به یک تبلیغ تلوزیونی مزخرف نگاه کرده و به بازیگری در آن حسابی بخندم. شاید هم پس از آن بخشی از بازی در تبلیغ را در کار خودم پیاده کنم. منظورم این است که چنین کاری را کردهام...
- جدی؟
قصد توهین به جان استیموس را ندارم. او مرد خوشتیپ و بامزهای است اما مدتها پیش او در یک برنامه تبلیغاتی مخصوص جوراب زنانه شرکت کرد و در آن گفت: «من عااااشق جواب زنانهام.» او یک جوری کلمه «عشق» را ابراز کرد که فکر میکردید دارد آهنگ راک میخواند. من این تبلیغ را دیدم و در «پگی سو ازدواج میکند» از آن استفاده کردم. بعدهها خودم آن را با جان [استیموس] مطرح کردم و او هم کلی به کار من خندید.
- شما تشخیص میدهید که چه زمانی خوب بازی میکنید و کی بد؟
من حس ششم خوبی دارم و معمولا میتوانم عملکرد خودم را بسنجم. به همین خاطر است که بدون قصد تعریف و تمجید از خودم، میگویم در بهترین حالت ممکن هستم با اینکه در فیلمهای بسیاری ایفای نقش کردهام. اما میدانم بهترین عملکردی که میتوانستم را به نمایش گذاشتهام.
- مرز میان حقیقت و شوخ طبعی در کار شما کجاست؟ گاهی در اوج آن حس راستگویی و رو راستی، حس میکنیم دارید نوعی شوخی و بازی با مخاطب راه میاندازید. مثال بارز آن مرگ شخصیت شما در فیلم Kick-Ass است.
این نوع نگاه را دوست دارم. چرا که شما خیلی دقیق به همه چیز نگاه میکنی و چیزهای عمیقی را در مییابی. من روی چنین صحنههایی خیلی فکر میکنم. من خیلی تلاش کردهام که تمسخرآمیز و شوخطبع جلوه نکنم چراکه این خطر وجود دارد که شما مضحک بهنظر برسید. در فیلم «مندی» یک صحنه خاص وجود داشت که من کاملاً جدی و معمولی بودم اما مردم از پشت دوربین به من میخندیدند. آنها نمیدانند چگونه خود را کنترل کنند اما این مضحک یا شوخطبعانه نیست.
- عناصری که شما را به یک بازیگر بزرگ تبدیل میکنند، مانند حالات احساسی خاص و بعضاً دمدمیمزاج بودن، به روابط شما در زندگی ضربهای وارد نکرده است؟
من فکر میکنم رابطه با من به خودی خود غیرعادی و عجیب باشد. من همه چیز را بسیار عمیق حس میکنم. من در تمام زندگی درد خاصی داشتهام. به محیط اطرافم حساسم و باید شرایط ذهنی منظم و دقیقی داشته باشم تا توانایی کار کردن را بهدست آورم. در ضمن اینکه من نمیتوانم در صورت احساس افسردگی و حال بد، به یک داروخانه مراجعه کرده و یک فلوکستین بخرم. نمیتوانم. چنین چیزهایی تمام حرفه مرا ویران میکند. پس باید خیلی چیزها را تحمل کنم و شخصاً با آنها روبه رو شوم.
- تاکنون به روانپزشک مراجعه کردهاید؟
۲۰ سالی میشود که سراغ اینجور چیزها نرفتهام. اوایل به دکتر هم مراجعه میکردم. در ابتدا منافعی هم داشت ولی به مرور دیدم نهتنها فرقی نمیکند بلکه اتلاف وقت هم هست. همین شد که دیگر به هیچکدام مراجعه نکردم.
- میدانم که در کودکی بهشدت حس بیگانگی و دوری از بقیه آدمها را داشتید. فکر میکردید با بقیه بچهها تفاوتهای بسیاری دارید. آیا هنوز هم چنین حسی در شما وجود دارد؟
نه تا این حد. آن روزها وقتی پدرم مرا دکتر میبرد انتظار داشتم او بگوید رنگ خون فرزند شما سبز است و یا ۲۰ دنده در سینهاش جای گرفته! حال دیگر از خودم خسته شدهام و سعی میکنم با تماشای فیلم، خواندن کتاب و بودن با پسرم وقت را بگذرانم. غیر از اینها دیگر آنچنان حس و حال عجیبی نسبت به خودم ندارم. نمیگویم صد در صد از بین رفته اما قطعاً مانند کودکیام نیست.
- در این مرحله از زندگی حرفهای، هنوز هم نقشی وجود دارد که آرزوی بازی کردن در آن را داشته باشید؟
کاپیتان نمو. اولین و آخرین رویای من اقیانوس بوده است. وقتی کتاب «بیست هزار فرسنگ زیر دریا» اثر ژول ورن را میخواندم، تصویر کاپیتان نمو که عاشق دریا بود برایم حس و حال ویژهای داشت. او آزاد بود. در یک قصر بزرگ زندگی میکرد که از قضا یک زیردریایی دوستداشتنی بود. این شخصیت و رویا همیشه در قلب من جای خواهد داشت. و خب هیچگاه فرصت ایفای نقش نمو را هم به دست نیاوردهام.
- فکر میکنید کار و آثار شما در زندگیتان، چگونه به یاد آورده خواهد شد؟ چه تصویری برای سالهای بعد از خود ترسیم میکنید؟
من عقیده دارم زمان دوست همه ما است. بسیاری از فیلمهایی که در ابتدا به تمسخر گرفته میشدند پس از گذشت زمان دوباره به چشم میآیند و حتی مورد تعریف و تمجید هم قرار میگیرند. من هم امیدوارم که زمان همراه و یار من باشد و در آینده آثارم اثرات مثبتی روی مردم و مخاطبان سینما داشته باشد.
- واقعاً از وقتی که در اختیار من و مردم قرار دادید سپاسگزارم. همصحبتی با شما لذت وصفناپذیری دارد.
لطف دارید. من هم از این دیدار و صحبتی که داشتیم خوشحالم. مایه افتخار من بود...
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
یکی از بازیگرای مورد علاقه من
کیج واقعا بازیگر خوبیه ولی خیلی وقته فیلم خوب بهش پیشنهاد نشده یه اکشن خوب بهش بدن راحت می افته سر زبان ها دوباره
بله به هرحال بازیگریه که خودشو ثابت کرده. قطعا اگر توی فیلمهای بهتری بازی کنه بازم شهرت سابق رو بهدست میاره.