سینمای علمی تخیلی: بررسی فیلم Solaris – سفری با بازگشت
فیلم سولاریس در سال 1971 فرزندی دوست داشتنی برای آندری تارکوفسکی شد. البته ناگفته نماند در سال 2002 قسمت شد که استیون سودربرگ هم برای اولین بار صاحب یک بچه علمی تخیلی با همین نام شود. ...
فیلم سولاریس در سال 1971 فرزندی دوست داشتنی برای آندری تارکوفسکی شد. البته ناگفته نماند در سال 2002 قسمت شد که استیون سودربرگ هم برای اولین بار صاحب یک بچه علمی تخیلی با همین نام شود. اما صاحب اصلی سولاریس و خالق این داستان، پدری سختگیر و بی اعصاب به نام «استانیسلاو لم» بود که به هیچ کدام از دو اقتباس سینمایی روی خوش نشان نداد. او فیلم اول را نپسندید چون تارکوفسکی بیش از اینکه مکان برایش اهمیت داشته باشد- فرقی نمی کرد زمین یا سیاره سولاریس- آدمها برایش مهم بودند ولی استانیسلاو لم دنبال کشف معنا روی سیاره ای غیر از زمین بود. به هر حال روانشناسی شیفته کهکشان ها با چندین کتاب از سیارات باید هم هوادارِ چنین ایده ای باشد. این نویسنده، تماشای فیلمِ سودربرگ را نیز نصفه نیمه رها کرد و شاکی از اینکه چرا یک داستان عشقی از رمانش ساخته شده است و چه نیازی بود پای این ماجرا به سیاره ای دیگر کشیده شود. رمانِ لم را خواندم تا بتوانم گله گذاری هایش را بیشتر درک کنم و ببینم تا چه اندازه حق با اوست. در هر صورت، معتقدم با فیلمی بهتر از رمانش طرف هستیم. ویجیاتو را در بررسی فیلم Solaris همراهی کنید.
- کارگردان : آندری تارکوفسکی
- تهیهکننده: ویاچسلاو تاراسوف
- بر اساس رمانی از استانیسلاو لم
- بازیگران :ناتالیا بوندارچوک ، دوناتاس بانیونیس ، یوری یاروت، ولادیسلاو دورژوسکی، نیکولای گرینکو
- هزینه فیلم: یک میلیون دلار
جایی برای پیرمردها هست
در ابتدا کریس (دوناتاس بانیونیس) و پرسه های بی هدف اش را در باغِ پدری می بینیم. اولین چیزهایی که درباره این قهرمان درون گرا می شنویم، از زبان دو نفرِ دیگر، پدر و دوستش برتون است که ظاهرا پیرمردهای از تاریخ گذشته ای هستند که روزی برای خودشان برو بیایی داشتند.
شاید نتوانیم حس های نوستالژیک تارکوفسکی را آنطور که او می خواهد درک کنیم اما به هر حال، او برای قانع کردنِ ما تمام تلاشش را می کند و مدام تصویرهایی از زیبایی های خانه قدیمی و سرسبزی ها و اسب هایش نشانمان می دهد و در مقابل، تصاویری از خیابان های شلوغ و ساختمان های کبریتی را می بینیم. هرچند که این تضاد را زیادی واضح از کار در می آورد؛ با کات مستقیم از خیابان به باغ. گویا در نظر تارکوفسکی، گذشته زیباتر بوده و هر چه به زمان حال نزدیک می شویم، همه چیز زشت تر می شود. بنابراین در همان صحنه اول می فهمیم که قرار است قبل از کریس، نسلِ گذشته را بشناسیم و بدانیم چه در سرشان می گذرد. پدر کریس از خانه پدربزرگش که مربوط به دونسل پیش از خودش بوده یاد می کند و از فرق معماری های قدیم با جدید می گوید.
در صحنه بعد، ویدئویی قدیمی را همراه با کریس می بینیم که مربوط به جلسه ای از گزارش های برتونِ جوان است؛ گزارش درباره سولاریس به محققینی که بیشتر شبیه به اعضای هیئت منصفه یک دادگاه هستند. دادگاهی با میزانسن دوار و مردان پرمدعایی که در مرکز قاب ایستاده و به لنز دوربین چشم دوخته اند. وقتی خبری از تصویر آن بچه غولی که برتون با حیرت از آن حرف می زند، در لابه لای تصاویر ضبط شده نیست، خطای چشم و احتمال هذیان گویی فضانوردِ جوان به عنوان ختم جلسه اعلام می شود. برتونِ پیر از آن موقع تا حالا، همچنان از آن تحقیر دسته جمعی رنجور و دلشکسته است و سرش را بیشتر مدت پایین می اندازد و دست به عصا راه می رود.
اولین تقابل فیلم میان برتون و کریس شروع می شود. از یک طرف کریسِ تلخ زبان را داریم که حاضر است برای رسیدن به حقیقت ماجرا هر کاری انجام دهد. از طرف دیگر هم برتونی که حاضر نیست برای اثبات حرفش دست به سولاریس آزاری بزند و آن را تبدیل به آزمایشگاه کند. تعلیق ماجرا وقتی بیشتر می شود که برتون در تماسی تصویری، ما را از اتفاقاتی غریب در سولاریس باخبر می کند. خیلی چیزها از این سیاره مرموز می شنویم و کنجکاوانه می خواهیم همراه با کریس به آنجا برویم. قطعا روبرو شدن با مقدمه ای طولانی و نزدیک به 40 دقیقه که جاهایی حوصله سربر است و جزییات بی اهمیت و مکث های بی دلیل نیز داخلش پیدا می شود، کمی سخت به نظر می رسد اما دست کم تقابلِ مهم و اصلی فیلم را برایمان در همین مقدمه روده دراز می کارد تا در باقی فیلم بتوانیم احیانا چیزهای خوبی از فیلم برداشت کنیم.
جایی همین نزدیکی ها
در کتاب استانیسلاو لم توصیفاتی سخت و علمی از مواد تشکیل دهنده سولاریس، سیاره ای غیرعادی و عجیب با دو خورشید می خوانیم. اما آنچه در فیلم تارکوفسکی می بینیم احتمالا خلاصه و قابل فهم تر است؛ تصاویری رنگارنگ و مبهم از اقیانوسی که گرداب های مداوم و صداهایی مهیب دارد. با آنکه در سکانس دوم فیلم، پیداست وارد سولاریس شده ایم اما آنقدر در فضاپیما حبس می شویم که مانند کارکترهای فیلم، احساس خفگی می کنیم. سودربرگ ترجیح می دهد با فلش بک های ذهنی، ما را به مکان های متنوعی ببرد اما تارکوفسکی با کمترین گشت و گذار، نهایت ما را از این اتاق به آن اتاق می برد.
او قبل از ساخت فیلم، قصد داشته آن را روی زمین فیلمبرداری کند و خبری از سیاره ای دیگر نباشد اما تهیه کننده نپذیرفته است. راستش را بخواهید او با این حال کار خودش را کرده است چون فضاپیما فرق زیادی با زمین ندارد و جز لحظات کوتاهی که کریس با همسرش هری در فضای اتاق شناور و بی وزن می شوند، باقی موقعیت ها شبیه همان گفت و گوها و مشاجراتی ست که کریس روی زمین با پدر یا همکار پدرش دارد منتها این بار در اتاق هایی دکوراتیو.
ناگفته نماند که فضای فیلم تارکوفسکی مرموز تر از فیلم سودربرگ بوده و حال و هوای غریب تری دارد که به نظر می رسد برای چنین موضوعی مناسب تر است. حتی آخرین پلانِ فیلم هم با تکنیکِ ساده ای انجام می شود و بدویت تصویری اش را حفظ می کند.
مهمان ناخوانده
همان طور که شب اول قبر سخت است گویا اولین شبِ هر تازه واردی مثل کریس در سولاریس هم، با یک شوکِ شدید همراه است. تارکوفسکی برای القای سختی اولین شب، پلان ها را به رنگ سیاه و سفید درآورده است تا ترفندهای رنگ در سینما را نشانمان دهد.
صبح می شود و کریس همسر مرده اش را به عینه جلوی چشمان خود می بیند؛ یک رویای واقعی با لمس و گریه های واقعی. هری (ناتالیا بوندارچوک) در فیلم همانگونه که لم در کتابش توصیفش کرده، تصویر شده است. زنی شدیدا وابسته، حساس و زخم خورده با نشانی از یک تزریق قدیمی روی بازو.
ممکن است اینطور برداشت شود که سولاریس خاطرات تلخ را به فضانوردان هدیه می کند اما در واقع برای هر کس هرآنچه در چنته دارد رو می کند. گیباریان توهماتش را مجسم شده روبروی خود می بیند و قبل از آمدن کریس خودش را نابود می کند. اوضاع دو دانشمند دیگر هم برایمان نامشخص است.
از اسناوت، پیرمردی که تمام صورتش را چروکِ گسترده ای فراگرفته، سراسر حال خرابش را می بینیم؛ معلوم نیست با آن چکش و طنابی که برای خلاصی از مزاحم ها به کریس پیشنهادش را داده بود، چه بلایی سرِ مهمانِ بخت برگشته اش آورده است.
از مهمانِ سارتوریوس هم فقط و فقط یک کوتوله جلویمان چند ثانیه ای ظاهر می شود؛ معلوم نیست با آن بیچاره چه کاری در آزمایشگاه انجام می دهد. پیداست که تنها کریس کلوین، مهمانِ قابل توجهی دارد طوریکه حتی سارتوریوس هم به این موضوع حسادت می کند. او از ماجرای عاشقانه کریس مشمئز شده، بی خبر از اینکه گویا کار اصلی در سولاریس همان مهمان نوازی ست. گرچه جاهایی کاملا حق با سارتوریوس است و احساساتِ فیلم گاهی زیادی غلیظ می شود؛ مثل اشک و آه بیش از اندازه هری در جلسه چهارنفری شان.
آن دو فضانورد که البته به سختی می توان فضانورد بودنشان را باور کرد، ابدا آدم های مهمی نیستند و جز خرابکاری کار دیگری در طول سفرشان نکرده اند و حرفهایشان عمدتا زائد است. به جز استثناهایی مثل پیشنهادِ کوچولوی اسناوت به کریس، درباره آن کاردستی کاغذی کودکانه برای تولید صدایی شبیه خش خش برگهای درختان، تا یاد زمین بیفتد و در سولاریس احساس غریبی نکند.
حتی سارتوریوسِ نچسب و چرندگو هم دلتنگی های یواشکی اش نسبت به زمین را اینگونه رفع می کند. در نسخه هالیوودی نیز به همین منوال با کارکترهایی کمتر پرداخت شده طرف هستیم؛ زنِ سیاه پوست و جوانک، تقریبا هیچ ماجرای جذاب و شنیدنی ای ندارند. این موضوع در ابتدا به رمان برمی گردد که حجم بسیارش را هری و حرفهای فلسفی بی انتهای کریس پر کرده اند. اما فیلمنامه هم نتوانسته این نقص را در خودش برطرف کند و رمان را با عیب هایش اقتباس کرده است.
اسناوت گاهی ظاهر می شود تا صرفا شنونده حرفهای کریس باشد. گاهی هم مشروب می خورد و روز تولد، دستِ مهمانِ کریس را می بوسد و حرفهای انسان دوستانه می زند. اما فردای آن روز به طور متناقضی به کریس یادآوری می کند که با نمونه علمی اش، احساسی برخورد نکند.
این مجموعه اشکالات در شخصیت پردازی را می توان در دیگر فیلم های تارکوفسکی هم دید. گویا این ضعفِ تقریبا همیشگی آثار او است. البته استثنائاتی هم در کارنامه فیلمسازی اش وجود دارد و شخصیت پسر بچه در فیلم کودکی ایوان یکی از آنهاست.
بازگشتِ آبرومندانه
ما با دو کریس روبرو هستیم. کریسِ اول، سرد و تلخ است، اعتنای چندانی به اطرافیانش نمی کند، با پدرش وقت نمی گذراند، با نیش و کنایه با برتون صحبت می کند و عکس های خانوادگی اش را می سوزاند. حتی استفاده از اسلحه در برخورد اول با هری، به ذهنش خطور می کند و با پاره کردن لباس همسرش، نشان می دهد که چقدر مایل است زودتر از شرِ او و خاطراتش خلاص شود.
رفته رفته سر و کله کریسِ دوم پیدا می شود. کم کم دوست داشتنی و گرم شده و مادر و کودکی های خود را به یاد می آورد، احساسش را ابراز می کند و از تصمیم گیرنده ای دودوتا چهارتایی به یک شخصیت عاطفی تبدیل می شود. چند ثانیه ای که وقتِ بی وزنی در فضاپیماست، از صحنه های دل انگیز فیلم است؛ کریس در کنار هری، سبک همچون پر.
اگر عشق در سولاریسِ سودربرگ به یک زن و شوهر محدود می شود و در نهایت پس از مرگ به وصال هم می رسند اما در اثر تارکوفسکی دامنه وسیع تری پیدا می کند؛ مادر، پدر و حتی سرزمین را دربر می گیرد.
کریس در رویایش، مانند پسربچه ها از پرستاری مادر لذت می برد و در بیداری جلوی پای پدرش زانو میزند. در حالیکه اسناوت و سارتوریوس بخاطر نداشتن این ویژگی ها، سرنوشت نامعلومی پیدا می کنند و خبری از آن ها روی زمین نیست. اما کریس به زمین باز می گردد چون از سولاریس درس گرفته است و با آنکه حتی در آنجا به حال مرگ می افتد، ولی متوقف نمی شود.
این ایده تارکوفسکی متفاوت با ایده استانیسلاو لم است. لم در رمانش، کریس را در انتظار شگفتی های نامعلوم، در سولاریس نگه می دارد. کریسی که آنقدر فعال نیست که خودش دست به ایجاد تغییر بزند. اوج فکری هم که به ذهنش می رسد، مفهومِ «روح علیل» است؛ روحی که ناجی هیچ چیز نیست و هیچ هدفی ندارد و فقط هست. من هم اگر بجای تارکوفسکی بودم، پایان بندی خسته کننده کتاب را کنار می گذاشتم و کارکتر کریس را از این نظریه پوچ، نجات می دادم.
سولاریسِ تارکوفسکی مثل اکثر فیلم های دیگرش، قبل از اینکه سینما و تصویر باشد، رادیو و صدا است. بنابراین بیش از اینکه فرصت دیدن و تنفس کردن داشته باشیم، در حال شنیدنیم. دیالوگ های پرحجم و خطابه های طولانی، جای قصه گویی های پیچیده را گرفته و مضمون های ادبی و نمادها به کنش ها و واکنش های بازیگران غلبه پیدا کرده اند. گرچه به دلیل وجود صحنه پردازی های نسبتا خوب و بازی های خاص و باورپذیرِ بازیگران،کمتر از آنچه انتظار می رود از این موضوع خسته می شویم.
در حالیکه ریتم بسیار کند فیلم اودیسه فضایی 2001 متناسب با فضا انتخاب شده بود اما در فیلم 3 ساعته تارکوفسکی، شاهد ریتمی یکسان برای دو سیاره هستیم. پرده اولِ فیلم که روی زمین ایستاده ایم، با همان سکون هایی همراه است که در صحنه های مربوط به فضا شاهدش هستیم اما در فیلم سولاریسِ سودربرگ، تفاوت ریتمی بین دو سیاره تا حد قابل قبولی ایجاد شده است.
اگر همه وضعیت ها برای همه شخصیت ها با یک ریتم به نمایش دربیاید، یعنی فیلمساز دلبسته ریتم کند است نه علاقمند به انتخابِ ریتمی متناسب. مخاطبانِ اصلی نیز که نه جشنواره ها بلکه مردم روسیه آن سالها بودند، احتمالا به همین دلیل نتوانستند با فیلم تارکوفسکی آنطور که باید کنار بیایند. با همه این حرف ها نباید کارکرد درستِ زمان مرده و ضد ریتم بودن را در جاهایی از فیلم نادیده گرفت.
کشمکش های کریس و هری با گذشته ای که تلخ و جبران ناپذیر بوده قطعا به زمان بیشتری برای حیرت ها، حسرت ها و زنده کردن حس های فراموش شده نیاز دارد. در این موضوعِ بخصوص، ریتم کند و مکث های تارکوفسکی به سنگین کردن فضای رابطه شان کمک کرده است.
آن دو در نهایت، مرورِ خاطرات تلخ شان را جلوی آینه به آخر می رسانند؛ آینه ای که بهترین وسیله برای حل ماجراها بجای جنجال هاست. با نرم شدن قلب کریس، گره کور باز شده و سرنوشتِ رویایش نیز مشخص می شود. نمی خواهم پیام فیلم را از دلش بیرون بیاورم و آن را با نظریات پرپیچ و خم طول و تفصیلش دهم. فقط خیلی خلاصه می گویم که حرف مهم فیلم «با گذشته حل نشده مان گفت و گو کنیم» است و فلسفه عجیب غریب دیگری که بخواهند به فیلم سنجاق کنند ندارد. در عصر سرعت، شاید کمتر کسانی مایل به دیدن علمی تخیلی های بی سر و صدا و آرام باشند اما معتقدم که دیدن فیلم های مهم و نه لزوما خوب، شناختمان را نسبت به اطرافمان بیشتر می کند.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
نسبت به بقیه فیلمهای تارکوفسکی یک پله پایینتر قرار میگیره