نقد سریال Carnival Row – فانتزی تاریک و بیگانه
شاید بهترین عنوانی که میتوان برای دوره کنونی سریالهای ژانر فانتزی در نظر گرفت، «دوران پساگیم آو ترونز» باشد. دورانی که طرفداران سریال محبوب شبکه HBO که عمدتا از پایانبندی آن هم ناراحت و ناراضی ...
دنیای بیگانه
داستان سریال Carnival Row اهداف متفاوتی را دنبال میکند. از طرفی یک کارآگاه به نام «رایکرافت فیلوستریت» با بازی ارلندو بلوم را داریم که نقش اصلی کل روایت را عهدهدار است. فیلوستریت در تایملاین اصلی به عنوان یک کارآگاه شناخته میشود و درگیر پروندهای عجیب شده. پروندهای که در ادامه از دنیای اطرافش تأثیر میپذیرد و جنبه فانتزی و ماوراءالطبیعه خود را نمایان میسازد. در طرف دیگر شخصیت «وینیت استونماس» با بازی کارا دلوین را داریم که یک پری است. پریها اولین نژادی هستند که سریال به آنها میپردازد و معرفی دنیای خودش را با آنها آغاز میکند.
وینیت نیز به عنوان نماینده سرسخت آنها معرفی میشود. او به محل مرکزی سریال یعنی «بِرگ» آمده تا بتواند زندگی خود را کمی راحتتر ادامه دهد. چیزی که این دو شخصیت را به هم میرساند، رابطه عاشقانه و نزدیکی است که زمانی بین آنها جریان داشته، هماکنون کمرنگتر شده و الان به صورتی عمیق ادامه مییابد. تا کنون به دو زمینه داستانی اشاره شد: بخش جنایی و رومنس. اما نکته اینجاست که این سریال دو تم دیگر را هم پرورش میدهد و سعی دارد مخاطب را از چند بعد درگیر کند.
شخصیت «ابسلوم برکسپیر» صدر اعظم مجلسی است که دو حزب اصلی آن را بهدست خود گرفتهاند و بهصورتی دشمنگونه با هم بحثهایی دارند. این بخش از داستان و پویایی خاصی که در طول پیشروی پیرنگ به آن اضافه میشود، بخش سیاسی و جزئی از نگاه جامعهشناسه اثر به مفهوم تبعیض و بیگانه خواندن نژادهای مختلف میپردازد. نامی که برای جانوران غیر از انسان در نظر گرفته شده، «کریچ» است. کریچها نقش مهمی در بیشتر زوایای تعریف داستان دارند. به طوری که حتی یک خرده پیرنگ، داستان نمایندهای از آنها را در مسیر رسیدن به قبولی در اجتماع روایت میکند. «آگرئوس» کریچی است که در منطقه مرفهنشین برگ ساکن شده و از نظر مالی نه تنها مشکلی ندارد، بلکه ولخرجی هم میکند. اما قبولی او در اجتماعی که کریچها را از نظر سطح ارزشی پایینتر از انسانها میداند، قطعا بدون ماجراهایی متفاوت و سخت میسر نمیشود. «اموجن اسپرنروز» همراه با برادرش «ازرا» همسایه آگرئوس هستند و داستانی فرعی را از درگیری اجتماعی آن هم از زاویه دید طبقه مرفه تشکیل دادهاند.
تنوع داستانکها و پیرنگهای جانبی درست همانند پاشته آشیلی است که دو دستگی بینندگان را شکل داده. عدهای از بینندگان آن را گیجکننده میدانند و معتقدند هر کدام از آنها به درستی پردازش نشدهاند. در طرف مقابل، عدهای به تحسین اتمسفری میپردازند که این داستانها در کنار هم آفریدهاند و جو متمایزی را شکل دادهاند. عدهای معتقدند Carnival Row بهقدری شلوغ است که مهمترین وظیفهاش یعنی سرگرمکنندگی را فراموش کرده، اما برخی دیگر درست از همان شلوغی لذت میبرند و آن را دلیل کشش داستان میدانند. بعضی معتقدند داستان فراموش کرده درباره چه چیزی است، اما عدهای میگویند داستان با مسیری که طی میکند، اهداف متفاوتی را برای خود برمیگزیند.
حقیقت این است که این سریال بیاشکال نیست و معضلات خاص خودش را دارد، اما به قدری بد نیست که وارد محدوده بیکششی و کسلکنندگی شود و مخاطبش را آزردهخاطر سازد. اتمسفری که Carnival Row برای خود خلق میکند، درست همان چیزی است که در دوره کنونی کمتر دیده میشود. این سریال تلخی و فریاد اعتراض نوشتههای لاوکرفت را گرفته و با مولفههای تماتیک اکسپرسیونیسمی پیوند میزند. اصلی که در تمام داستان و روایت موج میزند، همان هدفی است که فیلمهای جنبشهای کلاسیک سینما دنبال میکردند. این سریال از اصل عدمقطعیتی پیروی میکند که پایهگذار گذر و سیری در ناخودآگاه انسان است. درست در کنار پرداختن به از خود بیگانگی انسانهاست که نمادی از دنیای کنونی ما هم محسوب میشود.
از طرفی، سریال Carnival Row توانسته به تم پایداری از سبک نوآر برسد و از ویژگیهای نئو-نوآر پیروی کند. چیزهایی که در سرتاسر اثر به چشم میخورند، نشان از درامهای دهههای ۴۰ و ۵۰ میلادی دارند و نوع داستانگویی بصری نیز از ویژگیها و خصوصیاتی بهره میبرد که بیننده را به یاد آنها بیندازد. صحنههای زیادی از این اثر در شبهای تاریک برگ میگذرند و با نور، بازیهای مختلفی میکنند. از لوکیشنهای سریال نوای اندوه به گوش میرسد و از طرف دیگر، ساختمانهای مجلل و قصرهایی داریم که در نقطه مقابل پریشانحالی کلی شهر قرار میگیرند. اما اگر فکر کردید که در این ساختمانها خبری از درد و مشکل نیست، کاملا در اشتباهید. اتفاقا در همان بناهاست که ما مشکلاتی عمیق را شاهد هستیم و توطئهها از همان مکانها آغاز میشوند.
البته دیدگاه سطحینگری که به برخی مسائل شده موجب میشود همه افراد با تمامی مسائل ارتباط مد نظر را نگیرند. این مشکل در بخش سیاستمحور داستانی بیشتر از دیگر اجزاء به چشم میخورد. معضلی که این خردهپیرنگ از آن رنج میبرد، همان مشکلی است که یک خودروی زیبا با یک موتور ضعیف دارد. هر چقدر ماشین از نظر بیرونی زیبا، چشمنواز و پدیدآورنده اشتیاق است، از بعد درونی پوچ و کمرمق است. کمرقمی بخش سیاسی این است که نه تنها از نظر بصری درست تکامل نمییابد، بلکه در داستان نیز به شدت خارج از جو و ناپیوسته نمود پیدا میکند. مشکلی که شاید با تعداد بیشتر قسمتها یا کمتر مهم جلوه دادن این جزء به این اندازه نمایان نمیشد تا آن را از دیگر خرده داستانها دورافتاده قرار دهد.
تبعیضی که نمیتوان از آن فرار کرد
با در نظر گرفتن موارد گفته شده، منطقی به نظر میرسد که بزرگترین مزیت Carnival Row را نه رومنسش بدانیم و نه تنوع سابپلاتهایش. چراکه همه آنها در نهایت دچار کمکاری و مشکلاتی میشوند و نمیتوان به طوری کاملا مطمئن روی آنها حساب باز کرد. مزیت بزرگ این سریال حداقل در فصل اول، اتمسفری است که پدید آورده و روایاتش را در آن جریان میدهد. این اتمسفر پتانسیل و کشش داستانهای عاشقانه مختلفی را دارد و از طرفی، درست همان فضایی است که یک سریال بتواند معماهای جنایی درست و حسابی خودش را از آن بیرون بکشد. در اصل این جهان اثر است که از نویسندگان و کارگردانان موارد بیشتر و بیشتری را میطلبد. در حالی که در دیگر عناوین، در اصل نویسندگان سعی دارند تا زمینههای داستانی مختلفی را از جهان سریال یا فیلم بیرون بکشند. برای مثال زدن هم نیازی نیست جای دوری برویم. The Boys، دیگر محصول آمازون پرایم با نویسندگی مناسب و فراتر از انتظارش که به کمیکها هم وفادار هستند، از جهان روایتش ماجراهای فرعی و تأثیرگذار بیشتری را میطلبد. در حالی که در کارنیوال رو، با پایان هر قسمت بیننده حس میکند هنوز تمامی چیزهایی که میتوان در آن دنیا داشت را ندیده.
این فضاسازی مناسب فقط به برگ محدود نشده. در قسمت سومی که به وقایع گذشته میپردازد هم به خوبی تعادلی که انتظار آن کشیده میشود، بهوجود آمده و به تکامل شخصیتی دو معشوقه ما کمک میکند. این بخش شخصیتپردازی، به لطف تصویرسازی دقیق و از همه مهمتر هدفمند، توانسته اثر بیشتری روی مخاطب بگذارد و فراموش نکند چه مسائلی باید روشن شوند. درست است مکان عشقی که در این سریال به نمایش گذاشته شده، پیچیده و در عین حال بیگانه است، اما قسمت انسانی آن حفظ شده و با اینکه گاهی بوی کلیشههای همیشگی را میدهد، با توسل به چیزهایی مانند جنگ و درگیری درونی و خانوادگی پروسه آشنازدایی خود را به خوبی طی میکند.
در کنار تمام آن مسائل، همین لوکیشن خلق شده است که باعث میشود ضرباهنگ بخش جنایی افت محسوسی پیدا نکند و شاید مهمترین جریان داستانی مسیرش را بدون اشکال بزرگی ادامه دهد. مشخصا جزء جنایی بیعیب نیست و همان مشکلی را دارد که بسیاری از نویسندگان هنوز از آن درس نگرفتهاند. آن هم نداشتن شخصیتپردازی درست و جذاب برای قربانیانی است که با پیشروی داستان، سلاخی میشوند. در نهایت مرگ و حس خطر مناسبی که باید به حق برای آن ایجاد شود، فراموش شده و بیشترین ضربه را بینندهای میخورد که دیگر میل چندانی به دنبال کردن معمایی دو سر بسته ندارد. این معما از این نظر دو سر بسته است که در یک طرف، کارآگاه ما همچنان درگیریهای خانوادگی و هویتی خود را دارد و در طرف دیگر، با یک «دارکاشر» وحشتناک طرفیم.
این معمایی که از هر دو طرف جریان دارند، مزیتی را به همراه عیبی دیگر شکل میدهند. اینکه معما از دو سمت جریان دارد و وقایع هر کدام از آنها روی دیگری تأثیر معینی دارد، باعث شده همان حس تلقینی ایجاد شود که از یک اثر معمایی انتظار میکشید. از طرفی منتظرید تا قربانی بعدی سلاخی شود و جنازه نصفه و نیمهاش روی زمین پهن شود، در طرف دیگر منتظرید ارتباط عمیقتر مقتول با کارآگاه داستان را کشف کنید. رایکرافتی که با گذشت زمان متوجه میشوید از نظر لایههای اطلاعاتی به زیبایی طراحی شده و با کنار زدن هر کدام از لایهها، همچنان داستان مسیر خود را در راستای هدفی مشخص طی میکند. شاید زیاد از مثال True Detective استفاده کرده باشم، اما اشاره کردن به این اثر در ادامه، برای فهم بیشتر صورت میگیرد.
رایکرافت در مسیر حل این جنایت، بیشتر از اینکه با دشمنان مختلف و تعریفشده درگیر باشد، با طبیعت خودش درگیر است. او خود را در زندانی میبیند که از طرفی اجتماع برایش تعریف کرده و بخشی میلههای آن را خودش سر جایشان قرار داده. این درگیری درونی در راستای کشف خود واقعی توسط یک کاراکتر، در فصل اول ترو دیتکتیو و با مسیری که «راست کول» طی کرده بود، به بهترین نحو به تصویر کشیده بود. اینجا شاید رایکرافت از نظر فلسفی بار زیادی را بر دوش خودش حس نکند، اما وظیفه جلو بردن داستانی که بیش از دیگر خردهپیرنگها اهمیت دارد را بر عهده گرفته و بلوم در این نقش، واقعا یکی از بازیگریهای برتر کل این فصل را ارائه داده.
اما اگر از مزیت آن بگذریم، به پیچیدگی بیش از حد آن میرسیم که در پیشروی داستان حس میشود. این پیچیدگی تا اندازه معینی قابل توجه است و میتوان آن را درک کرد. مگر میشود در چنین جهان پیچیده و ناآشنایی شاهد کشمکشهای ذهنی و چالشهای فکری نباشیم؟ اما معضلی که باعث میشود این موارد از حد درست و بهجای خود بگذرند، عدم وجود تعادل است. عدم وجود تعادل میان پردازش شخصیتها، عدم تعادل میان دادن اطلاعات و در نهایت، عدم تعادل میان نتیجهگیریهای نهایی.
بخش جامعهشناسانه سریال Carnival Row هم درست به همان چیزی اشاره میکند که هماکنون جهان را وادار به ایجاد جنبشهای مختلفی کرده. در سابپلاتی که درباره آگرئوس و برخورد خانواده اسپرنروز با یک کریچ است، این ماجرا بیش از پیش نمایان میشود. این روایت میخواهد به این موضوع بپردازد که گاهی انسانها از دیگر موجودات، اعمال حیوانیتری را سرمشق قرار میدهند و فراموش میکنند چه چیزی در زندگی به زندگی آنها اهمیت میبخشد. البته باید اعتراف کنیم که این موضوع انقدرها هم بکر نیست، ولی همچنان جوابگویی خود در Carnival Row را مدیون برگ و ماجراهای دیگر درونش است.
مشکلی که این جریان را از ماندگاری و تأثیرگذاری باز میدارد، نبود ارتباطی درست و حسابی با ماجرای اصلی است. بله، از برخی جهات این چند داستان به هم ختم میشوند، اما بخش داستانی خانواده اسپرنروزها به این علت صد درصدی کار نمیکند که نمیتواند به رشتههای ارتباطی متصل شود. این جزء داستانی در موازات دیگر بخشها حرکت و مفاهیم مستقلی را القا میکند، اما همچنان همین استقلال است که آن را گاهی به بخشی برای بیشتر کردن طول سریال تبدیل کرده. در اصل این دومین سابپلاتی است که به مشکلات این چنینی دچار شده (نخستین خردهپیرنگ که از این معضل رنج میبرد، داستان سیاسی بود). درست است که از نظر ایدئولوژی هدف جالبی را شاهد هستیم، اما رنگ و روی جاهطلبی بیش از حدی که روایت آگرئوس به خود میگیرد، این احساس جدا بودن را بیشتر تقویت میکند.
تماشای چیزی که به سادگی پیش نمیرود
شلوغی فقط به داستانکها لطمه نزده، بلکه به شخصیتپردازی کلی مجموعه هم به ارث رسیده و باعث شده برای درک بسیاری از موجودات مختلف، تمرکز بیشتری طلبیده شود. در طول این فصل، جانوران و نژادهای مختلفی مورد بحث واقع میشوند که به هر کدام از آنها به طور کافی پرداخته نمیشود و فراموششدنی لقب میگیرند. به همین دلیل، این حس به بیننده القا میشود که فصل اول مقدمهای سرسری بر دنیای بزرگتر بیرون است و قرار نیست کامل به آن پرداخته شود. اگر این فصل را مقدمه در نظر بگیریم، صادقانه کار خوبی صورتا گرفته؛ اما اگر به صورت یک اثر مستقل به آن نگاه شود، این مشکلات باعث سردرگمی نهایی مخاطب و شکل نگرفتن ارتباطی درگیرکننده و دارای پتانسیل شده.
همانطور که پیشتر هم اشاره شد، این سریال از نظر بصری عالی پیش میرود و با قاببندیهای خود سخن میگوید. هر چند همه آنها از هدفمندی دیگر همتایان خود پیروی نمیکنند، اما در نهایت برای به تصویر کشیده شدن روایت کافی هستند و حق مطلب را ادا میکنند. استفاده از جلوههای ویژه و CGI هم در این عنوان نقش پررنگی دارد که با افتوخیز دنبال میشود. برای مثال، در یک صحنه از جزئیات به نمایش درآمده حیران میمانید و در سکانس بعد، کمکاری خاصی نمایان میشود.
شاید سریالهایی همچون بازی تاج و تخت ترجیح میدادند تا با توجه به بودجه، بخشهای مهمی را از اثر نهایی حذف کنند، اما Carnival Row در این زمینه نیز به جاهطلبانهترین شکل ممکن، تن به حذف بسیاری از صحنهها نداده و همین موضوع قابل تحسین است. جرئتی که کارگردانان قسمتهای مختلف به خرج دادهاند تا صحنهای هر چند از نظر تصاویر تولیدشده با کامپیوتر دارای اشکال، اما مهم در پیشبرد داستان را به تصویر بکشند.
از طرفی، موسیقی سریال Carnival Row در مجموع، یکی از ماندگارتین آثاری است که میتواند به گوش یک تماشاگر برسد. این موسیقی پویاست و از همان تیتراژ ابتدایی به شما میفهماند با اثری حماسی از نوعی متفاوت طرف هستیم. در گشتوگذارهای شهری در مناطق مختلف، تمهای مختلف اما معینی به کار گرفته شدهاند تا حس آشنایی را در جای جای داستان به بیننده القا کنند. صحنههای نبرد با موسیقی حماسیتری دنبال میشوند که آدرنالین شما را بیشتر میکند. اما اگر میخواهید هنر اصلی این موسیقی متن را دریابید، باید صحنههای ترسناک تاریک را موشکافی کنید. صحنههایی که ورود و خروج موسیقی در آنها، به معنای واقعی حساب شده و با منطق است.
پاراگرافهای بعدی بخشهایی از داستان را اسپویل میکنند
مهمترین بخشی که به نظر من در سریال فراموش شده بود، تعریف دیدی برای مردم جهان سریال بود. داستان در مواقع مختلفی سعی میکرد این موضوع را نمایان سازد و از زبان مردم به مشکلات جامعه برگ بپردازد، اما چون بیننده نتوانسته درک مناسبی کسب کند، این سکانسها را هم نادیده میگیرد و اضافی میخواند. در عوض، میشد با اختصاص دادن بخشهایی که واقعا در راهبرد کلی اثرگذار نبودند (مانند صحنههای بیش از حد طولانی خانواده اسپرنروز و آگرئوس یا ماجراهای نه چندان مهمی که در شهر برای وینیت رخ میداد)، این موضوع را پوشش دهد. در نهایت، چیزی که یش از دیگر موارد از این زاویه دید ناقص لطمه خورده، پایانبندی جنجالبرانگیز و پرسروصدای فصل است که در آن یک انقلاب عظیم بر علیه انسانها پایهگذاری میشود.
تا پایان داستان، همانطور که گفته شده بود، متوجه میشویم چرا داستان به خانواده سیاستمدار یا شخص پیشگو اشاره کرده بود، اما ارتباط نهایی داستانی برای برخی به خوبی طراحی نشده. تنها ارتباط اسپرنروزها با معمای اصلی این بوده که پدر ساعتساز و مشهور آنها به مادر رایکرافت پناه داده بود. همین و بس. آنوقت چقدر از اسکرینتایم به آنها رسیده؟ مقدار زیادی. به اندازهای که هشت قسمتی بودن سریال بدون منطق دنبال میشود و حس نمیشود هر چیزی سر جای خودش قرار دارد. پایان آن هم که با فرار آگرئوس و اموجن همراه است، واقعا مفهوم خاصی را در خود جای نداده.
رابطه پسر و دختر دو سیاستمدار بزرگ شهر هم غیرقابل درک است و واقعا بیننده نمیتواند سیر تحولات آن را ببیند. چراکه زمان مناسبی به آن داده نشده و همهچیز طی آن کمی زوری و باعجله حس میشوند. به هر حال، این رابطه در فصلهای بعدی نقش مهمی خواهند داشت و با این آغاز سخیف، کار سختی برای احیای آن در پیش روی نویسندگان قرار دارد.
پایان اسپویل
برای برداشت نهالهای کاشته شده، باید صبر کنیم
سریال Carnival Row ماجرایی فانتزی را دنبال میکند که کمیاب است و پتانسیل این را دارد که مخاطبانش را در دنیایی بزرگ غرق سازد. البته همه موارد به بهترین نحو پیش نمیروند و اشکالاتی بنیادی در طول سریال حس میشوند. معضلهایی که شاید از نظر مفهومی اهمیت داشته باشند، اما هرگز باعث نمیشوند سرگرمکنندگی کلی اثر خدشهدار شود. هر چند، همانطور که پیشتر هم اشاره و شرح داده شد، یا از این سریال لذت خواهید برد یا تنفر خاصی را نسبت به آن حس میکنید. شاید این میراثی باشد که اتمسفر زیبا، جذاب و لاوکرفتی این عنوان به ارمغان داشته و باعث شده این دو دستگی را به وجود بیاید. هماکنون، سرنوشت اثر در دستان فصل دومی است که امیدوارانه منتظریم تا ببینیم چگونه میتواند دنباله درخور و شایستهای باشد تا برخی از کمکاریهای افتتاحیه را پوشش دهد.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
اسم
اسم آهنگی که مادر فایلو میخوند چیه؟
Grieve no more _patty gurdyو lora lie lowاینا بودم دوست عزیز
اسم آهنگی مادر فایلو میخوند چیه؟!
با سلام.با اینکه سریال کمبود هایی داشت اما دلنشین بود و مخصوصا فضاسازی ها و شهر و حتی سرزمین پری ها رو خیلی خوب تونسته بود به بیننده القا کنه.از طرفی مثل یه داستان پریان همه چیز گل و بلبل نبود و اون دارکی که توی فضا بود رو دوست داشتم. اما روند داستان از همه به نظرم جالبتر بود با اینکه بعضی چیزها رو میشد حدس زد اما در آخر باز هم غافل گیری های زیادی داشت!!! در ضمن قبول دارین شخصیت های دختر داستان خیلی شجاع ان؟ هر کدوم یه مدل!!!
سلام به نظرمن سریال خوبیه و تونسته خودشه نشون بده اما عقیده ای که من دارم اینکه سریال درون مایه سیاسی اون بسیار مهم هستش و از قسمت ۷ به بعد بیشتر به این پی میبریم که سریال در ضمیر ناخوداگاه ما داره به جریان تاریخی اشاره میکنه و نشون میده به مردمی و نوعی نژاد در سرزمین خودشون تجاوز شده واین مردم به سرزمین های دیگر و مخصوصا بورگ مهاجرت میکنند و بیشترین جایی که من رو به این نتیجه رسوند انتهای قسمت ۸ که نژاد کریچ رو درون محله ای جمع میکنند و هیچ کس حق ورود و خروج نداره ... دقیقا اینجاست که میفهمیم و به یاد می آوریم این داستان در اصل یک یادآور واقعه تاریخیه و اون واقعه در آلمان نازی و قرار دادن یهودی ها در گتو های آلمانیه به نظر من این داستان بیش از یک سریال فانتزی است و پیام هایی رو داره منتقل میکنه
اما یه پیش بینی هم که میتونم بکنم اینه که در فصل های بعد نشون خواهد داد که یکی انسان ایموجن و دیگری باک به جایی میرسند که یوتوپیا یا مدینه فاضله ای برای آمیخته شدن نژاد های کریچ هست و آن سرزمین موعود کریچ ها و انسان هاست دقیقا مثل واقعه تاریخی.....باید دیددر آینده سریال چه نشان خواهد داد
واقعا سریال بی نظیریه
تمش یکم با سریالای فانتزی دیگ فرق داشت ولی همین فرق داشتنش جذابش کرده بود
اینکه گاهی اوقات متمایز بودنا عشق حقیقی رو میسازه و ما باید ب این احترام بزاریم و سر این تفاوت از این ترس نداشته باشیم ک بقیه در موردمون چی فک میکنن
ت دنیای واقعی چ عالی بی نقص باشی چ متفاوت مردم پشت سرت حرف میزنن و این سریال واقعا این واقعیتو نشون داده بود
مشتاقانه منتظر فصل دومشم ??
سریالش متفاوت بود. در کل خوبه
انتخاب واقعا مناسبیه برای طرفداران فانتزی
اول سریال گفتم بالاخره ی سریال فانتزی که جاش خالی بود دیدیم ولی داستان های فرعی اصلی جالب نیستند دنیاش بیشتر واقعی بود حس فانتزی بودن احساس نکردم