نقد سریال undone – طلسم شکسته نمیشود
به نظر من «سریال دیدن» فرایندی است سختتر از دیدنِ فیلم سینمایی، چون باید مدام حواسمان باشد که قسمتهای بعد را هم ببینیم. این فرایند برای سریالسازان سختتر هم هست. اگر سریالهای خانگی را در ...
به نظر من «سریال دیدن» فرایندی است سختتر از دیدنِ فیلم سینمایی، چون باید مدام حواسمان باشد که قسمتهای بعد را هم ببینیم. این فرایند برای سریالسازان سختتر هم هست. اگر سریالهای خانگی را در نظر بگیریم، نویسندگان و فیلمسازان باید آنقدر نکات غافلگیرکننده برای مخاطبان داشته باشند که بتواند ما را طلسم کنند. تا هر زمانی که این طلسم باطل نشود ما به دیدن ادامه میدهیم. ویجیاتو را در نقد سریال undone همراهی کنید.
- کارگردان: Hisko Hulsing
- نویسنده: Raphael Bob-Waksberg and Kate Purdy
- بازیگران: Rosa Salazar, Constance Marie, Siddharth Dhananjay
دوستیِ عمیق بین فیلم و انیمیشن
قبل از هر چیز بهتر است کمی درباره روش ساخت آثاری همچون undone صحبت کنیم چون اولین عنصری که چشم ما را به خودش جلب میکند، تصاویری است که بیش از اندازه واقعی اما بیش از اندازه نیز خیالی به نظر میرسند. نام این روش، روتوسکپی است که به ابزاری به همین نام اشاره دارد.
در موارد بسیاری روش روتوسکپی قابل تشخیص نیست به طوریکه در اثر تلفیق با تصاویر واقعی چندان متوجهاش نمیشویم. به طور مثال در فیلم ارباب حلقهها، جلوههای پیشرفته کامپیوتری و ابزار دیجیتال به گونهای است که بیشتر از قبل با «واقعی سازیِ خیال» روبرو میشویم. در این روش حتی میتوان حرکات طبیعی یک عنصر زنده را به یک شخصیت کارتونی منتقل کرد، کاری که مکس فلایشر در سال 1914 کرد.
از استفادههای دیگر روتوسکپی، تلفیق فیلم زنده و انیمیشن است به گونهای که مرز بین واقعیت و خیال کاملا مشخص باشد اما کاراکتر فانتزی به عنوان جزئی حقیقی از واقعیت محسوب شود. رابرت زمکیس این کار را در فیلمِ «چه کسی برای راجر رابیت پاپوش دوخت (1988)» انجام داد و یک کاراکتر فانتزی و بانمک را در یک فیلم زنده با بازیگران واقعی قرار داد.
(Beowulf (2007 نیز ترکیبی از حرکات زنده بازیگران و انیمیشن بود با این تفاوت که با یک افسانه قدیمی روبرو هستیم که در آن تصاویر واقعی و تصاویر انیمیشنی از یکدیگر جداییناپذیرند. این فیلم اوج کار زمکیس در این روش محسوب میشود.
اما واقعیت ماجرا این است که روتوسکپی روش بیاهمیتی بود که تا قبل از دهه هفتاد میلادی، با دید تماما تکنیکی برای کاهش هزینهها نگریسته میشد. در دهه هفتاد پس از استفادههای سودمحورِ دیزنی از روش روتوسکپی، رالف باکشی (Ralph Bakshi) این سبک و ترفند را برای ایجاد خلاقیت در تصویر به کار برد.
درست زمانی که دیزنی سفیدبرفی و هفت کوتوله را با وسواسی خاص میساخت تا هر چه بیشتر طبیعی و بینقص از آب دربیاید، باکشی در این فکر بود که واقعی بودن به معنای واقعگرا بودن نیست: « استودیو هایی که شما را وادار به انجام هر آنچه که درست می پندارند میکنند، هرگز حقوقی درخور و شایسته به شما نپرداخته اند.پس چرا انقدر نگران حرکت بی نقص و رنگ بی نقص و نور بی نقص هستید؟ چه کسی اهمیت میدهد اگر کاراکتر شما موقع راه رفتن کمی بلنگد؟».
همین موضوع به طور ضمنی به کارکرد روتوسکپی در فیلم- انیمیشنهایی همچون undone اشاره دارد. در اینگونه فیلمها این روش تصویری خودش را پشت ابزارهای فوق پیشرفته دیجیتال پنهان نمیکند که بیش از اندازه غیرقابل تشخیص و واقعی به نظر برسد.
وقتی به تصاویر اینگونه آثار نگاه میکنیم اعوجاج و لرزشی در نماها و حرکات احساس میکنیم که نشان میدهد نمیخواهند « بیش از اندازه بینقص» باشند، بلکه میخواهند بهتر از دیگر روشها ماهیت توهم و خواب را نشان دهند.
تصادفی نیست که اکثر فیلم-انیمیشنهایی که به روش روتوسکپی ساخته و پرداخته میشوند درباره هویت، زمان و توهم و خیالاند. البته در اینجا منظورمان استفاده از این روش به عنوان یک جاذبه تصویریِ قابل تشخیص است که به راحتی ذهنیت ما را درباره اینکه با چگونه فیلمی مواجهیم به چالش میکشد. با خود میاندیشیم که این تصاویر فیلم هستند یا انیمیشن و میدانیم که با هر دوی آنها طرف هستیم. همین موضوع از همان ابتدا چشم ما را به چیزی جلب میکند که چندان به آن عادت نداریم.
در چنین آثاری کارگردان تمام فیلم را با بازیگران واقعی فیلمبرداری میکند و سپس از انیماتورها و تصویرسازانی میخواهد که فریم به فریم این حرکاتِ زنده را به تصاویری گرافیکی و نقاشی شده تبدیل کنند.
در سریال (undone 2019) متوجه این سبک میشویم چون خواسته فیلمساز همین بوده است که بتواند درونمایه خود را با روش و سبک دیداریاش پیوند دهد. قبل از آن، در سال 2001، ریچارد لینکلیتر روش نقاشی و تصویرسازی روی حرکات زنده را مورد استفاده قرار داد که بیشتر از هر چیزی به مضمونی که میخواست با تصاویر بیان کند برمیگشت.
او فیلم waking life (زندگیِ بیداری) را درباره سفر و توهمات حاصل از مواد مخدر ساخت. او در جشنواره ساندنس از مخاطبانی که برای دیدن کار او آمده بودند، میپرسد:«چند نفر از شما مواد مخدر مصرف میکنید؟». وقتی تعدادی از آنها دست خود را بالا بردند، لینکلیتر گفت: «خوبه. این فیلم برای شماست. باقی شما فقط صبور باشید».
در واقع رویایی در کار نیست. آنچه درباره این فیلم به سفر در رویا اطلاق میشود، بیشتر نوعی رفتن به فضای توهمی از طریق کشیدن مواد است.
در فیلم (A Scanner Darkly 2006)، لینکلیتر به همین نگاهها و استفادههای تیره و تار از روتوسکپی ادامه میدهد و اینبار مستقیما به عملکرد مغز هنگام مصرف مواد میپردازد. این اثر نیز به لحاظ داستانی چندان اثر موفقی از آب درنمیآید اما به لحاظ سبکی قابل توجه است.
نکته دیگری که درباره این دو اثر وجود دارد و به نوعی با درونمایههایی از فیلمِ انیمیشنیِ undone مرتبط میشود، بحثِ «یافتن هویت» است. هویتی که بدجوری تکه تکه شده و نیاز به بازسازی دارد.
درونمایههای فلسفی نیز از مضامین مشترک دیگری بین این آثار است که بسیار با جنبه بصری آنها در ارتباط قرار میگیرد. این مضامین فلسفی و در عین حال شبه علمی، در فیلمِ زندگیِ بیداری درباره آفرینش جهان، در یک اسکنر تیرهبین درباره توهمات و کارکرد مغز و در undone درباره سفر در زمان است.
تصاویر روتوسکپی نیز در این آثار به چالشی تبدیل میشوند که واقعی بودن و واقعی نبودن آدمها، اشیا و حوادث را برای ما به یک مساله تبدیل میکنند؛ موضوعی که دغدغه کاراکترهای این آثار نیز هست.
کمی با سریال آشنا شویم
سریال انیمیشنیِ undone یک کمدی- درام خانوادگی است که با مفاهیم روانشناسانه نیز پیوند خورده است اما نه یک روانشناسی آکادمیک و علمی. اصولا فیلمهایی با مایههای علمی-تخیلی چندان نمیتوانند ادعای زیادی در علمی بودن موضوعات خود داشته باشند اما قرار است بگویند «ممکن است روزی اتفاق بیفتد».
از طرفی اشارههای فراوان به فرهنگهای بومی، نگرشی مردمشناسانه به فیلم بخشیده است، اما نه نگرشی عمیق. در این فیلم شمنها، کاهنان و سرخپوستها مثل دیگر فیلمهای غربی، فقط با ظاهری مرموز و جذاب نشان داده میشوند ولی از عمق زندگی آنها باز هم خبری نیست.
اما در هر صورت فیلم میخواهد به ما بگوید که در این فرهنگها چیزهایی وجود دارد که زندگی مدرن و صرفا فیزیکی عصر امروز آن را درک نمیکند و البته درست هم میگوید.
فیلم با یک مقدمهچینی خوشریتم، شخصیت اصلیاش آلما (با نقشآفرینیِ Rosa Salazar) را به ما معرفی میکند. آلما یک دختر بسیار معمولی به نظر میرسد که چیزی در درونشاش باعث ناآرامیِ شده است. گذر زمان و یکنواختی زندگیاش بیش از هر چیزی او را خسته کرده و خود آلما نیز از تخیل و خلاقیت لازم برخوردار نیست که تغییری در زندگیاش ایجاد کند. او در ارتباط تنگاتنگاش با خواهر کوچکترش بکا دچار مشکل است و صحبتهایشان در اغلب موارد با سوءتفاهم همراه است. در ارتباط با پسر مورد علاقهاش نیز در عینِ صمیمیت درجا میزند و پیشرفتی ندارد. با مادرش در یک رابطه خشک و غیرصمیمی به سر میبرد.
در واقع در قسمت اول از سریال undone با آلمایی روبهرو هستیم که به عارضه «ناتوانی در ارتباط با محیط» دچار است. او حتی نمیتواند با کودکان نیز به درستی ارتباط بگیرد. عصبانیت و خشمی درون آلماست که فقط یک اتفاق هولناک میتواند در ایجاد تغییری در زندگیاش به او کمک کند.
در این میان یک «حلقه مفقوده» وجود دارد که در اغلب سریالها، چشمه کوچکی از آن در قسمت اول به مخاطبان نشان داده میشود.
میتوان گفت این حلقه مفقوده «پدر» است. مادر و خواهرِ آلما خیلی وقت است این واقعیت را پذیرفتهاند که قرار است یک خانواده کاملا زنانه باشند. اما آلما که به ظاهر قوی، بیخیال و شاد به نظر میرسد، بیش از همه وابسته و ضعیف است. همین ضعفِ او باعث میشود که نتواند زندگیاش را از یکنواختی نجات دهد. در قسمت دوم آن حلقه مفقوده نیز بیشتر خودش را نشان میدهد و ما را با ماهیت جدیدِ پدر از دست رفته آلما روبه رو میکند.
وقتی ناتوانیِ آلما در زندگی معمولی در تضاد با توانایی او برای انجام کارهای عجیب و خرقِ عادت قرار میگیرد، ماجرا آغاز میشود. موضوع کنترل ذهن، زمان و تغییر آنچه که قبلا رخ داده، میتواند تا حد زیادی کلیشهای به نظر برسد اما جزییات موجود در فیلم به اندازهای دارای خلاقیت است که میتواند ما را تحت تاثیر قرار دهد.
سفر در آینه
اتفاقِ پیش آمده، نه تنها زندگی او را از حالت تکراریاش خارج کرده بلکه آن را کن فیکون کرده است. او همچون یک رویابین، در دالانهای یک جهانِ سوررئالیستی گیر میافتد.
ریتمِ فیلم در این قسمتها به خوبی ما را غافلگیر میکند و همین سلسله رخدادهای غیرقابل پیشبینی و تکرارشونده، حسی از سفر در ناخودآگاه را به ما میدهد. در این میان پای مباحثِ علوم غریبه (علومی درباره مسائل فراطبیعی) نیز به وسط ماجرا کشیده میشود.
اینکه چگونه یک جسم میتواند بدون حرکت و فقط از طریق ذهن سفر کند. در سریال undone نیز عبور از دالان زمان نوعی تصور ذهنی برای آلماست، به طوریکه جسم او بیحرکت و بدون کنشِ خاصی باقی میماند.
البته این سفرهای ذهنی در اغلب موارد با سفرهای فیزیکی همراه بوده که چیزی شبیه به «طیالارض» را برایمان تداعی میکند. اما تفاوتی که این سفرهای ذهنی با طیالارض دارند در این است که معلوم نیست آیا آنها واقعا در دنیای فیزیکی اتفاق افتادهاند.
در اغلب موارد نیز ژانر فانتزی و تخیلی به کمک این فیلمها میآید تا کاراکترها ثابت کنند سفرهای فیزیکی و واقعی را تجربه کردهاند. البته نمیتوان چنین چیزی را منکر شد چراکه تجربیات زیادی از افرادِ بازگشته از دالان مرگ یا افرادی که جسم بیجان خود را از روی سقف دیدهاند وجود دارد.
موضوع سفر در زمان یا شناور بودن در زمان، از دورانِ سینمای صامت تا به امروز، یکی از آن موضوعات جذاب برای اهالی سینما و انیمیشن بوده است. قبل از سینما، در داستانها و رمانها نیز این موضوع با نگرشها و جهانبینیهای مختلف مطرح شده است.
در سریال نوجوانانه «شیر، جادوگر، جالباسی» که اقتباسی درخشان از مجموعه نارنیا اثر سی اس لوییس محسوب میشود، لوسی از طریق کمد به دنیای یخیِ نارنیا میرود و ساعتها در آنجا به گردش و استراحت میپردازد، اما وقتی از طریق همان کمد به دنیای واقعی برمیگردد زمان فقط چندثانیه گذشته است. این نوع از سیاحت را در «آلیس در سرزمین عجایب» و «هزار توی پن» نیز میتوانیم ببینیم.
نمونه بسیار جالب و پیچیدهای نیز که میتوانم نام ببرم، انیمه «دختری که در زمان پرش میکند» به کارگردانیِ مامورو هوسوداست که نشان میدهد سفر به زمانهای مختلف برای تغییر دادن اتفاقات، چندان هم ایده کاربردی و سودمندی نیست.
در واقع سریال undone شباهت زیادی به این انیمه دارد. آلما در ابتدا با اراده خودش سیر و سیاحت نمیکند و رفت و آمدهای او بیش از اندازه ناخودآگاه و غیرقابل زمانبندی است. آلما از این موضوع رنج زیادی میکشد اما سپس میتواند این قضیه را تحت کنترل خود بگیرد. گویی این مراحل از امور ثابت اینگونه آثار محسوب میشود.
اصرار بر خاص بودن
معتقدم که مهمترین صحنه فیلم در فصل اول، به گفتگوی بین پدر و آلما کوچولو مربوط میشود؛ گفتوگویی که مادر باید از آن بیخبر باشد. پدر داستانی معروف و شناخته شده را برای آلما تعریف میکند و از او میخواهد که دختر متفاوتی باشد و مثل دوروتی رفتار نکند.
دوروتی دختر بچهای است که بعد از سفر به شهر اُز و نابود کردن طلسمِ جادوگر، به خانه برمیگردد؛ یعنی به همان زندگی معمولیِ همیشگی. البته این نظر پدرِ آلماست وگرنه زمانی که دوروتی میگوید: «به خونه برگشتم»، این خانه دیگر آن خانه قبلی نیست. او دیدگاه تازهای نسبت به زندگی کسب کرده است.
اما از نگاه پدر آلما این بازگشت نشانه رجوع به عالم محدودیتهاست. آنچه بیش از پیش در این 8 قسمت رخ مینماید تلاش نویسندگان سریال در جذاب نشان دادن کهانت و نیروهای مافوق طبیعی برای فرار از معمولی بودن است.
(آغاز خطر اسپویل) پدر اصرار زیادی دارد به آلما بفهماند که او یک دختر خاص است و با خواهرش فرق دارد. او اصرار دارد که بزرگ شدن، ازدواج کردن، بچهدار شدن، پیر شدن و مُردن یک سری اتفاقات خطی است که همه آدمها را به یکدیگر شبیه کرده است و هنر واقعی این است که آلما شبیه دیگران رفتار نکند (پایان خطر اسپویل).
آنچه این فیلمِ انیمیشنی در این فصل در قالب نقشِ پدر به مخاطبان میگوید این است که زندگی حقیقی یعنی دیدن چیزهایی که آدمها با چشم معمولی نمیتوانند ببینند و تجربه چیزهایی که محدودیتهای فیزیک اجازه نمیدهد انسان آنها را تجربه کند.
فارغ از اینکه تا چه حد با این دیدگاههای «ما برتر هستیم» و «ما مثل بقیه معمولی نیستیم» موافقید یا مخالف، باید دید سریال در فصل بعدی چطور این موضوع را جلو خواهد برد. ناگفته نماند که اشاره گلدرشت آلما به یهودی بودن پدرش- یهودیان بر این باورند که قوم برگزیده خداوند هستند- به خوبی این ایده خود برتر بینی را برملا میکند.
در واقع در این فیلم افرادی خاص تنها با منطقِ همین خاص بودن به راحتی زمان را به کنترل خود درمیآورند و دیگر در این راه از وسایلی مثل ماشین زمان هم بینیازند. اتفاقا نقطه ضعف فیلم هم به همین مساله برمیگردد که هیچگونه تلاشی برای ایجاد یک رشته عقلانی در فیلم صورت نگرفته است. پدر آلما همه چیز را به یک موهبت الهی نسبت میدهد که الهی بودن آن اصلا قابل باور نیست.
یک رئالیسم جادویی
ویژگیها و تصاویری در فیلم وجود دارد که حسی از یک رئالیسم جادویی به فیلم میبخشد. این موضوع با ملیت اسپانیایی-سرخپوستیِ کاراکترها نیز کاملا جور درمیآید چرا که این سبکِ ادبی قبل از همه در آمریکای لاتین ابداع شد.
رئالیسم جادویی به واقعیتی اشاره دارد که در آن میتوان امور فراطبیعی را در همین زندگی روزمره تجربه کرد، آن هم نه به عنوان یک امر تخیلی بلکه به عنوان امور کاملا واقعی و ملموس. در ادیان نیز آنچه به«امور غیبی» اطلاق میشود مفهومی به ظاهر مشابه با همین موضوع دارد اما ماهیتا متفاوت است. چرا که امور غیبی در کنترل هر آدمی قرار نمیگیرد و در عین حال در زندگی همه آدمها اثر میگذارد. نجات یافتن کودکی که از چندین طبقه به پایین سقوط میکند یکی از ظواهر امور غیبی است که ارتباطی با جادو ندارد.
اما آنچه در سریالِ ناتمام مورد تاکید قرار میگیرد، جادو و کهانت است. کاهنان در واقعیت، اشخاص ریاضتکش و حتی ناهنجاری هستند که برای دستیابی به قدرتهای فراطبیعی دست به کارهای نامعقول و حتی قبیحی میزنند. مراسم قربانیِ کودکان معصوم نیز یکی از همین آیینهای شرورِ کهانت است که در کمتر فیلمی با این صراحت نشان داده میشود.
اما آنچه در سریال ناتمام از کهانت نشان میدهد به تمامی جذاب و معنوی است و با تاکید فراوان موهبتی از سوی خداوند خوانده میشود، چیزی که با واقعیتِ امرِ کهانت همخوانی ندارد. به طور مثال در صحنه رقص سرخپوستها آنچه بیشتر روی ما تاثیر میگذارد حسی از وجودِ یک «ناخودآگاه جمعی» برای دستیابی به ارتباطی عمیق و معنوی است و یا انتظار پایانیِ آلما روبروی آن معبد باستانی، همگی میخواهند یه جهانی فراتر از این جهانِ قابل دیدن اشاره کنند.
در واقع سریال ناتمام بیشتر جلوهای از یک رئالیسم جادویی است اما به اشتباه اسم این ویژگی را کهانت میگذارد.
آن را تجربه کنید
به چند دلیل پیشنهاد میکنم حتما این سریال را ببینید. اول اینکه با دیدن این سریال جذابیتهای تصویری نابی را تجربه خواهید کرد. روش روتوسکپی نیز در این اثر، برخلافِ لینکلیتر برای گفتن مضامینِ غیرجذاب و کسل کننده خرج نشده و ارتباط تنگاتگی با درونمایهاش دارد.
تغییر مداوم صحنهها و ریتمِ دگرگون و غافلگیرکننده فیلم، به معنای واقعی کلمه شبیه به پازلی است که مخاطب باید آنها را در کنار یکدیگر بگذارد و همین موضوع ما را درگیرِ فیلم میکند. در واقع مخاطب همزمان با آلما به ناخوداگاهی که در انباری ذهنش وجود دارد سر میزند و منفعل باقی نمیماند.
وقتی از کمد لباسی او به محل کار پدر در گذشته میرویم و از در پشتی به خاطرات بسیار دورِ سم سر میزنیم، در واقع با خانهای بزرگتر از یک خانه ساده طرفیم. خانه ذهن آلما پر از انباشههای تصویری است که نویسندگان به مرور آنها را به ما نشان میدهند.
با وجود اینکه طرح و قصه فیلم چندان بدیع و جدید نیست اما در عین حال در جزییاتِ ماجرا غیرقابل پیش بینی است. در واقع میتوان گفت که همین جزییات هستند که فیلمها را از یکدیگر متمایز میکنند. این فیلمِ انیمیشنی در ارائه روابط مختلف بین آدمها و عمیق شدن در آنها بسیار موفق است. میتوان گفت «ارتباطات»، مهمترین ویژگی و درونمایه سریال در فصل اول است. حتی بحث زمان را میتوان بعد از آن در رتبه دوم قرار داد.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
فصل دوم کی میاد):
فصل دومش کی میاد؟؟))):
خیلی سریال متفاوت و قشنگی بود، من خوشم اومد ولی اگه فصله دومشم درست کنن فوق العاده میشه