نقد فیلم Togo – اینجا خبری از فرش قرمز نیست
فیلم توگو داستانی عاشقانه دارد، در اینجا میان سگها و انسانها. از این عشق غریزی- فطری، واقعهای حماسی خلق میشود؛ طوفان معادله را سخت کرده و داوطلبها برای عملیات نجات، صفی طولانی ندارند. وگرنه چه ...
فیلم توگو داستانی عاشقانه دارد، در اینجا میان سگها و انسانها. از این عشق غریزی- فطری، واقعهای حماسی خلق میشود؛ طوفان معادله را سخت کرده و داوطلبها برای عملیات نجات، صفی طولانی ندارند. وگرنه چه بسیار مردان و چه بسیار سورتمهها که موقعِ مسابقات و جایزه سر و کلهشان پیدا میشود. در نهایت قهرمان آرام میآید و آرام میرود. اگر فیلم وقاری دارد، مدیون واقعیتی ساده در دلِ یک روستا است. از این واقعیتها در اطرافمان کم نیست.
حس و حال فیلم Togo خوب، گیرا و چشمنواز است. طبیعتِ سردِ آلاسکا، محبتِ ما نسبت به حیوانات و قهرمانیهایی که ریشه در واقعیتها دارند، ایجادکنندهی این گیرایی هستند. با این حال، فیلم با وجود امتیازات بالایی که کسب کرده، نمیتواند به بالاترین قدرتِ رواییاش دست پیدا کند. در واقع محصول اخیرِ کمپانی دیزنی مثل آثار دیگرش، یک «متوسطِ نزدیک به خوب» باقی میماند که به اندازه سگهای سورتمه سریع، نفسگیر و باهوش نیست. گرچه در بعضی صحنههایش، هیجانزده شده و حس خوشآمدنی در ما ایجاد میشود اما این احساس، گذراتر از حسِ پایدار«وجد» است. ویجیاتو را در نقد فیلم TOGO همراهی کنید تا دلیل کسب برنز بجای طلا را بفهمیم.
از یک ملودرام خوب چه میخواهیم؟
همه چیز دست به دست هم دادهاند تا شاهد یک رویداد قهرمانانه برای نجات بچهها باشیم؛ بچههایی که دیفتری آنها را به سمت مرگ میکشاند و یک مرد لازم است که مسیری طولانی و طوفانی را برای رساندن واکسن به آنها طی کند. در پرده اول که بیش از پانزده دقیقه طول میکشد، کل داستان را تا به آخر حدس میزنیم. فیلمنامههای اینچنینی همه شبیه به همند و تنها دلیل ما برای دیدن این دسته فیلمها، تجربهی چندبارهی آن حسهای رمانتیکی است که بین انسان و حیوان رقم میخورد.
فیلمهایی که در دل طبیعت (در اینجا مکانهای صعبی مثل آلاسکا) ساخته میشوند ناچارند خشونتهای آن را همراه با لطایفش به تصویر بکشند. به هر حال زندگی در آلاسکا زیبا ولی سخت است. نمایش هر یک از آنها بدون دیگری چندان فایدهای ندارد و نتیجه کار شبیه به زرورقی نازک خواهد بود. حتی چاپلینِ کمدیساز نیز در فیلم «جویندگانِ طلا» به دنبال نمایش سختیهای سرمای شدید و گرسنگی به زبان طنز بود و از آن شانه خالی نکرد.
با شناختی که از فیلمهای کمپانی والت دیزنی پیکچرز داریم باید بگویم چنین انتظاری را نمیتوان از فیلم توگو داشت. بنابراین وقتی همان ابتدای شروع فیلم قصر طلایی دیزنی را با رنگینکمان و آتشبازیهایش میبینیم یعنی قرار است شاهد یک ملودرامی بدون هیچ خشونتی باشیم. رنگ فیلم تهمایههای آبی رنگش را در بیشتر صحنهها دارد.
روستاییان همه مهربانند و بچههای بیمار هرگز در حالت بیماری و ضعف به ما نشان داده نمیشوند. صورت آنها درست شبیه به بچههای آماده برای جشن کریسمس است. فلشبکهای فیلم برای هرچه ملوستر کردن فیلم به کار میروند و ما از شیطنتهای سگ لذت میبریم. همانطور که وقتی بیشمار کلیپهایی درباره حیوانات بامزه میبینیم کیف میکنیم.؛ در دل این بازگشت به گذشته از نحوه ورود توگو به خانه گرم و نرم سِپ (ویلم دفو) و همسرش و سپس رسیدن به رهبری سورتمه خبردار میشویم. حتی مرگ توگو نیز به شاعرانهترین شکل ممکن پرداخت میشود و قرار نیست بخاطرش اشک بریزیم.
این ویژگیهای فیلم به هیچ وجه نکات منفی برای یک اثر ملودرام محسوب نمیشود. فقط کافیست که با درک ژانری به سراغ فیلمهای اینچنینی بیایید و انتظارات خودتان را طبق قواعدش تنظیم کنید. مشکل اصلی جای دیگری خودش را به ما نشان میدهد. یک ملودرام قدرتمند فارغ از ژانرش نیازمند داشتنِ تضاد و چالش است تا در کنار تلخی بتوانیم مزه شیرینی را متوجه شویم؛ حتی اگر در حد یک شکلات تلخ در کنار شیرِ صبحانه باشد.
با اینکه فیلم در آن روی سکهی خود در چند صحنه سعی در القای خطر و بحران برای تیم ست و سگها دارد اما بدلایلی نمیتوانیم خطر را باور کنیم. این موضوع بدجوری به چینش صحنهها و قابها ارتباط دارد و در مرحله دوم به شخصیتپردازی و دیالوگها.
صحنهای که شهردار و کل محله جمع شدهاند تا سپ را برای رفتن مجاب کنند، بیتلاطم تمام میشود. مشاجرهای وجود ندارد. به سادگی نیز میفهمیم که سپ مردی مهربان است که مسئله مجاب شدنش محلی از اعراب ندارد. او آماده است. اوج بحرانها همان صحنه شکافِ یخها و خواب چند دقیقهای در زمستان است که برای یک مسیر طولانی زیادی کم به نظر میرسند. وجود کلبههای گرمِ پرتعداد در مسیر، کار را راحتتر نیز کرده اند. درست مثل یک بازی کامپیوتری میماند که تنها مرحله رسیدن به غول نهایی کمی سخت میشود.
اگر در یک صحنه از گفتو گوی زن و سیاسیهای روستا متوجه میشویم که احتمال دارد حاملِ واکسنها هرگز ست و سورتمهاش را نبیند «فورا» در صحنه بعدیاش نگرانی ما رفع رجوع میشود؛ حتی محض رضای خدا یک صحنه هم در بین این دو صحنه قرار نمیگیرد تا اندکی در حس تعلیق فرو رویم. اگر در نهایت سپلا با توگویی کمجان به خانه میآید زن مخالف با رفتن سگ محبوبش، با نهایت درک و همدلی جلویش ظاهر میشود.
پس مسئله و چالشِ فیلم چیست؟ در صحنهای که برای اولین بار سپ را در خانه کنار همسرش (Julianne Nicholson بازیگر پرکار امریکایی با چهره رنگ و رو رفتهای مناسب با فضای آلاسکا) میبینیم از این مسئله باخبر میشویم؛ بردن یا نبردن توگوی پیر به عنوان رهبر سورتمه. وقتی مرد به راه میافتد و اولین فلشبکِ فیلم را (بازگشتی 12 ساله) میبینیم، باقی رفت و برگشتهای از حال به گذشته را نیز حدس میزنیم. در اولین فلش بک نظر زن درست از آب درمیآید و احساسات بلژیکیاش از منطقِ نروژی مرد همیشه جلوتر است.
پس مرگ قطعی سگ در پایان فیلم همان پرده اول مشخص میشود؛ بر اساس حدس قوی زن در اینباره. پس ما با چه چیز طرفیم وقتی سرانجام این داستان را میدانیم. جواب ساده است. ما در فیلم togo به طور صددرصدی با چگونگی طرف هستیم. چگونه مرد این مسیر طوفانی را طی میکند. سگ چگونه از هوشش استفاده میکند. چگونه قرار است بمیرد. مرد ظاهرا کماحساستر از زن، سختتر از او با واقعیت نبود توگو کنار میآِید.
از چالشهای فیلمهایی بر اساس واقعیت
تنها تضاد کمرنگ فیلم مربوط به روحیه زن و شوهر است. باقی آدمها یکسره فرعیهایی کم اثر در ماجرا هستند و به سختی میتوان آنها را به یاد آورد. تمرکز فیلم به طور زیادی روی این خانوادهی خلوت است که دورشان را سگها پر کردهاند. برای این انتخابِ زاویه روایت نمیتوان گلهای داشت. فیلمنامهنویس خودش را با یک واقعیت روبرو دیده و ترجیح داده نگاهی مبتنی بر پرترهنگاری در کارش داشته باشد.
در پایان نیز تنها عکسی از سپ و توگوی واقعی میبینیم و نه عکس مفصلتر دیگر. شاید این تعداد قاب قدیمی از چهره این دو، تنها چیزی بوده که به فیلمنامهنویس برای نوشتن داده شده است. شباهت بسیار زیاد سپلای واقعی با بازیگرِ فیلم به ما میگوید علتالعللِ انتخاب ویلم دفو برای بازی همین موضوع بوده است. وگرنه چهرهی پیر شده او را نمیتوان به این راحتیها با کمک گریم جوان کرد. این موضوع برای بازگشت 12 ساله این کاراکتر به گذشته، از چالشهای گریمورِ فیلم به حساب میآمده است. البته نتیجه کار چندان هم بد نیست.
سوال اینجاست که نویسنده فیلم تا چه اندازه امکانِ دراماتیکسازیِ واقعیت را داشته است؟ واقعیتی که البته تاریخی نیست بلکه زندگینامهای بوده و دست نویسنده آنقدرها هم برای تخیلاتِ تکمیلکنندهی واقعیت، بسته نیست. ما با زندگی یک قهرمان دورافتاده و گمنام طرفیم در روستایی دور، خیلی دور.
اگر از من بپرسید میگویم عملیات دراماتیکسازیِ چندانی در کار صورت نگرفته و بخشی از ضعف فیلم نیز به همین موضوع برمیگردد. دست بردن در زمانِ خطی راحتترین ایده برای یک درام است و ما خیلی از جزییاتی که میتوانست در کار وجود داشته باشد را نمیبینیم.
اگرچه این کمبود وجه دراماتیکسازی تا حدی به معنی وفاداری نویسنده به واقعیت است اما معتقدم واقعیت پیچ و تابهایی دارد بس شگرف. مشخص است که او چیز زیادی از صاحب عکس نمیداند چون ما بیش از شناخت او با مسیرِ طیشده در عملیاتِ نجات، وجود کلبههای مابین آن، نام روستا و نام بیماری بچهها آشنا میشویم؛ یعنی همهی وجوه بیرونی یک واقعیت.
از سپ تنها روحیه جدی بودنش به ما نشان داده میشود و در پس دیالوگهایش با آدمهای فرعی، چیز جدیدی از شخصیت او دستگیرمان نمیشود. از این حیث بیشتر دیالوگهای بیاثرِ آدمهای فرعی در کلبههای میانی مسیر را یکسره فراموش میکنیم یا در یکی دو جمله در ذهنمان خلاصهشان میکنیم. آنها یکسره بر خستگی یا شجاعت توگو تاکید دارند و نیازی به این همه دیالوگ اضافی دیگر برای کُند کردن ریتم فیلم نبود. تا جایی که فیلم میشود عرصه بسیار نابرابر سکون و حرکت؛ اولی در غلظت و دومی در اقلیتِ صحنهها.
این ضعفهای ریتمی و دیالوگنویسی ناشی از قلمِ نویسنده است و نمیتوان این کُندیها و اضافات را به وفاداری به واقعیت نسبت داد. اصلا درام برای کامل کردن واقعیت میِآید و لزوما خلاف آن نیست. با همه این توضیحات، همچنان واقعیت تاثیر خودش را در این محصول دیزنی گذاشته است و اجازه نداده به گل و بلبل آراستهاش کنند. سپ نه زیبا است نه خاص. تنها مردی شریف است که اگر طلا را در قطب پیدا نکرد عوضش با وجدان راحت زندگیاش را گذراند؛ شبیه به همان دهقان فداکارِ خودمان که تبدیل به فیلم نشد. بنابراین تمام احساسات خوبمان را در مواجهه با فیلم توگو، مدیون واقعیتِ پشتِ آن هستیم.
از معجزات تدوین
سینما دویدن سریعِ عکسها از جلوی چشمان ماست. اگر شاهد یک هوشمندی «سه نفره« در فیلمها باشیم آنوقت میتوانیم از امتیازهای بالا برای فیلمها دفاع کنیم؛ هوشمندیِ فیلمنامهنویس به عنوان اولین تدوینگر فیلم (پیش از ساخت آن)، کارگردان به عنوان طراح قابها و تدوینگرِ نهایی به عنوان چینشگری مسلط به همهی راشها. حالا باید بینیم تیم سه نفرهی فیلم TOGO (تام فلینِ فیلمنامهنویس، اریکسون کورِ کارگردان و مارتین پنسای تدوینگر) چگونه عمل کردهاند.
اگر تاریخ نظریات سینمایی را خوانده باشید از دعوای مدافعان میزانسن مبتنی بر برداشت بلند و عاشقان تدوین و کاتهای بیشمار باخبرید. مدتهاست که از بحثها، خون به پا نمیشود. هر دو روش میتوانند طبق نیاز دراماتیک فیلم با هم ترکیب شوند و مورد استفاده قرار گیرند.
قصد من در اینجا بررسی نحوه همین ترکیببندی قابها است. پس صحنهها را مجزا از هم بازبینی میکنیم. وقتی سپ از روی تکه یخ بزرگ به سمت زمین برفی پرش میکند ما شاهد سه قاب بسته هستیم که با سرعت بالا پشت سر هم قرار گرفتهاند.
سورتمهای که سگها با پرششان به زمین میرسد را نمیبینیم. در این حال چه اتفاقی میافتد؟ واضح هست که ما برای باور کردنِ وضعیت بحرانی این صحنه (روبرو شدن تیم سپ و سگها با شکافی نسبتا بزرگ) به نماهایی طولانیتر و ممتدتر نیازمند بودیم. قابهای بسیار تقطیع شده حسِ اضطراب ما را کم میکنند و نمیتوانیم شاهد پرش سپ در یک قاب ثابت بزرگتر باشیم تا رئالیسم را تجربه کنیم و به پیروی از آن حسِ خطر را.
این صحنه را تصور کنید؛ در یک قاب شیری در بیشه است و در قابی جدا یک خانواده که ترسیدهاند. حال یک قاب واحد را در ذهنتان مجسم کنید که سمت راستش شیر و سمت چپش خانواده است. ما همجواری آنها را در کنار هم میبینیم و چشمانمان را روی راست و چپ قاب میچرخانیم. آیا حس ما به این دو چیدمان واقعا یکسان است؟
در جایی دیگر این نوع دکوپاژ مبتنی بر برشهای کوتاه جواب میدهد یعنی درست برعکسِ مثال بالا که نیاز به برداشت بلند داشت. صحنهای که شهردار و دیگر روستاییان به خانه سپ و همسرش میآیند را به خاطر بیاورید. بجز یک نمای کوتاه از مهمانان، دیگر خبری از یک دورهمی نیست. قابهای بعدی روی صورت مرد، زن و سگ بسته میشود چون ذهن آنها درگیر توگو است و نه هیچ تقدیر و تشکری. چه خوب که خبری از یک نمای معرف و آدمهای دیگر نیست و این احساسِ ناراحتی از طریق دکوپاژی دقیق روایت میشود.
جمعبندی
لحظات حماسی فیلم، همان صحنههای رفت و برگشت سورتمه از زمین پهناورِ یخ است. این صحنههای حرکت محورِ حماسی میان انبوهی سکونِ ملودرام گم میشوند. حس شاعرانهی بیمرگیِ سگ برای صاحبّ عاشقش، بخشی از حماسهای است که جان لازم را در فیلم ندارد که اگر داشت، ما در پایان، حس قویتری پیدا میکردیم. همین دو صحنه حماسی نیز در میانِ قابهای کوتاه و متعدد قرار میگیرند و موسیقی هیجانانگیز، بیش از اتفاق خودِ صحنه، ما را هیجانزده میکند.
توگو تکنفره نمیتواند سورتمه را تکان دهد و سورتمه نیز تکان نمیخورد مگر وقتی که پس از دقیقهای سگهای دیگر شروع به حرکت میکنند. سپ میتوانست زودتر از اینها، دیگر سگها را به حرکت وادار کند و پلانهای مکث سگها برای کش دادنِ چه چیزی است؟ القای قهرمانیِ توگو؟ اما این موضوع گروهی حل و فصل میشود و حتی یک قابِ از روی توجه هم از چهرهی سگهای دیگر نمیبینیم که این حسِ حماسه گروهی را به ما بدهد.
از طرفی ما سورتمه را موقع پرش سگها به آنطرف یخها هرگز نمیبینیم و قهرمانیشان کامل نمیشود. گویا کار سادهای انجام دادهاند. سپ نیز بعد از آنها میپرد. پرشی در سه قاب سریع که حسِ پرشی واقعی را از ما میگیرد. بنابراین نحوه اجرا نیز چندان رضایتبخش نیست. قطعا اگر صحنهی خوبِ شکاف یخها با نگاه تدوینی متناسب با خطر تنظیم میشد، حس ما در حد متوسط و گذرا باقی نمیماند و به اوج خودش میرسید.
روی هم رفته با یک فیلم ملودرام طرفیم که حرکات جذاب سگ (به عنوان یکی از کاراکترهای مهم فیلم) و وفاداری ذاتی به صاحبش، برایمان لذتبخش خواهد بود؛ به اضافه مقداری حس حماسی رقیق و اندکی شاعرانگی در کنارش.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
خیلی نقد خوبی بود دقیقا همون نکته هایی که تو ذهنم بود رو گفتی و اون سه اصل مهم فیلمنامه و کارگردان و تدوینگر خیلی خوب بود واقعا بهترین نقدی بود که خوندم فیلم زیبایی بود اما میتونست خیلی بهتر باشه
یه سوال آخرش توگو میمیره یا ولشون میکنه؟
لطفا بگید فیلمش عالی بود
با سلام فیلم بسیار زیباو پرهیجان بود که قدرت شجاعت بنیه بسیار قوی و وفاداری این حیوان عزیز و دوست داشتنی خداوند را به تصویر کشید. بعد از فیلم من خیلی گریه کردم چون ما هم سگ هاسکی داشتیم و از 2 ماهگی بزرگش کردین اونم خیلی پر انرژی بود خستگی را هیچ وقت نمی فهمید هرکاری خودش می خواست می کرد و ما فکر می کردیم که لجباز است ولی اون می خواسته انرژی اش را تخلیه کند. تا این که یک شب زنجیر را از قلاده اش باز کرد و فرار کرد دیگر او را پیدا نکردیم......
ای کاش این نژاد سگها وارد کشور ما نشن چون ظلم است به این حیوانات اینها مناسب برف هستند و کشور خودشان......
اونجا که توگو سورتمه رو تک نفره کشید بخاطره این بود که یخ فاصله گرفته بود و بدبخت همه تلاشش و کرد تا یخ نزدیک بشه وبلافاصله بقیه سگ هارو ازادشدن تا بتونن بپرن یکم از نقد فیلم خوشم نیومد باتشکر
خواهش میکنم دوست عزیز. در صحنه یخها قطعا یک یا دو سگ دیگه در کنار توگو بهتر و سریع تر میتونست باعث حرکت یخها بشه واسه همینه که سپ در آخر عذاب وجدان داشت درباره اینکه از توگو زیاد از حد کار کشید. تمام فیلم شده بود همین تمرکز بیش از اندازه روی توگو طوریکه عناصر داستانی و شخصیتپردازیهای دیگه چه آدمها و چه دیگر سگها(حتی به مقدار کم) به شدت تحت الشعاع قرار گرفته بود. نه تنها سورتمه که بار فیلم هم زیادی روی توگوی بیچاره قرار گرفته بود. از این حیث هست که گفتم ما شاهد یک ملودرام خوب هستیم و نه عالی.
تقریبا مطمئنم که این ماجرای واقعی روی یک قهرمان فردی استوار نبوده ولی نویسنده مصر بوده بر پرداختِ قهرمانیِ فردی. این رو هم به مقدار زیادی تکرار میکنه. همه مدام میگن توگو قهرمانه شجاعه. این تکرار لازم نبوده واقعا.
مرسی از نظر دقیق و سنجیده شما