نگاهی به فصل چهارم سریال Fargo – جاهطلب اما پُرحرف
فهرست محتوا 1 شروعی سرگرمکننده و فارگویی 2 مشکلات داخلی و کسلکننده خانواده فادا 3 شخصیتهایی که فدای مضمون شدهاند 4 بازیها خوب، اما دیالوگها سنگین 5 حرف آخر: شروعی سرگرمکننده و فارگویی فصل چهارم ...
شروعی سرگرمکننده و فارگویی
فصل چهارم مجموعه آنتولوژی جنایی محبوب نوآ هاولی بر اساس فیلمی با همین نام از برادران کوئن در سال 1996 - با یک درس تاریخی به ظاهر افسانهای آغاز می شود، این درس روایتِ یک دختر رنگین پوست 16 ساله و باهوش به نام اِتلریدا (اِمیری کراچفیلد)، در مورد پویایی قدرت در گروههای جنایت کار کانزاس سیتی در اوایل قرن بیستم است. این سکانس افتتاحیه جالب حدود ۲۴ دقیقه طول میکشد، و از طرفی نوید یک فصل فارگویی کامل و کلیشهای دیگر را میدهد.
ما در طول این روایت متوجه میشویم که ابتدا یهودیان آمدند، سپس توسط ایرلندیها بیرون رانده شدند، و سپس ایرلندیها توسط خانواده قدرتمند ایتالیایی فادا اخراج شدند. اما آخرین کسانی که وارد این شهر شدند، سازمان مافیایی سیاهپوستان به رهبری لوی کانن (کریس راک) است، اگرچه برخلاف سه خانواده قبلی، سندیکا کانن دقیقاً مهاجر محسوب نمیشود.
این سکانس در ظاهر ما را با داستان پُرتنش تقابلِ دو خانواده فادا و کانن برای کنترل بر غرب و میانه آمریکا روبرو میکند. همچنین این تقابل با عناصری که ژنتیک فارگو از فصل اول برای بیننده تعریف کرده، پیش میرود. این ژنتیک فارگویی شامل شخصیتهای عجیب و غریب و کارهای غیر عادی و پوچ از سمت آنها است. همچنین بینندگان در این فصل نیز شاهد شوخطبعی فارگویی و فیلمبرداری زیبا و البته فرمی آشنا هستند. بنابراین، فارگو کماکان سرگرمکننده است، و شاید همین کافی باشد.
اما در جایی که سه فصل قبلی بیشتر تمایل شخصیتها به خشونت را جلوه میداد، این بار هاولی سعی میکند چیز دیگری را بررسی کند: نژادپرستی، تجربه مهاجرت و ایدههایی جاهطلبانه. اما مشکل اینجاست که هاولی به جای ارائه نمایشی جذاب پیرامون این مباحث به وسیله شخصیتها، دست به پُرحرفی بیجا زده است. برای مثال در این فصل فارگو، کمدین معروف کریس راک به عنوان رئیس اوباشِ سیاهپوست، سلاح انتخابیاش مونولوگ گویی است. در واقع او سعی کرده با وراجی دراماتیک شود، چیزی که جواب نداده است.
فصل جدید سریال فارگو به شدت به کلمات بزرگ و مونولوگهای دهن پُرکنِ بدون روح متکی است. و در نتیجه، آنچه میتوانست یک بخش جذاب در فارگو باشد، یعنی همان کاوش در معنای آمریکایی بودن، در نهایت به عنوان "درس تاریخ" کسلکنندهای به پایان میرسد.
مشکلات داخلی و کسلکننده خانواده فادا
چند قسمت اول این فصل بیشتر وقت خود را به جنگِ بین دو برادر خانواده ایتالیایی فادا میگذراند. و در حالی که شوارتزمن و اسپوزیتو در نقش این دو برادر همیشه در اوج بازی خود هستند، بیننده ناخوداگاه از این عمق شخصیتی و پویایی، به یاد فتنه سهگانه پدرخوانده میافتد. در واقع نوآ هاولی سعی کرده تا چیز جذابی از دل آنها بیرون بیاورد.
بدون تردید نمایش آشکار تفاوتها بین جوستو و گایتانو نشان میدهد هاولی میخواهد تفاوت عمده بین کسی که خودش را با فرهنگ آمریکایی همسان کرده و کسی که توانایی این کار را ندارد، به نمایش بگذارد. اما مشکل اینجاست که بیشتر اتفاقاتی که درون خانواده فادا رُخ میدهد لحن کمدی دارد و بیننده را به خنده وادار میکند.
یکی دیگر از مشکلات این فصل در نمایش اندیشه شخصیتها گنجانده شده است. برای مثال هرگز روند شکلگیری اندیشه این دو برادر متفاوت ایتالیایی به ما نشان داده نمیشود. اینکه چرا آنها اینگونه هستند و چگونه جذبِ فرهنگی میتواند در تصمیمگیری آنها نقش داشته باشد. به وضوح روشن است هاولی سعی در پرداختن این موضوع داشته، اما زیر بار سنگین بیان آن مانده است.
با این حال، مشکل سریال فقط در خانواده فادا خلاصه و متوقف نمیشود. چرا که این فصل سریال خانواده کانن را نیز مورد بررسی کامل قرار نمیدهد. مطمئناً، ما میدانیم که لوی کانن باهوش، زیرک و ظاهراً استراتژیست است، مخصوصاً وقتی در کنار دست راست خود دکتر سناتور قرار دارد. اما جدا از این حقایق، بدرفتاری و نژادپرستی که آنها هر روز درگیر آن هستند، چیزی جز یک نمایش توخالی و بدون برنامه نیست.
شخصیتهایی که فدای مضمون شدهاند
هاولی با صرف وقت زیاد که بیشتر شبیه هدر دادن وقت است، با تمرکز بر خانواده فادا سعی کرده بر موضوع روز آمریکا، یعنی نژادپرستی بپردازد. اما اینکه شخصیتهای غیرضروری زیادی خلق کنیم تا کارهای غیرضرور بیشتری انجام شود، مسلماً کُمکی به هدف نخواهد کرد.
به جز شخصیت اِتلریدا، که به عنوان وجدان اخلاقی سریال عمل میکند، ما شاهد پرستاری بدون مجوز به نام اوریتا مایفلاور (جسی باکلی) در حاشیه این فصل هستیم. اقدامات او در اپیزود اول همان چیزی است که طرح این فصل را به حرکت در میآورد، اما پس از آن، او تنها در جهان متفاوتی از فارگو قرار میگیرد و کارهای عجیبی انجام میدهد، آنهم بدون اینکه واقعاً بینِشی به داستان اصلی بیفزاید.
همچنین در این فصل ما شاهد دو پلیس دمدمی مزاج هستیم، که یکی با بازی جک هاستون به واسطه فساد و رفتار خاصش گره به خانوادههای جنایتکار میخورد، و دیگری با بازی تیموتی اولیفنت به واسطه فرار دو زندانی گره به این شهر و حوادثش میخورد. این دو نیز عامل اتکا خوبی نیستند.
به زبان ساده، در این فصل موارد زیادی اتفاق میافتد، اما همه آنها انسجام ندارند. شخصیتهایی که بدون دلیل منطقی کارهایی را انجام میدهند و تا وقتی به پایان هر قسمت میرسید، متوجه میشوید که عملکرد آنها هیچ اثری در پیشرفت کار ندارد.
آنچه در این میان ناامیدکننده است این واقعیت بوده که این فصل در زیر غریب بودن داستان خودش چیز جالبی دارد. این مورد جالب نمایش مهاجران از منظر سندیکای جنایی است. بدون شک بیان درست این محتوا میتوانست این فصل فارگو را حتی جذابتر از فصول گذشته جلوه دهد.
اگر هاولی میدانست این سوژه را چگونه با فرم فارگو مطابقت دهد، نتیجه قطعاً چیز منفاوتی میشد. اما نوآ هاولی سعی کرده است این مضمون تازه و پیچیده را با لحن خاص فصلهای گذشته ترکیب کند، تا طرفداران سریال را راضی نگاه دارد. اما بدبختانه نتیجه هم ناامیدکننده است و هم گاهی کسلکننده.
بازیها خوب، اما دیالوگها سنگین
مسئله مهم دیگر در این فصل Fargo این است که گفتگو بین شخصیتها به شدت سنگین و گاهی خستهکننده است. برخلاف فصلهای گذشته، جایی که نمایش به سادگی اقدامات شخصیتها را برای به تصویر کشیدن خیر و شر درونشان به بهترین شکل به تصویر میکشید، اما فصل چهار فارگو بیشتر لحظات خود را با سخنرانیهای بزرگ و خستهکننده شخصیتها درباره اینکه یک آمریکایی چگونه است، پُرمیکند.
برای مثال در جایی شخصیت اتلریدا تعجب میکند؛ "اگر آمریکا کشوری مهاجر پذیر است یا در واقع کشور مهاجران است" پس چگونه یک شخص آمریکایی میشود؟! یا در جایی دیگر شخصیتی میگوید: شما میدانید چرا آمریکاییها داستان جنایی را دوست دارند؟ زیرا آمریکا خودش یک داستان جنایی است. مطمئناً هیچ مشکلی با این مونولوگها وجود ندارد، اما پس از مدتی دیدن این که شخصیتها به گفتگو بدون نتیجه میپردازند و واقعاً کار معناداری انجام نمیدهند، خستهکننده میشود.
حتی در یک قسمت، ما میبینیم که لوی کانن بیش از سه بار علیه خانواده فادا اعلام جنگ میکند اما در نهایت به غیر از سخنرانیهای کسل کنندهتر، کاری انجام نمیدهد. اگر این گروه بازیگری بااستعدادی که هرکدام عملکرد فوقالعادهای دارند در سریال نبودند، این فصل از فارگو کاملاً غیرقابل تماشا میشد.
کریس راک به عنوان لوی کانن در سریال، عملکرد کاریزماتیک و حتی گاهاً تهدیدآمیزی را ارائه میدهد. حضور او در تعاملات آرامش بخش است، اما در زیر سایههای خشم و عزم است که بازی راک به چشم میآید. در واقع کریس راک به زیبایی با جزئیات کوچک توانسته لحظات شاخص خود را به بیننده القا کند. شوارتزمن نیز به همان اندازه راک جذاب است. او نه تنها سبک جالبی را برای اجرای جوستو به ارمغان می آورد، بلکه احساس پشیمانی و اضطراب را نیز در نقشش به خوبی در آورده است.
اما ستارههای این فصل زنان هستند. باکلی به عنوان اوریتا میداند که چگونه شخصیت مجنون خود را به صحنه بیاورد بدون اینکه او را خیلی کارتونی جلوه دهد. بازی او در هر قسمت، صرف نظر از اینکه نقش او بیربط است، همیشه شما را درگیر خود میکند. نمایش بلوغ کراچفیلد نیز همیشه باورپذیر است. در واقعیت این بسیار شرمآور است که به دو بازیگر برتر این فصل مواد مورد نیاز برای پیشرفت شخصیتشان داده نشده است.
حرف آخر:
فصل چهارم فارگو میخواهد با بررسی نژادپرستی، و تجارب حاصل از مهاجران آمریکایی و در عین حال تلاش برای حفظ لحن عجیب و غریب فصلهای قبلی سریال، هدف بزرگتری را دنبال کند. گرچه تلاش نوآ هاولی تحسین برانگیز است و اجرای بازیگران باعث میشود سریال حداقل قابل تماشا باشد، اما متأسفانه بیشتر اتفاقاتی که در طول فصل رُخ میدهد، یکنواخت است. زیرا به جای ایجاد اقدامات و استدلالهای جذاب درباره ایده کار، ما شاهد ارائه سخنرانیهای بزرگ و کسلکننده هستیم.
در واقع فصل چهارم شامل چیزهای زیادی است - یک افسانه جنایی، یک داستان پیرامون قاتل زنجیرهای و یک رقابت درون خانوادگی - اما به طور عمده، این فصل پُرحرف است. بینندگان فارگو باید بدانند در دستان جدید نوآ هاولی دیالوگ به اندازه بازیگران یک درام جنایی حکم ستاره را دارد.
فصول گذشته "فارگو" به تعادل بین گفتگو بُرنده و اکشن شگفتآور معروف بود. اما در این فصل ویژگی اول بسیار سنگینتر از مورد دوم است. در نتیجه بهترین نکته در مورد فصل جدید فارگو این است که معلوم شد آمریکا جایی است که مردم در آن زیاد صحبت میکنند بدون اینکه واقعاً چیزِ مهمی بگویند.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
من فقط همون فصل یکشو دیدم که تازه کلی ازش تعریف میکنن
به نظرم در بهترین حالت یه سریال درجه ۲ بود، بیلی بابی تورنتون رو که ازش میگرفتی به درجه ۳ سقوط میکرد
به نظر من که از فصلهای قبلی فارگو هم جذابتر بود! نمیدونم من کمبود خاصی حس نکردم?