فیلم Once Upon a Time in Hollywood چه حرفهایی برای گفتن دارد؟
فیلم Once Upon a Time in Hollywood جدیدترین اثر کوئنتین تارانتینو، کارگردان افسانهای سینما است. همانطور که میدانید ستارگان پرآوازهای چون برد پیت، لئوناردو دیکاپریو، مارگو رابی و آل پاچینو نیز در آن به ایفای ...
فیلم Once Upon a Time in Hollywood جدیدترین اثر کوئنتین تارانتینو، کارگردان افسانهای سینما است. همانطور که میدانید ستارگان پرآوازهای چون برد پیت، لئوناردو دیکاپریو، مارگو رابی و آل پاچینو نیز در آن به ایفای نقش میپردازند. اخیراً نمرات این فیلم هم منتشر شد و باتوجه به نمرات عالی آن، مطمئن هستیم که قرار است شاهد شاهکاری دیگری از این کارگردان بزرگ باشیم. داستان «روزی روزگاری در هالیوود» در واقع ترکیبی از وقایع تاریخی و تخیلات ذهنی نویسنده اثر، یعنی تارانتینو است.
به تازگی یکی از نویسندگان مطرح سایت esquire، مایکل هِینی (Michael Hainey)، مصاحبهای مفصل و دوستانه با سه ستون اصلی فیلم Once Upon a Time in Hollywood، یعنی تارانتینو، پیت و دیکاپریو داشته است. این مصاحبه زیبا از زبان گزارشگری به اسم هِینی روایت شده و مباحث مفصلی از خود فیلم تا فضا و شرایط گذشته و کنونی هالیوود را دربر میگیرد. در ادامه این مقاله، با ویجیاتو همراه باشید.
کوئنتین تارانتینو درست مقابل هِینی نشسته بود و در حالیکه وقار و ادب خاص خودش، به او لبخند میزد. سپس تارانتینو سر صحبت را باز کرد: «نگاه کنید، من چند سوال جالب پیدا کردهام که میتوانید از ما بپرسید.» صدایش آرام و مختص خودش بود. پس از آن [هینی] در یک خانه بزرگ روی تپه هالیوود منتظر شد تا از آنها کلی عکس از زوایا و حالات مختلف گرفته شود. هنگامی که از پنجره تماشایشان میکرد، ناگهان به خود آمد؛ این تصویری نیست که بشود هرروز آن را دید. سه نفر از برترینهای تاریخ سینما در کنار هم ایستاده بودند.
پس از ماه نوامبر که فیلمبرداری به پایان رسید، آنها دیگر سه نفری در یک مکان حضور نیافته بودند و حال پس از شش ماه، این اتفاق دوباره رخ میداد. تارانتینو از آن زمان به سختی کار میکند تا کار تولید فیلم هرچه زودتر تمام شود و با این حال، فرصتی به esquire داد تا فیلم و پیشینه آن را بهتر بشناسیم. جالب اینجاست که فکر برخی سوالات و مباحث احتمالی را هم کرده بود.
وقتی اولین بار پشت تلفن باهم صحبت کردند، تارانتینو اشاره کرده که فیلم Once Upon a Time in Hollywood نزدیکترین اثر او به Pulp Fiction است. از نظر ساختاری، این فیلم چند شخصیت و داستان مختلف را روایت میکند که در ابتدا نامربوط و مستقل بهنظر میرسند، امّا به مرور این داستانها کمکم به یکدیگر گره میخورند. او همچنین اضافه کرد: «این فیلم [روزی روزگاری در هالیوود] شاید شخصیترین فیلم من باشد. سال ۱۹۶۹ در لسآنجلس، به نوعی خاطره و بخشی از زندگی من است.»
داستان فیلم به سال ۱۹۶۹ بازمیگردد؛ زمانی که نه تنها خیابانها و شهرهای ایالات متحده دچار التهاب و سردرگمی بود، بلکه سینمای هالیوود نیز چنین وضعیتی داشت. یک دوران طلایی و آرام به پایان رسیده بود. سیستمهای کاری سنتی که بیش از ۵۰ سال همهجا فراگیر بودند، دیگر مورد قبول واقع نمیشوند و کسانی که سیستم جدید را نپذیرند، محکوم به شکست و طرد شدن از هالیوود هستند. در این میان ریک دالتون (دیکاپریو) ستاره سینما هم سعی دارد در فضای جدید هالیوود، جایگاه سابق خود را بدست آورد. وی با برخی تصمیمات نهچندان عاقلانه موقعیت خود را از دست داده و حال، تنها روی دوست قدیمی و بدلکارش کلیف بوث (پیت) حساب میکند. مدیر برنامههای دالتون (آل پاچینو) نیز قصد دارد به نوعی شرایط و اوضاع را برای او بهتر کند.
یک شب، دالتون متوجه میشود که همسایه جدیدش یکی از ستارگان جدید هالیوود است؛ شارون تِیت (مارگو رابی). یک ارتباط خوب و صمیمی با او و اطرافیانش میتواند کلید موفقیت دوباره دالتون در زندگی باشد. آنطور که تارانتینو گفته، داستان دالتون، بوث و تِیت در سه بخش یا سه شب مختلف روایت میشود؛ ۸ فوریه، ۹ فوریه و ۸ آگوست. شب هشتم آگوست، چارلز منسن (دیمون هریمن) چند تن از اعضای گروهش با نام Family را به خانه شارون تِیت فرستاده او را در کنار ۴ تن از دوستانش می یابند...
فیلم Once Upon a Time in Hollywood بهشدت بلندپروازانه است؛ بازیگرانی مطرح و بااستعداد، و روایتی زیبا که در کنار یکدیگر میتوانند اثری جاودانه خلق کنند. تارانتینو حدود ۵ سال روی فیلمنامه آن کار کرده و پس از مدتها، آنچه قلباً میخواسته را بهوجود آورده است. بعد از ظهر است که بالاخره برد پیت به جمع سهنفرهشان ملحق میشود و آن را تکمیل میکند؛ همه چیز آماده است:
مایکل هینی: بهتر است هرچه زودتر سر اصل مطلب برویم؛ برد و لئو، در ابتدا چه چیزی شما را مجذوب این فیلمنامه کرد؟ اگر اشتباه نکنم شما دو نفر تنها کسانی هستید که فیلمنامه را بهطور کامل خواندهاید.
برد پیت: که خب برای خواندن آن، باید به خانه تارانتینو میرفتم و توی حیاط خلوتش مینشستم.
لئوناردو دیکاپریو: جداً؟ من هم به حیاط خلوتش رفتم!
کوئنتین تارانتیو: فقط یک نسخه از فیلمنامه وجود داشت، حتی یادم میاد یکی از شماها گفت: «عاشق جلد کثیف این فیلمنامهام!».
هینی: چه چیزی شما را به سمت پروژه کشاند؟
دیکاپریو: خب، اول از همه، فرصت کار کردن با آقای تارانتینو. در این برهه زمانی، چنین فرصتی واقعاً ارزشمند است. این فیلم به نوعی یک ادای احترام به سینمای هالیوود است و من فکر نمیکنم تا به حال چنین عنوانی ساخته شده باشد؛ با این منظور که هیچ فیلمی در هالیوود و درباره هالیوود به این شکل ساخته نشده. سال ۱۹۶۹ زمان بسیار عجیب و حساسی چه در سینمای آمریکا و چه در بسیاری از نقاط دیگر جهان بود. ریک و کلیف جزئی از آن سینمای سنتیتر هستند و در عین حال تلاش میکنند در دنیای جدید هالیوود، خود را به اثبات برسانند. من خیلی به این ایده راجع به ریک دالتون و دوست بدلکارش علاقه داشتم. کوئنتین در نشان دادن آن دوره و تغییراتی که در حال رخ دادن بودن بینظیر عمل کرده است. اولین باری که فیلمنامه را خواندم واقعاً مجذوب آن شدم. جزئیات تاریخی و اجتماعی درون این فیلم تحسینبرانگیز است.
پیت: این کار لایههای عمیقی دارد؛ فراتر از آنچه من درک کنم. حتی وقتی به نام فیلم نگاه میکنید، روزی روزگاری در هالیوود، یک حس احترام و ارتباط میان سینمای هالیوود و این فیلم برقرار است.
هینی: کوئنتین، راجع به عنوان فیلم چه حرفی داری؟ از یک جهت شاهد یک داستان فانتزی و تخیلی هستیم و از جهتی دیگر، عناصر وسترن و گانگستری در فیلم موج میزند.
تارانتینو: در کنار آن بخش تخیلی و غیرواقعی، یک بخش دیگر هم وجود دارد که بیشتر شبیه خاطره است. بنابراین ما داستان تاریخی نقل نمیکنیم، این یک نسخه هالیوودی از واقعیت است. من به شخصه خیلی عنوان فیلم را دوست دارم، امّا در اوایل کار کمی ترس داشتم که آیا فضاسازی فیلم به اندازه کافی خوب از آب در میآید یا خیر.
هینی: برد، چه چیز شما را به سمت این عنوان جذب کرد؟
پیت: خب مهمتر از همه این است که وقتی وارد یکی از فیلمهای تارانتینو میشوید، میدانید که خود را به دستانی مطمئن سپردهاید. او همیشه در حین کار صحبتهای فوقالعادهای میکند، آنچنان که شاید تا چند روز مدام در سرتان میچرخند و تکرار میشوند. من حس کردم این فیلمنامه، یک نوع تکامل در کارهای کوئنتین است و سبک خودش را اینجا به نقطه اوج رسانده. در کنار آن، کار کردن با لئوناردو واقعاً برایم جذابیت خاصی داشت. رابطه میان زوج دالتون و بوث یک نقطه عطف در میان ماجرا بود و این زوجیتها، از سالهای دور برای مردم دوستداشتنی بوده است. بسیاری از آثار حماسهآفرین در سینما چنین زوجهایی داشتند: برت رینالد و هال نیدهم، استیو مککوئین و باد اکینز، و بسیاری دیگر. خیلی از این زوجها، سالهای سال در کنار هم به نقش آفرینی میپرداختند؛ این چیزی است که در نسل ما به هیچ وجه دیده نمیشود.
دیکاپریو: نکته جالب داستان هالیوودی این فیلم، شخصیتهای ما بود که در حقیقت نماد جنبههای مثبت و منفی تمام هالیوود در آن دوران هستند؛ بزرگی، عظمت، زیبایی و حتی ابتذال. ما [دالتون و بوث] در هالیوود جدید غریبه محسوب میشویم و هرروز برای پیدا کردن جایگاهی درخور، دست به دامان چیزهای زیادی میشویم. من و برد در این سالها نیز شاهد تغییرات بسیاری در هالیوود بودهایم و همیشه با بیشترین تلاش، جایگاه خود را حفظ کردهایم. در اینجا توانستیم آن حس ارتباط و پشتیبانی از یکدیگر را به خوبی شکل دهیم و این همان چیزی بود که کوئنیتن از ما میخواست. اینگونه میشد وجود این کاراکترها را باورپذیرتر کرد. سپس در کنار ما، جریانات منسن و شارون تِیت رخ میدهد...
هینی: برد، کار کردن با کوئنیتن در این فیلم چقدر با کارتان در Inglourious Basterds تفاوت داشت؟
پیت: واقعاً همان حس قبلی را داشت. من هنگام کار کردن با او بهشدت احساس راحتی میکنم و این بهخاطر فضایی است که او ایجاد میکند. ما حین کار صحبتهای زیادی باهم داریم که اکثرا بامزه و دوستانه است؛ به هرحال ما تقریباً در یک زمان در هالیوود رشد کردیم. ما بچههای یک نسل هستیم و زبان یکدیگر را به خوبی درک میکنیم.
هینی: خیلی جالب است که هر سه شما تقربیا در یک زمان به شهرت رسیدید. بین سالهای ۱۹۹۱ تا ۱۹۹۵ شما به چشم عموم آمدید و کارهایی درجه یک انجام دادید و حال نزدیک به ۲۵ سال است که جزء بهترینهای سینما هستید.
تارانتینو: برد حتی در فیلم True Romance (محصول ۱۹۹۳) هم بازی کرد که خب اولین فیلمنامه من بود.
پیت: وقتی دیالوگهای تارانتینو را میخوانید و اجرا میکنید، احساس راحتی به شما دست میدهد. به همین دلیل است که اکثر بازیگران دوست دارند در فیلمهای حضور داشته باشند. فقط باید میدیدید که چگونه صدها نفر برای حضور در این فیلم تلاش میکردند.
هینی: کوئنتین، با هرکس که صحبت کردهام میگوید کار کردن با شما مخصوصاً در حین فیلمبرداری بسیار لذتبخش است. وقتی میخواهی یک صحنه تکرار شود فریاد میزنی: «بریم که یک بار دیگه انجام بدیم، چرا؟» و تمام گروه فریاد میزند...
تارانتینو، پیت، دیکاپریو: «... چون ما عاشق ساختن فیلم هستیم!»
پیت: واقعاً روحیه کاری تمام تیم بالا است.
دیکاپریو: فرآیند فیلمبرداری در کارهای تارانتینو کاملاً متفاوت است. همه چیز در آنجا به آرامش و حس خوشحالی و شعف افراد ختم میشود و همه از کاری که انجام میدهند لذت میبرند. تارانتینو تلاش و نبوغ زیادی به خرج میدهد تا شخصیتها بوی واقعیت بگیرند و کمکم دیگر تفاوتی با افراد در زندگی واقعی نداشته باشند. همچنین، همیشه یک حس آزادی و انرژی در صحنه وجود دارد؛ داشتن چنین چیزی حین کار واقعاً نایاب است و اینها همه با وجود کوئنتین امکانپذیر میشود.
هینی: کوئنتین، فکر میکنی برد و لئوناردو تا چه حد با شخصیتهایشان در فیلم آشنایی داشتند؟
تارانتینو: خیلی زیاد. برَد تا حد زیادی با تیمهای بدلکاری آشنایی داشت و وقتی فیلمنامه را خواند، گفت: «اوه، این خیلی شبیه به مککوئین و اکینز است!» و خب به طور کلی، شخصیت لئوناردو از مککوئین خیلی هم دور نیست. پس بله، آنها به خوبی با کاراکترها ارتباط برقرار کردند. از همان ابتدا، پیت به ایده فیلم علاقهمند شد و به خوبی پیگیر آن بود.
نکته جالب راجع به داستان فیلم آن است که ما در آن سه کلاس و سطح کاملاً متفاوت از شهروندان را به نمایش میگذاریم؛ شارون تِیت که به معنای واقعی کلمه یک زندگی هالیوودی دارد، ریک که زندگی نسبتاً خوبی دارد و با در اختیار داشتن خانه خوب و شغلی مناسب، بهتر از آنچه خودش فکر میکند زندگی میکند و در نهایت، کلیف که تمام زندگیاش را صرف کار و حرفهاش کرده و بااینکه در صنعت هالیوود کار میکند، زندگی چنان مرفه و راحتی ندارد. این سه سطح از شهروندان، نقش مهمی در فضای فیلم دارند.
هنگامی که میخواستیم شخصیت کلیف را با برَد شکل و توسعه دهیم، به نقاط اشتراک شخصیمان تکیه کردیم. ببینید، من و برد تقریباً همسن هستیم و در سال ۱۹۶۹ تقریبا پنج یا شش ساله بودیم. هردو به خوبی یادمان است که آن دوران چه برنامههایی در تلویزیون و رادیو پخش میشد. حال در مورد شخصیت لئوناردو، این قضیه کمی تفاوت داشت؛ چراکه او در دورانی که من و برَد رشد کردیم، زندگی نکرده است و برای شکل دادن بهتر کاراکتر وی، میبایست او را حسابی آماده میکردیم. پس فیلمهای وسترن قدیمی مختلفی به او دادم تا دقیقتر با فضای حاکم بر آن سالها آشنا شود.
هینی: کوئنتین به نکته جالبی اشاره میکند. اینکه بخشی از نقشها آن چیزی است که روی کاغذ نوشته شده و نامش فیلمنامه است، و بخشی دیگر که به نوعی خاطرات شخصی بازیگران است و در نقشآفرینی شان اثرگذار بوده. برَد، شما چه چیزهایی از زندگی خودت را به فیلم آوردی؟
پیت: من خیلی جاها خاطرات کودکیام را به یاد میآوردم و همه چیز همان طعم قدیمی را میداد. به عنوان مثال جایی که کلیف در آن زندگی میکند درست کنار یک تئاتر زیباست. خب وقتی کودک بودم چند خیابان آنطرفتر از خانهمان، چنین سالن تئاتری بود و خاطرات زیادی از آن دارم. به هرحال، در طول ساخت فیلم خاطرات و فلشبکهای بسیاری از آن دوران داشتم. اینها همه مدیون قلم تارانتینو است.
هینی: لئوناردو، شما چطور؟ قسمتهایی وجود داشت که کودکی و یا گذشتهات را تداعی کند؟
دیکاپریو: من با این صنعت [هالیوود] بزرگ شدهام و بسیاری از دوستانی که دارم از سالها پیش خودشان بازیگر بودهاند. فضایی که در آن رشد کردم، فضای تنگ و دشواری بود و ۹۹ درصد کسانی که میخواستند در هالیوود به شهرت و ثروت برسند ناموفق بودند. بسیاری از دوستان من چنین شرایطی داشتند. شخصیت ریک هم دقیقا در این وضعیت دشوار قرار دارد؛ مدام در تلاش است تا جایگاه خود را در هالیوود جدید پیدا کند امّا مدام پس زده میشود.
هینی: پس با چنین شرایط و آدمهایی کاملاً آشنا هستی...
دیکاپریو: بله بله. امّا چیزی که در رابطه با این فیلم برایم بیش از هرچیز دیگری جذابیت داشت، رابطه دوستی عمیق میان کلیف و ریک بود. در تمام بالا و پایینها، این دو مثل یک خانواده پشت یکدیگر هستند. این رابطه نزدیک و جداناشدنی، کمک میکند آنها از شرایط مختلف و دشوار جان سالم بدر برند.
مایکل هینی: لایههای عمیقی که این فیلم دربر میگیرد واقعاً حیرتآور است. در آن سالها مشاهده کردیم که ناگهان دیدگاه و ارزشهای سینمای وسترن تغییر کرد و این در حالی است که شخصیتهای کلیف و ریک، از نسل پیشین سینما هستند. در میان این تغییرات چشمگیر و گسترده، دو کاراکتر ما با رفاقتی ستودنی و جذاب سعی دارند راه خود را در شرایط جدید باز کنند. فیلمهای متعددی که حدود سالهای پایانی دهه ۶۰ اکران شدند به خوبی تغییرات ایجاد شده را به تصویر میکشند؛ فیلمهایی مانند True Grit، Butch Cassidy، the Sundance Kid، Easy Rider، Midnight Cowboy و The Wild Bunch.
تارانتینو: یکی از کارهایی که لئوناردو انجام داد این بود که محتوای بیشتری از دوران ۱۹۶۹ خواست. من پیشینه و اطلاعات بسیاری در فیلمنامه قرار داده بودم امّا او به بیشتر از آن احتیاج داشت. لئو گفت: «من باید غرق بازی کردن در آن دوران و نقش بشوم.» پس من یک سری از بازیگران آن روزها را معرفی کردم. مثلا...
دیکاپریو: رالف میکر؟
تارانتینو: عاشقشم ولی نه، منظورم پیت دوئل هست.
دی کاپریو: آها، خودشه.
تارانتینو: این ایده زمانی به ذهنم رسید که برَد از فیلم Alias Smith and Jones صحبت کرد و ما وقتی کوچک بودیم هردو عاشق این فیلم بودیم. حین صحبت راجع به این اثر، تازه متوجه شدیم که در آن دوران، بخاطر این فیلم اولین بار با مفهوم خودکشی آشنا شده بودیم. پیت دوئل که در این فیلم نقش هانیبال هِیز را بازی کرده بود، مرتکب خودکشی شد.
پیت: خوب به یاد دارم؛ وقتی در خانه مادربزرگم بودم، متوجه این خبر [خودکشی پیت دوئل] شدم. بعد از آن به داخل یکی از اتاقهای تاریک رفتم و حسابی اشک ریختم، واقعاً ناراحت شده بودم.
دیکاپریو: بله، یادم میآید که شما دوتا راجع به این فیلم حرف زدید. امّا من درواقع نمی دانستم درباره چه چیزی صحبت میکنید، چون اصلاً آن فیلم را ندیده بودم. ولی برایم جالب بود که واکنش هردو شما نسبت به خودکشی پیت دوئل کاملاً یکسان بود. حال برای من، این نکته میتوانست کلید کارم روی شخصیت ریک باشد. میخواستم تمام آن احساسات را درخود ایجاد کنم و به تماشاگر نشان دهم که کاراکتر ریک دالتون همیشه پتانسیل چنین کاری را دارد؛ هرلحظه ممکن است آنقدر ناامید شود که خودش را خلاص کند!
تارانتینو: وقتی راجع به این مسئله کلی مباحثه داشتیم، به نوعی توانستیم دلیل خودکشی پیت دوئل را بفهمیم. او دچار نوعی اختلال روانی و پریشانی روحی بود و مدام مست میکرد. با خود گفتیم: شاید بشود به کاراکتر ریک هم چنین مشکلی را بدهیم، تا پتانسیل کارهای ناگهانی را داشته باشد و در نهایت، غیرقابل پیشبینی شود. من چنین مشکلاتی را برای ریک در فیلمنامه درج نکرده بودم، امّا دیدیم که همین نوآوری میتواند سطح کار را بهطور محسوسی بالا ببرد.
هینی: در تریلر فیلم، برخی صحنهها نشان از تنش بالای زندگی ریک دارد؛ نظر شما چیه، لئو؟
دیکاپریو: بله، سفر زندگی ریک فراز و نشیب زیادی دارد. وقتی در جای او قرار میگیریم، میبینیم که او مدام به دنبال سفت کردن جای پای خودش است و دائماً درها به رویش بسته میشوند. در اینجا باید پرسید: آیا نرسیدن به این اهداف میتواند او رو خوشحال کند؟ میتوان از زندگی فعلی راضی بود؟ داستان ریک همه و همه به رویای همیشگیاش برمیگردد؛ او روزی چند بار خودش را مورد بازخواست قرار میدهد که چرا در آن جایگاه ایدهآل نیست. گاهاً از خودش متنفر میشود. امّا سوال اینجاست که میتواند روزی به نقطهای برسد که نسبت به آنچه دارد شکرگذار باشد؟ حضور در هالیوود به خودیِ خود دستاورد بزرگی است؛ آیا ریک میتواند از این دستاورد خوشحال باشد و یا باید همچنان درگیر ناامیدی همیشگی نسبت به خودش و کارش باشد؟ این داستانی است که ریک دالتون دنبال میکند. همانطور که پیش از این گفتم، فیلم تارانتینو به نوعی ادای احترام به این سینما و تمام افرادی است که در آن فعالیت داشتهاند؛ حتی اگر نتوانسته باشند به رویای جوانی خود در هالیوود برسند و جایگاهی جاودان بدست آورند.
هینی: مسئله این است که تلاش کنیم و یا تسلیم شویم، درست است؟
دیکاپریو: دقیقاً. داستان ما همین را بازگو میکند.
هینی: ظاهر فیلم Once Upon a Time in Hollywood راجع به چند بازیگر هالیوود است که برای بقا در شرایط جدید در سال ۱۹۶۹ تلاش میکنند. امّا یک چیز قدرتمندتر و فراگیرتر در آن دیده میشود: بسیاری از افراد حتی امروزه، دچار چنین مشکلاتی هستند. سالهای سال مشغول یک کاری بودهاند و حال آن کار یا صنعت به خصوص درحال تغییر است و دیگر این فرد را نمیخواهد. شاید از خود بپرسید که آیا میشود انسان خودش را از نو بسازد؟ یا اینکه با تغییرات همراه شود؟ بدون شک بسیاری از افراد همین دوران هم چنین دشواریهایی را پشت سر میگذارند.
دیکاپریو: به نظرم کاملاً حق با شماست.
پیت: دقیقاً. آدمها از خودشان میپرسند: من چه کسی هستم؟ هدفم چیه؟ چه کاری باید انجام بدم؟
هینی: در هرحال، هویت و شخصیت اکثر مردان با شغلشان شکل میگیرد. و شما نقش دو مرد را ایفا میکنید که به دنبال یافتن هویت خود هستند. اگر بخواهند هویت کاری خود را همراه با شرایط جدید تغییر دهند، یعنی هویت خودشان هم باید دچار تغییر شود. آیا این دو میتوانند خودشان را از نو ساخته و آینده متفاوتی برای خود بسازند؟
تارانتینو: ریک در سال ۵۵ به شهر میآید. او جوان است و چهره خوبی دارد. با خودش فکر میکند، حال که در میسوری هستم، بهتر است به هالیوود بروم و با پوشیدن شلوار جینِ تنگ و چرخیدن در برخی فروشگاههای خاص، زندگیام را بسازم. امّا نکته اینجاست که در زمان او و نسل او، همه جوانان همین ذهنیت را دارند.
پیت: البته که بسیاری از ستارگان سینما از همین نسل و با همین ذهنیت خود را بالا کشیدند. کسانی مثل برت رینولدز یا کلینت ایستوود.
تارانتینو: بله، نسل ریک همگی به همین شکل بودند. هیکل زیبا، چهرههای خوش فرم و... امّا در ۱۹۶۹ به یک باره این مولفهها تغییر میکنند و دیگر امثال ریک مورد استقبال واقع نمیشوند. سبک کاری عوض میشود و مردان هالیوودی مانند سابق نیستند. اینجاست که افرادی چون پیتر فوندا، مایکل داگلاس و مایکل سارازین ظهور میکنند.
هینی: خیلی جالب است که در آن سالها، افرادی مانند چارلز منسن میآیند و صحنه را از نسل پیشین میدزدند. در یک چشم بهم زدن افرادی چون منسن جای ریک و نسل او را گرفتهاند!
پیت: دقیقاً همینطور است، دقیقاً.
هینی: در فیلم لحظاتی وجود دارد که واقعاً شخصیت خاص و جالبتوجهِ کلیف را به نمایش میگذارد. وقتی منسن وارد میشود، در چشمان کلیف میخوانیم که بله! تازهواردها دارند میآیند. هرچقد که ریک درگیر خودش است و خودش را میبیند، کلیف بهتر از دنیای اطراف آگاه است. نمیدانم درست میگویم یا به نوعی مسئله را بیش از حد بزرگ کردهام.
تارانتینو: نه، نه، کاملاً درست میگی.
هینی: شخصیت کلیف را چگونه میبینید؟
پیت: کاراکتر کلیف آرامش خاصی دارد و می داند جایگاهش کجاست. از اینکه در زنده است احساس شادمانی میکند؛ بهطوری که فکر میکنم هرجا باشد و هرکاری انجام دهد، خوشحال است. همیشه راهی برای خودش پیدا میکند و زیادهخواه نیست.
دیکاپریو: وقتی به او فکر میکنم، میبینم که خودم هم چنین روابطی در سینما داشتهام؛ همیشه به این پشتیبانیها نیاز است. باید کسی کنارت داشته باشی که ۵ ساعت تمام باهم تلویزیون تماشا کنید و هیچ حرفی نزنید. باید کسی را داشته باشید که همیشه برای کمک به شما آماده است. در پروسه ساخت همین فیلم، رابطه من و برَد به شکل عجیبی قوت گرفت. خیلی زود این اتفاق رقم خورد، زمانی که او یک قسمت از دیالوگ را فیالبداهه تغییر داد و از آن پس، دیگر همه چیز متفاوت بود. یک قسمت از داستان، ریک بهشدت احساس بدی دارد و امید چندانی برایش باقی نمانده؛ حتی قصد کرده برای کار کردن حسابی مست کند. امّا آنجا پیش از رفتن سر فیلمبرداری، کلیف به من [ریک] میگوید: «آهای! یادت باشه که تو ریک دالتونِ لعنتی هستی.» این جمله هیچجای فیلمنامه نبود.
تارانتینو: این چیزی بود که برَد خودش به دیالوگ اضافه کرد، و واقعاً کارش محشر بود.
هینی: برَد، چگونه چنین چیزی به ذهنت رسید؟
پیت: راستش این یک داستان واقعی است. اوایل دهه نود بود و من مدام راجع به کارم دچار اضطراب و نگرانی بودم. گاهی هم بهشدت ناامید و پوچ. و اینجا یکی از دوستانم به من گفت: «هی، یادت نره که تو برد پیتِ لعنتی هستی! من دلم میخواست جای تو باشم.» این حرف او واقعاً لطف بزرگی در حقم کرد و در آن لحظات پرتنش نیاز داشتم چنین چیزی بشنوم. آن روز سر صحنه عملکرد فوقالعادهای داشتم. حال، در فیلم تارانتینو آن صحنه بهبخصوص برای تداعی شد.
هینی: همانطور که پیشتر گفتیم، هر سه شما در دهه نود به قله هالیوود رسیدید. و نکته جالب در این صنعت آن است که باوجود پیشرفت و تغییر هرروزه، باهم بسیاری از مولفهها در هالیوود همیشه همان است؛ از تنشها و رفتارهای خاص گرفته تا مشکلاتی دیگر. چه در سال ۱۹۱۹ و چه ۲۰۱۹، بازهم شاهد یک سری چیزهای یکسان هستیم. شما همگی بالغ بر ۲۵ سال است که در سینما میدرخشید؛ دوست دارم بدانم آیا در فیلم تارانتینو چیزهای دیگری هستند که شما را به یاد گذشتهتان بیندازند؟
دیکاپریو: مدتی میشود که به پادکستهایی راجع به گذشته هالیوود، دوره فیلمهای بی صدا تا فیلمهایی پراز دیالوگ، ظهور تلویزیون، نمایشهای موزیکال در دهه ۶۰ و اتفاقات خاص دهه ۷۰ گوش می دهم. حال این روزها صحبت از سرویسهای استریم در میان است. نمیخواهم بگویم از تمام اتفاقات گذشته باخبرم، امّا میتوانم این تغییرات عظیم از آن زمانها تا به امروز را لمس کنم. استودیوها تجهیزات فوقالعادهای دارند و بسیاری از محدودیتها برای ساخت محتوا از بین رفته است. ولی از جهتی، این صنعت دارد به سمت و سویی ترسناک قدم برمیدارد، چیزی شبیه به آنچه در دهه ۲۰ اتفاق افتاد. شرکتها و کمپانیهای غولپیکر همه چیز را کنترل میکنند و به بازیگران جهت می دهند. گاهاً همه چیز به پول و ثروت برمیگردد و جنبه هنری فراموش میشود. درست است که این روزها فرصتهای بیشتری در اختیار فیلم سازان قرار دارد، امّا معتقدم آن دسته فیلمهایی که کسانی مانند تارانتینو میسازند، در خطر قرار گرفته است.
پیت: کاملاً درسته.
دیکاپریو: من نمیگویم بیایید از این فیلم تقدیر کنید، بلکه میگویم از تمام فیلمسازانی که هنر را پاس میدارند تقدیر کنیم و یادمان نرود چه کسی کار درست را انجام میدهد. امیدوارم پس از این تغییرات اساسی که دارد اتفاق میافتد، چنین فیلمهایی از یاد نرود. حس میکنم دوران سیاهی در راه است...
پیت: در دوران جدید، جوانترها فرصتهای بیشتری پیدا میکنند و این، نکتهای کاملاً مثبت است. اما آنطور که من میبینم نسل جوان ما دارد به سمت دیگری میرود. گاهاً متوجه میشوم جوانان بیست ساله هنوز فیلمهایی چون «پدرخوانده»، «دیوانه از قفس پرید» یا «همه مردان رئیسجمهور» را تماشا نکرده اند و این برایم مایه تاسف است. این فیلمها حکم کتاب مقدس را برای من دارند. من همیشه معتقدم فیلمهای خوب بالاخره مخاطبان خود را پیدا میکنند اما امروزه نگاهها به سمت اشتباهی چرخیده است. نسل جدید چیزی سریع، آسان و بیدغدغه میخواهد و سرویسهاس استریم، دقیقاً در همین جهت حرکت میکنند. من همیشه عاشق سینما بودهام آنهم به این خاطر که همه چیز آهسته و به تدریج برایتان روشن میشود. باید با تمام آن داستان و اتفاقات همراه شوید تا بفهمید در نهایت به کجا میرسد. ای کاش سینما و فیلم همان چیزی بود که جوانترها فکر میکنند، امّا باید بگویم که آنها تنها بخش کوچک و محدودی از آن را دیدهاند.
تارانتینو: به نوع درستی از فیلم نیاز داریم، فیلمی که چیزهای درستی را در ذهن روشن کند. فیلم Get Out به چنین مرحلهای دست یافت. همه راجع به آن صحبت میکردند و مفاهیم فیلم به خوبی در ذهن مخاطبان نشست. این فیلم آغازگر بسیاری از مباحث و صحبتها بود. به هرحال، بنیان پاپکالچر از دل همین فیلمها و مجموعاً سینما بیرون آمد.
هینی: برَد و لئو، شما در فیلم نقش دو فرد را بازی میکنید که در میانههای زندگی حرفهای خود هستند...
پیت: میانه؟ شما خیلی لطف داری [میخندد].
هینی: وقتی به اوایل دوران کاری خود نگاه میکنید، بهنظرتون از آن زمان چقدر دستخوش تغییر شدهاید؟
دیکاپریو: سالهای اول بسیار مهم هستند. آنجا همه چیز در فرصتها خلاصه میشود و شاید عجیب باشد امّا خیلی خوب میتوانم با دوران جوانیام که سعی داشتم خودم را در سینما مطرح کنم، ارتباط بگیرم. تنها دلیلی که من بازیگر شدم زندگی در لسآنجلس و سیلور لیک بود. اگر جای دیگری زندگی میکردم، شک ندارم زندگی طور دیگری پیش میرفت. هنگامی که اولین بار در یک فیلم بازی کردم به خود گفتم: «خب، حالا دیگه دارم بازیگری میکنم. وقتشه که خودمو نشون بدم.» هرگاه یک بازیگر جوان و تازهکار میبینم به او میگویم: «اولین کاری که باید انجام بدی اینه که هر اتفاقی توی تاریخ سینما و هالیوود افتاده رو بدونی و تا جایی که ممکنه یاد بگیری.» وقتی به اینجا میآیید و دنبال فرصت هستید، باید بدانید قبلاً چه اتفاقاتی در هالیوود رخ داده است. گاهاً در سینما کسانی بودند و کارهایی انجام دادهاند که حقیقتاً قابلتکرار نیستند.
هینی: خب شاید بشود از آنها تقلید کرد.
دیکاپریو: وقتی کارم را شروع کردم، درست چنین عقیدهای داشتم. وقتی با این دو نفر [تارانتینو و پیت] صحبت میکنم، میدانم که آن فرصت طلایی در اختیارم قرار گرفته است؛ به همین خاطر همگی تلاش میکنیم بهترین کار ممکن را انجام دهید. این شرایط خیلی زود از دست میرود. شما نمیتوانید با یک عملکرد خوب تا آخر عمر در بهترین فیلمها باشید. فرهنگ تغییر میکند، سلیقهها تغییر میکند... پس هیچ شرایطی پایدار نیست. من از اینکه همچنان فرصت بازی کردن را دارم، خوشحال و سپاسگزارم. پس همچنان احساس آن نوجوان ۱۵ ساله را دارم که میخواهد اولین فیلمش را بازی کند، و این حس من عوض نشده است.
پیت: من هم همین حس را دارم. همیشه به کیفیت اهمیت دادهام. در ابتدا همه چیز پر تنش و پرلغزش است، مدام تلاش میکنی، میدوی و دنبال میکنی. جذابیت زیادی هم دارد، امّا به هرحال درهای بسته زیادی هم وجود دارد. در طول زمان سعی میکنید خود را جلا دهید و کار بهتری ارائه کنید. وقتی به گذشته و حالِ خودم نگاه میکنم، دقیقاً همین جلا را میبینم. این یک سفر طول و دراز است و در حین سفر، دانش و تجربه شما افزایش مییابد. سالهای اول تمام آن آدمها، سیمها، دوربینها، همگی احساس غریبی دارند. امّا زمان که میگذرد، دیگر فکر میکنید در خانه هستید؛ جایی که به آن تعلق دارید.
هینی: اگر میخواستید به کلیف و ریک توصیهای کنید، آن چه بود؟
دیکاپریو: دست از نوشیدن بکشید! [همه میخندند] من برای بازی کردن در فیلم تارانتینو و آماده شدن، فیلمهای بسیار تماشا کردم. یک جای کار فیلم Gun Crazy (محصول ۱۹۵۰) را تماشا کردم و از آن شگفتزده شدم. با خودم فکر کردم، حتی اگر با بازیگران درجه یک و کارگردانی تاپ هم کار نکنی، ممکن است با بلندپروازی و باور به خودت، اثری خلق کنی که به سختی فراموش شود. چیزی که میخواستم به ریک بگویم این است؛ همیشه فرصت و شانس انجام یک کار بزرگ وجود دارد. شاید اینها آن فرصتهایی نباشند که انتظارش را داشتی امّا همیشه این شانس وجود دارد که کاری بزرگ انجام دهی.
تارانتینو: خیلی چیزها میتواند در چشم بهم زدنی تغییر کند. گاهی یک جایی، یک روزی، ناگهان اتفاقی میافتد که مسیر زندگی ات را عوض میکند. البته که این کاملاً وابسته به ما است و نمی شود انتظار معجزه داشت. جالب اینجاست که هیچوقت نمیدانی قرار است چنین اتفاقی رخ دهد. آخر این هفته چهار تست بازیگری داری، و شاید تنها یکی از آنها بتواند مسیر کاری و حرفهای تو را زیر و رو کند.
هینی: دوست دارم بیشتر از ساختار فیلم [روزی روزگاری در هالیوود] صحبت کنید. تا جایی که میدانم همه چیز در سه روز اتفاق میافتد.
دیکاپریو: در ابتدا کنار آمدن با این ساختار برایم مشکل بود. مدام فکر میکردم: « اول داستان کجاست؟ وسط یا انتهایش چطور؟» کوئنتین آمد و یک داستان بسیار بزرگ به ما داد که بیشترش به پیشینه این کاراکترها برمیگشت. این فیلمنامه از جهات مختلفی ذهن ما را باز کرد و محدودیتهای پیشین خود را کنار گذاشتیم. من آن را حس کردم، برد هم آن را حس کرد. قرار بود کاری کاملاً متفاوت انجام دهیم، چرا که آنچه در فیلم مشاهده میشود تنها دو یا سه روز است. امّا در پس آن، سالها زندگی و تجارب مختلف وجود دارد. ساختن فیلم Once Upon a Time in Hollywood واقعاً شجاعت میخواست و برای همهمان تجربهای متفاوت بود. من که تاکنون چنین کاری انجام نداده بودم.
تارانتینو: خب، فکر کنم تایتانیک فقط دو روز بود...
دیکاپریو: اوه، بله. اصلاً یادم نبود. [میخندد]
هینی: بیایید کمی راجع به انتظارات از فیلم صحبت کنیم. اولین قدم در جشنواره کن بود؛ دوست دارید مردم چه نظری درباره فیلم داشته باشند؟
پیت: در واقع من اینگونه فکر نمیکنم. ببینید، وقتی شما تجربهای فوق العاده دارید، وقتی پس از آن احساس رشد میکنید، وقتی خود را به دستانی مطمئن سپردهاید، دیگر به نتیجه فکر نمیکنید. نمیخواهم گنگ بهنظر برسم؛ منظورم این است که چنین تجربهای به خودی خود جایزه شماست. اینکه پس از آن چه نتیجهای بدست میآید، خیلی اهمیت ندارد. هر اثر خوب و درخوری جایگاه خودش را مییابد.
اجازه دهید از بهترین لحظاتی که در روزی روزگاری در هالیوود داشتیم برایتان بگویم. در پروسه ساخت فیلم من توانستم دو روز را با برت رینولدز وقت بگذارم. فوقالعاده بود.
تارانتینو: بله.
دیکاپریو: بله.
هینی: از همان ابتدا قرار بود جرج استفن نقش او را بازی کند؟
تارانتینو: بله. آخرین بار رینولدز مدتی با ما بود و حتی در زمان خواندن فیلمنامه کنار بازیگران ما حضور یافت.
پیت: واقعاً لذتبخش بود.
هینی: برَد، آیا روزهایی که با رینولدز گذراندی را به یاد میآوری؟
پیت: خب، برای کسی مثل من که در اوزارکس بزرگ شده و همیشه فیلم Smokey and the Bandit را تماشا میکرده، رینولدز مثل یک افسانه است. پیش از آن هیچگاه ملاقاتش نکرده بودم و در لحظاتی که کنارش بودیم، یادم امد که چقدر در کودکی به او علاقه داشتم. روزهایی که با او گذراندم واقعاً برایم اثرگذار بود.
هینی: این حرفهای شما مرا به یاد سیلوستر استالونه میاندازد. سالهای سال از آن زمان گذشته؛ وقتی برای مصاحبه به خانهاش رفته بودم، در کتابخانه کاغذی قاب شده بر بروی دیوار یافتم: «جناب استالونه عزیز، برای اینکه نامزد دریافت جایزه شدید، به شما تبریک میگویم. امضا شده، چارلی چاپلین.» از ایشان پرسیدم آیا هرگز به دیدن چارلی چاپلین رفتید؟ گفت: «خیلی خام بودم، فکر کردم برای این کار وقت هست. امّا بعد شش ماه، او فوت کرد. همیشه بزرگترین حسرت زندگیام خواهد بود.»
پیت: عجب!
دیکاپریو: به نظر میرسد خیلی خوب میتوانید مفاهیم مختلف و زیبایی که ماهم قصد گفتنشان را داشتیم، بیان کنید.
هینی: این همان چیزی نیست که در فیلم Once Upon a Time in Hollywood هم بیان میشود؟ اینکه از لحظات و فرصتهای بهدست آمده نهایت استفاده را ببریم و شکرگزار باشیم؟
دیکاپریو: بدون شک!
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.