نقد فیلم West Side Story – بازسازی استیون اسپیلبرگ چگونه ظاهر شده است؟
یک هنرمند ثروتمند و مشهور صد میلیون دلار هزینه میکند تا یک جنازه را با خون افراد جوان احیا کند. این موجود به سختی زنده است و تزریق خون جدید او را حتی مردهتر از ...
یک هنرمند ثروتمند و مشهور صد میلیون دلار هزینه میکند تا یک جنازه را با خون افراد جوان احیا کند. این موجود به سختی زنده است و تزریق خون جدید او را حتی مردهتر از ابتدای کار رها میکند. این داستان جدیدترین فیلم ترسناکی سال ۲۰۲۱ نیست، بلکه بازسازی استیون اسپیلبرگ از فیلم West Side Story است؛ یک اثر موزیکال درباره عشق و رقابت نژادی میان گروههای مافیایی و گانگستری نیویورک.
با حضور تونی کوشنر (فیلمنامه نویس)، اسپیلبرگ سعی کرده نقاط ضعف فیلم اصلی (محصول ۱۹۶۲) را برطرف نماید، از جمله تصویرسازی نامناسب از شخصیتهای پورتوریکویی و کلیشههایی که در مورد محلههای فقیرنشین نیویورک. اما بهجای درک صحیح از داستان، سازندگان قالبهای جدید جامعهشناسی و روانشناسی را به آن اضافه کرده و برخی اصطلاحات دراماتیک انجام دادهاند. در نتیجه میتوان گفت بخشهایی که به فیلم اضافه شده نامتناسب و بخشهایی هم که حذف گردیدهاند اشتباه بودهاند.
درست مثل فیلم اصلی، اثر جدید اسپیلبرگ حوالی سال ۱۹۶۰ در سن خوآن هیل و میدان لینکلن جریان دارد، زمانی که یک عصر مهم داشت به پایان خود نزدیک میشد. صحنههای آغازین منظرهای پر از آوار و خرابی را نشان میدهد که در آن بیلبوردی با شعار «پاکسازی محلههای فقیرنشین» مشاهده میشود. همه چیز برای درخشش یک مجتمع جدید به نام «مرکز لینکلن» آماده است.
تنش نژادی میان سفیدپوستان و پورتوریکوییهای محله به جنگ آنها برای بهدست آوردن قلمروی بیشتر برمیگردد. در حالی که این محله یک روز برای هردو جبهه جای کافی داشت، اکنون فقط برای یک گروه فضا باقی مانده است. فیلمسازان برای توجیه این رقابت میان جتها و کوسهها (Sharks) یک سری رویکرد و تئوری روانشناختی وارد ماجرا کردهاند. در فیلم اورجینال - به کارگردانی رابرت وایز - جتها چیزی بیشتر از مدافعان حقوق سفیدپوستان هستند؛ آنها قلدرهای تمام عیاری محسوب میشوند که حتی به نوجوانان سفیدپوست هم رحم نمیکنند. در نتیجه فیلم ۱۹۶۱ با وجود تمام ایرادتش خشونت - یا نژادپرستی بهطور کلی - را توجیه نمیکرد یا انگیزههای شخصیتش را به چیزی واحد و تکبعدی تقلیل نمیداد.
برای مثال، شخصیت تونی در فیلم اصلی میخواهد از جنگ و دعوا اجتناب کند چراکه خواهان آیندهای بهتر است؛ آیندهای درخشانتر از آنچه همراه با رفقا در جتها انتظارش را میکشد. هیچ لحظه دراماتیکی از «بیداری» برای او وجود ندارد که ناگهان بخواهد زندگی گانگستری را کنار بگذارد. بهنظر میرسد که تصمیمات او از انگیزههای پیچیده و در عین حال نامتعارف شخصیت او پیروی میکند. در مقابل، تونی در فیلم اسپیلبرگ محکومی است که یک سال را بهخاطر یک درگیری خطرناک با فرد دیگری - که نزدیک بود به قتل منجر شود - در زندان Sing Sing سپری کرده.
وی از جتها دوری میکند زیرا نمیخواهد آزادی مشروط خود را بهخطر اندازد. زمانی که ریف (Riff) میخواهد او را برای شرکت در درگیری با کوسهها متقاعد کند، تونی میگوید زمان خود در زندان را سپری کرده و قصد دارد زندگی متفاوتی داشته باشد. نمیدانیم اسپیلبرگ و کوشنر واقعا چه چیزی در ذهن داشتهاند، اما با این داستان یک تفکر سادهانگارانه و صریح را ارائه کردهاند که به وضوح نشان میدهد تونی با به زندان رفتن تا حد زیادی اصلاح شده و دیگر آدم سابق نیست.
ماریا در نیویورک زندگی کامل تری نسبت به فیلم ۱۹۶۲ دارد. در فیلم اصلی، او بهتازگی از پورتوریکو آمده بود تا یک ازدواج از پیش تعیینشده با چینو (Chino) داشته باشد. در فیلم جدید، او سالها در نیویورک بوده و از پدرش مراقبت میکند (اشاره میشود که او مرده است) و تنها در یک خط دیالوگ تمایل خود را برای رفتن به دانشگاه ابراز میکند. برناردو اکنون یک بوکسور است که تازه کار خود را آغاز کرده. چینو که حضور پررنگ و متناسبی در فیلم اصلی نداشت، حالا در مدرسه شبانه رشته حسابداری میخواند. اما این بخشهای جدید در عمل هیچ کاربردی ندارند. شخصیتها نسبت به فیلم اول، زندگی درونی، جوهره فرهنگی یا دامنه تجربه غنیتری ندارند. ماریا هنوز هم با رابطهاش با تونی تعریف میشود و به اندازه همان فیلم ۱۹۶۱، یک شخصیت تکبعدی باقی میماند.
اسپیلبرگ یکی از صحنههای مهم فیلم اصلی که تاریخچه خانوادگی تونی و ماریا را به تصویر میکشد، دچار تغییرات اساسی میکند و این کار را با چنان حس تقدسآمیزی انجام میدهد که میتواند فیلمسازان ۱۹۶۲ را خجالتزده کند. در فیلم اورجینال ماریا با آنیتا در یک مغازه لباس عروس محلی متعلق به یک زن پورتوریکویی کار میکند و تونی پس از ساعتها به دیدن او میآید. در یک سکانس کمدی و جالب توجه، آنها از مانکنها برای بازی نقش خانوادههای یکدیگر استفاده میکنند، تا زمانی که شوخیهایشان باعث ایجاد یک مراسم ازدواج ساختگی میشود. در فیلم اسپیلبرگ، ماریا در فروشگاه بزرگ Gimbels به عنوان نظافتچی در شیفت شب کار میکند و فضای زیبای فروشگاه لباس عروس جای خود را به اتمسفری خشک و مذهبی در Cloisters داده است.
ریتا مورنو که در فیلم اورجینال نقش آنیتا را بازی میکرد، برای بازسازی استیون اسپیلبرگ بازگشته اما اینبار نقش زن بیوهای را بازی میکند که صاحب یک مغازه و محل جمع شدن جتها است. مورنو فرمول برندهای برای هر فیلمی است، اما حتی در اینجا اسپیلبرگ برای توجیه انتخابهای سطحی و ضعیف خود به حضور او تکیه کرده. تونی اکنون در زیرزمین مغازه والنتینا زندگی میکند - وی پس از آزادی از زندان سراغ والنتینا آمد و او نیز یک شغل و محل زندگی در اختیارش قرار داد. اکنون که تونی ماریا را ملاقات کرده، به والنتینا میگوید میخواهد شبیه داک (همسر مرحوم والنتینا) باشد که چیزی شبیه الگوی او به عنوان یک مرد سنتی و قابل اتکا است. در برنامهریزی برای زندگی با ماریا، او تنها از خواستههای قبلش پیروی نمیکند، بلکه به دنبال اجرای یک الگوی کهن اجتماعی نیز هست.
هم انتخاب بازیگران و هم کارگردانی فیلم از سوی اسپیلبرگ به طرز عجیبی متناقض هستند. ناتالی وود در فیلم اصلی هیچ نقشی در شکلدهی شخصیت ماریا نداشت و عملکرد خیرهکننده او هم نتوانست این نقش بسیار سطحی و خالی از عمق را نجات دهد. حال در فیلم استیون اسپیلبرگ ریچل زگلر نقش ماریا را بازی میکند که هنرپیشهای جوان است و یک مادر کلمبیایی دارد. برخلاف وود که صدای خواندن او توسط مارنی نیکسون (خواننده) دوبله شده بود، زگلر صدای ظریف و قدرتمندی دارد و تمام آهنگها را خودش خوانده.
با تمام این اوصاف، اسپیلبرگ او را طوری هدایت کرده تا مثل یکی از پرنسسهای سنتی دیزنی رفتار کند، آن هم با حالات چهره و آوازخوانی بیش از حد ساده که کوچکترین حس ابهام و پیچیدگیای در مخاطب ایجاد نمیکنند. انسل الگورت در نقش تونی یک سرگشتگی پسرانه در چشمان خود دارد و اگر اسپیلبرگ بیش از لیست انگیزههای تونی، واقعا به زندگی او توجه داشت میتوان از آن به نحو احسن در پیشبرد داستان استفاده کند. همچنین، الگورت تقریبا ۷ سال بزرگتر از زگلر است و ترکیب این دو هیچگاه به خوبی شکل نمیگیرد.
بله، در فیلم اصلی هم رابطه وود و ریچارد بیمر (بازیگر نقش تونی) آنچنان شگفتانگیز بهنظر نمیرسید و وایز هم اصلا جزو برترین کارگردانان هالیوود در دوران خود نبود. اما در نهایت، فیلمسازان توانستند با برخی الهامگیریها اشتیاق و عاطفه بیشتری به جلوی دروبین منتقل کنند. برای مثال، رقص در باشگاهی که تونی و ماریا باهم ملاقات میکنند خیلی بهتر از تکتک بخشهای فیلم اسپیلبرگ است. در فیلم اصلی طراحی اتمسفر باشگاه واقعا عالی بود و بازیگران با حس شگفتانگیزی باهم میرقصیدند. در فیلم جدید West Side Story، ملاقات این دو یک اتفاق ساده چهره به چهره پشت وایتکسها است!
داستان فیلم اورجینال West Side Story متعلق به چند هنرمند یهودی سفیدپوست (لئونارد برنشتاین، آرتور لورنتس و جروم رابینز، که بعدا استفان ساندهیم نیز به آنها پیوست) بود که قصد داشتند یک نمایش موزیکال درباره گنگهای یهودی و ایرلندی بسازند و سپس جهت جلوگیری از کلیشهها، سراغ شخصیتها و افرادی رفتند که هیچ چیز دربارهشان نمیدانستند. نتیجه کار یک نمایش شگفتانگیز و فراموشنشدنی بود که تا امروز مدام بهخاطر نقاط کور در فیلمنامه و انتخاب اشتباه بازیگران خراب میشود.
اسپیلبرگ برای مطرح کردن ایدهها و تجارب جدید یا حتی پرداختن به ریشهها و دلایل شکلگیری داستانی مثل West Side Story سراغ بازسازی فیلم ۱۹۶۲ نرفته است. در سالی که ما یک موزیکال عالی مثل Tick, Tick . . . Boom با محوریت ماجرای جاناتان لارسون داشتیم، مخاطب از کارگردان مشهوری چون استیون اسپیلبرگ و با فیلمهای استیون اسپیلبرگ که دیده است انتظار خیلی بیشتری دارد.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
فیلم خوبی بود ولی در حد اسپیلبرگ نبود