بررسی فیلم Fast Color – غروبِ عصرِ ابرقهرمانی
همه ما استعدادی داریم که باعث میشود منحصر به فرد و متفاوت باشیم. البته وقتی عمیقتر به قضیه نگاه میکنیم، می بینیم همه ما در یک چیز شبیه هستیم؛ در معمولی بودن. حتی اگر بتوانیم ...
همه ما استعدادی داریم که باعث میشود منحصر به فرد و متفاوت باشیم. البته وقتی عمیقتر به قضیه نگاه میکنیم، می بینیم همه ما در یک چیز شبیه هستیم؛ در معمولی بودن. حتی اگر بتوانیم آسمان به آن بزرگی را تجزیه کنیم باز هم از تغییر خیلی چیزهای دیگر ناتوانیم. پس بهتر است این را بپذیریم. ویجیاتو را در بررسی فیلم Fast Color همراهی کنید.
- کارگردان: Julia Hart
- نویسنده: Julia Hart, Jordan Horowitz
- بازیگران: GuguMbatha-Raw,Lorraine Toussaint، Saniyya Sidney
با چه فیلمی طرفیم؟
فست کالر یک فیلم علمی تخیلیِ صرف، با صحنه های فراوانِ جلوه های ویژه، حضور موجودات فرازمینی یا اتفاقات محیرالعقول نیست. در عوض تجزیه اشیا به رنگ های اصلی آن و یا تبدیل آن ها به ذرات تشکیل دهنده و حضور یک دانشمند در میان تعقیب کنندگان، میتواند همزمان بار علمی-تخیلی به فیلم ببخشد.
فیلمی که بیشتر متکی بر یک فضا و زمان واقعی است و حال و هوایی ملموس دارد. در واقع فیلمی است که در آن حضور نیروهای دولتی که روث را تعقیب میکنند، به اندازه دنیای واقعی دلهره آور است و از نیروهای کمکی فراطبیعی خبری نیست. فیلمی با چند عنصر تخیلی که آن ها هم در بستر واقعیت قرار دارند و چندان دور از ذهن نیستند. این برای فست کالر بیش از اینکه نقطه ضعف باشد نقطه قوت است چون باعث شده که فیلم حال و هوایی متفاوت از فیلم های علمی_تخیلیِ پر از جلوه های ویژه پیدا کند.
این کاملا ممکن و شدنی است که ما در زندگی واقعی خودمان، عناصر غیر طبیعی ببینیم یا آدم هایی را که از موهبت هایی برخوردارند و اتفاقا به ندرت در میان دیگران از آن استفاده میکنند. آدم هایی که در شبکه ها و تبلیغات حضور ندارند و شاید حتی در رسانه ها به عنوان موجوداتی خطرناک برای زمین و زمان معرفی شوند.
فیلم واقعیت و تخیل را به خوبی با یکدیگر ادغام میکند و در عین حال رگه های سیاسی و اجتماعی دارد که آن را به فیلمی جدی تر و فراتر از سرگرمی تبدیل میکند. بالاتر از آن با یک فیلم خانوادگیِ خوب طرفیم که به روابط انسانی کاراکترهایش، به اندازه صحنه های تخیلیاش بها و ارزش میدهد و عواطف ما را برمیانگیزد.
بکار و درو کن
یکی از مهم ترین امتیازات فیلمِ فست کالر، نحوه چینشِ اطلاعات است. اینکه چه موقع چه چیز را بگوییم و چگونه. این نکته مهم حتی میتواند فیلم های متوسطی را که یک داستان تقریبا تکراری دارند، به یک فیلم خوب تبدیل کند. میتواند ما را نسبت به ادامه فیلم کنجکاو کند و ما را نگه دارد. مهم تر از آن میتواند مخاطب را در جریان رویدادها قرار دهد و حس مان را آرام آرام به کاراکترها بیشتر کند.
فیلمِ فست کالر از مونولوگ یک زن آغاز میشود که از خشکسالی طولانی مدت زمین، کمبود غذا و جهانِ در حال نابودی خبر میدهد. این موضوع فضایی اخرالزمانی به فیلم میبخشد که با تصاویری از منطقه خشکِ ویوو پارک تکمیل میشود. اما زن که فعلا فقط صدایش را میشنویم، از این بابت گلایهای ندارد و تنها در انتظار دختری به نام «روث» است.
این افتتاحیه آرام به صحنه متشنج فرار یک دختر گره میخورد. دختری که انگار خیلی وقت است دارد از دست پلیس میگریزد. از همان اول حدس میزنیم این همان روث است. او پریشان حال است. به هتلی پناه میبرد و بعد از دیدن دختر بچه ای که متعلق به زنِ هتل دار است،گذشته ای را به یاد میآورد.خاطرهای تلخ که به صورت تصاویر ناواضح از ریختن آب از لوله ها در ذهنش تکرار میشوند.
او هر بار نمیتواند چیز بیشتری را به یاد بیاورد. مدت زیادی نمیگذرد که دلیل فرارهای مداوم او برایمان آشکار میشود. او باز باید به راه بیفتد. سوالی که در ابتدا ایجاد میشود این است که چرا دختر چنین قدرتی دارد و چرا نمی تواند از پسِ کنترل آن بربیاید؟
سوال بعدی این است که این دختر تا کی میخواهد فرار کند؟ همین سوالات ما را به دیدن فیلم کنجکاو میکند و قلابی میشود برای جذب مخاطب. هر ناتوانی و ضعفی باعث میشود ما با کاراکتر همراهی و همذات پنداری کنیم و چه ضعفی بزرگ تر از اینکه روث قدرتی دارد که نمیتواند از آن درست استفاده کند. ورود مردی دانشمند در لباس دوست اطلاعات بیشتری درباره نوع نگاه دیگران به او را آشکار میکند و از سوی دیگر این دختر را در ضعف بیشتری قرار میدهد. چرا که قدرت روث حتی نمیتواند از او محافظت کند و اسلحه تنها چیزی است که به کمکش میآید.
روث که احساس عجز میکند تصمیم میگیرد به جایی که به آن تعلق دارد برگردد. احساس شکست خوردگی دلیل مهم این بازگشت است. روابط تازه ای به مرور برای ما آشکار می شود. نوع ارتباط بین بو به عنوان مادربزرگ و لایلا به عنوان نوه و روث به عنوان مادری که چندین بار به ناچار دخترش را ترک کرده است. وقتی مردی سفیدپوست در هیبت یک کلانتر به کمک آن ها میآید، باز روابط جدیدتری در این جمه سه نفره تعریف میشود.
این روند صعودی درباره نیروهای آن ها هم صدق میکند. ما همپای بو، لایلا و روث از تلاش آن ها برای سازنده تر کردن توانایی هایشان مطلع میشویم. اما روث همچنان در دوگانگی به سر میبرد. نه توانسته مادر خوبی باشد و نه قدرت اش به درد کاری میخورد. زمانی که تعقیب کنندگان به سراغش میآیند او دوباره همان انتخاب تکراری اش را انجام می دهد. در نهایت گذشته تلخی که روث بخاطر آن ناچار به فرار و دوری از خانواده اش بود برایمان برملا میشود با این تفاوت که دیگر به او حق نمیدهیم که به راحتی جا بزند.
لایلا دیگر یک دختر تقریبا نوجوان است و از روث توقعاتی دارد. ما هم توقع داریم که او بتواند برای یکبار هم که شده بایستد، قدرت مخربش را کنترل کند و آن را به چیز به درد بخوری تبدیل کند. در واقع زمانی که روث اینبار به طور کامل آن سانحه تلخ مربوط به گذشته را به یا میآورد، حس مادرانه ای که در او سرکوب شده بود بیدار میشود. این صحنه یک گره گشایی بسیار عاطفی و تاثیر گذار از آب در میآید و اطلاعات کاشته شده در جای جایِ فیلم را برایمان آشکار میکند.
اقلیت و اکثریت
بو، روث و لایلا، دو زن و یک دختر، سه نسل از یک خانواده هستند که همگی قدرت هایی غیرطبیعی دارند و میتوانند در اشیا تغییراتی ایجاد کنند.نیروی آن ها توسط دولت مخرب تشخیص داده میشود، به همین دلیل آن ها ناچارند که مخفی شوند.
این در حالی است که نیروی روث حداقل در فیلم به هیچ کس آسیب جانی نمیزند. تجزیه رنگ ها هم بیشتر زیباست تا مضر و ترسناک. گویی آن ها تنها سیاه پوستان منطقه ویوو پارک هستند که این موضوع میتواند به صورت نمادین به اقلیتی اشاره کند که در جهان از قدرت های سازنده و غیرمخرب برخوردارند اما توسط یک اکثریت، بدنام و متهم شده اند.
دانشمندان، پلیس و در کل پرچم امریکا که در میزانسن پایانی، پشت سر نیروهای دولتی در باد تکان میخورد، در این فیلم تهدید و مانعی برای نیروهایی است که از موهبت الهی سرچشمه میگیرند.
روث در اواسط فیلم با خداوند نجوا میکند و از او کمک میخواهد تا بتواند توانایی هایش را در مسیری درست هدایت کند: « خدایا آرامشی به من عطا کن تا بپذیرم چیزهایی رو که نمی تونم تغییر بدم. شجاعتِ تغییرِ چیزهایی که می تونم..و خردی که تفاوتشون رو درک کنم». قدرت این زنان به هیچ عنوان ریشه جادویی و شیطانی ندارد و شاید به همین دلیل است که آن ها ناچارند در دوره ای که شرّ فراگیر شده است، پنهان باقی بمانند.
ما ابرقهرمان نیستیم
گفتنِ این حقیقت توسط بو که سیمونا یک انسان ساختگی نیست و واقعا در جایی از اروپا زندگی میکند، یکی از آن پایان بندی های خوب محسوب میشود که سعی دارد تا لحظه آخر ما را غافلگیر کند. قطعا اشخاص دیگری همچون روث، لایلا و سیمونا وجود دارند که توانایی نجات بشریت را ندارند اما میتوانند تاثیرات مثبتی در اطرافشان بگذارند.
فیلم با آنکه با فضایی آخرالزمانی شروع میشود اما به درستی ایده ابر قهرمان را کنار میگذارد. نه به خاطر اینکه زنان نمی توانند ابرقهرمان باشند، بلکه چون آدم های معمولی حتی متفاوت ترین شان هم نمیتوانند کره زمین را از بلایای طبیعی و وقایعِ آخرالزمانی حفظ کنند.
البته قطعا جهان به پیشرو و نجات دهنده ای الهی نیازمند است اما روث، بو و لایلا به خوبی از حد و توان خود آگاهند و بیش از آن را ادعا نمیکنند، چنانچه لایلا در نهایت نمیتواند شیشه ای را که شکسته شده بازسازی کند اما میتواند از ذرات خاک اره یا خاک اشیا قابل استفاده و مفید بسازد.
بو هم از قدرت تجزیه اشیا تنها برای پودر کردن اسلحه پلیس استفاده میکند تا بتواند خود و خانواده اش را حفظ کند. روث نیز در نهایت میتواند نیروی مهارناپذیر خود را به یک توانایی غیرمخرب و خودآگاهانه تبدیل کند و نه بیشتر. این موضوع باعث میشود که مطمعن شویم این سه نفر شبیه خود ما هستند و فقط توانایی ها و استعدادهای درونیشان متفاوت است.
نماهایی که در ذهن میماند
وقتی روث بعد از مدت ها به خانه برمیگردد، از دور دخترش را میبیند که مشغول بازی است. در نمای بعد دوربین روی چهره روث دیزالو میکند و با حرکتی سیال که گویی در ذهن او میگذرد وارد راه روی خانه، پذیرایی و سپس آشپزخانه میشود. جایی که بو و لایلا مشغول صحبت هستند.
اول تصور میکنیم که روث دارد گذشته یا خاطره ای دور را به یاد میآورد اما بعد متوجه میشویم در همان زمانِ حال هستیم. این شیطنت تصویری در عین حال بو را به ما معرفی میکند؛ زنی بی نظیر، با شخصیتی محکم که Lorraine Toussaint به شیوه ای گرم و درخشان آن را بازی میکند. اتفاقا روابط خانوادگی در فیلم خیلی بهتر از صحنه های تخیلی از کار درآمده اند، هر چند که صحنه های تخیلی مربوط به تجزیه رنگ ها هم در عینِ داشتن اغراق در اجرا، باور پذیر به نظر میرسد.
در صحنه دیگری، نمایی لانگ شات از آشپزخانه را میبینیم که بو، لایلا و روث یکی یکی وارد قابِ آن میشوند و شاید اولین بار است که شاهد زندگی روزمره و طبیعی هر سه آن ها هستیم. یک زندگیِ معمولی که در نهایت از آن ها گرفته می شود.بعد از پایان بندیِ فیلم وقتی این نما را پیش خودمان مرور میکنیم، می توانیم حسی نزدیک به حسرت را در آن ببینیم.
در قحطیِ فیلمسازانِ زن
شاید تعداد کارگردانان زن که به طور مستمر فیلم بسازند بسیار اندک باشد. البته باید در نظر گرفت که مقوله فیلمسازی به خودی خود موضوع دشوار و پیچیده ای ست به خصوص در ساخت فیلم بلند. گویا جولیا هارت دشوارهای فیلمسازی را به دلیل علاقه ای که داشته میپذیرد.
فیلمنامه نویس بودنِ پدر و مادرِ جولیا قطعا در این انتخاب نقش داشته است. او بعد از آنکه معلمی در دبیرستان را بخاطر نوشتن فیلم نامه کنار میگذارد، از سال 2002 تا 2019 به ساخت فیلم میپردازد. این پیشینه نشان میدهد که با یک کارگردان فعال طرف هستیم. او در فیلم های (Miss Stevens(2016 و (Fast Color (2018 هم کارگردان و هم نویسنده و در فیلم (Stargirl (2019 به عنوان کارگردان و در (The Keeping Room (2014 به عنوان نویسنده فعالیت داشته است.
در فیلم خانم استیونز از تجربیات دوران معلمی اش استفاده کرده و در فیلم های رنگِ سریع (که شاید ترجمه لفظی غلطی باشد) و دختر ستاره ای، مضامینی تقریبا مشترک را دنبال کرده است. شخصیت فیلم دختر ستاره ای نیز همچون روث یک دختر متفاوت و منحصر به فرد را نشان میدهد که تمایلات انسان دوستانه دارد اما او هم در آغاز نمیتواند خودش را با دیگران و با محیط اطرافش سازگار کند و توان این را ندارد که تفاوت های خودش را به درستی درک کند.
محیط بسته ویوو پارک نیز در فیلم دختر ستاره ای، به مدرسه شبانه روزی تبدیل میشود. دلیل انتخاب رمان Stargirl توسط جولیا هارت، نزدیکی هایی است که با مضامین مورد علاقه اش داشته: افرادی عموما مونث که متفاوتند اما توهم ابرقهرمانی ندارند و همچنان عواطف زنانه خود را حفظ میکنند، اهمیتِ ارتباط با دیگران و پذیرش جمع (به جای فرار و منزوی شدن) و مضامینی از این دست که ارتباطات انسانی را مورد توجه قرار میدهد، حال چه یک درام عاشقانه باشد و چه یک فیلمِ تخیلی.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
فقط شما نقد کنید ما دانلود کنیم
ممنونم..لطف دارید