بررسی فیلم Cold Blood – بارِ دیگر لئون
همیشه نسبت به ژانر اکشن و هیجان انگیز موضع سختگیرانه داشتم و معتقد بودم شلیک انباری از گلوله، حرکتهای پرانرژی ماشینها و بهترین زدو خوردها هم نمیتوانند انگیزه کافی برای دیدنِ یک فیلم باشند. باید ...
همیشه نسبت به ژانر اکشن و هیجان انگیز موضع سختگیرانه داشتم و معتقد بودم شلیک انباری از گلوله، حرکتهای پرانرژی ماشینها و بهترین زدو خوردها هم نمیتوانند انگیزه کافی برای دیدنِ یک فیلم باشند. باید پذیرفت که تنها و تنها شخصیتهای چندبعدی و قدرتمند هستند که میتوانند ما را به سینماها بکشانند وگرنه هرکسی حاضر نمیشود برای سر و صدا و شلوغکاری های صرفا تکنیکی پایش را بیرون از خانه بگذارد. ویجیاتو را در بررسی فیلم Cold Blood همراهی کنید.
- کارگردان: Frédéric Petitjean
- فیلمنامهنویس: Frédéric Petitjean
- بازیگران: Jean Reno, Sarah Lind, Joe Anderson
از طرح تا تولید
ماجرای فیلم خون سرد، درباره هِنری، یک مرد میانسال است که پولش را با آدم کشتن در میآورد و بازنشستگی در کارش نیست. کتاب هنرِ جنگ تنها کتابِ داخل کلبه هِنری بوده و اینطور که پیداست، برای پیشرفت هر چه بیشتر در کارش مدام به آن رجوع میکند. موقعیتی در همان ابتدای فیلم بوجود میآید که این آدمِ سخت را به پرستاری از یک دختر جوان مجبور میکند؛ یک پرستاریِ هر روزه با همه جزییات و سختیهایش.
او با وجود اینکه به نجات آدمها عادت ندارد اما کارش را با دقت و مهارت انجام میدهد. چوبهای ریز یکی یکی از پای ملودی بیرون میآیند و او بالاخره میتواند بایستد و ماموریتش را به انجام برساند. اما چه میشود وقتی ماموریت مصدوم و پرستار به یکدیگر گره میخورد.
با خواندن این طرح کلی متوجه میشویم که ظرفیتهای زیادی برای به هیجان آوردن و تحت تاثیر قرار دادنِ ما در فیلم وجود دارد. اصلا ایجاد موقعیتی کاملا متضاد با روحیه یک شخصیت به خودیِ خود دیدنی است. همه ما به اندازه کافی کنجکاو میشویم وقتی خبر سخنرانی یک آدمِ با لکنت را میشنویم. به همین اندازه دوست داریم در دستان یک آدمکشِ خونسرد، باندی برای پانسمانِ زخم یک غریبه ببینیم.
این موضوع، تنها تضاد فیلم نیست. شهر در برابر طبیعت، پلیس در برابر مجرم، احساساتِ دوگانه ملودی نسبت به پدرش، همگی در کنار هم ظرفیت خوبی در اختیار فیلمنامهنویس می گذارند. سوال اینجاست که آیا نویسنده توانسته از تقابلها و تفاوتها به نحو احسنت استفاده کند یا نتوانسته است.
اقتباسِ فیلم از فیلم
فیلم خون سرد بر اساس تیپ معروف ژان رنو یعنی همان لئونِ حرفهای نوشته شده است. بنابراین به طور واضحی میفهمیم که فیلمنامهنویس لباسی جنایی را به هوای دکمهای قدیمی دوخته است. این نوع دوخت و دوز گاهی جواب میدهد و گاهی هم نه. باید دید این رونویسیِ فردریک پتیتجن از فیلمنامه اورجینالِ لوک بسون، چگونه فیلمی تحویل مخاطبانِ اکشندوست و مهیج داده است.
در فیلم Cold Blood مزدوری که بخاطر پول، آدم میکشد اینبار نامش هِنری است و اگر لئون برای کارهای تبهکارانهاش خطوط قرمزی داشت اینجا نیز هنری همان قواعد را دارد؛ لئون نه زنها را میکشت نه بچهها را. هنری نیز به همین شکل عمل میکند.
روحیات هِنری و لئون به قدری شبیه به هم است که در حین دیدن فیلم احساس میکنیم که درحال تماشای دورانِ پیری همان لئون هستیم. لئونی که مرگش برایمان سخت آمده بود و مدام با خود میگفتیم ای کاش نمیمرد و میتوانست به سرِ قرارش با ماتیلدا برگردد. همین موضوع عاملی هست برای کشیدن مخاطبان به سمتِ دیدن فیلم.
بنابراین باید بگوییم که شخصِ ژان رنو اساس فیلم خون سرد را شکل داده و میتوان با اطمینان این نظر را داشت که اگر نقش او را (در چنین فیلمنامهای)، بازیگرِ دیگری بازی میکرد قطعا همین مقدار جذابیت نسبی را هم نداشت و کسی خواهانِ دیدنش نمیشد.
اما چرا فیلم لئون آنطور تاثیرگذار و درخشان از کار درمیآید و این فیلم در حد یک فیلم متوسط و معمولی باقی میماند و ابدا جز در چند صحنه مختصر نمیتواند یقهمان را بگیرد و تحت تاثیر قرارمان دهد. سوالی که میتوان پرسید این است که آیا تیپهای قدرتمند تاریخ انقضا دارند؟
جواب این سوال ساده بوده و میتوان با مقایسه کوتاه دو فیلم لئون و خون سرد متوجه شد که شخصیتهای خاطرهانگیزی که بخاطر پرمایه بودن، خاص بودن و حتی دوستداشتنی بودن، به برند تبدیل میشوند هیچگاه نمیمیرند مگر اینکه آنها را به دلِ یک داستان کم کنش، بیخاصیت و خلوت پرتاب کنند. این اتفاق برای لئونِ 2019 تا حدود زیادی میافتد.
تفاوت اول: شخصیتپردازی
زمانی که هنری از ملودی دلیلی میخواهد تا او را زنده نگه دارد دقیقا یاد صحنه های ابتدایی رابطه لئون و ماتیلدا میافتیم. اما نکته نجات بخش فیلم لئون این بود که انگیزهها و علت و معلولها در جای درستی بودند و داستان و شخصیتها بسط پیدا میکردند. در فیلم خون سرد ما ابدا شاهد بسط پیدا کردن آدمها نیستیم.
چه کسی گفته به خدمت گرفتنِ یک تیپ شناخته شده احتیاجی به پرداخت بیشتر ویژگی های رفتاریاش ندارد. حتی دیالوگهای لئون طوری در این فیلم شبیهسازی شده که فقط میتوانیم بگوییم پتیتجن خودش را راحت کرده است. اگر لئون میگفت خوکها از آدمها بهترند و از آنها دوری میکرد هنری هم معتقد است آدمها عصبیاش میکنند و از دست آنها فرار کرده و کنار گرگها آمده است. اگر لئون سیگار کشیدن را بد میداند و به یک گیاه در گلدان دلبسته بوده و مودب است، هنری هم ترجیح میدهد غذای سالمی بخورد و هر چه نیاز هست را از طبیعت بدست بیاورد. یعنی کار گذاشتنِ چند ویژگی جدیدتر برای یک تیپِ حاضر و آماده انقدر سخت است؟
باید گفت که تکرار ابدا به معنی کنار زدن تنوع و گستردگی نیست و اگر آنها را در کنارش نداشته باشد خروجی اش میشود چیزی شبیه به فیلم خون سرد؛ اقتباس مایلها با کپیبرداری فرق دارد.
همانطور که هنری مشخصا به لئون بسیار نزدیک است، ملودی نیز به ماتیلدا شباهت بسیاری دارد. کودکی هر دوی آنها با وجود پدرانی که بویی از پدری نبردهاند، سخت و طاقت فرسا طی شده است. هر دوی آنها نیز در فکرِ انتقام از قاتلِ عضوی از خانوادهشان هستند با این تفاوت بزرگ که ماتیلدا انگیزه خوب و کافی برای این کار دارد (بخاطر مردنِ برادر 4سالهاش) اما ملودی نه. طوریکه حتی هنری هم به او میگوید:«انتقام پدرت رو گرفتن، تورو دختر اون نمیکنه»
سارا لیند که در بیشترین دقایق فیلم در حال درد کشیدن است کاری نسبتا سخت را در بازیگری پشت سر گذاشته است. گریم صورتش با سردی قلبش هماهنگ است. او که در نیمه ابتدایی فیلم ظاهری کاملا معصوم دارد، با چرخش شخصیتش به خوبی منطبق شده و یک دخترِ تعلیم دیده و خشمگین را به همان اندازه خوب از کار در میآورد.
تفاوت دوم: خلقِ آنتاگونیستی به یادماندنی
ابدا نباید کاراکترهای منفیِ فیلم لئون را فراموش کرد. بدمنِ اصلی این فیلم، شخصیتی چند بعدی دارد (پلیسی معتاد، دیوانه و عاشق موسیقی با بازیگریِ بینظیرِ گری اولدمن) و لئون با چنین بدمنی طرف است. اما هِنری با چه کسی طرف است؟ بدمن قوی فیلم کجاست؟ بریگلر کاراکتری است که هیچ اثر قابل توجهی در فیلم ندارد. انگار نه انگار که همه فتنه ها زیر سر اوست. به طور عجیبی هم کسی به سراغش نمیرود. فیلم به قدری به دنبال به تصویر کشیدن یک صحنه شاعرانه از کشته شدن هنری است که به کل یادش میرود ملودی را از حقیقت ماجرای قتل پدرش آگاه کند. پایانبندی قطعا شما را راضی نخواهد کرد.
تفاوت سوم: به چنگ آوردنِ احساسات
فیلم لئون حرفهای علاوه بر هیجان، احساس داشت. چیزی که گاهی به شدت در فیلمها فراموش میشوند. وقتی لئون سرسخت در آخرین دیدارش با ماتیلدا آنطور تاثیر گذار صحبت میکند فیلم به نقطه اوج نزدیک میشود. او بالاخره میتواند در میان شر و بدیها بار دیگر دوست بدارد و بگذارد دوستش بدارند.
این اتفاق هم قرار است به شکلی دیگر در فیلم خون سرد تکرار شود. قرار است یک آدمکش حرفهای از دختری گمشده در برفها پرستاری کند. پانسمانهایش را ببندد و نگرانِ آب خوردن یا نخوردنِ او باشد. دختر حقیقت را درباره خودش به او نمی گوید و نقطه عطف اول در رابطه میانِ هنری و ملودی به خوبی شکل میگیرد و آنها را از حالتِ پرستار و یک دختر معمولی خارج میکند. وقتی هدف ملودی از آمدن به آن منطقه روشن میشود منتظریم که ببینیم گره بعدی و اوج بحران رابطهشان چه خواهد بود و نتیجه به کجا خواهد رسید. دقیقا در این گامهای بعدی است که فیلم ضعیف ظاهر میشود.
صحنه اخر فیلم به آنچه فیلمنامه نویس میخواسته تبدیل نمیشود چراکه برخورد سرد و معمولیِ ملودی نسبت به سرانجامِ هنری، حسی را به بیننده منتقل نمیکند. ای کاش بعضی از دیالوگها واقعا جریان داستان را تغییر میداد اما نمیدهد و رابطه هنری و ملودی از جایی به بعد کاملا قابل حدس جلو میرود.
کاراکترهای هدر رفته
وقتی با فیلمی طرف هستیم که دو داستان به صورت موازی روایت میشوند با سه حالت روبرو هستیم: هر دو داستان گیرا و پر کشمکش هستند و هر لحظه با آدمهای فیلم درگیریم. حالت دوم زمانی است که هر دو داستان از کمبود کشمکش رنج میبرند. حالت سوم همان چیزی است که در فیلم خون سرد شاهدش هستیم؛ یکی از داستانها نسبتا جالب، سوالبرانگیز و قابل پیگیری است و دیگری ما را از انرژی میاندازد. درحالیکه اتفاقات درون کلبه را دوست داریم و میخواهیم ببینیم سرانجام رابطه دوگانه همراهی/ تقابلیِ هنری و ملودی به کجا میرسد باید مدام به طرف دیگری پرتاپ شویم؛ به شهر یعنی درست جایی که با پلیسها میخواهند قاتل کسلر، ثروتمندی در میان ثروتمندان را پیدا کنند و این کار را با کندیِ زیادی هم انجام میدهند. کار آنها جذابیتی برایمان ندارد.
پلیس جوان را تا به آخر فقط با این تک خطی میشناسیم: مردی که تنها زندگی میکند و نیاز چندانی به دوست ندارد و منتظر هیچ کس هم نیست. در یک صحنه به خانهاش میآییم اما باز هم هیچ. تنها چیزی میخورد و روی مبل مینشیند. از چند صحنه که با او همراه هستیم متوجه میشویم که عیبگیر و نامنظم است. این اطلاعات برای کاراکتری که حجم نسبتا زیادی از فیلم را دربرگرفته زیادی کم و گاهی بیربط است. بدتر از همه اینها بی حسی مخاطب نسبت به اوست.
پلیسِ پیر هم دقیقا به همین وضع دچار است و البته این معایب درباره او چندین برابر است. کلیشه نسبتا جالبِ پلیس جوانِ سرکش و خطاکار و پلیس پیرِ کارآزموده و باهوش را به یاد بیاورید. این کلیشه در این فیلم برعکس شده است اما متاسفانه این کلیشهزدایی ثمری ندارد. اگر بجای ارتباط شکل نگرفته این تیم دونفره، شاهد ارتباطی قوی بودیم و حداقل یک کشمکشِ جدی برای آنها بوجود میآمد دیگر نمیگفتیم روایت دوم اینطور کشدار و کسل کننده است.
در اولین ملاقاتِ دو پلیس، بجای اینکه نویسنده دغدغه شخصیتپردازی داشته باشد، مشغول تبلیغِ شبکه اینترنتی نتفیلیکس است. حتی ملاقات پلیس و همسرِ مقتول هم طولانی میشود و اگر به غیر از دو جمله پایانی زن، باقی صحبتهایشان را حذف کنیم کوچکترین مشکلی در شخصیتپردازی ها بوجود نمی آید.
آیا پتیتجن کتاب هنر جنگ را خوانده است؟
فردریک پتیتجن در جای جای فیلمش، اشارههای سطحی و زودگذری به مفاهیم و ایدهها، کرده است. یکی از اینها همان کتاب هنر جنگ نوشته سان تزو است که امروزه در دانشگاههای غیرنظامی هم تدریس میشود و حیلههای جنگی مختلفی را به خوانندهاش عرضه میکند. این کتابِ چینی اتفاقا توسط فرانسویها به غرب معرفی شد. اما در این فیلم فرانسوی (مشخص است که پتیتجن علاقه شخصی هم به کتاب داشته است) خبری از حیله و نقشهای عجیب وجود ندارد.
ایدههای هِنری در حد همان روشهای تنبیهی نسبت به ملودی است که گرچه نسبتا جالب هستند و لحظات موثری هم خلق میکنند اما واقعا برای کسی که از دنبالکننده های سان تزو بوده، کافی نیست. ما همان ابتدای فیلم شاهد یک قتل در حمام بخار هستیم با اجرایی نه چندان شگفتانگیز و خاص. این ویژگی عجیب نبودن، تا به آخر وجود دارد و به ما اجازه نمیدهد که آنطور که انتظار داریم هیجانزده شویم.
با فیلمهای کوچک چه کنیم
فکر میکنم تمامی مخاطبان سینما چه آنها که تخصصی آثار مختلف را دنبال میکنند و چه مخاطبان عادیتر، متفق القول این حرف را قبول داشته باشند که اکثرِ فیلمهای خوب یا متوسط هم در ابعاد کوچکی در حال عرضه شدن هستند. فیلم خونسرد یک اکشنِ جناییِ مهیج است اما در ارائه تک تکِ این ژانرها کمزور است.
وجودِ دو بازیگر واقعا خوب (ژان رنو و سارا لیند) هم گویا بدون پیاده کردنِ اصول طلایی فیلمنامهنویسی، دیگر نجات بخش نیست گرچه هنوز هم میتوان بخاطر بازیگران به تماشای فیلمها نشست. اصلا این فیلم را بیشتر یک جناییِ کلیشهای میدانم که تنها قصد داشته به کمکِ نام ژان رنو فروش کند.
اگر فیلمهای هیجانیِ امریکایی در سالهای اخیر چشمگیر بودند میگفتم که این ذائقه سرد مدل فرانسوی است که انرژی فیلم را به این میزان کم کرده اما واقعا نمیتوانم این را با اطمینان بگویم. وضع اکثر فیلمهای اکشنِ هیجانانگیزِ سینمای فعلی جهان همین شکلی است؛ کوچک، کلیشهای، کمجان
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
به نظر من بسیار دید عمیق و دقیقی به فیلم داشتید و موافق بودم، فقط نکته ای که به ذهنم رسید به عنوان یکی از طرفداران پروپا قرص هنرپیشه محبوبم یعنی ژان رنو، بگم اینه که، سالها منتظر شخصیتی مثل لئون، از ژان رنو بودم، خوشحالم این فیلم ساخته شد دوباره خاطره لئون را تداعی کرد ولی ارضا نشدم و شما توضیحات کاملش را دادید، وممنونم
منم ممنونم از همراهیتون
عالی بود مقاله نگاش میکنم
ممنونم که وقت گذاشتین برای خوندن مطلب