نقد فیلم Destroyer – نیکول کیدمن با چهرهای متفاوت
عده ای تصور میکنند وقتی یک فیلمساز فیلمی میسازد نباید هیچ گونه کلیشه ای در اثرش وجود داشته باشد. گویا آن ها فراموش میکنند که با یک فیلم ژانری طرفند و ژانر اساسا یعنی مواردی ...
عده ای تصور میکنند وقتی یک فیلمساز فیلمی میسازد نباید هیچ گونه کلیشه ای در اثرش وجود داشته باشد. گویا آن ها فراموش میکنند که با یک فیلم ژانری طرفند و ژانر اساسا یعنی مواردی تکرارشونده. در این میان نوع نگاه فیلمساز، نحوه اجرای فیلمنامه و عناصری شگفت انگیز در کار میتواند وجه غیرکلیشه ای کار باشد. فیلم نابود کننده، که البته من ویرانگر را بیشتر می پسندم، به ظاهر قابل پیش بینی است اما در اجرا غیرقابل پیش بینی ظاهر می شود. اگر وجودِ یک پلیس زن در قلب اثر و ضدقهرمان های واقعی و ملموس را هم اضافه کنیم با یک اثر جذاب طرف خواهیم بود. جذاب بودن میتواند مهم تر از متفاوت بودن باشد. جذابیت نه تنها یک ویژگی پیش پا افتاده نیست بلکه همان دلیلی است که بخاطرش یک فیلم را تا انتها دنبال میکنیم. ویجیاتو را در بررسی فیلم Destroyer همراهی کنید.
- کارگردان: Karyn Kusama
- نویسنده: Phil Hay، Matt Manfredi
- بازیگران: Nicole Kidman, Toby Kebbell, Tatiana Maslany
گذشته استمراری
«ویرانگر» یا «نابودکننده» بیش از آنکه مربوط به شخصیتِ اصلی قصه باشد، به اتفاقی که باعث نابودیِ زندگی قهرمان فیلم شده است برمیگردد. قهرمانی که در ظاهر شکست خورده و نگون بخت به نظر میرسد اما در باطن زخم خورده و زهردار است. فیلمِ Destroyer در همان ابتدای ماجرا، پیش داستانی دارد که آن را به صورت تدریجی در روند فیلم برای ما بازگو میکند. همین موضوع، فیلم را از یک روند خطی و سرراست خارج کرده و با چند فلش بک، دلایلِ افسردگی و ناراحتی یک پلیسِ زن را برای ما روشن میکند.
البته این کار به راحتی صورت نمیگیرد. وجودِ پیش داستان، قسمت مهمی از فیلمنامه است و به این بستگی دارد که چه زمانی چه مقداری از آن به مخاطب گفته شود. فیلمنامه نویس باید برای جلو بردن قصه هم زمانِ حال را مدیدیرت کند و هم به موقع به گذشته رجوع کند. گذشته ای که برای شخصیت اصلی سرنوشت ساز بوده است.
این یک نوآوری یا یک تکنیک جدید محسوب نمیشود. فیلمهای زیادی هستند که بلدند چطور به شیوه ای غیرمستقیم و قطره چکانی به مخاطبشان اطلاعات بدهند و destroyer هم یکی از آنها است. گویا هیچ وقت قرار نیست روایت رفت و برگشتی به یک چیز تکراری تبدیل شود و هربار تاثیرگذاری خاصِ خودش را دارد. البته این تاثیرگذاری شرط هایی هم دارد که یک فیلمنامه نویس باهوش باید آنها را رعایت کند.
اولین شرط، جذابیتِ شخصیت اصلی است؛ شخصیتی که انگار چیزی را در گذشته اش جا انداخته و میخواهد آن را پیدا کند. یا بهتر است بگویم در گذشته کاری را خراب کرده و در زمان حال سعی میکند اشتباهش را به نحوی رفع و رجوع کند.
البته این قصه یک افسر پلیس به نام ارین بل (با بازی نیکول کیدمن) است وگرنه میتوان به اندازه هر شخصیتی دلیلی برای بازگشت به گذشته پیدا کرد. مهم این است که باید ارتباطی حل نشده میان حال و گذشته وجود داشته باشد و فلش بک بتواند دلیل تعدادی از اتفاقات را برای ما توضیح دهد.
روی هم رفته این تکنیک کاربردهای زیادی دارد که بازگویی خاطره، یادآوردیِ ناخودآگاهِ یک اتفاق و افشای یک راز تنها تعدادی از این کاربردها است. Destroyer بیشتر با مورد دوم طرف است. بل ارین برای کسی خاطره نمیگوید اما مدام درگیر به یادآوردنِ گذشته است.
شرط دومِ تاثیر گذاریِ یک فلش بک، میزان مهم بودنِ رویدادی است که در گذشته رخ داده.
این اثرگذاری وقتی معنا پیدا میکند که تا زمان حال هم دست از سر شخصیت اصلی فیلم برندارد و هنوز اثرات روحی و جسمی خودش را داشته باشد. بل ارین به این مورد هم مبتلا است. او نیاز دارد کینه ای را در دل اش زنده نگه دارد. از سوی دیگر بازگشت به سالهای قبل باید بتواند تا حدی وجوه ناگفته شخصیت اصلی را برای ما رو کند. فیلم destroyer همه این شرط ها را رعایت میکند و به همین دلیل استفاده اش از تکنیک فلش بک کاملا در دل روایت مینشیند.
اولین فلش بکِ فیلم زمانی رخ میدهد که یکی از همکاران بل از او میخواهد کمی غصه خوردن و تنهایی را کنار بگذارد و به جمع انجیل خوانی آنها ملحق شود. کلمه تنهایی بهترین کد است برای بازگشت به اولین آشنایی بل و کریس (با بازی سباستین استن). آنها دو مامور مخفی پلیس هستند که قرار است در یک گروه خلاف کاری نفوذ کنند و خود را به عنوان اعضایی مفید برای سرقت از بانک نشان دهند.
در همان ابتدا حس میکنیم که تا حدی میتوانیم دلیل وخامت حال روحی و جسمی بل را درک کنیم و البته دلیل تنهایی امروز او را. کریس در هیبت پلیسی کاربلد، زبان باز و البته خوش چهره است و ناگفته پیداست که ازهمان اولین دیدار، زندگیِ شخصی بل را تغییر میدهد. خاطراتی که بل از کریس دارد آنقدرها هم زیاد نیست و او ناچار است همان ها را مدام مرور کند.
البته فیلمنامه نویس این خاطرات را به صورت تکه هایی از یک پازل برای ما رونمایی میکند. گاهی تا وسط پیش میرویم و برای دیدن ادامه آن باید صبر کنیم. این موضوع به جذابیت و تعلیق کار اضافه کرده است و ما را تا پایان در یک حالت چشم انتظاری نگه میدارد. از سوی دیگر تضاد زمین تا آسمانِ چهره بل در زمان حال و گذشته، نشان میدهد که زمان برای بل به تلخ ترین شکل ممکن سپری شده است.
در واقع اولین چیزی که ما را از وجود یک پیش داستان آگاه میکند، صورت تکیده، رنگ پریده و داغونِ بل است. او وقتی راه میرود هیچ شباهتی به افسران پلیس ندارد چون به نظر نمیرسد بتواند حتی یک مشت بزند و سارقی را تعقیب کند. شاید فقط کت چرمی اش کمی به پلیس ها شبیه باشد. تازه بعد از چندین صحنه مطمئن شدم او واقعا نیکول کیدمن است.
این موضوع بیش از آنکه تاثیر گریم را نشان دهد، به بازیگری او برمیگردد و صدالبته به فیلمنامه نویس و کاراکتری که خلق کرده. بازی خوب نیکول کیدمن را میتوانید خودتان ببینید (که در بسیاری از فیلم های نیکول کیدمن شاهدش بودیم) و از آن لذت ببرید. فعلا برمیگردم تا عملکرد فیلمنامه نویس را در استفاده از فلش بک بررسی کنم. به جایی که اطلاعات مهمی درباره یک باند خلاف کار و مهم تر از آن رییس باند برای ما بازگو میشود.
نکته ای که درباره تدوین غیرخطی وجود دارد این است که اگر زمان حال به اندازه گذشته پر و پیمان و جذاب نباشد فیلم تا حد زیادی از دست میرود. فیلم های زیادی هستند که گذشته در آنها به شیوه جذاب تری روایت میشود و زمان حال تنها بهانه ای است موقتی برای بازگشت به گذشته. اما فیلم destroyer این قاعده را به درستی حفظ کرده است، اینکه زمان حال نه تنها باید به اندازه فلش بک ها جذاب باشد بلکه میبایست بار اصلی روایت را به دوش بکشد.
زمان حال در این فیلم پر از اتفاق، دیدارهای سرنوشت ساز و تعقیب های غیرکلیشه ای است که به خودی خود داستان را جلو میبرند. از آن سو گذشته نیز فقط در لحظاتی که بل مجالِ فکر کردن پیدا میکند خودشان را نشان میدهند و بیش از اینکه جلو برنده روایت باشند افشا کننده شخصیت بل هستند.
او هفده سال است که با این تصاویر زندگی میکند و این بازگشت ها بیشتر برایش حسی از حسرت و زنده نگه داشتن خاطرات تلخ را به همراه دارد. گاهی تنها صدایی در گوش بل تکرار میشود و گاهی تصاویری تکرارشونده جلوی چشمش میآیند. این موضوع که حجم فلش بک ها بسیار کمتر از حجمی است که زمان حال در فیلم اشغال کرده، باعث شده یادآوری گذشته تاثیر بیشتری داشته باشد؛ تاثیری همچون صاعقه، گذرا اما تاثیرگذار.
فیلمنامه نویس به طرزی هوشمندانه دست خود را از گلوی روایت برمیدارد و زمان بازگشت به گذشته را به عهده خود بل میگذارد. از طرفی هم به موقع این اتفاقات را که در ذهن بل منجمد شده برای ما بازگو میکند. دقیقا زمانی که او به سایلس نزدیک شده و قرار است تا چند روز دیگر این مجرم را گیر بیندازد، اتفاقی را که تا سال ها او را آزار میداده به ما نشان داده میشود و این بهترین زمان برای بیرون ریختن احساسات بل اروین بود. میتوان destroyer را در استفاه از این تکنیک روایی، فیلمی موفق دانست که با منطقی درست به سراغ فلش بک رفته است.
نه آنقدر مخوف، نه آنقدر نهیف
سایلس مردی است با پوست گندمی و دارای نفوذ کلام که به لحاظ روانی روی اطرافیانش تاثیر میگذارد. شاید به همین دلیل است که هر چقدر مثل ارباب با زیردستانش رفتار میکند، آنها همچنان برایش کار میکنند. او حتی چیزهایی درباره شخصیت باطنی بل میداند و او را احمقِ حریص خطاب میکند.
صفاتی که بعد از افشای ماجرای سرقت از بانک، چندان هم راجع به بل بی راه به نظر نمیرسند. در واقع سایلس با حضور اندک اما تاثیرگذارش به یک شخصیت مرموز و پرمدعا تبدیل میشود. او ادعا میکند که به این راحتیها گیر نمیافتد. البته همه ضدقهرمانها حق دارند چنین پزهایی بدهند اما فیلمنامه نویس است که باید عاقل باشد و آنها را به ابرضد قهرمانِ دست نیافتنی تبدیل نکند.
فیلمنامه نویس فیلم Destroye نیز خوشبختانه چنین اشتباهی مرتکب نمیشود چون معتقد است آدمهای خیلی زرنگ هم بالاخره گیر میافتند. سایلس یک ضد قهرمان کلیشه ای نیست. او رهبر گروه است، هنگام سرقت در مبل گرم خود تکیه نمیدهد و اعضای دیگر را همراهی میکند. انگار هیچوقت قرار نیست دست از سرقت بانک بردارد حتی اگر به اندازه کافی پول در دست و بالش باشد.
زمانی که بل در گوشه خیابان او را گیر میاندازد و احساس میکنیم سایلس بالاخره به چنگ افتاده است، به خودمان میگوییم او هم به همان راحتی که کریس کشته شد کشته میشود. به دست آوردن سایلس تا حد زیادی دشوار است اما وقتی میمیرد و به یک ضدقهرمان دست یافتنی تبدیل میشود، فیلم بیش از پیش به ژانر جناییِ رئالیستی و واقع گرایانه نزدیک میشود. البته این نگاه واقع گرایانه در کل تعقیب و گریزهای فیلم وجود دارد. زمانی که بل به سراغ فرانکو میرود آنقد خسته و بی جان است که گیر میافتد.
او به تنهایی میخواهد سایلس را گیر بیندازد و انتقام شخصی اش را از آنها بگیرد. اما به دلیل لاغری بیش از اندازه و نداشتن نیروی پشتیبان مورد تمسخر فرانکو قرار میگیرد. وقتی بل به طرز رقت انگیزی هم گیر میافتد و هم دچار تهوع شدید میشود، ما مطمئن میشویم که فیلمنامه نویس قرار نیست به او کمک کند. این موضوع حسی از یک رویداد واقعی و غیرفیلمی به ما میدهد.
این جزییات ممکن است به چشم نیایند اما به طور کامل تاثیر خود را میگذارند. حتی مرگ احمقانه کریس هم به شکلی واقعی رخ میدهد وگرنه کدام مامور اف بی آی آنقد ابله است که اول فرد مجرم را صدا بزند و اعلام کند که پلیس اف بی آی اینجاست و بعد تازه دست به شلیک بزند.
تازه در این راه نه جان خودش را حفظ کند و نه جانِ منشی بانک را. این نوع مردنِ ناگهانی با آنکه در اجرا و در منطق کمی توی ذوق میزند اما چون ما از قبل منتظر مرگ کریس بوده ایم برایمان پذیرفتنی جلوه میکند. این از جمله مواردی است که نقص کار را متوجه میشویم اما چون نقطه عطف دراماتیکِ فیلم بر آن استوار شده، از این نقص صرف نظر میکنیم. چرا که در آن لحظات استرس و نگرانی بل بیش از هر چیزی برایمان اهمیت دارد و ما را تحت تاثیر قرار میدهد.
شاخ و برگهای یک درخت
شخصیت و ماجرای اصلیِ قصه برای غنی و عمیق شدن نیازمند شخصیتها و داستانکهای فرعی هستند. یکی از داستانهای فرعی که در زمان حال رخ میدهد، رابطه تخریب شده میان بل و دخترش شلبی (با بازی جید پتی جان) است. رابطه ای که وجوه متفاوت تری از این زن صورت سنگی را برای ما آشکار میکند. شلبی بیش از اندازه از مادرش کینه به دل دارد و در ابتدا دختری سرکش، بی بند وبار و زبان نفهم به نظر میرسد که به راحتی به مادر خودش الفاظ رکیک میگوید. اما این بخشی از قضیه است.
در واقع بل آنقدرها هم بی تقصیر نیست که به نظر میرسد. آنچه مهم است این است که قصهها و شخصیتهای فرعی در فیلم رها نمیشوند. آنها به اندازه شخصیت اصلی پرداخت شده اند و در حد و اندازه خودشان احساسات مختلف ما را برمیانگیزند.
حتی دوست پسر شلبی نیز که پسری عوضی و دردسرساز است، با دقت شخصیت پردازی شده و در نهایت توسط بل با یک رشوه خریده میشود. کاراکتر کریس هم از این جمله اشخاص فرعی است که با چند دیالوگ و نگاه شخصیت پردازی میشود. جالب اینجاست که ما چیز زیادی از عشق کریس و بل نمیبینیم به جز چند بوسه کوتاه اما فیلمنامه نویس با چند دیالوگ به خصوص رفتار صمیمانه آنها در صحنه پایانیِ فیلم تمامِ این کمبود را جبران میکند.
اینکه کریس میپذیرد که تخطی از ماموریت کار احمقانه ای است اما به خاطر بل آن را انجام میدهد. همین چیزها است که میتواند نشان از عشق در خود داشته باشد و میتواند رابطه عاطفی عمیقی را که بین کریس و بل وجود داشته برای ما قابل باور کند.
در این میان فیلمنامه نویس انتقاد خود را نیز بیان میکند. بل و کریس ماموران اف بی آی هستند اما به شدت از خرده کاری، گرسنگی و بی پولی در عذابند. البته چنین چیزی در واقعیت تا حد زیادی بعید به نظر میرسد اما این نکته که این ماموران هم ابزاری در دست اف بی آی هستند و هر جا میروند باید مکان خود را گزارش کنند از آن جمله نقدهای نصفه و نیمه به ساختار پلیس مخفی آمریکا است که در فیلم چندان امکان بسط و گسترش پیدا نمیکند.
پایان خوشِ یک تراژدی
یک فیلم جنایی- پلیسی معمولا یا با دستگیری مجرم همراه است و یا با یک ناکامی بزرگ در گرفتنِ مجرم. در فیلم destroyer مجرم به شیوه ای غیرکلیشه ای گیر میافتد و بل ارین میتواند با خیالی آسوده خاطرات خوب اش را مرور کند و قصه را به پایان برساند. در واقعیتِ زندگی هم زمانی که ما در قلبمان دچار یک بی قراری و حس انتقام باشیم بیشتر به قسمت های ناگوارِ گذشته فکر میکنیم و زمانی که به حسِ آزادی میرسیم لحظات شیرین آخرین چیزهایی هستند که به یادمان میآیند.
پایان فیلم آنقدر رضایت بخش است که زمان را در خودش متوقف میکند. بل کریس را می بیند که سرخوش و لبخندزنان میرود. میدانیم بعد از آن کریس دیگر زنده نمیماند اما دوست داریم خاطرات را به جای واقعیت بگذرایم. این پایان بندی ما را غافلگیر نمیکند اما قطعا یک حسِ خوشِ رضایت بخش در ذهنمان به جا میگذارد.
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.