نقد فصل چهارم سریال Barry – پایان تلخ و شیرین یک قاتل
فصل یکم و دوم بری، بیشتر نوید سریالی کمدی تاریک با لحظاتی احمقانه و عجیب غریب میداد. اما داستان قاتلی سریالی که به دنبال رستگاری از طریق کلاس بازیگری بود، آرام آرام به جاهای تاریکی ...
فصل یکم و دوم بری، بیشتر نوید سریالی کمدی تاریک با لحظاتی احمقانه و عجیب غریب میداد. اما داستان قاتلی سریالی که به دنبال رستگاری از طریق کلاس بازیگری بود، آرام آرام به جاهای تاریکی کشیده شد و سریال از فصل سوم رفته رفته، تنی جدیتر و خشنتر به خود گرفت. اما فصل چهارم بری، نه تنها تافتهای جدا بافته از بقیه این سریال است، بلکه خودش را از تمام محصولات کنونی تلویزیون نیز رها میکند. لحنی که به شدت خشنتر، ناراحت کنندهتر و در لحظاتی، مشوش کنندهتر شده است. اما بیل هیدر و تیم همراهش، چگونه توانستند چنین تلخی و پیچیدگی را در هشت قسمت نیم ساعته جای بدهند؟ آیا موفق بودهاند؟ و در نهایت، بری میخواهد چه چیزهایی را به ما بگوید؟ با نقد فصل چهارم سریال Barry همراه ویجیاتو باشید.
فرم و کارگردانی
بیل هیدر، کارگردانی تمامی قسمتهای این فصل را برعهده گرفت و از تکنیکهای خاصی برای القا کردن آن حس ترس و وحشت حاکی بر جو داستان، استفاده کرد. فضا سازی او بیشتر به سمتی مینیمال رفته و کمتر شلوغی در پس زمینه شاهد هستیم. استفاده از دوربین ثابت و دادن کمترین تحرک ممکن نیز به بیل هیدر، این کمک را کرده تا بیشتر در آن لحظه غرق شویم و یا شخصیت مورد نظر و احساساتش را دنبال کنیم. هیدر از نورپردازی استفاده ساده اما کلیدی کرده و صرفاً با روشن و خاموش نشان دادن قسمتی از صحنه، برای نشان دادن وضعیت روانی شخصیت یا شخصیتها استفاده میکند.
به همه این موارد، کمترین استفاده از موسیقی متن را نیز اضافه کنید. این قضیه در لحظات تنشزای سریال قابل درک میشود که وضعیت تا چه حد برای شخصیت مورد نظر ترسناک و آزاردهنده است و مخاطب به لطف همین تکنیک، آن حس خفقان را به راحتی درک میکند. در کل، بیل هیدر سعی کرده لحظاتی سورئال و مینیمال زیادی را به اثرش اضافه کند و بسیار خوب این کار را انجام داده است. او ثابت میکند که علاوه بر کمدین و بازیگری توانا، تا چه حد کارگردان سطح بالایی میتواند باشد.
بازیگران
این روزها، معمولاً داد و فریاد و بروز دادن خشم، به عنوان "بازیگری" در نظر گرفته میشود و از طرفی، بازیگران بری، بسیار بسیار خوب این احساسات را به نمایش گذاشتهاند. به عبارتی دیگر، نشان دادن عصبانیت روشی بسیار مناسب برای نشان دادن کشمکشهای درونی شخصیت است و تک تک بازیگران سریال، با بازی فوق العادهشان حس همدردی مخاطب را به دست میآورند. اما قدرت بازیگران بری تنها در این محدوده خلاصه نمیشود. حتی نحوه سکوت، گریه کردن و یا واکنششان در مواجه با موقعیتهای ناجور، سبب شده ارزش اثر بیشتر و بیشتر شود.
بیل هیدر حال کاملاً پرسونای متفاوتی در مقایسه با اسکچهای SNL پیدا کرده و در این فصل، مخاطب را با چهره و اکتهای خاصش میترساند. سارا گلدبرگ نیز در طول سریال بسیار متفاوتتر از قبل شده و آن ذوق و شوق قبلی شخصیتش و عصبانیت کنونی را به نمایش میگذارد. (بسیار جای تعجب دارد که چطور او حتی جز نامزدهای امسال امی نیست!) هنری وینکلر نیز آن خودشیفتگی و وحشت زده بودن کوسنو را به تصویر کشیده است. آنتونی کریگن به جز بامزگی ذاتی شخصیت هنک، بیرحمی پنهانش را نیز به نمایش گذاشته است. همچنین حضور کوتاه فرد آرمسین نیز قابل تقدیر است که با قدرت و بازیگری خاص خودش، یکی از خندهدارترین لحظات سریال را پدید آورد. در نهایت، تک تک بازیگران سریال عالی از پس نشان دادن شخصیتهایشان برآمدهاند و بازیهایی به یادماندنی را تحویل میدهند.
داستان و شخصیت پردازی
فصل چهارم بری، نه تنها دید مخاطب را نسبت به کل اخلاقیات و پیام سریال عوض میکند، بلکه از طرفی دیگر انتظارات را از داستان گویی دیگر آثار نیز بالا میبرد. بری در این فصل، نه تنها یک قاتل را (آن هم زمانی که در رقت انگیز و تهوع آورترین حالت خودش است!) تطهیر میکند، بلکه از هالیوود نیز انتقاد میکند. به اینکه آدمها برای آرامش خود، تا چه حد حاضرند زندگی دیگران را به آشوب بکشانند و اینکه انسان، تا چه حد، موجودی خودخواه است. سریال نشان میدهد که بری، تنها هیولای داستان نیست و هر کدام از شخصیتها، وجهی تاریک و ترسناک درون خود دارند.
ادامه متن حاوی اسپویلهایی از سریالهای Breaking Bad و Better Call Saul میباشد.
پایان بندی: پایان بندی سریال، موضوع اصلی بحث بین طرفداران و بینندگان بری است. در واقع این پایان بندی، تمامی ذهنیت مخاطب راجع به اخلاقیات خود و صنعت هالیوود عوض میکند. نکته جالب این پایان بندی، این است که چگونه بری را، در حالی که در تهوع آورترین حالت خودش است، تطهیر میکند و از او تصویر یک قهرمان را میسازد. از همان اول و نحوهای که ما با بری آشنا شدیم، تلاشهایش را دیدیم که چقدر از چیزی که تنفر دارد، جدا شود و شخصیتی جدید برای خود دست و پا کند. اما هر بار، تلاشش به در بسته میخورد و به خانه اولش برمیگشت. اما در فصل سوم، او دیگر دست از تلاش کشید و سعی کرد دیگران را مجبور به بخشیدن کند!
از همان ابتدای فصل چهارم، مسیر بخشیدن برای بری کاملاً بسته شده است. او به معنای واقعی کلمه درون زندان و به معنای استعاری، درگیر زندانی شده که همواره از آن فراری بوده: دیده شدن به چشم یک قاتل زنجیرهای وحشتناک. او میداند این وجهی که ناخواسته به او اضافه شده، تا چه حد ترسناک است. در حدی که راحت دیگران را تهدید میکند و بدون ترس از عواقبش، این وحشی گری را در آغوش میگیرد. اما همانند هر زندانی دیگری، او در گوشهای از ذهنش به خود میگوید که لیاقت آزادی را دارد. آن خیالات راجع به فرزندش، مهمانی که جان هم در آن حضور دارد و رقصیدنش با سَلی، همگی نمایانگر این وجه از بری هستند که به شدت دنبال خیالی آسوده و راحت است.
وقتی که او موفق به فرار از زندان میشود، به سراغ سَلی میرود. از همان ابتدا، سلی کسی بوده که برای بری نه تنها حکم آغوشی امن را داشته، بلکه انگار برایش دری است که بتواند از این هیولای کنونی خارج شود. اما همانطور که دیدیم، بری برای سلی یک فرد سمی بوده و نه تنها او نمیتواند از این وضعیت کنونی خود خارج شود، بلکه سلی را هم به اعماق این دیوانگی و تاریکی میکشاند. پرش زمانی غافلگیرکننده سریال، نشان میدهد که حتی زندگی رویایی بری، باز هم جوابگو نیست و در اینجا، فقط خودش شاد است و فقط، خودش میتواند آن احساس امنیت و آرامش را داشته باشد.
بری به درهای زیادی میزند تا گذشتهاش را پاک کند: بچهدار میشود، به دین و خدا روی میآورد و در خانهای وسط بیابان زندگی میکند. او هرگونه ارتباط و احتمال ارتباط با دنیای بیرون را تا سر حد ممکن حذف میکند و نمیگذارد کسی، متوجه هویت او و سلی بشود. (اشاره به کلاه گیس سلی و حرکت بری برای ترساندن پسرش از بیسبال.) سمی بودنی که بری در فصل سوم آن را به طور کامل آشکار کرده، اینجا نیز به حد کمال خود رسیده و او آرامش خانوادهاش را، آرامش برای خودش تعریف میکند و اهمیتی نمیدهد که سلی و فرزندش، چه اوضاعی را میگذرانند.
اما باز هم، بری همچنان راه حل مشکلاتش را از طریق کشتن دیگران میبیند. انگار همانقدر که این قاتل بودن، برایش حکم انگلی را دارد که به هر روشی چنگ میزد تا از آن رهایی پیدا کند، همانقدر هم این وجه تاریک او، کمک دستش در موقعیتهای سخت بوده است. به عبارتی دیگر، بری با قاتل بودنش اخت پیدا کرده و راهی برای فرار از آن نیست. او آنقدر نسبت به کشتن دیگران برای پنهان نگه داشتن و حفظ آرامش کنونیاش مصمم است که میتواند چندین ساعت، بدون ذرهای تکان خوردن بیرون خانهاش بایستد تا کار را یک سره کند!
اما بازهم وقتی که بری، به شیوه شوکه کنندهای از قتل ماس تبرئه میشود و گناهان به گردن کوسنو میافتند، باز هم این صفت قاتل بودن او را رها نمیکند! بری به قاتل بودن محکوم است. بری از همان دفعه اول، از همان وقتی که قبول کرد دیگران را بکشد، این نفرین به جانش افتاد و هیچ روشی ناجی او نیست و نخواهد شد. بری وقتی میفهمد که چنین قاتلی، تا چه حد زندگی دیگران را جهنم کرده، تصمیم میگیرد که دیگر دست از جست و جوی دروغین برای آرامش بردارد. اما باز هم در پیچشی شوکه کننده، او به دست کوسنو کشته میشود. عوض شدن جای قربانی و قاتل، سبب میشود که بری به همان چیزی که میخواهد برسد.
بری یک هیولا است. کسی که به موجودی وحشتناکتر تبدیل شد و با گشتن به دنبال آرامش، تنها زندگیهای بیشتری را جهنم میکرد. اما انگار، باز هم به شیوهای بیرحمانه و سردردآور، راه خلاصی برای چنین موجودات وحشتناکی است. تراژدی که رخ میدهد و کوسنویی که مدتی طولانی سوگواری ماس را میکرد، نهایتاً به خاطر اشتباهات خودش، مسیر داستان را به سمتی برد که حال بری، قهرمان و آدم خوب قصه شود. مثلاً فکر کنید که در بریکینگ بد، هنک به گناهان والتر متهم میشد یا در بتر کال ساول، هاوارد جور خلافکاریهای ساول را باید میکشید. پایان بندی بری نیز همین است. بری برای اینکه آدم خوبی شود، به هالیوود و بازیگری روی آورد و به روشی که انتظارش را نداشت، به خواستهاش رسید!
بری تنها هیولای سریال نیست: یکی دیگر از خط داستانیهای دیگر سریال، مربوط به نوهو هنک است. نوهو هیچوقت فردی نبوده که بخواهد به خاطر قدرت، جان دیگران را به خطر بیاندازد و تا سر حد ممکن، خلافکاری مهربان و محافظهکار بوده است. اما به خاطر نبودن بری، انگار حالا او باید مامور از سر راه برداشتن آدمهای خطرناک دیگر مافیاها شود. هنک هیچوقت نمیدانست که عواقب این کار، چگونه است. باید بعد از اینکه کسی را کشت، با چه چیزهایی سر و کله بزند. کشته شدن کریستوبال و صورت محزون و وحشت زده هنک، حاکی از این است که او تا چه حد، با قتل و کشته شدن ناآشنا است. بعد از این، او بیشتر از قبل درون کثافتی که برای خودش به پا کرده غرق میشود و از سمتی دیگر، باید با غم نبودن کریستوبال کنار بیاید. مجسمهای که هنک از روی او میسازد، نشان میدهد که این مرگ، چقدر برای او سخت است.
هنک نمیتواند و نمیخواهد قبول کند که در مرگ کریستوبال دخالت داشته است. اما در نهایت، در سکانس دراماتیک در حالی که با بدنی بی جان و خونین دست مجسمه او را گرفته، بالاخره متوجه میشود که حتی برای او هم زندگی آرام، در مرگ تعریف شده است. با توجه به پایانی که بری دریافت کرد، میتوان این احتمال را داد که هنک، با توجه به پرسونای مثبتی که اخیراً از خودش ساخت، نه به عنوان یک خلافکار بلکه به عنوان یک آدم خوب و دوست داشتنی از او یاد شود. هنکی که در ابتدا، تنها یک دستیار بامزه و تا حدی خل و چل بود، در نهایت به شخصی ترسناک تبدیل شد که به کسی رحم نمیکند و به راحتی، میتواند دستور گرفتن جان دیگران را بدهد. وجود شخصی به نام بری، این هیولا را درون هنک زنده کرد و این هیولا در نهایت، جان او را هم گرفت.
کوسنو از همان ابتدا، از ایگوی خطرناک خودش رنج میبرد. ایگویی که به لطف ماس تا حد زیادی قدرتش کم شد اما انگار چیزی درون کوسنو است که میخواهد تحت هر شرایطی، در مرکز توجه دیگران باشد. باز هم به لطف هالیوود! او این فرصت را میبیند که به نحوی، دوباره به مرکز دیدها برگردد و از داستان قتل ماس، خودش را معروفتر از قبل کند. اما همین تشنگی و عطش به شهرت و معروف شدن، گریبان گیر کوسنو میشود. این عجولانه و خودشیفته بودن شخصیت او، نه تنها سبب شد که به پسرش تیراندازی کند، بلکه بعدها به راحتی فریب خورده و در دام جیم ماس میافتد. کوسنو به طور کامل فراموش کرد که دقیقاً برای چه بری را به زندان انداخته و حال میخواهد به همان دلیل، سودی ببرد!
کوسنو با خودمحور بودنش، زمینه چینی نابود شدنش را فراهم میکند. او تصورش را نمیکرد که خودش را در چه مسیری انداخته و قرار است در آخر به کجا برسد. آرامشی که در حق کوسنو بود، به بری میرسد. در واقع، کوسنو فهمیده که دیگر قرار نیست به فیلم درجه یک هالیوودیاش با نقش آفرینی دنیل دی لوییس و مارک والبرگ برسد و به چهرهی رنج کشیده جدید آن تبدیل شود، بلکه متوجه شده که بری قرار است از تمامی گناهانش تبرئه شود و او تا آخر عمر زجر گناهان ناکرده را بکشد. کوسنو دیگر خودش را انتقام گیر میداند و با کشتن بری، خودش را خالی میکند. کوسنو دیگر به هدف خود رسید و دیگر، بری نیست که از او بترسد و دست به کار احمقانهای بزند. اما از سویی دیگر، آنقدر تا به کنون کارهای احمقانهای کرده که باید تا آخرین لحظه عمرش بابتشان زجر بکشد. اما کوسنو جوری بر روی مبل تفنگ به دست مینشیند که انگار تنها چیزی که بری، برایش بزرگترین عذاب بوده و دیگر آزاد شده است.
بری بعد از فرارش از زندان، مستقیماً به سراغ کسی میرود که برایش نقطه امنی است: سلی رید. سلی خود از اوضاع خوبی برخوردار نیست و راههایش برای فراموشی وضعیت آزاردهندهای که گرفتارش شده، همه به بن بست خوردهاند. سلی برخلاف دیگر شخصیتهای ترسناک داستان، بیشتر همانند هیولایی غمگین از داستانهای جن و پری است. انگار که سلی توسط جادوگری نفرین شده و این نفرین، او را به هیولایی محزون تبدیل کرده است. اوضاع بیرون آنقدر برای سلی وحشتناک و غیرقابل تحمل است که او آرامشش را در کنار بری میبیند. او میداند که بری یک قاتل روانی با اخلاقهای سمی است، اما باز هم تنها کسی در این دنیای مزخرف است که میتواند در کنارش احساس امنیت داشته باشد.
سلی در کنار بری، نه میتواند استاد بازیگری باشد یا در هالیوود شانسی داشته باشد. نه حتی زندگی که ترس لو رفتن هویتش را داشته باشد. اما انگار سلی با نسخه مزخرف خودش در کنار بری راحتتر است. بری برای سلی کسی نیست که سبب پیشرفتش شود یا شادش کند، بلکه بری کنونی نقطه امنی برای او است تا بتواند با خیال راحت با هیولا بودنش کنار بیاید. وضعیت خراب سلی وقتی مشخص میشود که او همواره از خانواده سمی خود فرار میکرد و حال به مادری وحشتناکتر برای فرزندش تبدیل شده است. سلی دیگر وارد گردابی شده که راه فراری از آن نمیبیند و به جای دست و پا زدن، میخواهد ببیند این غرق شدنش چگونه است.
لحظهای که شخصی با لباسی شبیه به لباس بری در قسمت "ronny/lily" در پشت سلی ظاهر میشود، ما شاهد استعارهای از وضعیت زندگی این دو هستیم. سلی میداند که حرفه قاتل بودن بری، تا چه حد وحشتناک است و چقدر تاثیرات نابودکنندهای میتواند روی او و پسرش داشته باشد، اما بازهم سعی میکند بیتوجه باشد. اما وقتی که دیگر خانه تا مرز نابودی پیش میرود، دیگر این نادیده گرفتن برایش غیرممکن میشود. اما باز هم سلی برای بهتر شدن حالش کاری نمیکند. فرار برای او معنایی ندارد چون تنها در این موقعیت، میتواند با خیال راحت هیولا باشد. مرگ بری، برای سلی حکم برداشته شدن این نفرین را دارد. حالا او دیگر میتواند این هیولا را بکشد و به دور از هالیوود و دنیای آزاردهندهاش، با خیال راحت زندگی آرامش را داشته باشد.
قسمت چهارم این فصل، نشانگر این بود که دیگر شخصیتهای داستان این قدرت را دارند در ترسناک بودن یا رو مخ بودن، جای بری را بگیرند. حضور بری تنها حکم کاتالیزگری را داشت که همگی را به آن وضعیت سریعتر سوق بدهد. آدمهایی که انگار همواره تسلیم سرنوشت هستند و این سرنوشت، با حضور یک آدم وحشتناک میتواند به سمتی وحشتناکتر سوق پیدا کند. این قضیه حتی درمورد بری نیز صدق میکند. به لطف فیوکس، این هیولای آدمکش درون او زنده میشود. فیوکس خود میداند که تا چه حد زندگیاش با کار خلاف گره خورده و از طرفی، به جای آنکه قضیه را برای دیگران راحتتر کند، بیشتر سعی میکند آنها را درگیر کار خلاف خود کند.
تصور فیوکس، بر این بود که حالا من نتوانستم برای خودم زندگی درستی دست و پا کنم، بری نیز نمیتواند و او تا ابد قرار است در این پرسونای قاتل بودنش گیر کند. جدا از آنکه در فصل سوم فیوکس نیز شانسی برای یک زندگی آرام پیدا میکند، اما باز هم عطش انتقام گرفتن از بری و برگرداندن او به حالت بیعاطفه و قاتلش را دارد. وقتی که فیوکس، در خلافکارترین و مافیاییترین وضعیت خودش فرزند بری را میبیند، این احساس را دارد که یکی از این دو واقعاً دنبال زندگی آرامی است و انگار حالا، وقت آن است که بالاخره دست از سر بری بردارد و تنهایی، تاریکی زندگی خودش را در آغوش بگیرد.
هالیوود، شرور اصلی داستان: پیچش پایانی داستان، یک خطابه تند و تیز نسبت به هالیوود است. فکر کنید که ما تنها شاهد آن فیلم از داستان بری بودیم. او را یک شخصیت تراژدیک میدانستیم که ناخواسته وارد چنین ماجرایی شده و سختیهایی را کشیده که لیاقتش را نداشته و پایانی تلخ نیز نسیبش میشود. حال فکر کنید که این "تطهیر کردن" ممکن است تا به کنون شامل حال چندین آدم ترسناک شده باشد! فکر کردن به آن ترسناک است مگرنه؟ هالیوود این قابلیت را دارد که آدمهای مزخرف را خوب کند، وجه جاه طلبی را از درون آدمهای خوب بیرون بکشد و آنان را منفور کند و داستانی دروغین را به جای داستان اصلی به مردم نشان بدهد. بیل هیدر با این کار، رمانتیسایز کردن قاتلان را مورد انتقاد قرار داده و علناً اشاره میکند که اینگونه داستان گوییها، سبب تطهیر و نشان دادن چهرهای متفاوت از آن شخص وحشتناک میشود.
علاوه بر این، بیل هیدر نیز انتقاد جالبی از صنعت ابرقهرمانی میکند. حضور شان هیدر، کارگردان فیلم CODA، در واقع انتقادی به استودیوهای ابرقهرمانی است که از کارگردانان هنری که سررشته درستی از چنین فیلمهایی ندارند، استفاده میکنند. از کلوئی ژائو بگیرید تا انگ لی، تمامی آنها قربانی سیاست این شدند که پرستیژ آن فیلم و کمپانی بالا برود اما در عوض، از شهرت آن کارگردانان کاسته میشود. در واقع، هیدر به اینکه هالیوود تا چه حد میتواند بی در و پیکر باشد اشاره میکند. از اینکه کارگردانان اسکاری و مشهور، گاه مجبور میشوند به دلایل متعددی به ساخت فیلمهایی روی بیاورند که برایشان صرفاً منبع درآمدی باشد.
اتاقهای تاریک، نمایانگر وضعیت ذهنی شخصیتها هستند: اتاقها و فضاهای تاریک و روشن، به نحوی تبدیل به شخصیتهای سریال شدهاند. هر بار که شخصیتی به سمت روشنایی رفته، نشانگر این است که قرار است وارد وضعیتی خوب و آرام شود و وقتی به سوی تاریکی میروند، نمایانگر ناآرامی و آشوب در راه زندگیشان است. وقتی بری از آن تاریکی خودش را نشان میدهد (و یکی از ترسناکترین شاتهای سریال را میسازد)، مخاطب میفهمد که بری قرار است برای مدتی وارد وضعیتی مثبت شود. همچنین داستان با فرستادن فیوکس در قلب تاریکی، پایان بندی داستان او را به عهده مخاطب میگذارد. اما مخاطب میداند که زندگی فیوکس در ادامه، چیزی به جز خلافکاری و خون ریزی بیشتر نیست.
سخن پایانی
بری در فصل پایانی، لحنش را از کمدی تاریک، به کمدی تراژدیک تغییر میدهد. تغییری که بسیار خوب صورت گرفته و مخاطب را درون دریایی از اتفاقات تلخی که در کنارشان، بامزگیهایی وجود دارد غرق میکند. بیل هیدر به هرآنچه که میخواست رسید و هر پیامی را که خواست، نشان داد. از اینکه مردم چگونه میتوانند از دین استفاده کنند تا گناهانشان را توجیه کنند، از اینکه وضعیت حمل اسلحه در آمریکا چه وضعیت افتضاحی دارد و اینکه هالیوود، چقدر جای ترسناکی است. بیل هیدر، پتانسیل تبدیل شدن به یک کارگردان درجه یک در سینما و تلویزیون را دارد. بدون شک، بری به معدود سریالهایی تبدیل میشود که ساختارهای ژانر و مدیوم خود را شکسته و به چیزی فراتر از آن تبدیل شده است. شاهکاری که هیچوقت، مخاطب را با مفاهیم و لحظاتش رها نخواهد کرد.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
یکی از درجه ۱ ترین سریالای تاریخ.به معنای واقعی کلمه.هر فصل و هر قسمت پرفکت.
هم فوق العاده خوش ریتمه،هم کارگردانی و فرم عالی ای داره.هم کمدیش هم درامش و عناصر روانشناختیش به بهترین شکل ممکن کار شده