سینمای فانتزی: نقد فیلم A Monster Calls ؛ داستان های وحشیِ یک هیولا
در میان نقدهای مثبت و سراسر ستایش آمیزی که منتقدین جهان از این فیلم داشتند، با جمله ای برخورد کردم که به نظرم جدی و مهم می آمد. سوال جیمز براردینلی این است که آیا ...
در میان نقدهای مثبت و سراسر ستایش آمیزی که منتقدین جهان از این فیلم داشتند، با جمله ای برخورد کردم که به نظرم جدی و مهم می آمد. سوال جیمز براردینلی این است که آیا این هیولاها میتوانند علاوه بر ایجاد خشونت و تخریب شخصیت، کارکردی مفید داشته و منبع قدرتِ انسان هنگام مواجهه با اندوه و شرایط نامساعد باشند. گرچه این منتقد امریکایی معتقد است که فیلمِ «هیولا صدا می زند» به این سوال پاسخی نمیدهد اما به نظر می آید خودِ فیلم همه چیز را برملا میکند. فیلمی که درباره کنکاش روی زنده ها پس از مرگِ عزیزانشان نیست. حتی درباره تحملِ روزهای سخت هم نیست آن طور که عده زیادی طبق عادت، فیلم را در یک مضمونِ ساده اخلاقی خلاصه می کنند. اصل ماجرا، صدا کردنِ هیولای خفته در قبرستان است. ویجیاتو را در بررسی فیلم A Monster Calls همراهی کنید.
- کارگردان : خوان آنتونیو بایونا
- نویسنده: پاتریک نس
- بازیگران: لوییس مک دوگال، لیام نیسون، فیلیسیتی جونز، سیگورنی ویور
- محصول مشترک امریکا و اسپانیا
کانر (لوییس مک دوگال) پسر بچه درون گرایی است که لگد زدن به سطل بزرگ زباله و خودخوری های طولانی از مهم ترین کنش های او در برخورد با اتفاقات غیر دوست داشتنی، قبل از ورود هیولا به زندگی اش هستند. اما بعد از ورودِ هیولا، او به شکلِ دیگری با همان اتفاقات روبرو می شود.
در این فانتزیِ تاریک که بوی تندِ مرگ و جدایی می دهد، جدالِ یک پسر بچه با گره های زندگی اش می تواند ما را یادِ الیور تویست و دیوید کاپرفیلد بیندازد و عمیقا اندوهگین مان کند. کتک خوردن های مداوم کانر از همکلاسی هایش، کمتر از تحقیرهایشان درد دارد. این طور که پیداست هیچ دوستی در مدرسه ندارد و به شدت تنهاست.
خداحافظی کانر از پدری که بعد از طلاق، دیر به دیر به او سر می زند، تمام شیرینی های شهرِ بازی و تفریحات زودگذر را برایش تلخ می کند. حتی بعد از مرگ مادر، جایی برای او در خانه پدرش نیست؛ پدری که ساعات زیادی را کار می کند و کمتر وقت استراحت دارد.
باور کردنِ امیدهای توخالی مادرِ بیمار، که اتاقش را جعبه های دارو پر کرده است، برای کانر سخت تر و سخت تر می شود. او خیلی وقت است که خودش برای خودش صبحانه و غذا می آورد و هر روز کمتر از قبل مادرش را سرحال و بانشاط می بیند. از همه بدتر برای کانر، ماندن پیش مادربزرگی است که همچون ناظم های مدرسه و ساعتِ قدیمی اجدادی اش، منظم و دقیق به نظر می آید.
با آنکه همه این ها در کنار هم برای شانه های کوچکِ پسربچه زیادی سنگین به نظر می رسند اما نویسنده ترجیح داده که اوضاع را زیادی وخیم نشان دهد چون به نظرش تنها در این حالت است که میل داریم کسی را با تمام وجود صدا کنیم و کمک بخواهیم. مسئله این است که در این حال چه کسی را صدا خواهیم کرد.
صحنه های پدر و پسری فیلم واقعا دوست داشتنی و پر احساس است. به همان میزان که چالش های پسر و مادربزرگی ما را جذب می کند. حتی رابطه پسر و مادرش هم نسبتا خوب پرداخت شده و این مثلث زندگی کانر اصلی ترین دلیل خوشامد ما از فیلم به حساب می آید. کانر در برخوردهای سه گانه اش، رفتارهای متفاوتی از خود نشان می دهد و ما بیشتر از درونیاتش سر درمی آوریم. اما از آنجایی که ضلع چهارم یعنی رابطه اش با هیولا مسئله اصلی فیلم به حساب می آید، بنابراین دغدغه اصلی در نقد نیز بررسی همین رابطه خواهد بود.
کانر، پا جای پای مادرش گذاشته و نقاشی را با پرتره کشیدن از هیولا آغاز می کند. البته نقاشی های آبرنگی هیولا که گویی بر روی پرده ای سیاه شروع به رنگ پاشی می کند، بیشتر ما را یاد شهر فرنگ می اندازد. حال و هوای آبرنگی داستان ها از جذابیت های بصری فیلم به حساب می آیند. بدمان نمی آید گاه و بیگاه از دنیای واقعی به آنجا سری بزنیم. به همان دلیلی که دوست داریم به سینما برویم.
علاقمندی های دوران کودکی مادر مو به مو به فرزند منتقل می شود. مادرش بارها هیولا را با نام یک دوست خطاب می کند و علاقه پسرش را به دنیایی عجیب و غیرمعمول که سفید و صورتی نیست جلب می کند. هیولایی که در لحظه احتضار، بالای سر مادر و پسر حاضر می شود و چهره مهربانی از خودش به نمایش می گذارد. اما چرا پیشنهاد بایونا و پاتریک نس که اصلا هم پیشنهاد جدیدی نیست، دوستی پسربچه ای مظلوم و تنها با موجودی ترسناک با درونی آتشین است؟
هیولا (لیام نیسون) که میمیک صورتش به خوبی طراحی شده، برخلاف غول های چراغ جادو، اربابی با چشمانی مرموز است نه نوکری بی چون و چرا. او دست خالی نیامده و قرار است با ادای دِینی به هزار و یک شب، سه داستانِ کوتاه و غیرقابل پیش بینی را با صدایی که اصلا به نازکی شهرزاد قصه گو نیست، برای کانر تعریف کند. چه چیزی بهتر از داستان های معمایی، می تواند دریچه ای برای نفوذ به قلب انسان های عاشقِ رمز و راز باشد. او که هزاران سال عمر کرده است، از پشت پرده های ماجراهای دور و نزدیک خبر دارد. منتها مشکل اصلی این جاست که هیولا چندان راویِ راستگو و منصفی نیست و مثل شعبده بازها، چیزهایی را پنهان می کند یا تغییر می دهد تا در نهایت فقط خودش باشد که پایانِ داستان هایش را حدس می زند.
اگر ملکه در داستان اول شایسته نجات از شر مردم کوردل و زودباور است و آنطور که شایع شده بود شرور و بدخواه نیست، پس چرا توسط قلم مو و آبرنگِ هیولا چشمانی حیله گر دارد. از کجا معلوم شایعه سم خوراندن به پادشاه برخلاف آنچه هیولا می گوید راست باشد. اگر به دنبال گرفتن قدرت از پادشاه نبود چه نیازی به اغوای پسرِ شوهرش داشت. درست است که بیشتر آدم ها هم خوبی دارند و هم بدی ولی مگر غیر از این است که آدم های خاکستری بیشترین حجم زندان ها را پر کرده اند و لایق مجازات و تنبیه های مختلف شده اند.
هیولایی که هر جا که اراده می کند وارد ماجرا می شود در مقابل شاهِ قاتل، کوچک ترین حرکتی از خود نشان نمی دهد اما به بدترین شکل ممکن، خانه کشیش را که پدری داغدار است از وسط به دو نیم می کند. شاید اگر ما هم بودیم نمی توانستیم به درمانگری متکبر که شمایل جادوگران را دارد و به اعتراف خودش هدفش تجارت است و نه نجات انسان ها، اعتماد کنیم اما بناست که هیولا هوای جادوگرانِ داستان هایش را داشته باشد. قابل حدس است که ریشه این همه خشونت و کینه هیولا نسبت به کشیش از کجا نشات می گیرد.
راه حل پیشنهادی او به کانر، چیزی جز بیرون ریختن همه خشم و عصبانیت های جمع شده به بیرون نیست. کانر در همنشینی با هیولا ناخواسته خانه مادربزرگ و همه چیزهای باارزشش را خورد می کند و همکلاسی اش را در حد کُشت می زند. آخرین نصیحت های مادرِ شیفته هیولا نیز به فرزندش این است که همه چیز را هر موقع که دلش خواست خراب کند. وقتی فیلمی به جریان ترنس مدرنیسمِ سینما تعلق دارد یعنی قرار است با ماجرای دوستی پسری با یک غول، جن، آل، هیولا و هر چیزی شبیه به این نام ها طرف باشیم و راه ابراز وجود و شکست موانع را در صدا کردنِ هیولا بدانیم نه خداوند و نیروهای خیرِ وجودمان و هر منبع قدرتی که بجای خرابی خانه ها، به آبادی دعوت مان می کند.
فیلم A Monster Calls با آموزشِ گام به گام و قصه گویی سنتیِ یک هیولا، به طور واضح پاسخ سوالِ براردینلی را می دهد و هیولا را ابرقهرمانی جدید که دیگر نباید از آن فرار کرد، معرفی می کند. کاری که ابتدا پولانسکی در فیلم Rosemary's Baby انجام داد، مادری که مجبور بود بچه شیطان را با همه ترسناکی اش دوست بدارد. وجود درخت و مسئله مرگ در فیلم هیولا صدا می زند، فیلم The Fountain از آرنوفسکی را برایمان تداعی می کند که پیام هایشان کاملا به هم شبیه است.
صحنه مهم پایانی ما را به قضاوتی دقیق تر نزدیک می کند. فیلیسیتی جونز که در بیشتر فیلم صورتی بیمارگونه دارد، در لحظه مرگ با گریمی متفاوت حاضر می شود. مادری شاداب و زیبا که دستان پسرش را محکم چسبیده و ملتمسانه از او کمک میخواهد و اصلا آماده مردن نیست. لوییس مک دوگال به خوبی از پسِ لحظات غمبار و رعب آور برمی آید و فریادهایش نزدیکِ دره مرگ، در واقع به اوج رساندنِ یک بازیگری سخت است. تعداد بالای قابهای بسته از صورتِ دوگال، کار او را دشوارتر و ما را به او نزدیک تر می کند.
کانر به گفته خودش هیچ وقت مرگ مادرش را آرزو نکرده است بلکه تمام شدن زجر ها و ذره ذره آب شدنِ مادرش را می خواهد اما هیولا قضیه را برای او زیادی بزرگ و پیچیده می کند. وقتی که کانر از میان دری نیمه باز بدنِ خشکیده مادرش را نگاه می کند، قابل درک است که آزادی مادرش را از این جسم پر از رنج بخواهد.
در طول دیالوگ های پرتکرار میان هیولا و پسرک در این صحنه پر تکان و مهیج، قضیه با مقداری مغلطه مخلوط می شود و هیولا تئوری خودش را کامل می کند؛ شاه قاتل بود اما محبوب ، داروساز شرور بود اما با فکری درست. این ایده ها گرچه هیچ ارتباطی با خواسته پذیرفتیِ پسرک نداشت اما هیولا از طریق ربط دادن آنها به همدیگر، سعی کرد به این نتیجه برسد که انسان در واقع یک هیولای پیچیده است و هرگز نمی تواند بر نیمه تاریک وجودش غلبه کند. باید آن را بپذیرد و دنبال تقسیم بندی خوب و بد و ارزش گذاری های اخلاقی نباشد. اما آیا واقعا می شود باور کرد که یک جنایتکار، محبوب باقی بماند و دستش رو نشود یا شروری که متفکر درست درمونی باشد؟ او حتی در حوزه تخصصی اش هم حرفش درست از آب درنیامد و درختِ درمانگر نتوانست حال مادر را خوب کند. کانر در دستان درخت و زیر سایه او، آرام به خواب می رود و این لحن رمانتیک فیلم برای آن است که هیولا را در جایگاه استادی دلسوز اما سختگیر نشان دهد. اما از آنجایی که کم نبودند افرادی که فیلم را یک اثر خوب تربیتی برای نوجوانان دانستند لازم است که ابعادی از این شیوه تربیتی را با جزئیات بیشتری بررسی کنیم.
آنچه در سرتاسر فیلم می بینیم، نشان دادنِ روش تربیتی مادر به عنوان راهی برای نجات از سختی هاست که کانر با پیروی از آن، سر از جهنمی در قبرستان در می آورد. سوال مهم این است که چطور نویسنده اثر به این نتیجه رسیده که با اعتراف درونی ترین احساسات مان، می توانیم فورا به آرامش برسیم در حالیکه رفع چنین رنج هایی به زمان زیادی نیاز دارد. این ایده یادآورِ اعتراف هایی ست که در مسیحیتِ دست کاری شده، آن را مایه رستگاری می دانستند، با این تفاوت که اشخاص به اختیار خودشان دست به اعتراف می زدند نه مانند کانرِ بی نوا و زبان بسته که محکوم است بدترین کابوس عمرش را که تا آن موقع نصفه نیمه در یادش مانده بود، به طور کامل ببیند و شوک درمانی شود. ریاضتی که برای کودکی با آن سن و سال زیادی بی رحمانه است. در حالیکه مادربزرگ، معلم مدرسه (جرالدین چاپلین) و پدرِ کانر، متفق القول هر نوع تنبیهی را برای او بی فایده می دانند، هیولا با روشی بسیار متفاوت از آن ها رفتار می کند. افراط و تفریطی که تضاد عجیب و قابل تاملی را در فیلم ایجاد می کند.
یک آشتی دلچسب
لحظه گفت و گوی مادربزرگ و کانر در ماشین، از لحظات تاثیر گذار فیلم به شمار می آید. نماهایی بسته از دو صورتِ غمزده و اشک آلود که به دنبال راهی برای سازگاری با یکدیگر هستند. و مادربزرگ پای یک علاقه مشترک را وسط می کشد و جنجال ها را دلسوزانه خاتمه می دهد. سیگورنی ویور بازیگری های قوی در فیلم هایی از جمله بیگانه و مرگ و دوشیزه داشته و این بار نیز توانست در اندک لحظات حضورش در فیلم، موثر ظاهر شود. با آنکه روند فیلم بخاطر مضمون کلیشه شده "دوستی کودک با موجودی بزرگ" قابل حدس است اما وجود داستانک ها و شخصیت های فرعیِ موثر به فیلم قدرت بیشتری برای مانور می دهد.
جمله تبلیغاتی فیلم این است که باید امیدها را در جنگلی وحشی پیدا کنیم اما به نظرم برخلاف آن، این هیولا نبود که راهِ نجات از وضعیت وخیم را به کانر نشان داد. پدر و مادربزرگی که دوستش داشتند، پیشنهاد های خوبی به او دادند و هیولا برخلاف آنچه فیلم تبلیغش را می کند، هیچ حرکت مثبتی برای کانر انجام نداد. بیش از اینکه بخاطر بی مادر شدن پسر بچه غمگین شویم باید از پناه بردن کانر اوملی و نوجوانان به یک هیولا، غمگین و نگران باشیم.
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.