نقد فصل دوم سریال Titans – پرتوی نوری که به اتاق تاریک تابید
سال گذشته، در هیایویی که لغو شدن ساخت دنباله عناوین مشترک مارول و نتفلیکس به پا کرده بودند، سریال Titans معرفی و پخش شد. سریالی که از همان ابتدا و با همان دیدن تریلر، موضع ...
تاریکی درونت را بپذیر
اگر بخواهم در یک کلمه فصل اول این سریال را توصیف کنم، قطعا آن کلمه «تاریک» خواهد بود. این تاریک بودن فقط به داستان خلاصه نشده، بلکه حتی در فیلمبرداری هم مشاهده میشود و به هیچ وجه نمیتوانید آن را نادیده بگیرید. در اصل چیزی که به عنوان پایه کل اثر قرار گرفته، همین تاریکی ذکر شده است. پیروی سریال تایتانز از فلسفه «زک اسنایدر» مورد واضحی است، اما نکتهای که این اثر را از مشکلات فیلم Batman v Superman بیبهره میسازد، نگاه تولیدکنندگان به دیگر اثر اسنایدر یعنی Watchmen است.
از همان ابتدا متوجه شباهتهای تایتانز و واچمن میشوید. شخصیتهای هر دوی این عناوین بیش از دنیای بیرون، با مشکلات خودشان طرف و به معنای واقعی بزرگترین دشمنشان خودشان هستند. هر دوی این عناوین در معرفی و پیشبرد شخصیتها از فرمولی مشابه بهره میبرند و پیچیدگیهای خاصی دارند. هر دو از دینامیک بین شخصیتها استفاده مناسبی میکنند و این پویایی را در مسیر مد نظرشان قرار میدهند.
اما نکتهای که این دو اثر را از هم تمایز میکند، رویکرد آنهاست. چند قسمتی بودن و فرم کلی تایتانز به آن اجازه میدهد اگر مفهومی در ابتدا به درستی پردازش نشده، در ادامه به خوبی پرورش پیدا کند و به یک معضل برای بیننده تبدیل نشود. تایتانز به این دلیل که زمان بیشتری را برای رسیدن به اهدافش در اختیار دارد، توانسته ویژگیهای داستانی خود را در دید مخاطب بهتر توجیه کند. اما در واچمن، با یک اثر سینمایی طرف هستیم و فرصت این فراهم نمیشود که با شیوهای مناسب، حالت محزون دنیای اثر به درستی تعریف شود. اگر در Titans هم خبری از فلشبکها و پرشهای زمانی بهجایی نبود که به تکامل شخصیتها و در نهایت داستان بپردازند، قطعا با چنین عنوان تاثیرگذاری طرف نبودیم.
تایتانز سعی نمیکند داستان را از یک خط اصلی بدون توجیه ادامه دهد، بلکه آن را از چند خط داستانی و بامعنا گسترش میدهد. نویسندگان نمیگویند «همینه که هست» و مضامینشان را به همان شیوه قبلی ادامه دهند. در عوض آنها میگویند: «اگر در افتتاحیه دلیل اتمسفر غمزده اثر را درک نمیکنید، نگران نباشید. چراکه در ادامه آن را برایتان قابل درک میکنیم». همین مسیر است که به عنوان ناجی تایتانز ظاهر میشود، آن را از منجلاب بیهدفی بیرون میکشد و بیسببی داستانی را جبران میکند.
وقتی دیدن سریال Titans را ادامه میدهید، متوجه میشوید چرا «رابین» به سلاخی دشمنانش میپردازد. متوجه میشوید رابین نمادی از تمام مأمورهای خودخواندهای است که تابهحال دیدهایم. درمییابید این شخصیت، دریچهای برای ورود به همان موضوعی است که در پردههای ابتدایی بتمن علیه سوپرمن با لحن نامناسبی روایت شد. درک میکنید چرا او بهدرستی یکی از مهمترین نقشهای سریال را ایفا میکند و گزینه مناسبتری پیدا نمیشود. متوجه میشوید او در این سریال قرار نیست زیر سایه بتمن قرار بگیرد، بلکه قرار است با همان سایه مبارزه کند. شاید در ابتدا گفتن جمله «خاک بتمن» توسط او سطحی به نظر برسد، اما در ادامه میفهمیم پشت همین جمله چه ماجراهایی قرار گرفته.
از طرفی، داستان اصلا دیگر شخصیتهای خود را فراموش نمیکند و حول یک کاراکتر ادامه نمییابد. از همان ابتدا، داستان «ریچل» یا همان «ریون» را دنبال میکنیم و طبق ضرباهنگ چندین قسمت متوالی، با سفرهای او برای پیداکردن خودش همراه میشویم. شخصیت معماگونه دیگری به نام «کوریَندر» را داریم که سرنوشتش را به ریچل مربوط میداند و در مسیری که با او طی میکند، پیوند عاطفی عمیقی نیز ایجاد میشود. همین موضوع را برای کاراکترهای همچون «هاوک» و «داون» نیز میتوان در نظر گرفت. رابطهای که با ادامه داستان، به یکی از پویاترین روابط کل اثر تبدیل میشود.
در فصل اول، مسیری که ریچل طی کرد، شخصیتهای مختلف را در معرض خطرات مختلفی قرار داد و باعث شد آنها با دشمنان مختلفی روبهرو شوند. پس میشد انتظار داشت که بار اکشن ماجرا هم حرفهایی برای گفتن داشته باشد. اگر بخواهم سکانسهای اکشنی که تا قسمت سوم فصل دوم به نمایش درآمدهاند را شاعرگونه توصیف کنم، باید بگویم آنها به طرز زیباییْ زشت به تصویر کشیده شدهاند. اولین مبارزه به تصویر کشیده شده از رابین دقیقا وحشیگری او را به تصویر میکشد و واکنش او به این ماجرا هم نشان از عدم رضایت وی دارد. همانطور که در فلشبکها، او از انجام همان کارها که تقریبا به همان اندازه خونین هستند، لذت میبرد. همین مورد در مورد دیگر شخصیتها هم صدق میکند و در اصل اکشنهای تایتانز برای روایت مفید واقع میشوند. کوریندر نیز در ابتدا خشنتر از چیزی است که در انتها به نظر میرسد.
خودت بزرگترین دشمنت هستی
موردی که درباره فصل دوم باید بدانید، این است که بسیاری از ویژگیهای اتمسفر اثر دچار تغییر شدهاند یا بهتر است بگوییم میشوند. قسمت اول فصل دوم در اصل همان پایانبندی نخستین فصل محسوب میشود و همان خط داستانی را به یک جمعبندی میرساند. موضوعی که شاید میتوانستیم در همان فصل قبلی شاهد باشیم. البته قرار بود همین اتفاق رخ دهد و در تصمیمی عجیب این قسمت به فصل دوم موکول شد. پس در اصل میتوان این موضوع را یک مشکل دانست و این فاصله چندان هم به نفع داستان عمل نمیکند، اما شاید بتوان فهمید چرا چنین عملی رخ داده.
در این قسم تم کلی سریال عوض شده و از آن حالت کاملا دارک خود خارج میشود. سپس تایتانها وارد مرحله جدیدی میشوند و روی شکل تیمی آنها بیش از پیش تأکید میشود. تقسیمبندی تایتانهای جدید و قدیم در این فصل معنای بیشتری پیدا میکند و هر کدام از این گروهها، خط داستانی جداگانهای دارند. موضوعی که میتوان آن را میان موارد مثبت فصل دوم قرار داد؛ چراکه باعث شده از دو جهت مختلف شاهد مشکلات و ماجراهایی درگیرکننده باشیم.
ماجرای فصل دوم، درست پس از نقطهای که نخستین فصل تمام شد آغاز میشود. قسمت پایانی فصل اول را شاید بتوانم بهترین قسمت کل تایتانز تا کنون بدانم. قسمتی که رسما شاهد بازگشت «دیک گریسون» یا رابین (سابق) به گاتهام بودیم و با بتمنی دیدار کردیم که درست در نقطه انتهایی مسیر شروع شده توسط «زک اسنایدر» قرار دارد. در رویای خلق شده توسط «ترایگان»، بتمنی که به دلیل مرگ «کارآگاه گوردون» رسما قوانین اخلاقی خود را کنار گذاشته و به فلسفه Dark Knight هم اشاره دارد. خصوصا هنگامی این موضوع بیشتر نمایان میشود که بهجای دیدن بتمن به عنوان مأمور قانونی بانظم که در طرف مقابل جوکر ایستاده، او را با قانون بیقانونی جوکر مشاهده میکنیم.
از طرفی صحنه مبارزه نهایی او با پلیسها در بتکیو هم فوقالعاده به تصویر کشیده و از طرف دیگر، به پذیرفته شدن تاریکی درون توسط دیک به شیوه مناسبی اشاره شده بود. هنگامی که ترایگان دیگر ابرقهرمانان را به خانه راه میدهد نیز منتظر هستیم چنین روند درستی برای همه آنها روایت شود. البته سریال تایتانز در این نقطه کمی شما را ناامید میسازد و شاهد کملطفی واضحی نسبت به برخی شخصیتها همچون هاوک و داون هستیم.
اما مبارزه رابین جدید یا همان «جیسون تاد» با رابین قدیم نیز یکی دیگر از صحنههای فوقالعاده سریال است که پیشزمینه مناسبی را در فصل اول دارد. میدانستیم که این نبرد در نهایت صورت خواهد گرفت و منتظر آن بودیم، اما چه جایی بهتر از رویایی که برای پذیرفتن بخش تاریک یک شخصیت در نظر گرفته شده؟ و خب پس از پایان این ماجراهاست که مشکل بزرگ فصل دوم خودنمایی میکند. قدرت ترایگان بارها و بارها بسیار زیاد تعریف شده بود و مخاطب او را آنتاگونیستی بسیار سرسخت میداند. اما وقتی ریچل او را شکست میدهد، سریال به کلی دیگر تعاریف خود را زیر پا میگذارد. شکست خوردن ترایگان واقعا ساده به نظر میرسد و میتوان دلیل آن را کم بودن بودجه سریال برای خلق یک نبرد CGIمحور بزرگ دانست. البته نباید از افکتهای رنگی و سیاه و سفید قبل و بعد از پیروزی چشمپوشی کرد که نه تنها جلوهای هنری و بصری دارند، بلکه تقابل تاریکی و روشنایی را به شدت زیبا نمایان میکنند.
از همان ابتدا هم انتظار بسیار زیادی از CGI تایتانز نمیرفت و مشخص بود این عنوان نمیتواند در زمینه جلوههای بصری خلق شده توسط کامپیوتر با عناوین بزرگتری رقابت کند. اما با دیدن ترایگان در شکل نهایی خود متوجه میشوید انتظاراتتان به اندازه کافی پایین نبودهاند. در تصاویر با محوریت این شخصیت، مشکل بلور خاصی به چشم میآید و نادرست بودن عمق تصویر کموبیش واضح است. انیمیشنهای حرکتی او هم واقعا ضعیف طراحی شدهاند. شباهت چندانی هم میان نسخه لایو-اکشن و کمیکی دیده نمیشود. اما اگر منصفانه برخورد کنیم، همچنان هم نسبت به برخی از دستهگلهایی که آثار سینمایی با بودجههایی بسیار بیشتر به آب دادهاند، قابلتحملتر است. برای مثال، با اینکه فیلم The Mummy Returns در سال ۲۰۰۱ اکران شد، از بودجهای ۹۸ میلیون دلاری بهره میبرد و اگر بخواهیم طراحی شخصیت The Scorpion King را با ترایگان مقایسه کنیم، قطعا ترایگان پیروز خواهد بود. البته ممکن است به سال ساخت این عناوین اشاره کنید. باید بدانید در همان سالهایی که The Mummy Returns پا به عرصه گذاشت، هریپاترها و ماتریکسها نیز در راه بودند و حتی اکنون هم با استانداردهای این زمینه همخوانی دارند.
هدف این قسمت بیش از هر چیزی، کنار زدن ترایگان و معرفی «دثاستروک» به عنوان آنتاگونیست اصلی بود. دثاستروکی که با «دکتر لایت» همراه شده و با وجود قدرت بیشتر ترایگان، شخصیت منفی کاریزماتیکتر و قدرتمندتری به نظر میرسد. نقشه او هم برای نابودی تایتانها خوب است، اما هنوز جای کار دارد. برای مثال، نویسندگان میتوانستند از این شخصیت برای ایجاد درگیریهایی اعتقادی میان اعضای گروه استفاده کنند. کاری که فقط میان جیسون و دیک صورت گرفت و تأثیر بهمراتب کمتری نسبت به حالت ذکرشده داشت.
نکته مثبت دیگر فصل دوم، جستوجویی است که دیک برای یافتن هویتش میکند. او دیگر میداند که رابین نیست و نمیخواهد رابین باشد، اما هنوز درک نکرده باید دقیقا چه نقشی را بازی کند و از چه قوانینی پیروی کند. قطعا با اضافه شدن شخصیتهای دیگری مانند «سوپر بوی» و «آکوالد» چنین موضوعی نیز بیشتر اهمیت پیدا میکند و باید دید روند تبدیل شدن او به «نایتوینگ» چگونه ادامه خواهد یافت.
زمینهچینی برای رویایی بزرگ
نکتهای که در قسمتهای دوم و سوم بیشتر به چشم میآید، همان تغییری است که جو داستان به خود دیده و شاهد حرکتی از تاریکی به روشنایی هستیم. باید دید این روشنایی تا چه اندازهای مؤثر خواهد بود و تا کجا ادامه مییابد. نکتهای که نویسندگان نباید فراموش کنند، تأکید بیش از حد روی آن است. موردی که تا کنون دیده نشده و تعادل خوبی را میان این موارد شاهد هستیم. گاهی هم ریتم داستان افت پیدا میکند که تا کنون آزاردهنده نشده، اما اگر ادامه یابد مشکلساز خواهد بود.
فصل دوم سریال Titans بیش از پیش ما را به آینده اثر امیدوار میکند. مسیری که تا قسمت سوم فصل دوم به زیبایی طی شده و در کنار تمام مشکلاتی که وجود دارند، همچنان با یکی از بهترین سریالهای دیسی طرف هستیم. سریالی که پر از غافلگیریهای بزرگ، چه از نوع خوب و چه از نوع بد، چه برای دنبالکنندگان سریالهای مختلف و چه برای طرفداران دیسی است. سریالی که برداشت درستی از فلسفه مطرح شده توسط زک اسنایدر است و تمام تلاش خود را میکند تا اشتباهات BvS را تکرار نکند. با توجه به چیزی که تا کنون از دومین فصل دیدهام، پتانسیلهای داستانی زیادی خلق شدهاند که باید دید چگونه از آنها استفاده خواهد شد.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
واقعا نقد خوبی بود نمی دونم چرا بعضی اومده بودن گیر داده بودن به دارک بودن فصل اول خوب به ما چه ربطی داره تو فیلم لایت دوست داری؟؟واقعا به بهترین نحو ما درگیری دیک رو با خودش شاهد بودیم شاید باید ریون رو دوباره خطرناکتر نشون می دادن اما مبارزه پایانی واقعا معلوم بود که جلوه های ویژه ی کافی در توان اون ها نیست و به خوبی این قضیه رو جمع کردن طراحی ترایگان مقداری ضعیف بود و من نمره ی ۹ رو به این سریال به نسبت انتظارات می دم