نقد فیلم Paradise Hills – تپههای جهنمی
معمولا تصور میشود که ساختِ یک فیلم فانتزی به این دلیل که در آن با اتفاقات تخیلی روبه رو هستیم، سادهتر از ساختِ یک فیلم با بیانِ واقعگرایانه است. اما این تصور کاملا اشتباه است. ...
معمولا تصور میشود که ساختِ یک فیلم فانتزی به این دلیل که در آن با اتفاقات تخیلی روبه رو هستیم، سادهتر از ساختِ یک فیلم با بیانِ واقعگرایانه است. اما این تصور کاملا اشتباه است. فانتزی نیز مثل بقیه ژانرها ساختار منطقی خاص خود را دارد و اتفاقا بیش از ژانرهای دیگر برای باورپذیر بودن میجنگد. ویجیاتو را در نقد فیلم Paradise Hills همراهی کنید.
به راحتی میتوان فیلم فانتزی ساخت؟
فیلم (Paradise Hills) تپههای بهشت با یک شروع خوبِ موزیکال آغاز میشود و ما را از همان ابتدا با یک تعلیق نگه میدارد. اما آنچه بیش از همه در 30 دقیقه نخستینِ اثر حکمفرماست، حال و هوای فیلم میباشد که بین فانتزی و رئال در نوسان است. در واقع مخاطب نمیداند با یک درام واقعی روبه روست یا با یک دنیای فانتزی و تخیلی.
نمیدانیم در آینده هستیم یا در گذشته. حتی با زمان موازی هم طرف نیستیم. همه چیز به مفروضات ذهنی مخاطب سپرده شده است. این دودلی و تردید اجازه نمیدهد که به راحتی خودمان را به فیلم بسپاریم و در نتیجه از ابتدا با نوعی مقاومت جلو میرویم.
معمولا ادغام یک درام واقعگرایانه با درونمایه علمی-تخیلی کار دشواری است و تنها به شرطی میتوان از عهده آن برآمد که یکی بر دیگری کاملا غلبه کند.نمونه موفق آن، فیلم «هرگز رهایم نکن» (2010: Never Let Me Go) از مارک رومنک است که از ابتدا تا انتها متوجه نمیشوید با یک موضوع علمی-تخیلی مواجهید. این فیلم به اندازهای بر رمانتیک بودن و واقعی بودن درام استوار بوده که درونمایه علمی_ تخیلی خود را نیز بسیار رئالیستی به تصویر کشیده است. در نتیجه لحنی منسجم و یکپارچه در فیلم وجود دارد که تاثیر تلخ و تراژیکی بر مخاطب میگذارد.
بهتر است به فیلم Paradise Hills برگردیم و در ابتدا بدانیم که موضوع از چه قرار است. اوما (با بازی اما رابرتز) دختری است که بدون اراده شخصی و به خواست مادرش به مکانی فرستاده شده تا ذهنیتاش نسبت به ازدواج و زندگی آیندهاش تغییر کند. اما آنچه بیش از همه خودنمایی میکند، فضای این فیلمِ به اصطلاح فانتزی است.
در سکانس اولِ فیلم یک ماشین قدیمی را میبینیم که به شیوهای نچسب و غیرقابل باور به هوا پرواز میکند. انگار این تنها ایدهای بوده که آلیس ودینگتون برای فانتزی نشان دادن جهان فیلم به ذهنش رسیده است. این یک پلان اما بیش از آنکه به ساخته شدن یک دنیای فانتزی کمک کند به تعجب و ایجاد ناباوری در مخاطب منجر میشود. چرا که پرواز ماشینها یک امر تکنولوژیک است که با حال و هوای لباسها و طراحی صحنه فیلم همخوانی ندارد.
اگر قرار بر این بود که نویسنده یک آشناییزداییِ نوآورانه در اثر خود داشته باشد بهتر بود این کار را به صورت یکدست انجام دهد. اما او فرصت چندانی به مخاطب نمیدهد و تنها در یک پلان میخواهد کار خودش را تمام کند. در نتیجه ما خیلی زود آن فضای اول فیلم را فراموش کرده و به دو ماه قبل و مکانی غریب پرتاب میشویم. جزیرهای که به ناشیانهترین و تصنعیترین شکل ممکن سعی دارد بهشت را شبیهسازی کند.
این مکان بیش از آنکه به آن ماشینِ فوق پیشرفته در حال پرواز شبیه باشد به یک دنیای پریانی شبیه است که در آن از امور تکنولوژیک خبری نیست. از همینجا لحنِ نامنسجم فیلم آغاز میشود.
در این مکان دختران زیادی هستند که برای مدتی به ناچار زندگی در این محیط را پذیرفتهاند. فیلم به ما میقبولاند که جزیره یک جای واقعی است که میخواهد با روشهای مخصوص بر مراجعین خودش تاثیر بگذارد. از سوی دیگر فانتزی و شگفتانگیز ساخته شده و قرار است با اموراتی تکرارشونده و آیینوار، با زندگی واقعی آدمها در بیرون جزیره متفاوت باشد. احساس ما در آغاز این است که با درمانگاهی مواجهیم که سعی دارد زیبا، رویایی و آرامشبخش به نظر برسد اما نیست.
این موضوع فیلم را از ژانر فانتزی دور میکند و اینطور مینمایاند که این مکان فانتزی نیست بلکه فقط میخواهد فانتزی به نظر برسد. همین موضوع تاثیر روانی خاصی بر مخاطب میگذارد چرا که از خود میپرسد پشت این رویاهای به ظاهر زیبا چه واقعیت خطرناکی نهفته است. البته مشخص است که پشت پرده این زیباییِ به ظاهر باشکوه چیز دیگری است و برخورد خدمه و کارکنان به خوبی این را نشان میدهد.
استفاده از اسب سفید و رابطهاش با بخت سفید دختران، خوابیدن هچون پرنسسها، خوردن شیر قبل از خواب، همگی ارجاعاتی است به زیرشاخهای از ژانر فانتزی. تصور ما این است که رییس این درمانگاه از فانتزیهای ذهنی دخترانِ جوان باخبر است و فکر میکند میتوان با چنین چیزهایی ذهن آنها را تسخیر کرد.
شاید اگر فیلم به همین منوال ادامه پیدا میکرد میتوانست به درام جذابی تبدیل شود که با زیرکی از یک مکان شبه فانتزی در یک جهان کاملا واقعی استفاده کرده است. به نوعی میتوانست حتی یک نگاه انتقادی و از بیرون به ژانر فانتزی داشته باشد و قصههای شاهپریان و سیندرلایی را به شیوهای نوآورانه هجو کند.
منظور از هجو یک بیان کنایی است که انتقاد خود را زیرکانه بیان میکند. اما فیلمنامه نویس و کارگردان چندان نمیدانند که از جهان فیلمشان چه میخواهند. دقیقا به محض اینکه باور میکنیم با یک دنیای واقعی مواجهیم، یک کلیشه سطحیِ دیگر کار را خراب میکند و ما در یک لحظه با رییسی مواجه میشویم که نیرویی تخیلی دارد که هنگام عصبانیت بروز میکند. این صحنه در کنار تک پلانِ پروازِ ماشین بسیار شوکهکننده و دفعی است که برای لحظاتی ذهن مخاطب را گیج میکند.
دوباره از اینجا به بعد نیز با هیچ عنصر تخیلی مواجه نیستیم تا اینکه به انتهای پرده دوم میرسیم. مشخص نیست که چرا فیلمساز هیچ تلاشی نمیکند تا نوساناتی را که در لحن فیلمش وجود دارد برطرف کند. هم واقعیت را میبازد و هم از پسِ خلق یک دنیای فانتزیِ واقعا تخیلی برنمیآید. در واقع از جایی به بعد که تردید مخاطب برطرف میشود و مطمئن میشود که با اثر منسجم و عمیقی روبهرو نیست، همه چیز برایش به بازیچهای بیارزش تبدیل میشود.
عدهای تصور میکنند میتوان با نشان دادن یک چوب جادویی و تعدادی اتفاق محیرالعقول فیلم فانتزی ساخت اما اتفاقا فیلم تپههای بهشت نمونه و مشق خوبی است تا اثبات شود که فانتزینویسی کار راحت و آسانی نیست.
در فانتزیها عموما افراد به تیپهای شاخص و طبقات فراتر و فروتر تقسیم بندی میشوند تا بازشناسیِ کاراکترها برای مخاطبانی از همه سنین به راحتی صورت بگیرد. به طور مثال قصابِ مهربان و پولدارِ خسیس. تصورِ ودینگتون این بوده که با تقسیم بندی آدمها به طبقه بالا و طبقه پایین و با دکور، طراحی صحنه و لباسِ باشکوه و متفاوت و موضوعِ ازدواج دختر بیپول با پسرِ پولدارِ بیرحم، یک فانتزی ساخته است. ولی ناگفته پیداست که با چنین تصوراتی تنها میتوان یک فانتزیِ بد ساخت.
ساخت یک فیلم فانتزی خوب نیازمند شناخت زیرشاخهها و اصول منطقیِ این ژانر و صدالبته نوآوری و خلاقیت است. در غیر اینصورت فیلم تبدیل میشود به معجونی که از هر چیزی مقداری در آن ریخته شده است. در پرده دومِ فیلم تپههای بهشت نیز بعد از همذاتپنداری و همراهی با شخصیتهای اتفاقا جالبِ داستان، دوباره فیلمساز یک کلیشه دیگر برایمان رو میکند و تازه متوجه میشویم که قرار بوده یک فانتزیِ علمی-تخیلی ببینیم.
با وجود اینکه فیلم در این لحظات به نحو چشمگیری قابل پیشبینی شده است اما باز ادامه داده و به اثر فرصت میدهیم تا خودش را جمع و جور کند و سرنوشت آدمهایش را برایمان معلوم کند. در اینجا تنها چیزی که ما را نگه میدارد این است که از قبل میدانیم اوما از این گیرودار نجات پیدا خواهد کرد و تنها منتظر این هستیم که چگونگی غلبه بر این مکان دژمانند را ببینیم. اما برای چندمین بار فیلمساز به ما رودست میزند و به مخاطبش ثابت میکند که هیچ اطلاعی درباره ژانر فانتزی ندارد.
رییس درمانگاه (با بازی میلا یوویچ) ناگهان تبدیل به موجودی تخیلی میشود که در فانتزیهای سحر و جادو شاهد آن هستیم نه در فانتزیهای علمی-تخیلی. این به معنای آن نیست که آلیس ودینگتون خواسته زیرشاخههای فانتزی را با یکدیگر ادغام کند بلکه به معنای نابلدی او است. چرا که هیچ منطق و انسجامی در اثر او دیده نمیشود و تنها با یک کولاژِ سطحی مواجهیم که از نداشتنِ ایده برای ادامه داستان حکایت میکند.
ناگفته نماند مخاطبانی هم که اطلاعی چندانی از زیرشاخههای این ژانر ندارند، به خوبی میتوانند گسستِ لحن و پراکندگی را در فیلم احساس کنند. تقریبا در یک سوم پایانیِ فیلم همه چیز به فنا میرود و دیگر نه از تعلیق خبری هست و نه از چیزهایی که مخاطب را میخکوب کند. فیلمساز نیز که به کاراکترهایش چندان علاقهای ندارد، آنها را یکی یکی از سر راه برمیدارد.
(آغاز خطر اسپویل) در انتها به شیوهای غیرمنطقی اوما از شرّ پسر بیرحم و خودخواهِ قصه خلاص میشود آن هم بدون اینکه لحظهای به سرنوشت مادر و همسانِ خود توجه کند. شاید هم در دنیای نامنسجم آلیس ودینگتون میشود به راحتی یک آدم بانفوذ و ثروتمند را کشت و با یک جیغ ساختگی ادعا کرد که شخص دیگری او را کشته است (پایان خطر اسپویل).
کاراکترهای خوب در یک داستانگوییِ بد
عجیب است که نویسندگانِ فیلمنامه در پرداخت کاراکترهای قابلِ همذاتپنداری موفق عمل میکنند اما در جلو بردن فیلم با کمبود قصه مواجه میشوند و ناچارند ایدههای فیلمهای دیگر را یک جا استفاده کنند. شاید این موضوع به تعدد فیلمنامهنویسان برمیگردد و از طرفی ایدههای کارگردان نیز به فیلم سنجاق شده است.
در نتیجه با اثری مواجهیم که در قسمتهایی بسیار درگیرکننده و در قسمتهای بیشتری خنثی و منفعل است. نکته عجیبتر اینجاست که چطور فیلمنامه نویسان شخصیتها را به این سرعت و با بیدقتی کامل نابود میکنند. آمارنا (با بازی ایزا گونزالز) هم زیباست و هم خوشصدا اما نقطه ضعف بزرگی دارد که باعث میشود نتواند احساس خوشبختی کند. این کاراکتر به خوبی با اوما نسبتی مکمل را ایجاد میکند اما ارتباطشان در نطفه خفه میشود.
کلوئی (با بازی دنیله مک دونالد) کاملا میتوانست هجوی بر لاغراندامانِ فیلمهای فانتزی باشد اما او نیز در موعد مقرر باید کنار برود و در ایده کلیشهای فیلم هضم شود. فیلمساز حتی از ظرفیتهای ایدههای نویسندگان نیز استفاده نکرده و کلوئی را در حد یک رفیق برای کاراکتر اصلی نگه میدارد. یو (با بازی اوکوافینا) نیز تنها برای این در فیلمنامه گنجانده شده که اکیپ دوستان اوما کامل شود و سپس مثل دیگر کاراکترها به فراموشی سپرده شود. حتی این موضوع که ملیت یو متعلق به آسیای شرقی است هیچ تفاوتی در فیلم ایجاد نمیکند.
در این میان فقط کاراکترِ رییس درمانگاه است که به سطحیترین شکل ممکن پرداخت شده بود. در پایان نیز فیلمنامه نویسان بلای بدی بر سر همین کاراکترِ نصفه و نیمه میآورند و باعث میشوند این نقش چندان دستاوردی برای میلایوویچ نداشته باشد.
نقش اوما نیز به عنوان کاراکتر اصلی به خوبی بنا میشود و در روند فیلم ما را با خود همراه میکند. اما در نهایت توسط ایدههای دفعیِ نویسندگان همان واکنشهای قابل پیشبینیِ بیشمار فانتزیِ دیگر را تکرار میکند. البته غافلگیری که در رابطه او و پسر مورد علاقهاش وجود دارد از قسمتهای خوب فیلم محسوب میشود که به همراه چند اتفاق مهیج دیگر پرده دوم را انرژی میبخشد.
در واقع میتوان گفت کاراکترها در سی دقیق آغازین به صورت چند تیپِ ناپخته، در پرده دوم باورپذیر و قابل همذات پنداری و در پرده سوم ویران و غیرقابل باور به تصویر کشیده میشوند. به طوری که اوما در پلان پایانی به کاراکتری بیخودی سرخوش تبدیل میشود که با آنکه قرار است از این به بعد بیپناه، بیکس و آواره باشد اما به سیاقِ کلیشههای مرسومِ آثار فانتزی لبخند میزند و پیروزمندانه دور میشود.
در واقع درست است که در تصور مخاطبان، ژانر فانتزی اغلب با پایانِ خوش همراه است اما مساله این است که این پایان خوش و آن لبخند باید منطقی و باورپذیر باشد. از سوی دیگر اگر تپههای بهشت قرار است با همه ایراداتِ فراواناش، یک فانتزیِ علمی-تخیلی باشد، نیازی نداشت تا این حد سیندرلایی و سرخوش به اتمام برسد.
جمع بندی
فیلم تپههای بهشت نتوانسته لحن منسجمی داشته باشد و این موضوع بازیِ خوب بازیگران و طراحی صحنه و لباس را نیز تحت شعاع قرار داده است. نمیدانم بگویم فیلم ارزش یکبار دیدن دارد یا نه اما میتوانم با اطمینان بگویم اگر میخواهید یک فیلم متوسط و کلیشهای ببینید Paradise Hills گزینه خوبی است.
از طرفی لحظات مهیج نیز در فیلم یافت میشود که به دلیلِ وجود یک ضدقهرمان غیرقابل باور و منفعل از دست میروند. فیلم تنها در ایجاد رابطه دوستانه بین دختران و رابطه رمانتیک بین اوما و معشوقاش موفق عمل کرده و به لحاظ عاطفی ما را درگیر میکند. حتی ایده دو خطی فیلم نیز خوب است اما نویسنده و کارگردان در بسط ایده و خلق یک جهان فانتزیِ منسجم ناموفق عمل میکنند.
البته ناگفته نماند که مخاطبان از فیلمهای ناموفق چیزهای بیشتری میآموزند چرا که متوجه میشوند چگونه یک اثر میتوانست به چیز خوبی تبدیل شود اما نشد. از سوی دیگر درونمایههای اجتماعی و فرهنگی درباره مفهومِ زیبایی، ازدواج موفق و یکسانسازیِ شخصیت افراد در فیلم وجود دارد که نمیتواند به مضامین جدیتر و عمیقتری تبدیل شود.
آنقدر این مایهها در فیلم رقیق است که کمکی به داستان و روایت اصلی نمیکند. میتوان گفت باز هم مثل همیشه فیلمنامه، پاشنه آشیلی برای فیلم محسوب میشود که نقایصاش توسط کارگردانیِ روان و نسبتا خوب آلیس ودینگتون نیز جبران نمیشود.
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.