نقد فیلم High Flying Bird – پرواز در سطحِ زمین
گاهی پیش میآید که بدون توجه به اینکه کارگردان و نویسنده فیلم چه کسانی هستند به تماشای یک اثر مینشینیم. بعد از اتمام فیلم و خستگیِ ناشی از آن به تیتراژ خیره میشویم تا ببینیم ...
گاهی پیش میآید که بدون توجه به اینکه کارگردان و نویسنده فیلم چه کسانی هستند به تماشای یک اثر مینشینیم. بعد از اتمام فیلم و خستگیِ ناشی از آن به تیتراژ خیره میشویم تا ببینیم چه کسانی این میزان از عدم رضایت را در ما ایجاد کردهاند. در نهایت وقتی میفهمیم که فیلم متعلق به یک کارگردان سرشناس بوده است متعجب میشویم. اما تعجب ما ناشی از یک دریافت اشتباه است و بیشترِ آن، تقصیر منتقدانی است که باعث میشوند اسمها از فیلمها بزرگتر شوند. ویجیاتو را با نقد فیلم High Flying Bird همراهی کنید.
- کارگردان: Steven Soderbergh
- نویسنده: Tarell Alvin McCraney
- بازیگران: André Holland، Zazie Beetz، Melvin Gregg، Sonja Sohn
اگر کارگردان، سودربرگ نبود
لازم است که از همین ابتدا بگویم که فیلم پرنده بلند پرواز، اثری بدریتم و حرّاف است که نه تنها هیچ شباهتی به یک درام ورزشی ندارد بلکه پشتصحنه یک بازی پرمخاطب را هم به کسلکنندهترین شکل ممکن بیان میکند. داستان یک خطیِ فیلم این است که یک مدیر برنامه ( آندره هلند) کاری میکند که بازیکنی تازهوارد (ملوین گرِگ) به یک بازیکن جنجانی و مورد توجه رسانهها تبدیل شود.
میبینید که با یک موضوع جذاب طرف هستید اما فیلم به شکل بسیار بدی شما را ناامید میکند. اثری که از یک قصه گفتنِ ساده و ایجاد هیجانی ابتدائی نیز بیبهره است. تقریبا به جز یکی دو صحنه، در بقیه قسمتها با مکالمههای دو و سه نفره مواجه هستیم که به روزمرهترین و کشدارترین شکل ممکن وقت تلف میکنند.
انگار فیلم فقط به دردِ بسکتبالیستهایی میخورد که میخواهند در لیگهای معتبر بازی کنند و از پشتصحنه قراردادها و زدوبندها خبردار نیستند. شاید دیدن این فیلم کمی برای آنها آموزنده باشد اما برای مخاطبان دیگر چطور؟ بگذارید یک چیز را سرراست و صادقانه به شما بگویم. اگر این فیلم را استیون سودربرگ نساخته بود، شاید الان مورد نقد و توجه قرار نمیگرفت.
مثل دهها فیلم ورزشی دیگر که اتفاقا آثار قابل توجه و خوبی در بینشان یافت میشود، این فیلم هم میتوانست به راحتی مورد بیاعتنایی قرار گیرد. در سینمای روز دنیا عادت شده است که اول میگویند چه کسی فیلم را ساخته و حتی از خودشان نمیپرسند که چه چیزی تحویل مخاطب داده است.
بله فیلم High Flying Bird ساخته استیون سودربرگ، برنده یکبار جایزه اسکار و به نویسندگی تارل آلوین مککرینی برنده اسکار است اما آیا برنده شدن این افراد در اسکار تضمینکننده موفقیت آنها در آثار دیگرشان است؟ نمیدانم تا چه زمانی قرار است اینطور به دیدن فیلمها بنشینیم و به تحسینهای کذایی بپردازیم.
در این اوضاع بر سر چنین فیلم کسلکنندهای رقابت هم میشود که در نهایت شبکه نتفلیکس میتواند پس از یک رقابت مهیج حق انتشار این فیلم را به دست بیاورد. گویا آنها هم به خوبی میدانند که نام بسکتبال و استیون سودبرگ مخاطب را به هر قیمتی جذب خواهد کرد. البته چندین بار نیز نام نتفلیس در فیلم آورده میشود و اگر این شبکه حق انتشار فیلم High Flying Bird را نمیخرید جای تعجب داشت. برای آنها اهمیتی ندارد که مخاطب ممکن است پنج بار از پای فیلم بلند شود و یا اصلا از دیدن ادامه فیلم انصراف دهد.
برای آقای سودربرگ هم چندان این موضوع اهمیتی ندارد و آنچه مهم به نظر میرسد حفظ جایگاهاش به عنوان کارگردانی متفاوتنما است: « ما چند گزینه بزرگ و قوی برای حق انتشار فیلم High Flying Birdداشتیم، اما این معامله مثل یک اسلم دانک است و این اتفاق یک راه عالی برای ارتباط من با نت فلیکس به عنوان یک کارگردان خواهد بود».
حتی در پوستر اثر نیز به فیلمهای دیگر این نویسنده و کارگردان ارجاع داده شده است تا مخاطب را جلب کند. شاید بگویید اینها تعدادی حواشی است که درباره فیلم وجود دارد و باید به خود فیلم پرداخت. اما من ترجیح دادم در ابتدا کمی به این حواشی رسانهای اشاره کنم چرا که واقعا از خود فیلم مهمترند.
ناگفته نماند که خود فیلم هم درباره حواشی و جنجالهای رسانهای است نه توانایی بازیکنانِ موفقِ بسکتبال. پس میتوان گفت به یک معنا کل فیلم ارزش چندانی ندارد و تنها نام کارگردان و نویسنده است که بار اصلی را به دوش میکشد.
اما جالب این جا است که مک کرینی به عنوان نویسنده حتی نمیداند با یک درام ورزشی طرف است و به خیال خودش یک درام ورزشی متفاوت نوشته است. واقعیت این است که فیلمی که حتی یک صحنه مهیج ورزشی هم ندارد، نمیتواند یک درام ورزشی باشد. روحِ ورزش به هیچ عنوان در فیلم پرنده بلندپرواز وجود ندارد.
در عوض در قسمتهای مختلفی از فیلم مونولوگهایی مستندوار از بازکنان بسکتبال میبینیم که در یک جا نشستهاند و به صحبت درباره ورزش بسکتبال میپردازند. قسمتهایی که با هیچ سنجاقی و به هیچ نحوی به قسمتهای داستانیِ فیلم وصل نمیشود. هیچ قصهای در حرفهای آنها وجود ندارد که مخاطب بخواهد آن را دنبال کند.
این مونولوگها و مصاحبهها نه تنها به لحن فیلم و ساختار کلی اثر آسیب زده، بلکه ریتم فیلم را هم بیش از پیش دچار اختلال کرده است. به شخصه نتوانستم کوچکترین ارتباطی با این بسکتبالیستهای محترم برقرار کنم و شکل مستندگونه این قسمتها هم چندان کمکی به نزدیکی مخاطب با آنها نکرده است.
در این میان جای تعجب است که صحبت از دوربین مورد استفاده در این فیلم میشود. فیلمی که کوچکترین اصول سرگرمی هم درش رعایت نشده، دیگر چه فرقی میکند که با چه دوربین باکیفیتی ساخته شده است؟ نکته دیگری که برای خود من عجیب بود وجود مردان و زنان سیاهپوستی است که معمولا بازیگران گرم و پرانرژی هستند اما در اینجا هر چه تلاش میکنند نمیتوانند سرمای موجود در فیلم را از بین ببرند. سرمایی که حاصلِ کار کارگردان و نویسندهای است که مجذوب و اسیر ایده نه چندان هیجانانگیز خود شدهاند. بهتر است کمی فیلم را با جزییات بیشتری واکاوی کنیم.
کمی سکوت کن
در سی دقیقه آغازینِ فیلم با حجم زیادی از دیالوگ طرفیم و این موضوع باعث میشود که بدن ما با مقاومت زیادی روبه رو شود. به خصوص زمانی که این صحنهها پشت سر هم قطار میشوند و در میانشان سکوتی وجود ندارد. این تا حدی است که مخاطب از جایی به بعد میگوید:« ببین من الان فهمیدم مشکل چیه..مالکین میخوان بازیها رو دست خودشون بگیرن..باشه..بسه دیگه برو سر یه موضوع دیگه لطفا».
در واقع در پرده اول تنها قسمتی که میتوانیم کمی آزادانه و رها به دیدن فیلم بپردازیم زمانی است که ری برک از خیابانها رد میشود و موسیقی و ترانهای دلنشین او را همراهی میکند. اما در ادامه دوباره به محیطهای بسته و مکالمههای ممتد بازمیگردیم. معرفی اکثرِ کاراکترهای فرعی، طولانی و کشدار انجام میشود، بدون آنکه ما را به آنها نزدیک کند.
عموما فیلمهایی که بر پایه دیالوگ جلو میروند و کنشها و کشمکشهای بسیار کمی از دل آنها بیرون میآید، میتوانند در پرده دوم این کمبود را جبران کنند. اما فیلم پرنده بلند پرواز حتی در پرده دوم هم بر پایه دیالوگ جلو میرود، قصهای نمیگوید و کمترین تعداد کشمکشهای تصویری را دارد.
اگر فیلمی بود که از همان اول توقع قصهگویی و هیجان را نمیداشتیم موضوع قابل هضم بود چرا که میدانستیم با چه چیزی طرفیم. به طور مثال در فیلمهایی همچون سولاریس و استاکر به کارگردانیِ تارکوفسکی، ما میدانیم که قرار نیست با ریتم متعادلی طرف باشیم. ریتم فیلمهای او عموما کند هستند و با رویکرد دیگری ساخته شدهاند.
اما فیلمی همچون پرنده بلندپرواز ژست فیلمهای هیجانانگیز با ریتم تند را میگیرد اما هیچ چیز به ما تحویل نمیدهد. کارگردانی نیز به نحوی است که در آغاز تصور میکنیم با یک فیلم پرآشوب طرفیم اما در ادامه متوجه میشویم که هیچ آشوبی وجود ندارد. تازه در دقیقه پنجاه یک خرده کشمکش بین دو بازیکن بسکتبال سبب میشود حس کنیم قصهای در حال شکل گرفتن است.
ری برک نیز به عنوان شخصیت اصلی فیلم به طور کاملا تصادفی از این کشمکش استفاده میکند تا بازی را عوض کند. دقیقا زمانی که فکر میکنیم فیلم بالاخره شروع شده است همه چیز به اتمام میرسد. در این میان سوالِ اریک اسکات دقیقا سوال من است. اریک اسکات به ری برک میگوید:« قبلا چرت و پرت میگفتی که چطور قراره بازی رو عوض کنیم و از این حرفا...چی شد داش؟».
در واقع نویسنده ترجیح میدهد با یک مشت صحنههای کشدار و حرفهای غیر جذاب در نهایت ما را مجاب کند که همین که بازی تا حدی عوض شد کافی است تا بٌرد حاصل شود. همین که دوباره مالکینِ لیگها فهمیدند که مالکِ بازیکنها نیستند کافی است.
فیلم High Flying Bird به طرزی ناجور از ایجاد بحران فرار کرده و همچنین از ایجاد هیجان به شیوهای عمدی پرهیز میکند تا فریاد بزند فیلمی متفاوت است در حالیکه تفاوتی وجود ندارد. ما با موضوعاتی شبیه به فیلمهای تجاری هالیوود طرفیم که حتی جذابیتهای لحظهای آنها را هم ندارد. در واقع این فیلم حتی در ایده و موضوع نیز کاملا تکراری و معمولی است و تنها با ایجاد ریتم کشدار سعی کرده که فیلمی غیرتجاری جلوه کند.
اما در عین حال از یک ساختار بدیع و تازه نیز بیبهره است. فیلم پرنده بلند پرواز اجازه نمیدهد که شخصیت اصلی بتواند و بخواهد که بلندپرواز باشد. تنها کاری که فیلم میکند حرف زدن درباره بلندپروازی است. مک کرینی نیز به عنوان نویسنده فیلم سعی میکند پایانی غافلگیرکننده طراحی کند که به علت نبودِ بحران، پایانی کاملا نچسب و ساختگی به نظر میرسد.
این نوع از پایان بندی تنها حسی از گیج شدن را برای مخاطب به همراه دارد و او را بیش از پیش ناامید میکند. اینکه ری برک به یکبار از مخاطب جلو زده و به یک زرنگباز تبدیل شده که همه چیز را برنامه ریزی کرده است، نه تنها باعث نزدیکی و همذاتپنداری مخاطب با او نمیشود بلکه بیشتر ما را از او دور میکند. در ابتدای فیلم اینگونه نیست.
ما با ری تا حدی همراه میشویم و مشکلات او را درک میکنیم. ما میفهمیم که ری چرا نمیتواند از پسِ این مافیای قدرتمند بربیاید چون در دنیای واقعی نیز اوضاع به همین منوال است. در واقع دور زدن این جماعت کار آسانی نیست. اما میبینیم که در انتها ری تبدیل به فرد بسیار باهوشی میشود که رسانهها و مالکین را هم به ناگاه تحت تاثیر قرار میدهد و به راحتی آنها را دور میزند.
(خطر اسپویل) این در حالی است که ایده کشاندن موضوع به رسانهها امری کاملا تصادفی بوده و ری تنها از این موضوع استفاده کرده است. نکته بیمزه آن است که وانمود میشود ری از همان ابتدا همه چیز را برنامهریزی کرده بود نشان به آن نشان که بستهای حامل پیامی مهم را به اریک میدهد و از او میخواهد که در زمان مناسبی آن را باز کند. آن زمان مناسب هم گویا پایان فیلم است که ما به کلی به دانستن درباره محتوای بسته بیعلاقه شدهایم (پایان خطر اسپویل).
نویسنده تا این حد بچگانه میخواهد فقدانِ هیجان را با ایدههایی کاملا دم دستی جبران کند و در این میان حتی کاراکتر اصلی را نیز دستکاری میکند. جالب است که در این قسمتها فیلم استیون سودربرگ بیش از پیش به دیگر فیلمهای کاملا تجاریِ هالیوودی شبیه میشود، چیزی که این کارگردان تظاهر میکند که نیست. البته سودربرگ آثار شاخص و خوب نیز در کارنامهاش دارد که در جای خود قابل بررسی هستند.
باز هم تقصیرِ مک کرینی است
شاید سیاهپوست بودن مک کرینی باعث شده تا کارگردان، فیلمی با کاراکترهایی اینچنینی را به او بسپارد. اما همه مواردی که به کار سودربرگ آسیب زده از همین ناحیه فیلمنامه است و نه کارگردانیِ او، هر چند که کارگردان نیز در انتخاب و اصلاحِ فیلمنامه کاملا نقشی موثر دارد.
جالب است که سودربرگ به عنوان کارگردانِ فیلم به تمامی خود را در اختیارِ نویسنده اسکاری قرار داده و به چنین کاراکترهای سرد و عبوس و بی کنشی تن داده است. وجود کاراکترهایی که به هیچ عنوان دلپذیر نیستند اما حجم زیادی از فیلم را اشغال کردهاند.
یکی از آنها مایرا است. زنی سیاهپوست و همجنسگرا و بسیار بدخلق که به هیچ عنوان دوستداشتنی نیست. نه ضدقهرمان است نه تاثیرگذار، نه جذاب و نه قابل همراهی. تنها دلیلی که میتوان برای وجود او در فیلم ذکر کرد تاکید بر همجنسگرا بودن اوست که با گی بودنِ پسرعموی مرحومِ ری نیز تکمیل میشود.
در فیلم مهتاب (2016) نیز که اقتباسی از رمانِ مک کرینی بود و در نهایت برنده جایزه اسکار شد، شخصیت اصلی همجنسگرا است که این موضوع تاثیر زیادی بر دریافت جوایز از سال 2000 تا به امروز داشته است. البته این مساله در فیلم پرنده بلند پرواز، تنها به صورت اشارهای زیر متنی و غیرآشکار نشان داده میشود که هیچگونه کارکردی در فیلم ندارد.
حتی سم نیز به عنوان دستیار ری تا حد زیادی بدون کارکرد باقی میماند و به عنوان یک نقش فرعی تاثیری در روند قصه و کشمکش ندارد. البته نقشِ سم تا حدی قابل فهم است ولی او هم از نداشتنِ ویژگیِ قابل همذاتپنداری رنج میبرد. اریک نیز اگر دچار کشمکش لفظی با بازیکنی دیگر نمیشد چیز دندانگیری در فیلم نداشت جز پخمگی و انفعال. از آن سو هیچگونه عشقی نیز به بازی بسکتبال در او دیده نمیشود.
پسرعموی ری نیز اصلا معلوم نیست به چه دلیل علاقه و عشق زیادش را به بسکتبال از دست داد و سقوط کرد. درنتیجه قصهای که درباره او وجود دارد نیز کمک زیادی به فیلم نمیکند. در واقع همه فیلم بر دوش ری برک است و تنها شخصیتی که به کمک او میآید مربی پیر سیاهپوستی است که یک عقیده جالب نسبت به سیاهان دارد. این مربی با صورت تکیده و رنجکشیده و هدفی که دارد باعث میشود تا حدی برای ما دلچسب جلوه کند ولی او هم مثل دیگر کاراکترها نقشی در بسط کشمکش ندارد.
اصولا چون بحرانی به وجود نمیآید کاراکترها نیز هر کدام به حال خودشان در گوشهای از یک کافی شاپ یا گوشهای از زمین بازی و محل کار رها میشوند. فیلمی که قصهاش انقدر دیر شروع شود ناچار است بدون بحران و هیجانِ حاصل از بلندپروازی، کارش را خاتمه بدهد.
رقابت میان چه کسانی است؟
زیرمتن دیگری که در فیلم وجود دارد وجود رقابتی عمیق بین خود سیاهان است. سیاهانی که اتحادی با یکدیگر ندارند و به اصل و نسب یکدیگر توهین میکنند. فیلم به گونهای غیرآشکار مدام بر این رقابت تاکید میکند و راه نجات را هم در همین ستیز میداند.
زمانی که مربی به برده نبودن سیاهان اشاره میکند مایرا این حرف را مسخره میداند با آنکه خودش یک سیاهپوست است. فیلم فاقد کاراکتر اصلی ِ سفیدپوست است تا نشان دهد چگونه سیاهان حتی بدون سفیدپوستان نیز در ستیز با یکدیگرند. این موضوع نشان میدهد که زیرمتنها و مقاصد اصلی تا چه حد میتواند به طور ضمنی در یک فیلم مطرح شود بدون آنکه مخاطب احساس کند با چنین موضوعی رو به رو است.
در رمان «پسرهای سیاه زیر نور مهتاب آبی به نظر میرسند» نیز که فیلم مهتاب از آن اقتباس شده است، مک کرینی سیاهان را با اموری مثل مواد مخدر، تنفروشی، فروپاشیِ خانوادگی و همجنسگرایی تصویر میکند که در دریافت جایزه اسکارِ او بیتاثیر نبوده است.
(آغاز خطر اسپویل) ری برک نیز با آنکه خود یک سیاهپوست است اما کوچکترین تلاشی نمیکند که این دشمنیهای لفظی را حل کند بلکه با کشاندن این دعوا به رسانهها آن چیزی را به شبکههای اینترنتی میدهد که آنها میخواهند. در نهایت از این راه مالکین را مجاب میکند که از ظرفیتهای جنجالی بازکنانشان باخبر شوند.
اما در واقعیتِ جوامع غربی، آن چه بیش از هر چیز باعث شده تا سیاهپوستان بتوانند موفقیت خود را تضمین کنند داشتن اتحاد است نه رقابت و ایجاد جنجال. نکتهای که به کلی در فیلم به حاشیه رفته و در میان شعارهای به ظاهر زیرکانه ری برک گم شده است. بازیکنان سیهپوست و رقیب در این فیلم تنها برای اینکه در لیگ بازی کنند دست از دعوا میکشند نه برای اینکه یک تیم واقعی باشند(پایان خطر اسپویل).
یکی از مصداقهای آن، مادرِ جامیرو آمبر است که با وجود اینکه یک مسیحیِ معتقد محسوب میشود و مدام به کلیسا سر میزند، به طرز ناجوری خودخواه و ستیزه جو تصویر شده که تنها بخاطر آینده پسرش دست از رقابت با اریک برمیدارد. در واقع در فیلم پرنده بلند پرواز، سیاهپوست بودن به هیچ عنوان عامل وحدت نیست و زمانی که رقابت در درون خودِ آنهاست، نفوذ و زورگوییِ مالکین نیز امری بدیهی محسوب میشود. اما نکتهای که وجود دارد این است که فیلم هرگز به این موضوعِ مهم اشارهای نمیکند و تنها روی یک همزیستیِ مسالمتآمیز و خشک مانور میدهد.
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.