نقد فیلم Stuber – کارخانه کمدیسازی
دیزنی پس از چندین سال در پخش و توزیع یک فیلم با درجه سنی R همکاری کرده (هرچند هیچ اسمی از این کمپانی در تیتراژ دیده نمیشود.) تریپر کلنسیِ فیلمنامهنویس، بیشترین اصول ژانری را رعایت ...
دیزنی پس از چندین سال در پخش و توزیع یک فیلم با درجه سنی R همکاری کرده (هرچند هیچ اسمی از این کمپانی در تیتراژ دیده نمیشود.) تریپر کلنسیِ فیلمنامهنویس، بیشترین اصول ژانری را رعایت کرده است اما چطور میشود که این فیلم باز هم نمی تواند یک اکشن- کمدی از نوع مرغوبش باشد. مگر چه چیزهایی کم دارد؟ ویجیاتو را در نقد فیلم Stuber همراهی کنید.
ژانر یعنی قالبهای آماده، دستهبندی ویژگیهای تصویری و درونمایهایِ آثار و روشن کردن انتظارات ما از فیلمها. در فیلم استوبر با تلفیق ژانر اکشن و کمدی از نوع رفاقتی یا زوج هنری (Buddy Film) طرف هستیم. پس ساده به نظر میرسد که مواد لازم را یکی یکی نام برده و استفاده کنیم:
در قدم اول دو عدد کاراکتر متضاد را در ظرف فیلمنامه میریزیم. ویک Dave Bautista کارکتری هیکلی با رنگ نسبتا روشن پوست، قد بیش از شش فوت، عملگرا و زُمخت با اعتماد به نفس بالا است. در مقابلش استو Kumail Nanjiani حضور دارد؛ کاراکتری لاغر با پوستی سبزهرو، شدیدا نیازمند، بااحساس، مقداری احمق و خودکمبین. این دو کاراکتر به طور بالقوه قابلیتهایی دارند که مکملهای خوبی برای یکدیگر به نظر میرسند.
در قدم دوم یک همنشینی اجباری (در بیشتر مواقع) یا اختیاری برای این دو کاراکتر متضاد ترتیب میدهیم و آنها را به دل ماجراهای مختلفی پرتاب میکنیم؛ موقعیتهای درگیری از نوع بزن و بکوب. ویک پلیسی است که در بدترین زمان ممکن باید ماموریت ناتمامش را کامل کند. برای دستگیری مجرمان نیاز به یک ماشین دارد. استو نیز یک راننده اینترنتی است؛ همنشینی جادهای این دو کاراکتر، اینگونه جور میشود. آنها علاوه بر تبهکارانِ مواد مخدر با خودشان هم در مواقعی درگیر میشوند. حتی نقاط ضعف خوبی برایشان ترتیب داده شده تا کاراکترها درگیریهای شخصیتری نیز پیدا کنند؛ ویک با کمبینایی حاصل از عمل جراحی و استو با یک عشق یکطرفهی مخفی.
در کنار دو کاراکتر متضاد و تنوع درگیری، وجود شوخیهای ضربتی و پرتعداد تکمیلکننده یک کمدی اکشنِ رفاقتی خواهد بود. نحوه اعترافگیریِ استو از یکی از تبهکاران کاملا در تضاد کامل با ویک است و موقیت کمیک خوبی به حساب میآید. همگی ما نیاز به اعتبار در فضای مجازی داریم حتی یک تبهکار. بعضی از دیالوگهای فیلم استوبر نیز خنده دار هستند و نمیتوان به طور کلی اندک مزه فیلم را نادیده گرفت؛ وقتی ویک به عنوان پدری پرمشغله، هیچ نظری درباره نقاشیهای دخترش ندارد و جمله یکی از بازدیدکنندههای گالری را تقلید میکند تا دخترش را تحت تاثیر قرار دهد. نانجیانی به عنوان یک بازیگر پاکستانی که در استندآپ کمدی نیز مشغول است، به نحو جالبی عصبی میشود و به هم میریزد.
قدم سوم: محصول نهایی این کلنجارها در نهایت یک جفت دوستی میان دو عنصر نامتناسب است که در آخر به ما میفهماند، بهترین دوستان و رفیقان لزوما یکشکل نیستند و میتوانند بیشترین کنتراستهای ظاهری را با هم داشته باشند؛ لورل و هاردی به شکل فوقالعادهای این موضوع را اثبات کردهاند. قطعا این کاراکترها باید سرِ بعضی اصول به تفاهم برسند بنابراین انتظار تغییر بعضی ویژگیهای شخصیتی این کاراکترها از انتظارات بجای ما محسوب میشود. به عبارتی همنشینی آندو باید در یکدیگر اثر کند. چنانچه سیر شخصیتی هر دو کاراکتر ویک و استو هم چندان بدک نیست. در هر دوی آنها اثراتی از همجواریشان با یکدیگر میبینیم. نویسنده فیلم استوبر تمام این مواد لازم برای رسیدن به ژانر کمدیِ رفاقتی را میدانسته است. به بیشتر آنها نیز عمل کرده است؛ درست مثل ریختن رزین در قالبهای سیلیکونی.
اما بهتر است برگردیم به سوالی که در ابتدا مطرح کردیم. چرا با همه این عناصر ژانری که در فیلم استوبر وجود دارد باز هم میتوانیم این فیلم را به مثابه یک کالای مصرفی استفاده کرده و سپس دور بریزیم؟
کمبود ویتامینِ محبوبیت
فرض کنید دو نفر در طول فیلم از روی اجبار یا اختیار همراه هم میشوند. فرقی نمیکند این همراهی در یک تاکسیِ اینترنتی اوبر رخ دهد یا هر جای دیگر. آنچه اهمیت دارد «مسیر مشترک» است همراه با روندِ پیشرفت رابطه دو کاراکتر؛ دقیقهی بیشتر، مسیر بیشتر و مسیر بیشتر دوستی بیشتر.
زوج هنریِ باد اسپنسر (معروف به پاگنده) و ترنس هیل در هجده فیلم با یکدیگر بازی کردند. کمتر کسی هست که آنها را نشناسد و دوستشان نداشته باشد. اصلا ساخته شدن این تعداد فیلم مشترک خود دلیلی برای این موضوع است. حالا به مرد گُندهی فیلم استوبر نگاه کنید. Dave Bautista بازیگری بوده که در رشته کشتی کج نیز مشغول است. درست مثل اسپنسرِ ایتالیایی (کارلو پدرسولی) که علاوه بر بازیگری یک ورزشکار المپیکی نیز به حساب میآمد. اما چه میشود که کاراکتر پلیس ویک نمیتواند در ذهن ما باقی بماند اما اسپنسر تا حدود زیادی میتواند.
به هر حال کاراکترها باید ویژگیهای عامهپسندی نیز داشته باشند تا محبوب شوند. نکته طلایی این است که آدمها باید به طور انفرادی هم ما را مجذوب خودشان کنند. در واقع یا باید واقعا محبوب باشند مثل دو پلیس وظیفه شناس در فیلم ساعت شلوغی یا اگر محبوب نیستند واقعا بانمک باشند. رفاقت دو آدمِ بدترکیب و بیاخلاق یا غیرجذاب به هیچ دردی نمیخورد. نمیگویم ویک و استو بدترکیبند اما چندان خوشترکیب هم نیستند. «خنثی و بیتفاوت بودن» احتمالا عبارت مناسبی برای توضیح حس ما به آنها به شمار میرود.
استو مردی به شدت سطحی و بدون ایدههای جالب به نظر میرسد. او آدمی بوده که دوست ندارد کسی را آزار دهد حتی در حد یک گربه خانگی. اگرچه اینها ویژگیهای خوبی هستند اما این برای محبوب شدن کافی نیست. مشکل اینجاست که او حتی وقتی که در لحظات آخر قهرمانبازی درمیآورد باز هم خیلی برایمان محبوب و دوستداشتنی نمیشود. حرکات کاریکاتوری و اکشنِ سخیف این صحنه نهایی روی این حس ما کاملا تاثیر میگذارد. درحالیکه برای القای حرکتی قهرمانی به اکشنِ باورپذیری نیاز داریم.
تمامیتِ ویک را حس جنگاوریِ ناشیانهای فراگرفته و از هوش و زبانش استفادهای نمیکند. این پلیسِ سمج همانند استو زبان تند و رکیکی دارد و مستهجن بودن دیالوگها در نیمه اول فیلم کاملا مشهود است. ویک به قدری زمخت طراحی شده که در لحظات آخر نیز احساساتش را تنها از روی حسِ مدیون بودن به استو نشان میدهد.
در واقع ویک بخاطر شخصِ خود او نیست که ستارههای امتیاز دهی این راننده فلکزده و بدون اعتماد به نفس را تکمیل میکند. از طرفی دیگر حتی جانفشانیهای استو نیز از روی روحیه انساندوستی همیشگیاش بوده و ارتباطی با شکلگیری یک دوستی و رفاقت معین و مشخص ندارد. اما میدانیم که اسپنسر حاضر میشود هر بار حتی جانش را برای شخصِ ترنس هیل بدهد و بالعکس. وقتی کریس تاکر و جکی چان در لحظه وداع بعد از اتمام ماموریت قرار میگیرند این دوستی و حس علاقه است که خداحافظی را برایشان سخت کرده است. همین حس که کمکم پدید میآید فیلم ساعت شلوغی را با همه جزییات فوقالعادهاش در وجه اکشنِ فیلم اینطور محبوب کرده است. اول احساسات بعد هیجان. فیلمساز بخاطر پرداختن به امور هیجانساز، تن به نمایش خشونتهای بیربط با کلیتِ فیلم داده و یادش میرود که خلق احساس امر مهمتری است.
اگر متضادترین کاراکترها را هم در دلِ یک فیلم قرار دهیم اما نتوانیم آنها را با «جزییات دوستداشتنیساز» آمیخته کنیم رسما باید شکست را بپذیریم. دوستیِ دو فردی که نه به اندازه کافی بامزه هستند و نه در حد لازم منحصر به فرد، بیفایده خواهد بود. تنها کاراکتر استو میتوانست کمی احساساتمان را جلب کند اما از آنجایی که برای تکمیل این احساس به یک مکمل قوی نیاز دارد و از سوی ویک پوشش داده نمیشود بنابراین احساس فیلم در حد چند صحنه سانتیمانتال تصنعی باقی میماند و در قلب ما جا خوش نمیکند.
بدترین نکته درباره فیلم استوبر این است که ما اصلا بدمنِ آن را نمیشناسیم. دورانِ ساختِ آنتاگونیستهای تکلایه که فقط موهایشان را رنگ میکنند و مشغول کشتار و قاچاق هستند تمام شده است. داشتن یک ایده خاص حتی برای تبهکاریها امری الزامی به نظر میرسد. حتی اگر اینها نیز در فیلم موجود نباشد دستکم انتظار داریم حداقل دیالوگهایی بین «آدم خوبه» و «آدم بده» در صحنه پایانی برقرار شود، اما لال بودن و بیشفعالی در امر تعقیب و گریز تنها ویژگیهای بخصوص تیخو یا تیژو یا هر اسم دیگر است. ایکو اویس اندونزیایی نه به عنوان یک بازیگر بلکه تنها بخاطر مهارت بدلکاریاش به تیم ملحق شده و عملا شخصیتپردازی نشده است. این درحالی است که لحظات اکشن هم درخشان نیستند.
استو در اواسط فیلم رو به ویک میگوید: هروئین بد چیزیه فکر کنم وقتی بچهها مصرف میکنن خیلی بدتره. دیالوگ خوبی که نکتهای را در ذهنمان ایجاد میکند. آیا واقعا این فیلم مناسب نوجوانانی هست که این پیام را بشنوند؟ چیزهایی که به بدیِ هروئین هستند در این فیلم کمدی وجود دارند. نمایش خشونت، دیالوگهای مستهجن در برخی صحنهها و محوریت فیلم بر روی روابط آزاد، خودش از ملزوماتی نیست که احتمالا خطر مصرف مواد را برای آنها در پی داشته باشد؟ من به این مدل کمدیهایی که تنها سعی میکنند به تبلیغ یک شرکت خاص یا تایید ضمنیِ یک سیستم خاص (به طور مثال اف بی آی) بپردازند و از نظر فرهنگی برای مخاطبانشان مضر یا دستکم بیفایده هستند، کمدیهای زرد میگویم. حتی در اجرا هم این موضوع ثابت میشود.
به صحنه کتککاری ویک و استو در مرکز خرید نگاه کنید. دیالوگهای جدلیِ آن دو جالب و بامزه هستند و به یک دعوای پر زد و خورد ختم میشوند. اما این درگیری تا جایی پیش میرود که پیش خودمان میگوییم این دیگر زیاده روی است، نمایش خشونت و حماقت تمام عیار است. اندازه نگه نداشتن در بعضی از صحنههای دیگر نیز رخ میدهد و کمدیِ کار را نه تنها بیشتر نمیکند که کم هم میکند.
جمعبندی
خاطره کودکی ویک و تنها ماندنش در صحرا قابل قبول و جذاب است. ایدهای که نشان میدهد ویک خیلی وقت است که برای رهایی از خطر باید تنهایی دست به عمل شود. اما همه این عوامل جذابساز در حد چند دیالوگ هستند. ما نه به گذشته رجوع میکنیم و یک کودک تنها و وحشتزده را در صحرا میبینیم نه فرصتی پیدا میکنیم که به درونیات او نزدیک شویم. ویک یکسره چون خرسی نعره میزند. در واقع ویک در زمان حال، عوامل جذابیتسازِ عینی و قابل دیدن ندارد و آدمی غوطه خورده در خطر است که وقتی برای خانواده هم ندارد. ما حتی وقتی فیلم تمام میشود همچنان زمختی او را به یاد داریم و درونیات نرم و احساسیاش هیچ گاه نمیتوانند بروز درست و اثرگذاری پیدا کنند. استو نیز در همه حال قابل ترحم است. مردان قابل ترحم هم قطعا جذاب نیستند. او تنها یک آدم خوب است و بس. داشتن ستارههای کامل و یک زن برای او کافی است. حتی قیافه او وقتی از خودگذشتگی میکند همچون دلقکهای مهربان است و نه یک قهرمان.
روابط زن و مردهای فیلم هم بیاساس و ناپایدار است. بنابراین نمیدانیم رابطه دختر ویک و استو نیز چقدر طول بکشد. همسری کنار ویک نمیبینیم و درباره دختر او نیز در همان ابتدا میشنویم که با شخصی در رابطه است. آشنایی استو و ویک نیز به همین اندازه گذرا و موقتی به نظر میرسد که قلب کسی برای دیگری نمیتپد.
اگر با تاریخ سینما بیگانه نباشیم و نگاه ژانریمان را تقویت کرده باشیم به راحتی متوجه خواهیم شد که تا چه اندازه بین یک اثر هنری و یک اثر مصرفی در ژانری مشابه، تفاوت و فاصله وجود دارد. مایلم درباره تماشای فیلمهایی مثل استوبر از عبارت «مصرف کردن» استفاده کنم؛ میتوان آنها را بعد از استفاده، داخل سطل زباله انداخت. کاری که با قریب به اتفاق خیلی از کمدیهای امروزی میتوان انجام داد. اتفاقی بینالمللی و شایع که منحصر به کمدی سخیف داخلی هم نیست.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
پس نتیجه میگیریم ارزش دیدن نداره...
عالی بود مقاله خسته نباشی.
درسته، مرسی از شما