
نسخههای بیپایان و مبارزهی طبقاتی در «میکی ۱۷» با بازی رابرت پتینسون
یک کمدی اسلپاستیک و علمیتخیلی از کارگردان برنده اسکار

پس از چندین تأخیر و تغییر تاریخ اکران، سرانجام فیلم تاریک و علمیتخیلیِ آمیختهبههجو Mickey 17 «میکی ۱۷» ساختهی بونگ جونهو، کارگردان کرهایِ برندهی اسکار («انگل»)، پس حضور کوتاه روی پردهی سینماها به دست ما رسید. در این مقاله میکوشیم بفهمیم این اثر عظیم و پیچیده چه پیامی در خود دارد.

«Mickey 17 فیلمِ بد بونگ جون-هو»
بن افلکِ هیکل درشت، به قول اهل فن کارگردان خوبیه، اما دربارهٔ استعداد بازیگریاش نظرات متفاوته؛ مثلاً میگن هر نقشی به اندازهٔ شانههای پهنش براش مناسب نیست. مثلاً در نقش بتمن خشنِ نسخهٔ زک اسنایدر، چانهٔ قدرتمند و هیکل درشتش باورپذیرن. یا در نقش حسابدارِ «حسابرس» هم خوب ظاهر شد، نقش یک فرد اوتیستی بهش میچسبید، انگار خودش هم مثل شخصیت فیلم بهسختی متوجهٔ اتفاقات اطرافش میشد. اما این مقدمهٔ کوتاه برای چی بود؟ برای این که رابرت پتینسون هم دارد گامهای بلندی در مسیر افلک برمیدارد؛ این یعنی او هم نهتنها بتمن شده (بدجور هم خوب بازی کرده)، بلکه در نقش آدمهای دارای اختلالات ذهنی هم عالی ظاهر میشود.
در «میکی ۱۷»، شخصیت اصلی تمام مدت فیلم چهرهای دارد که آدم را وسوسه میکند یک تشخیص تحقیرآمیز برایش بگذارد. انگار بازیگر از نقشش در «The Rover» خارج نشده، جایی که شخصیتاش آنجا هم هوش چندانی نداشت. گاهی شک میکنی که کلونسازیهای پی در پی و بازنویسی ذهن دارد اثر مخربی روی شخصیت میگذارد، اما با ظهور «میکی ۱۸» این شک از بین میرود، چرا که حالا چهرهاش کاملاً معمولی است و شخصیتاش هم از آن جذابیتهای دستمالِ خیسخورده بیبهره نیست. اما اینجا سؤال پیش میآید: اصلاً هدف این انتخاب هنری چه بوده؟ آیا منطق داستان تا این حد لنگ میزند که فقط با دستپاچگیِ یک ابله میتواند پیش برود؟
داستان حولِ «میکی» بازنده میچرخد که به باندهای خلافکار بدهیِ کلانی دارد. چون نه پولی دارد، نه مهارتی، و نه دلش میخواهد تکهتکه شود، به عنوان «بیمصرف» به یک مأموریت استعمار سیارهٔ دیگر میپیوندد. خطرناکترین مأموریتها به او سپرده میشود که هدفِ اغلبشان فقط مردن برای منافع دیگران است. بعد از هر مرگ، یک بدنِ کلونشدهٔ جدید برایش میسازند و ذهنِ ازپیشضبطشدهاش را در آن میریزند. در این میان، پتینسون تمام جلوههای بازیگریاش را به رخ میکشد؛ گاهی رابرت پاتریک در نقش «تی-۱۰۰۰» یخزده را کپی میکند، گاهی هم شبیه کمدینهای عصر طلایی هالیوود میشود.

«مطمئنی که مدارک را خواندهای؟» ، این سؤال دستیارِ سردرگمی است که از میکی بارنز (رابرت پاتینسون) فرمهای استخدام را تحویل میگیرد. راوی فیلم با صدای میکی اعتراف میکند: «شاید واقعاً باید میخواندمشان.» سال ۲۰۵۴ است و میکی با مشکلی کاملاً امروزی دستوپنجه نرم میکند: او و دوستش تیمو (استیون ین) به یک رباخوارِ سادیست بدهکارند که حتی در دورترین مکان هم بدهکارانش را پیدا میکند. برای فرار از مجازاتِ حتمی، دوستان تصمیم میگیرند سوار فضاپیمایی به سمت سیارهی «نیفلهایم» شوند.
این مأموریتِ استعمار فضایی توسط مارشال (مارک رافالو)، سیاستمدارِ شکستخوردهی عوامفریب، و همسر جاهطلبش ایلفا (تونی کولت) سازماندهی شده است. متقاضیان پیوستن به این مأموریت آنقدر زیادند که هوادارانِ این رهبر با کلاههای بیسبال قرمز و تیشرتهای شعاردار صفهای طولانی تشکیل دادهاند. میکیِ بیخبر، ناخواسته برای نقشی به نام «سربار» ثبتنام میکند و همین مسئله کارمند منابع انسانی را شوکه میکند. او قرار است بهعنوان موش آزمایشگاهی در آزمایشهای مشکوک شرکت کند و هر بار که این آزمایشها به مرگی دردناک و وحشتناک منجر شوند، جسد میکی با چاپگر سهبعدیِ زیستی دوباره ساخته میشود و ذهنِ ذخیرهشده روی یک هارددیسکِ آجری به آن منتقل میگردد.
همانطور که از نام فیلم برمیآید، این فرآیند دقیقاً ۱۷ بار تکرار میشود. سپس میکی با ساکنان نیفلهایم روبهرو میشود: موجوداتی شبیه به حشرات غولپیکرِ چندشآور با آروارهها و شاخکهایی که خدمهی فضاپیما آنها را «وحشیها» نامیدهاند. برخلاف ظاهرشان، وحشیها موجوداتی مهرباناند و میکیِ نسخهی ۱۷ام پس از ملاقات با آنها زنده میماند. اما خدمهی فضاپیما از این موضوع بیخبرند و نسخهی ۱۸ام میکی را چاپ میکنند. طبق قوانین، ملاقات دو نسخه از یک فرد ممنوع است و به حذف هارددیسکِ حاوی نسخهی اصلی منجر میشود. اما بالاخره این دو میکی به هم میرسند.

با این مقدمهها، ممکن است فکر کنید فیلم دربارهٔ روزمرگیهای سخت کاریِ میکی است که مدام به روشهای خلاقانهای میمیرد و بقیهٔ وقتها سعی میکند آدمِ معمولیای باشد. اما نه. همچنین شما فکر میکنید تمرکز داستان روی رنج و مشقتِ مهاجرانی است که در شرایط سخت مشغول ساختنِ یک سیارهٔ ناشناختهاند؟ باز هم اشتباه میکنید. آیا این فیلم دربارهٔ اولین تماس با هوش فرازمینی است که دو گونه از ترس، اختلاف و حرص معمولی عبور میکنند؟ اصلاً. شاید هم دربارهٔ درگیری مهاجران با رئیس مأموریت باشد، یک خودشیفتهٔ عاشقِ خودش که میخواهد فرقهای به نام خود تأسیس کند و کاریکاتوری از رئیسجمهور فعلی آمریکا ترامپ است؟ نه. یا شاید همان خطِ عاشقانهٔ تکراری بین میکیِ چندبارمصرف و معشوقهاش که قرار بوده قانون را حفظ کند، ولی خودش دائم آن را میشکند؟ متأسفانه بازهم نه.
پس فیلم دربارهٔ چیست؟ درواقع دربارهٔ همهٔ اینهاست. مثل یک لحافِ چهلتکه، داستان حریصانه تمام این عناصر را میبلعد، اما هیچکدام را بهدرستی باز نمیکند. درنتیجه، محصول نهایی چیزی است رنگارنگ که وظیفهاش را انجام میدهد، اما هیچیکدستی یا هارمونیای در ترکیببندی ندارد. انگار سازندگان واقعاً سعی کردند چیزهای نچسبنده را کنار هم بچسبانند؛ چند خط داستانی را در یک جریان، با این امید که تماشاگران نیز حسابی غرق آن شوند و لذت ببرند. شاید اگر منِ مخاطب زمان بیشتری داشتم، میتوانستم پتانسیلها را بهتر درک کنم، مثلاً اگر این فیلم یک سریال کرهای با حالوهوای ملودرامهای خاص آنها بود، شاید همهچیز جور درمیآمد.
اما آنچه ناامیدی از محتوای این فیلم را تشدید میکند، اجرای ناموفقِ آن است. نه منظور بد بودن نیست، تصاویر در کل خوشساختاند، اما خیلی چیزهای دیگر سؤالبرانگیزند. مثلاً طراحی لباسها. خودِ میکی، شاید پتینسون عالی بازی کند، اما شخصیتش بیشتر آزاردهنده است تا دلانگیز. خط عاشقانه هم بحثبرانگیز از آب درآمده، نهتنها هیچ شیمیای بین میکی و معشوقهاش حس نمیشود، بلکه انتخابِ نامناسب بازیگر هم با بازیِ بیروح آن را تشدید کرده. ایرادهای منطقیِ داستان—مثلاً چرا میکی مرگهایش را به خاطر میآورد، درحالیکه نسخهٔ ذهنِ او از روی کلونِ زنده و در بازههای مشخص برداشته میشود؟ یا اگر از مغز مرده برداشته شده، پس این چه پیشرفت عظیمی در جرمشناسی است—هیچ جامعهای چنین فناوریای را کنار نمیگذارد. خلاصه که سؤالها زیادند، اما پاسخها غیب شدهاند.

درنهایت، این فیلم یک مزۀ گسِ ناخوشایند به جا میگذارد. «میکی ۱۷» مثل یک بچۀ نُنُر در اسباببازیفروشی، حریصانه به سمت موضوعات مختلف علمیتخیلی میدود، اما بعد از چند دقیقه بازی کردن با هرکدام، آن را رها میکند تا به چیز بعدی بپردازد. فیلم فاقد یک ایدۀ مرکزی است، هستهای که بتوان تمام آن زینتآلاتِ کلیشهای و سطحی را به آن آویزان کرد، آنهم اغلب خارج از ترتیب زمانی. و وقتی اجرای سهلانگارانه و انتخابهای هنریِ سؤالبرانگیز را هم اضافه کنی، حکم نهایی تغییرناپذیر میشود.
تکتک عناصر فیلم شایستۀ سرنوشت بهتری بودند، اما درکنار هم فقط مزاحم هم شدهاند و در مردابِ متزلزلِ دیدگاه کارگردان دستوپا میزنند. درنتیجه، یک هیولای سینماییِ عجیب خلق شده که شاید در اعماق وجودش مهربان باشد، اما هیچ شجاعی پیدا نمیشود که وقت بگذارد و آن را بهتر بشناسد.
انتقام از ترامپ با میکی ۱۷
بهنظر میرسید بونگ جونهو پس از ساخت «انگل» (برندهی اسکار ۲۰۱۹) عجلهای برای شروع پروژهی جدید ندارد. حالا اما با بازیگری درجهیک، منبع ادبیِ تازه و بودجهای ۱۵۰ میلیون دلاری، او از هجوی سوزان علیه جهانِ پسا-سرمایهداری به ژانر علمیتخیلی روی آورده است، ژانری که با فیلمهایی مثل «برفشکن»، «میزبان» و «اوکجا» به آن عشق میورزد. اما بونگ که از دوران دانشجویی به فعالیتهای سیاسی علاقه داشته، از علمیتخیلی برای کالبدشکافی رویدادهای روز استفاده میکند.
او دربارهی «میکی ۱۷» میگوید: «در نهایت، این داستان دربارهی حقارتی است که انسانها میتوانند به آن دچار شوند.» در این فیلم، هم طبقهی کارگر (در قالب میکی که شغلش «مردن» است، هرچند او نه پرولتاریا، که کارآفرینی ورشکسته در صنعت پاستاست) و هم رهبران مستبد (که یادآور دونالد ترامپ، ایلان ماسک و رئیسجمهور معزول کرهی جنوبی، یون سوکیول، هستند) حقیر بهنظر میرسند. حتی «وحشیها» هم که در سرمای سیاره یخ زدهاند، ترحمبرانگیزند.

وفاداری بونگ به سبک علمیتخیلی قابلستایش اما محل تردید است، او بارها سراغ این ژانر رفته، اما نتایج چندان قانعکننده نبودهاند. در «برفشکن» هم شاهد زمینی یخزده، دیستوپیایی تاریک دربارهی جنگ فقیر و غنی در فضای بستهی یک قطار، طنز سیاه و تیلدا سوئینتون در نقشی هجوآمیز از مارگارت تاچر بودیم. ولی تماشای «میکی ۱۷» با مدتزمان ۲ ساعت و ۲۰ دقیقه خستهکننده است و سوالات بیپاسخ زیادی بهجا میگذارد. اولین سؤال، انتخاب بازیگر نقش اصلی است: آیا واقعاً بیننده باید این بازندهی فضایی و آدمکلهپوک را با بازیگر نقش بتمن یکی بداند؟ حتی خود کارگردان هم به تواناییهای رابرت پاتینسون باور ندارد. در فیلم، برای تفکیک میکی اصلی و نسخهی آلفایِ سرکشترش، اول با ماژیک و سپس با آهن گداخته روی بدنشان علامت میگذارند. معشوقهی میکی، ناشا (با بازی نائومی آکی)، نسخهی آلفا را «هابانِرو» صدا میزند.
بله، میکیِ دستوپاچلفتی بهراحتی دلها را میرباید و به روابط عاشقانه و امیال نفسانی سرکش و پرتعداد مشغول میشود، چیزی که در فیلمهای بونگ جونهو خاص است، اما برای پتینسون استثنا قائل شدهاند. رابطه در این مأموریت فضایی ممنوع است، چرا که کالری زیادی مصرف میکند و ذخیرهی غذا تحت کنترل سختگیرانهی مارشال است. خدمه مجبورند غذای بیمزه بخورند، اما گاهی خوششانسهایی مثل میکی به شام مفصلی با مارشال و همسرش دعوت میشوند.
این ریاضت موقتی است، مارشال وعده میدهد پس از استعمار نیفلهایم، مأموریت را به «سفر جنسی» تبدیل کند تا سیارهای «پاک و سفید پر از انسانهای برتر مثل خودشان» بسازد. درعینحال، او یک چاپگر سهبعدیِ زیستیِ ممنوعه دارد که ظاهراً فقط نسخههای میکی را تولید میکند. بدهکاری که ناخواسته ثبتنام کرده، بارها به کام مرگ فرستاده میشود تا دوباره متولد شود.
طرح «چرخهی بیپایان مرگ و تولد» بهطرز عجیبی ضعیف پرداخته شده است؛ هرچند بخشی از فیلم به منشأ این فناوری و دانشمند جامعهستیزش اختصاص دارد. چاپ انسان در بخش اول فیلم، حالوهوایی پانک-نیهیلیستی و توهم «همهچیز ممکن است» ایجاد میکند. میکیِ منفعل با لبخند به همکارانی که او را به کوره میفرستند میگوید: «همهچیز مرتبه.» اما بازیافت انسانها با ذهنِ قابلانتقال، سلاحی قدرتمند علیه ستمگران نیست؟ آنها «هیچ چیز جز زنجیرهایشان را از دست نمیدهند» و از مرگ نمیترسند. فقط باید چاپگر را تصاحب کنند و سربازانِ ضد فاشیسم را به تعداد لازم چاپ کنند.

اما میکی آنقدر باهوش نیست که به این ایده برسد. حتی کارگردان هم در این زمینه چندان جلو نرفته و در پایان فیلم، ظاهراً قرار است ستمگر تکثیر شود. تماشاگران آنقدر سردرگماند که فقط به جنبههای جنسی ماجرا فکر میکنند: رابطهی سهنفره با دو رابرت پتینسون چه حسی دارد؟ در بخش پایانی، میکی سعی میکند با بومیان نیفلهایم ارتباط برقرار کند. وحشیها ذاتاً مهرباناند، اما برای انتقام از یکی از اعضای اسیرشدهی قبیله، با امواج صوتی کشنده قصد نابودی فضاپیما را دارند.
در این لحظه میکی که برای اولین بار در کل فیلم یک ویژگی خاص نشان میدهد، با دستگاهی خودساخته زبان آنها را ترجمه میکند و بهطور معجزهآسایی به صلح میرسد، یک وحشی در ازای یک انسان (برای جلوگیری از اسپویل، نام نمیبریم). بونگ این را پیروزی انسانیت میداند. اما بهتر بود یادآوری میکرد که نویسندهی کتاب «هنر معامله» کیست، چون قهرمان فیلمش دقیقاً همانجور معامله میکند.
از لحاظ فنی، «میکی ۱۷» بیعیب است. تدوینگر بهمهارت پیچوخمهای داستان را پرداخت میکند، مثل شخصیت تونی کولت که آرزو دارد وحشیها را به سس مخصوصش تبدیل کند. داریوش خنجی، فیلمبردار همیشگی دیوید فینچر، بهخوبی فضای «بیگانهی» ریدلی اسکات را زنده میکند. جلوههای بصری موجودات عجیبوغریبِ لاوکرفتگونه عالیاند. طراحی تولید و جهانسازی فیلم بینقص است. اما ایدهی اصلی فیلم در پنج دقیقهی اول آشکار است: بیایید در صلح زندگی کنیم، اما اول دیکتاتورِ پرزرقوبرق را بکشیم.
بهنظر میرسد بونگ جونهو از انتقادهای دونالد ترامپ به برندهشدن «انگل» در اسکار دلخور بوده؛ و حالا با بودجهی کلان، کاریکاتوری از رئیسجمهور آمریکا در فضا ساخته است. اما اکران فیلم در بدترین زمان ممکن پس از ترور ناموفق ترامپ و پیروزی او در انتخابات آمریکا همه چیز را خراب کرده است. انتقامجویی شخصی با ۱۵۰ میلیون دلار، آیا این تجمل و هوسرانی نیست؟ «مطمئنی که مدارک را خواندهای، بونگ؟»

برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.