ثبت بازخورد

لطفا میزان رضایت خود را از ویجیاتو انتخاب کنید.

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
اصلا راضی نیستم
واقعا راضی‌ام
چطور میتوانیم تجربه بهتری برای شما بسازیم؟

نظر شما با موفقیت ثبت شد.

از اینکه ما را در توسعه بهتر و هدفمند‌تر ویجیاتو همراهی می‌کنید
از شما سپاسگزاریم.

چرا بعضی جهان‌ها و مراحل در حافظه بلندمدت حک می‌شوند؟
اخبار و مقالات

چرا بعضی جهان‌ها و مراحل در حافظه بلندمدت حک می‌شوند؟

اگر سینما قصه می‌گوید، بازی‌ها تجربه زندگی در قصه‌هارا به شما می‌دهد

آتنا حسینی
نوشته شده توسط آتنا حسینی تاریخ انتشار: ۱۶ آذر ۱۴۰۴ | ۲۳:۰۰

بیایید فرض کنیم برای لحظه‌ای وارد جهانی شوید که کاملا با واقعیت پشت میز متفاوت است؛ جایی که نور، صدا، رنگ، معماری، همه و همه دست به دست می‌دهند تا ذهنت را در خود فرو ببرند. وقتی از آن جهان بیرون می‌آیید، ممکن است نه تنها لحظات، بلکه فضا و حال‌وهوای آن مرحله در ذهنت حک شده باشد؛ مثلا بوی رطوبت در یک زیرزمین تاریک، صدای قطرات آب روی سقف، یا نور سبز کرم یک راهرو خالی. شاید تعجب کنید، چرا دقیقا آن فضای خاص، آن مسیر، آن لحظه در ذهن شما ماندگار شد؟ و به همان آسانی، مرحله‌ دیگری که فقط از نظر گرافیکی زیبا بود، محو شد؟

موضوع این مقاله دقیقا همین است، چرا بعضی جهان‌ها و مراحل بازی مثل آن راهرو ترسناک در یک بازی ترسناک، یا آن شهر زیر آب در یک شوتر علمی تخیلی در حافظه بلندمدت ما حک می‌شوند؟ برای پاسخ، سراغ علم حافظه و مطالعات روان‌شناختی می‌رویم. ترکیب بین آنچه ذهن ما در لحظه تجربه می‌کند (حواس، هیجان، کنش) با ساختار طراحی بازی (رابطه‌ صدا، نور، روایت، تعامل) ممکن است کلید رمزگذاری خاطره باشد.

برای اینکه متوجه شویم چرا یک بازی می‌تواند خاطره‌ای ماندگار ایجاد کند، اول باید ببینیم ذهن ما چگونه خاطره می‌سازد.


انواع حافظه؛ اپیزودیک، صریح، ضمنی، رویه‌ای

چرا بعضی جهان‌ها و مراحل در حافظه بلندمدت حک می‌شوند؟

مطالعات روان‌شناسی و علوم اعصاب مرسوم، حافظه را به چند نوع اصلی تقسیم می‌کنند. یکی از تقسیم‌بندی‌های بنیادین می‌گوید:

  • حافظه صریح (Explicit / Declarative Memory): شامل خاطراتی است که ما عمدا به یاد می‌آوریم. مثل یک سفر، یک گفتگو، یا یک تجربه‌ خاص.
  • حافظه اپیزودیک (Episodic Memory): یعنی به یاد آوردن تجربه‌هایی با چه زمانی، کجا، با چه حال و هوا، و با چه احساساتی. 
  • حافظه معنایی (Semantic Memory): دانستن حقایق، مفاهیم، دانش کلی مثل معنای یک واژه، یا اینکه خودرو چیست.
  • حافظه ضمنی (Implicit Memory): خاطراتی که ما شاید آگاهانه به یادشان نیاوریم، اما بر رفتار یا مهارت ما تأثیر دارند. مثل یاد گرفتن دوچرخه سواری، یا ترکیب واکنش‌هایی که از تمرین مکرر شکل گرفته‌اند. این تحت نوعی از حافظه به نام حافظه رویه‌ای (Procedural Memory) قرار می‌گیرد. 

پس وقتی از تجربه یک بازی صحبت می‌کنیم، ممکن است بخشی از آن، مثل مهارتی که یاد می‌گیرید. مربوط به حافظه رویه‌ای باشد؛ اما چیزی که اغلب حافظه خاطره‌انگیز می‌نامیم، معمولا از جنس حافظه اپیزودیک است؛ خاطره‌ای با بُعد زمان، مکان، احساس و زمینه. اما خاطره، ناگهان و به محض وقوع رخ نمی‌دهد. طبق مدل استاندارد روان‌شناختی، حافظه سه مرحله دارد:

  • رمزگذاری (Encoding): لحظه‌ای که اطلاعات جدید (تصاویر، صداها، احساسات، زمینه) وارد ذهن می‌شوند.
  • ذخیره‌سازی و تثبیت (Storage / Consolidation): وقتی ذهن این اطلاعات را به شکلی پایدار حفظ می‌کند.
  • بازیابی (Retrieval): وقتی بعدا آن خاطره دوباره یادآوری می‌شود. 

این تفکیک مهم است چون می‌تواند یک تجربه زیبا باشد اما اگر رمزگذاری عمیقی برایش شکل نگیرد در بلندمدت فراموش شود. برعکس، اگر همه عناصر احساس، زمینه، تعامل هم‌راستا باشند، احتمال دارد خاطره‌ای زنده و ماندگار باقی بماند.

چرا کنش و تعاملی بودن بازی‌ها حافظه را فریز می‌کند

در زندگی روزمره، وقتی فقط نگاه می‌کنیم یا گوش می‌دهیم، احتمالا اطلاعات به شکلی سطحی رمزگذاری می‌شوند. اما تحقیقات نشان داده‌اند که وقتی کنش وجود داشته باشد، یعنی ما فعال باشیم، واکنش نشان دهیم، تصمیم بگیریم، حافظه اپیزودیک با قدرت بیشتری شکل می‌گیرد. یک مطالعه مهم نشان داده است که وقتی شرکت‌کنندگان یک پاسخ رفت (Go-response) انجام می‌دهند، رمزگذاری خاطره برای محرک‌ها (حتی محرک‌هایی unrelated به عمل) قوی‌تر می‌شود؛ نسبت به وقتی که فقط نگاه یا استراحت می‌کنند.

یادگیری این نکته برای طراحی بازی بسیار مهم است، یعنی صرف نگاه کردن به یک منظره زیبا کافی نیست؛ اگر بازیکن باید حرکت کند، تعامل کند، تصمیم بگیرد، آن وقت ذهن در حالت آماده‌باش قرار می‌گیرد، نورآدرنالین (یا نورآدرنِرژیک) پخش می‌شود و اطلاعات با نیروی بیشتری وارد حافظه می‌شوند. در دنیای بازی، این دقیقا همان چیزی است که immersion یا غوطه‌وری را می‌سازد، وقتی دنیای بازی تنها تصویر نیست، بلکه واکنش شما مهم است، ذهن فعال است و احتمال تثبیت خاطره بالا می‌رود.

غوطه‌وری در بازی و تاثیر آن بر فراخوانی خاطره

چرا بعضی جهان‌ها و بازی ها در حافظه بلندمدت حک می‌شوند؟

اما حتی اگر تعامل وجود داشته باشد، آیا همیشه بازی‌ها به خاطره بلندمدت منجر می‌شوند؟ جواب منفی است چون همه چیزبه کیفیت غوطه‌وری در بازی، طراحی بازی و چگونگی استفاده از منابع شناختی بستگی دارد . مطالعه‌ Peerj بررسی کرده که چگونه Immersion در بازی بار شناختی می‌تواند عملکرد حافظه بازخوانی را تحت تاثیر قرار دهد. در این مطالعه، ۱۶۰ نفر شرکت کردند؛ کسانی که سال‌ها بازی‌هایی در سبک شوتر بازی می‌کردند. محققان دریافتند گروه‌هایی که به طور هم‌زمان بازی می‌کردند و وظایف یادآوری داشتند، خطای حافظه و کاهش دقت بیشتری داشتند.

نتیجه چیست؟ Immersion خودش کافی نیست؛ اگر ذهن درگیر مولتی تسک باشد، یا اگر بازی و انجام وظیفه شناختی (مثل یادآوری) هم‌زمان شوند، ممکن است حافظه ضعیف‌تر شود. اما نکته اینجاست، آن چه در این مطالعه دیده شد، مربوط به موقعیت بازی و انجام کار شناختی جداگانه بود. در تجربه عادی بازیکنان یعنی غرق شدن در جهان بازی، واکنش به محیط، تعامل و تصمیم‌گیری، احتمالا شرایط متفاوت است، ذهن متمرکز است، احساسات فعال هستند و Context-rich (زمینه‌دار) است.

نقش Cues محیطی؛ صدا، نور، رنگ و معماری در رمزگذاری خاطره

تجربه ما از یک محیط فقط با چشم نیست؛ گوش، احساسات تعادل، تهدید و حتی انتظار ذهنی ما درگیر می‌شود. وقتی وارد مرحله‌ای تاریک در Silent Hill می‌شوی، صدای قدم‌هایت روی آسفالت خیس بیش از آن‌که یک افکت صوتی باشد، یک سیگنال خطر است؛ پیامی است به مغز که باید آماده واکنش باشد. این سیگنال‌ها به‌عنوان Cues محیطی عمل می‌کنند. اشاره‌گرهایی که بعدا هنگام یادآوری، حافظه را فعال می‌کنند.

مغز ما عاشق الگوهاست؛ اما وقتی محیط بازی با شکستن الگوها غافلگیرمان می‌کند، از سطح تجربه گذر کرده و وارد ذهن بلندمدت می‌شود. مثلا راهروی سفید و ساکت در PT که ناگهان به چرخه‌ای تکرارشونده تبدیل می‌شود. این الگوی تکراری و تغییر ناگهانی قوی‌ترین فرمول برای کنده شدن یک تجربه در مغز است. هیپوکامپوس در مرکز پردازش حافظه اپیزودیک، دقیقا برای ثبت همین تغییرات طراحی شده است.

حتی رنگ‌ها هم حافظه‌ساز هستند. ذهن، رنگ‌های غیرطبیعی را با هدفمندی تفسیر می‌کند. وقتی در Rapture هرجا رنگ نئون آبی می‌بینید یعنی مسیر حیاتی است؛ پس این رنگ در ذهن تو به پیشروی، امنیت نسبی، هدف رمزگذاری می‌شود. در بازگشت دوباره به بازی، همان رنگ مثل دکمه فراخوانی عمل می‌کند.

البته معماری هم داستان خودش را دارد. فضاهای بسته مثل بیمارستان‌های متروک، تونل‌ها، فرودگاه‌های خالی حافظه‌ ترس را تشدید می‌کنند. برعکس، مناظر باز و عظیم مثل Skyrim، حافظه آزادی و گشت‌وگذار را تقویت می‌کنند. معماران بازی، چه بدانند چه ندانند دارند با نور، نسبت فضاها و مقیاس روی حافظه‌ات حکاکی می‌کنند.

هیجان و تنش؛ موتور شیمیایی رمزگذاری در مغز

چرا بعضی بازی ها در حافظه بلندمدت حک می‌شوند؟

شاید تا به حال برایتان پیش آمده باشد که یک مرحله‌ای در بازی برای شما سخت و پرتنش بوده و حتی سال‌ها بعد جزئیاتش را به وضوح به خاطر بیاورید. اما مقصر اصلی این یادآوری نورآدرنالین و آمیگدالا هستند. وقتی درگیر هیجان‌های شدید مثل ترس، تعلیق، یا حتی شادی می‌شویم، مغز تصمیم می‌گیرد که این خاطره مهم است و باید نگهش داریم!

در مقاله‌ای که پیش‌تر به آن اشاره کردم، نشان داده شد که کنش هیجان سیستم نورآدرنرژیک را فعال می‌کنند و رمزگذاری اپیزودیک را تقویت. این دقیقا همان لحظه‌هایی است که در یک بازی با یک باس‌فایت روبه‌رو می‌شوی، ضربان قلب بالا می‌رود و هر ثانیه‌اش در حافظه می‌ماند. برای همین است که میلیون‌ها گیمر هنوز اولین برخورد با Big Daddy در BioShock را با جزئیات به خاطر دارند. حتی اگر ده سال گذشته باشد. هیجان نه‌تنها خاطره را قفل می‌کند، بلکه بازیابی بعدی‌اش را هم آسان می‌سازد.

روایت و حس تعلق در بازی‌ها

روایت قدرت دارد حتی یک راهروی ساده را می‌تواند به خاطره تبدیل کند. وقتی می‌دانی چرا در آن‌جا هستی، چه کسی منتظر توست و چه محرکی شما را جلو می‌برد، محیط از حالت فیزیکی خارج می‌شود و به اپیزود تبدیل می‌گردد و این یعنی بخشی از داستان شما. حافظه اپیزودیک دقیقا همین است؛ خاطره یک رویداد در زمینه زمان، مکان و احساس.

در بازی‌هایی مثل The Last of Us و BioShock یا Hellblade و Silent Hill، محیط‌ها فقط عجیب و چشم‌گیر نیستند، بلکه معنا دارند، نماد تروما، شکست، آرمان‌شهر ویران‌شده یا رازهای شخصی. در چنین فضاهایی شما فقط قدم نمی‌زنید؛ بخشی از یک حقیقت را کشف می‌کنی. مغز عاشق معناست و وقتی تجربه‌ای معنا داشته باشد با قدرت بیشتری ذخیره می‌شود.

در این‌جا تعامل یا همان Agency وارد می‌شود؛ احساسی که می‌گوید این خاطره برای من است. در بازی، شما فقط تماشاگر نیستی. انتخاب می‌کنید، می‌جنگید و حتی گاها مجبور به فرار می‌شوید. هرچه نقش شما در رقم زدن یک نتیجه بیشتر باشد، آن خاطره شخصی‌تر می‌شود، احساس شدیدتری ایجاد می‌کند و بعدها با وضوح بیشتری به ذهن بازمی‌گردد. وقتی مرحله‌ای را با تلاش زیاد، آزمون‌وخطا و بارها شکست پشت سر می‌گذاری، مغز پیام می‌دهد:

تو برای این جنگیده‌ای.

همان لحظه، خاطره نه فقط در لایه احساسی، بلکه در ردپاهای حرکتی و حسی هم ذخیره می‌شود و حافظه رویه‌ای و اپیزودیک به هم گره می‌خورند؛ تجربه‌ای که حتی بهترین فیلم‌ها و کتاب‌ها هم به‌ندرت قادر به ایجادش هستند.

حافظه رویه‌ای همان دلیلی است که اگر سال‌ها از آخرین تجربه یک بازی گذشته باشد، وقتی دوباره آن را اجرا کنی هنوز می‌دانی چطور باید بپری یا شلیک کنی. حتی اگر نام مراحل و جزئیات روایت را فراموش کرده باشی، مهارت در بدن بایگانی شده است. پژوهش‌های جدید نشان می‌دهد تجربه بازی، حتی در کوتاه‌مدت، حافظه کاری بصری و ساختارهای حرکتی عصبی را تغییر می‌دهد. به همین دلیل مهارت‌های گیمینگ مثل دوچرخه‌سواری هستند؛ هر چقدر زمان بگذرد، باز هم در دسترس‌اند.

در واقع بازی دو لایه حافظه را هم‌زمان فعال می‌کند، یکی حافظه اپیزودیک که همان لحظه‌های داستانی به‌یادماندنی و آن مرحله ترسناک فراموش‌نشدنی است، و دیگری حافظه رویه‌ای که به یاد می‌آورد چگونه فرار کردی، شلیک کردی و زنده ماندی. ترکیب این دو باعث می‌شود تجربه گیمینگ به شکل منحصربه‌فردی در ذهن حک شود.

طراحی محیط در بازی، همان‌جاست که فضا خودش به حافظه تبدیل می‌شود؛ جایی که معماری، نور، صدا و مسیر حرکت، تو را در دل یک روایت زنده و ماندگار نگه می‌دارند.

ذهن انسان به شکل عجیبی با زمینه کار می‌کند. ما فقط رویدادها را به یاد نمی‌آوریم، بلکه جایی که آن رویداد در آن رخ داده هم بخشی از خاطره است. وقتی درباره‌ حافظه اپیزودیک صحبت می‌کنیم، منظورمان نوعی از ذخیره‌سازی است که سه عنصر زمان، مکان و احساس را به هم گره می‌زند. درست همان چیزی که باعث می‌شود خاطره وقتی برگردد که زمینه‌اش دوباره فعال شود؛ مثل دیدن یک رنگ خاص، شنیدن یک ریتم آشنا یا حتی حس رطوبت یک فضای بسته.

در بازی‌ها، این زمینه به شکل چندبعدی ارائه می‌شود. ما فقط نمی‌بینیم؛ بلکه می‌شنویم، می‌دویم، با اشیا تعامل می‌کنیم و با حضورمان بخشی از جهان می‌شویم. وقتی در محیط‌های مه‌آلود Silent Hill قدم می‌زنیم، نور محدود، صدای آزاردهنده‌ی رادیو و بافت زنگ‌زده‌ دیوارها به بخشی از زندگی حسی ما تبدیل می‌شود. بعدها اگر در زندگی واقعی هم صدای نویز شبیه آن رادیو بشنویم یا نور دودی‌رنگ مشابهی ببینیم، ذهن به‌سرعت آن خاطره را از حافظه بلندمدت بیرون می‌کشد. دقیقا همان‌طور که تحقیقات علوم اعصاب درباره نقش retrieval cues اشاره دارند؛ محرک‌هایی ساده که قفل خاطرات پیچیده را باز می‌کنند.

در Bioshock: Rapture جهان زیرآب با نورهای نئون، معماری آرت‌دکو، صدای آب پشت دیوارها و حضور مداوم خطر، نمونه‌ای عالی از خلق فضایی است که به حافظه فرمان داده می‌شود آن را مهم تلقی کند. ذهن وقتی چیزی را مهم بداند، رمزگذاری‌اش را قوی‌تر انجام می‌دهد. این اهمیت می‌تواند از ترس باشد یا از شگفتی. مهم این است که حس قوی وجود داشته باشد. هیجان و تنش، بدون اینکه ما حتما بخواهیم، علامتی برای مغز هستند که می‌گوید:

این را یادت بماند!

وقتی روایت وارد می‌شود؛ معنا، هویت و ماندگاری خاطره

چرا بعضی جهان بازی ها در حافظه بلندمدت حک می‌شوند؟

همان‌طور که پژوهش‌های fMRI نشان داده‌اند، هیپوکامپوس وقتی درگیر پردازش محیط پیچیده و احساسات شدید می‌شود، فعالیت بیشتری در Encoding دارد. یعنی محیط بازی هرچه غنی‌تر و احساسی‌تر باشد، احتمال اینکه حافظه‌ آن ماندگار شود، بیشتر است. در Rapture یا City 17، فقط دشمنان و مأموریت‌ها نیستند که به ذهن می‌چسبند؛ بلکه فضا است که تبدیل می‌شود به بخشی از حافظه‌ ما از بازی.

حالا اگر این محیط با روایت، انتخاب، خطر و کنش ترکیب شود، رمزگذاری به سطحی می‌رسد که حتی مرور زمان هم نمی‌تواند به‌سادگی پاک‌اش کند. دلیلش روشن است، ما آن خاطره را فقط ندیده‌ایم، بلکه در آن زندگی کرده‌ایم. روایت در بازی‌ها چیزی فراتر از داستان‌گویی است. روایت کمک می‌کند تجربه معنا پیدا کند و معنا همیشه به حافظه قدرت می‌دهد. وقتی با شخصیت‌ها هم‌ذات‌پنداری می‌کنیم، یا داستانی ما را تکان می‌دهد، مغز از عمق بیشتری برای رمزگذاری استفاده می‌کند. این همان پردازش معنایی است که در علم شناختی ثابت شده باعث افزایش قدرت حافظه می‌شود.

در بازی‌ای مثل The Last of Us بسیاری از صحنه‌ها را فقط به‌خاطر تصویر زیبا یا مسیر جذاب به‌خاطر نمی‌سپاریم؛ بلکه چون رابطه‌ احساسی با جوئل و الی داریم، آن لحظه‌ها بخشی از هویت ما در جهان بازی می‌شوند. وقتی در لحظه‌ سختی تصمیم می‌گیریم، وقتی از دست دادن رخ می‌دهد، وقتی امنیت از بین می‌رود یا امید پیدا می‌شود، ذهن این‌ها را با علامت مهم برچسب‌گذاری می‌کند. روایت به ما این حس را می‌دهد که:

من این را تجربه کردم، نه اینکه فقط دیده‌ام.

در چنین وضعیتی مرز میان حافظه‌ زندگی واقعی و خاطره‌ بازی محو می‌شود. به همین دلیل است که برخی مراحل شبیه خاطرات شخصی ما باقی می‌مانند. درست مثل یادآوری اولین روز مدرسه یا یک سفر خاص، یک شب‌گردی در شهر خیالی بازی هم ممکن است همان‌قدر زنده برگردد.

در Silent Hill، روایت مبهم و ناخودآگاه‌محور نه‌تنها ترس ایجاد می‌کند، بلکه تفسیر شخصی را وارد بازی می‌کند. هر بازیکن از این جهان برداشت متفاوتی دارد و همین برداشت شخصی باعث می‌شود حافظه تقویت شود. روان‌شناسی به ما می‌گوید چیزی که خودمان برایش معنا بسازیم، به‌شکل قدرتمندتری در ذهن می‌ماند. برای فهمیدن‌اش به این مثال توجه کنید:

  • روایت = معنا
  • معنا = رمزگذاری عمیق
  • رمزگذاری عمیق = ماندگاری بلندمدت

نقش محیط، رنگ و صدا در رمزگذاری خاطره

وقتی وارد جهانی مثل Rapture در BioShock می‌شویم، اولین چیزی که جذب‌مان می‌کند گان‌پلی و دشمن‌ها نیست؛ بلکه همان موسیقی خاموش پر از استرس، انعکاس نور نئون روی دیوارهای خیس و معماری عجیب شهری است که روزی رویا بوده و حالا به کابوس تبدیل شده. 

تحقیقات روان‌شناختی نشان داده‌اند که هرچه یک تجربه پس‌زمینه حسی قوی‌تری داشته باشد، احتمال رمزگذاری اطلاعات آن در حافظه بلندمدت، بالاتر می‌رود. مغز ما عاشق الگوها، تضادها و جزئیات محیطی است. وقتی نور، رنگ و صدا به شکل معنادار کنار هم قرار ‌می‌گیرند، سرنخ‌های بازیابی یا همان Retrieval cues ساخته می‌شوند.

 بعدا هر وقت صدا یا تصویری شبیه به آن تجربه دیده شود، مغز به سرعت خاطره را بازسازی می‌کند. به همین خاطر گاهی فقط شنیدن یک آکورد پیانو کافی است تا ناگهان تصویر یک راهروی غبارگرفته در ذهنمان ظاهر شود. محیط بازی اگر بتواند یک حس خاص را به شکل پایدار و تمایز دهنده تولید کند، ذهن آن را به عنوان یک نشانه مهم ذخیره می‌کند.

در Silent Hill نه تعداد دشمن‌ها و نه حتی داستان، بلکه مه، سکوت و آژیر هستند که مثل میخ در ذهن فرو می‌روند. این بازی از حداقل‌ترین عناصر ممکن برای ایجاد بیشترین فشار حسی استفاده می‌کند. سکوت طولانی قبل از مواجهه با خطر، مغز را در حالت آماده‌باش و ترس نگه می‌دارد. اضطراب، از نظر زیستی، هورمون‌هایی را فعال می‌کند که رمزگذاری را تقویت کرده و باعث می‌شوند لحظه‌ای که در آن تنش حداکثری احساس شده، به شکلی پررنگ در حافظه بماند. خاطره‌ای که همراه با تهدید شکل ‌می‌گیرد، از دید مغز مهم‌تر است و نباید فراموش شود. به همین دلیل مراحل ترسناک، بیشتر از مراحل آرام در یاد می‌مانند.

روایت و معنا؛ چرا مغز دنبال قصه می‌گردد؟

ما انسان‌ها طوری تکامل یافته‌ایم که اطلاعات پراکنده را در قالب داستان معنا کنیم. وقتی یک مرحله فقط مجموعه‌ای از چالش‌هاست، مغز آن را به شکل داده خام می‌بیند. اما وقتی یک بازی روایت دارد و ما در آن روایت غرق می‌شویم، هر رویداد تبدیل به اپیزودی کوچک از یک داستان بزرگ‌تر می‌شود.

حافظه اپیزودیک دقیقا همین است، خاطره یک رویداد در یک زمان مشخص، همراه با احساسی که داشتیم. اگر محیط، شخصیت‌ها و اتفاقات، با انگیزه‌های درونی ما گره بخورند، ذهن آن رویداد را بخشی از تجربه واقعی طبقه‌بندی می‌کند. برای همین است که BioShock با جملاتی مثل ?Would you kindly حافظه ما را هدف می‌گیرد. وقتی حقیقت روایت آشکار می‌شود، ما نه فقط یک پیچش داستانی، بلکه خیانت به احساسات خودمان را تجربه می‌کنیم. آن لحظه به‌طور خودکار در حافظه بلندمدت مهر می‌شود.

داستان خوب در بازی، خودش نوعی رمزگذاری عاطفی است. وقتی در The Last of Us درگیر رابطه انسانی دو شخصیت می‌شویم، حتی محیط‌های خالی و بی‌اتفاق هم رنگ و عمق پیدا می‌کنند. مغز ما این محیط و رویدادها را از طریق احساسات طبقه‌بندی می‌کند؛ یعنی این‌جا همان‌جایی بود که ترسیدم، آن‌جا همان لحظه‌ای بود که شوکه شدم. این معنادار شدن تجربه است که آن را به خاطرمان می‌سپارد.

اوج‌گیری هیجان، تثبیت حافظه

چرا بعضی شخصیت ها و جهان ها در حافظه بلندمدت حک می‌شوند؟

هیجان قوی، چه ترس، چه شادی، چه پیروزی، باعث آزاد شدن نورآدرنالین و دوپامین در مغز می‌شود. این مواد شیمیایی قدرت رمزگذاری خاطره را به‌طرز چشمگیری افزایش می‌دهند. هرچه تنش لحظه بیشتر باشد، ذهن بیشتر تلاش می‌کند که آن را به عنوان تجربه‌ای مهم ثبت کند. این فرآیند نه یک کار اتفاقی، بلکه بخشی از مکانیسم بقاست، اگر جایی تهدیدی حس کردیم، باید آن را بعدا به یاد بیاوریم تا بتوانیم از آن اجتناب کنیم.

به همین دلیل باس‌فایت‌ها معمولا بسیار ماندگار هستند. حتی اگر باس‌ها از نظر طراحی بصری پیچیده نباشند، سطح فشار عصبی که تجربه می‌کنیم، باعث می‌شود لحظه شکست دادن‌شان مثل یک عکس دقیق در ذهن‌مان بماند. مثال بارز آن نبردهای پایانی در بازی‌های سری Resident Evil یا Dark Souls است. این بازی‌ها حافظه ما را نه با نورپردازی و طراحی هنری، بلکه با آدرنالین، وادار به ثبت خاطره می‌کنند.

الگوهای تکراری و نشانه‌های محیطی

مغز ما عاشق تشخیص الگوست. وقتی یک بازی از نشانه‌های تکرارشونده‌ برای آموزش یا ایجاد انتظار استفاده می‌کند، مغز آن الگوها را به‌عنوان مسیرهای سریع بازیابی ذخیره می‌کند. برای مثال در Portal انرژی رنگ‌های آبی و نارنجی نه فقط زیباشناسی بازی را می‌سازد، بلکه ساختاری شناختی ایجاد می‌کند که هرگز فراموش نمی‌شود. مغز یاد می‌گیرد این رنگ‌ها چطور در جهان بازی معنا می‌سازند. یا در سری Zelda، صدای باز شدن صندوق‌ها آن‌قدر تکرار شده و با پاداش همراه بوده که دیگر تبدیل به یک Cue کلاسیک شده است.

وقتی ذهن شناخت واضحی پیدا می‌کند، آن تجربه نه تنها ساده‌تر بازیابی می‌شود، بلکه جذاب‌تر هم می‌شود. تکرار، اگر با معنا همراه باشد، حافظهٔ بلندمدت را تقویت می‌کند. اما اگر بدون معنا باشد، حذف می‌شود. اینجاست که تفاوت میان تکرار خسته‌کننده و نشانه خاطره‌انگیز مشخص می‌شود.

تجربه تعاملی؛ وقتی ذهن وارد صحنه می‌شود

مهم‌ترین مزیت بازی‌ها نسبت به سایر رسانه‌ها همین تعاملی بودن است. وقتی کنترل مستقیم بر نتیجه یک اتفاق ر داریم، ذهن آن را به‌عنوان بخشی از خود ثبت می‌کند. تفاوت بنیادی میان دیدن یک صحنه و ایجاد کردنش در عمل است. در سینما، شخصیت تصمیم می‌گیرد و ما شاهد هستیم. در بازی، ما تصمیم می‌گیریم و نتیجه‌اش را تجربه می‌کنیم. این یعنی هر اشتباه، هر موفقیت، هر لرزش دست، تبدیل به یک برچسب احساسی در عمق حافظه می‌شود.

در پژوهش‌های علوم اعصاب مشخص شده وقتی عمل‌کردن و یادگیری حرکتی هم‌زمان با تجربه محیطی رخ دهد، هیپوکامپوس و نواحی حرکتی مغز به صورت شدیدی درگیر می‌شوند. و نتیجه آن تثبیت اپیزودیک و تثبیت رویه‌ای است. پس اگر یک بازی هم شما را به حرکت و تصمیم‌گیری وادار ‌کند و هم داستانی قوی یا محیطی با هویت داشته باشد، چیزی فراتر از یک خاطره معمولی می‌سازد.

وقتی درباره ماندگاری یک مرحله یا جهان در حافظه صحبت می‌کنیم، اولین چیزی که باید مورد توجه قرار گیرد احساسات است. مغز انسان برای بقا ساخته شده و هر تجربه‌ای که با ترس، اضطراب یا حتی شادی شدید همراه باشد، در مغز علامت‌گذاری می‌شود. بخشی از این فرآیند به سیستم نورآدرنرژیک و هورمون‌های مرتبط با استرس و هیجان مربوط است؛ زمانی که آمیگدالا فعال می‌شود و به هیپوکامپوس فرمان می‌دهد این لحظه را جدی بگیر، ممکن است بعدا به کار بیاید. در بازی‌ها هم دقیقا همین اتفاق رخ می‌دهد. کافی است تصور کنید برای اولین بار صدای آژیر در Silent Hill شروع می‌شود. درست همان لحظه که زنگ خطر ذهن‌تان به صدا درمی‌آید، حافظه اپیزودیک مشغول ثبت علائم محیطی می‌شود؛ از رنگ غبارآلود و چراغ‌های چشمک‌زن گرفته تا صدای خراشیدن فلز روی دیوار.

طراحان بازی برای فعال‌سازی سیستم حافظه دقیقا از همین مکانیسم استفاده می‌کنند. یک فضای ساده اگر با تنش روانی همراه شود، در ذهن تاثیرگذارتر است. تفاوت میان یک راهرو روشن در یک بازی عادی با همان راهرو در لحظه‌ای که موسیقی اضطراب‌آور شروع به پخش می‌کند، همین است. نورپردازی کم‌‌تر است، سایه‌های بلندتر می‌شوند، اشیای آشنا اما کمی نامتعارف به چشم می‌آید؛ همه این‌ها به ذهن پیام هشدار می‌دهند:

اینجا را فراموش نکن؛ ممکن است به بقا ربط داشته باشد.

حافظه‌ی بقامحور، یعنی مغز ما تجربیات ترسناک را با قدرت چندبرابر نگه می‌دارد. به همین دلیل حتی بعد از سال‌ها، نام Pyramid Head یا تاریکی بی‌انتها در Rapture کافی است تا جزئیات زیادی دوباره به ذهن‌مان هجوم بیاورد. جدا از ترس، هیجانات مثبت هم حافظه را تقویت می‌کنند. در تجربه‌ی اولین باس‌فایت Dark Souls، لحظه‌ای که پس از ده‌ها بار شکست، بالاخره باس را شکست می‌دهی، مغز به شما یک سیگنال پاداش قوی ارسال می‌کند.

این آزاد شدن دوپامین باعث تحقق یک رمزگذاری عمیق می‌شود. شما نه تنها محل باس، مسیر رسیدن به او و ظاهر محیط را به خاطر می‌سپاری، بلکه احساس رهایی و غرور را هم در کنار آن ذخیره می‌کنید. حالا اگر ده سال بعد یکی همان موسیقی مرحله را پخش کند، کل آن لحظات مثل موجی تند باز می‌گردند. مغز در این شرایط نه فقط مکان، بلکه روایت شخصی تو از تلاش و پیروزی را نیز ذخیره کرده است.

اما صرفا احساسات نیستند که این ماندگاری را می‌سازند. محیط و نشانه‌های حسی نقش فوق‌العاده‌ای دارند. حافظه اپیزودیک عاشق زمینه است. هرچه یک صحنه بازی دارای عناصر بصری متمایزتر باشد، احتمال به خاطر سپردن اش بیشتر است. شهر Rapture در BioShock، خیس و تاریک و غوطه‌ور در معماری آرت‌دکو است. مغزی که عادت دارد شهرها را روی خشکی ببیند، وقتی به شهر زیر آب قدم می‌گذارد از همان ابتدا یک برچسب منحصربه‌فرد روی این تجربه می‌زند. این منحصربه‌فردی نوعی رمزگذاری معنایی ایجاد می‌کند و حافظه را ملزم می‌سازد این اطلاعات را برای بازیابی آسان‌تر ذخیره کند. صداها، موسیقی و حتی سکوت هم، نشانه‌هایی قوی برای فعال‌سازی مجدد خاطره هستند. کافی است نجواهای نامفهوم The Last of Us را بشنوی؛ مغز مسیر عصبی مربوط به آن مرحله را فورا بازسازی می‌کند.

روایت هم از ستون‌های تثبیت حافظه است. مغز انسان، داستان‌ها را بهتر از داده‌های خام ذخیره می‌کند. وقتی یک بازی جهان خود را به صورت یک روایت یکپارچه ارائه می‌کند، ذهن ما ارتباط میان وقایع، شخصیت‌ها و مکان‌ها را در قالب یک شبکه از روابط زمانی می‌سازد. این شبکه‌سازی همان چیزی است که مانع فراموشی اتفاقات می‌شود. اگر طراحی محیط و روایت دست به دست هم دهند، حافظه ناچار است برای فهمیدن نتیجه‌ی داستان، اطلاعات گذشته را نگه دارد. 

درست مانند یک سریال خوب، بازی‌هایی که جهان و قصه‌ای جذاب می‌سازند، بازیکن را مجبور می‌کنند مهم‌ترین جزئیات را در حافظه فعال حفظ کند. حالا برای یک لحظه تصور کن هتل لابی Control یا دهکده Resident Evil 4 بدون داستان باشد؛ آیا همان‌قدر ماندگار می‌ماند؟

حافظه کنش‌محور، محیط زمینه‌ای و روایت احساسی، وقتی کنار هم قرار بگیرند، حس حضور را ایجاد می‌کنند. یعنی مغز تو باور می‌کند اتفاقاتی که در بازی رخ داده، واقعی بوده‌اند. تجربه‌های پرجزئیات در حافظه بلندمدت درست مانند خاطرات سفر یا ماجراجویی‌های واقعی ذخیره می‌شوند. مطالعات تصویربرداری عصبی که به بررسی رمزگذاری و بازیابی حافظه اپیزودیک پرداخته‌اند، نشان می‌دهند موقع یادآوری صحنه‌های یک بازی، دقیقا همان نواحی فعال می‌شوند که در زمان تجربه‌کردن وقایع واقعی فعال هستند. یعنی مغز تفاوتی بنیادین میان جهان بازی و جهان واقعی قائل نمی‌شود، اگر احساس و تعامل کافی وجود داشته باشد.

از سمت دیگر، مهارت‌هایی مثل هدف‌گیری یا حل پازل‌های پیچیده در شبکه حافظه ضمنی ذخیره می‌شوند. تو ممکن است ده سال بازی نکرده باشی، اما وقتی دوباره دسته را در دست می‌گیری، همان حرکات قدیمی را بدون فکر انجام می‌دهی. حافظه رویه‌ای عملکردمحور است و بار شناختی زیادی نیاز ندارد. به همین دلیل گاهی حس می‌کنیم بدنمان بازی را به خاطر دارد. این همان دلیلی است که مهارت‌های مرتبط با بازی‌ها مثل زمان‌بندی، اولویت‌بندی تهدیدها و مهارت‌های بصری فضایی بهبود پیدا می‌کند. 

پژوهش‌های جدیدتر نشان داده‌اند که بازی‌های خاص حتی می‌توانند ظرفیت حافظه کاری را توسعه دهند و توجه انتخابی را قوی‌تر کنند. این جنبه از حافظه شاید کمتر به یادآوری مراحل خاص منجر شود، اما اثر یادگیری آن در رفتار باقی می‌ماند.

در نهایت وقتی یک بازی موفق می‌شود همزمان حس، روایت، تعامل و منحصربه‌فردی محیط را کنار هم قرار دهد، تجربه‌ای به‌وجود می‌آید که برای مغز ارزشمند است. ارزشمند بودن یعنی مغز ذخیره‌سازی با کیفیت بالا انجام می‌دهد. ارزشمند بودن یعنی سال‌ها بعد هم بتوانی بوی رطوبت بیمارستان Silent Hill را به خاطر بیاوری، یا با شنیدن صدای قطره‌های آب در F.E.A.R دوباره دچار نفس تنگی شوی.

چرا بعضی دنیاها یادمان می‌مانند؟

چرا بعضی مراحل بازی ها در حافظه بلندمدت حک می‌شوند؟

وقتی به عقب نگاه می‌کنیم و از خودمان می‌پرسیم چرا هنوز Silent Hill در ذهن ما هست، یا چرا هر بار قطره‌ای آب از سقف صدایی بدهد یاد Rapture در BioShock می‌افتیم، در واقع یک پازل روان‌شناختی را مرور می‌کنیم. این حقیقت وجود دارد که بازی‌ها با قدرت مستقیم‌تری از سینما یا عکس به حافظه‌ی ما نفوذ می‌کنند، چون ما فقط تماشاگر نیستیم، درگیر هستیم. تصمیم می‌گیریم. می‌ترسیم. شکست می‌خوریم. برنده می‌شویم. ما در این جهان‌ها زنده‌ایم، نه‌ فقط شاهد آنها. به همین دلیل آنچه در بازی تجربه می‌کنیم بیشتر از یک تصویر یا صحنه زیبا، به تجربه‌ای اپیزودیک تبدیل می‌شود؛ تجربه‌ای که زمان، مکان، حس و نشانه‌های محیطی دارد و مغز ما آن را دقیقاً مثل یک خاطرهٔ واقعی نگه می‌دارد.

بازی‌سازها هر زمان که موفق شوند هیجان یا تنشی واقعی ایجاد کنند، یا بازیکن را مجبور به انتخاب‌های معنادار کنند و در عین حال دنیایی پر از نشانه‌های محیطی و داستانی بسازند، در واقع دارند سرنخ‌هایی در ذهن ما می‌کارند که سال‌ها بعد هم قابل بازیابی هستند. نور خاص یک راهرو، طراحی صوتی یک فضای متروکه، معماری بسته و خفقان‌آور یک شهر زیرآبی، یا حتی تکرار یک نماد رنگی مشخص، همه‌ این‌ها به نشانه‌هایی تبدیل می‌شوند که هر بار دیده و شنیده شوند، حافظه را فعال می‌کنند و ما را به همان لحظه و همان حس برمی‌گردانند.

از نگاه علم عصب‌شناسی، این اتفاق به‌سادگی توضیح‌پذیر نیست، اما همان‌طور که پژوهش‌ها نشان می‌دهند، وقتی در یک محیط تعاملی هستیم نورآدرنالین در مغز رها می‌شود، توجه و حساسیت افزایش پیدا می‌کند، و مغز اطلاعات را در سطحی عمیق‌تر رمزگذاری می‌کند. این یعنی بازی‌ها نه تنها سرگرم‌کننده‌اند، بلکه خاطره‌ساز هم هستند. آنها بخشی از تاریخ شخصی ما می‌شوند، چون ما در جریان روایت، بخشی از خود را در آن می‌گذاریم.

اگر سینما قصه می‌گوید، بازی‌ها تجربه زندگی در قصه‌هارا به شما می‌دهد. اگر عکس لحظه‌ای را ثبت می‌کند، بازی آن لحظه را با کنش گره می‌زند. و همین کنش است که باعث می‌شود چیزی که دیده‌ایم و انجام داده‌ایم، همان‌جا در یکی از عمیق‌ترین قفسه‌های حافظه بلندمدت ما ذخیره شود. به همین دلیل است که حتی سال‌ها بعد، وقتی نام Pyramid Head را می‌شنویم یا صدای جیغ یک رادیوی مخابراتی پر نویز در بازی ترسناک شنیده می‌شود، ترس را در ستون‌فقرات‌مان حس می‌کنیم. ما فراموش نکرده‌ایم، چون بدنمان فراموش نکرده است.

بازی‌ها تجربه‌هایی‌ هستند که با بدن، احساسات و تصمیم‌هایمان گره می‌خورند. برای همین است که در ذهنمان می‌مانند. برای همین وقتی درباره خاطره در بازی‌ها صحبت می‌کنیم، در واقع داریم درباره لحظاتی حرف می‌زنیم که بخشی از ما شده‌اند. این، دقیقا همان لحظه‌ای است که هنر، تکنولوژی و ذهن انسان به نقطه‌ای مشترک و جادویی می‌رسند:

جایی که سرگرمی به خاطره تبدیل می‌شود.

دیدگاه‌ها و نظرات خود را بنویسید

مطالب پیشنهادی