تحلیلی بر بازی INSIDE – آگاهی، توهم آگاهی و کنترل
تا کنون، به عنوان یک گیمر، وقتی که کنترلر یا موس و کیبورد را در دست گرفتهاید، به این مسئله فکر کردهاید که در لحظات پیش روی و در خود بازی، تا چه حد از ...
تا کنون، به عنوان یک گیمر، وقتی که کنترلر یا موس و کیبورد را در دست گرفتهاید، به این مسئله فکر کردهاید که در لحظات پیش روی و در خود بازی، تا چه حد از خودتان اختیار دارید؟ منظورم این است که سازنده یا سازندگان یک بازی، تا هر اندازهای هم که دست شما را برای آزادی عمل باز بگذارند، باز هم مجبورند چارچوبی را فراهم کنند که گیمر، در آن مسیرش را طی کند.
آنها ممکن است که لِوِل دیزاین یا طراحی مراحل را به شکلی استخوانبندی کنند که شما با روشهای مختلف، مثل مخفیکاری، درگیری مستقیم یا اجتناب از درگیری، به پیشبرد داستان و حل چالشها مشغول شوید. آنها ممکن است که به شما هزاران آیتم و مورد مختلف بدهند تا کاراکتر خودتان را با آنها بنا کنید ولی با تمام چیزهایی که گفتم، هنوز سوال نخست به قوت خودش باقی مانده است؛ همه این موارد همچنان توسط تیم سازنده طراحی شده است، اختیارش با شما نیست. شما از خودتان چقدر اختیار دارید؟
بهتر است این سوال را بارها مرور کرد و به بازیهای مختلفی بازگشت. این سوالی بود که بعد از اتمام دوباره «اینساید»، این شاهکار کوتاه استودیو پلیدد، در ذهن من حک شد و مدام، از هر بازی که به بازی بعد میرفتم، این سوال را کشانکشان با خود میبردم و این، جنبههای مختلفی از یک اثر را برای من آشکار میساخت؛ خصوصاً اینکه اهمیت نقش سازنده را بیش از پیش میدیدم. نخستینبار که «اینساید» را به تَه رسانیدم، حس ناتمامی داشتم؛ یکجور ذوق ارضانشده.
بازی به وضوح از آن ساختار کلیشهای «رستگاری» پیروی میکرد؛ مثل حرکتی کریتوسوار، از هیچ رسیدن به کوه المپ و پس زدن قدرت، مثل از خودگذشتگی جان مارستن در جهانی که او را نمیخواهد و مثل سنوآ، که علیرغم بدترین رنجشهای روانی، هویت خودش را با همه این دردها بازیابی میکند. این فُرم صعودی، آشکارتر از آن است که نیازی به تشریح داشته باشد. همه ما، چنان به این ساختار علاقهمندیم که اگر از شما بخواهم که خاطرهای تعریف کنید، به احتمال بالا، این ساختار را در آن پیدا میکنیم؛ یعنی از تاریکی به روشنایی، یعنی از فساد به رستگاری و این حرکت صعودی تا الی آخر.
اینساید هم به این ساختار تظاهر می کند؛ بازی از جنگلهایی تاریک شروع میشود و در کنار دریایی آرام و بیهیاهو، زیر آفتاب دلانگیز خورشیدی، تمام میشود و وقتی که این صحنه اخیر را دیدم، تا چه حد حس ناتمامی داشتم؛ مثل هیاهویی بسیار برای هیچ! چون عاقبتاً تمام صحنهها و لوکشینهای بازی را نمیشد به دست فراموشی سپرد و راحت گفت که «خُب، این هم از رهایی».
تا اینکه در اینترنت به این مورد برخورد کردم:«بازی یک پایان مخفی دارد!» و بعد از تجربه آن، با قاطعیت میتوان گفت که اتفاقاً آن تنها پایان بازی است. این مسائل، یعنی روند بازی، اختیار گیمر و این پایان، محور اصلی این مطلب را شکل میدهند تا بالأخره به جوابی نه چندان خشنودکننده برای سوال نخست، نزدیک شود؛ من و شما به عنوان یک گیمر، تا چه حد در یک بازی مختاریم؟ با ویجیاتو همراه باشید.
پسرکی قرمزپوش؛ رسیدن به آگاهی
اساساً در این بازی چیزی به عنوان کاراکتر نداریم، فقط و فقط پسرکی قرمزپوش که از سمت چپ صفحه بیرون میزند و طی دو ساعت ماجراجویی، به هدفی میرسد که آن را جلوتر باز میکنیم. روی واژه «قرمز» تأکید کردم که خُب، نشانهای کیفی است و معنای آن مخفی میماند. قرمز در هر فرهنگ و زمینهای به چیزی خاص دلالت دارد؛ از خشونت و خشم گرفته تا فداکاری و خواستن. اینجا از «خواستن» بهره میگیرم؛ در دنیای سرد و تاریک «اینساید»، پسرک از جنس تمایل است.
تمایل به چه؟ آزادی؟ صلح؟ این حقیقتی است که در طول این مسیر دو ساعته، گیمر نمیداند دقیقا به سمت چه چیزی قدم برمیدارد جز یک چیز؛ آگاهی. آگاهی بیشتر از دنیای اطراف. هر چه احاطه او نسبت به دنیای داستانی اینساید بالاتر میرود، راحتتر میتواند در موردش حرف بزند. از چه چیزهایی آگاهی بیشتری کسب میکنیم؟
دنیای اینساید و دورنماهای کلی و جزئیاش، خبر از جهانی میدهد که در آن انسان دیگر به شیوه طبیعی، زاد و ولد نمیکند و همینطور به اختیار خود، نمیتواند بیاندیشد یا عمل کند. خصوصاً اینکه بازی این را تعمداً القا میکند که قشری، قشر دیگر را تحت کنترل و نظر دارد. ابتدا باید این نکته را یادآوری کرد که چرا انسانها دیگر به شیوه طبیعی متولد نمیشوند؟ در چند جای بازی، این انسانها را دیدیم که اعضای بدن آنها، به صورت جداگانه پرورش داده و در آخر به هم چسبانده میشود. دیدیم که حتی هیچکدام از آنها، آزادی عمل ندارند و برای حرکت کردن، نیاز دارند تا فردی، کلاهی به سر بگذارد و به این شیوه، به آنها فرمان بدهد.
پس آنها نه بدنی بااراده دارند که اصلا بخواهد در وهله اول نیازی داشته باشد (تا تبعاً آن را ارضا کنند) و نه ذهنی مسئول که خود را سرزنش کنند. نشان به این نشان که در چند جای بازی، این انسانهای مصنوعی از بلندیهای عجیبی میافتند و پس از چند ثانیه، از جا برمیخیزند؛ ذهن آنها درد را تشخیص نمیدهد!
این گفتهها، بیشباهت به وضعیت کارگران در نظام سرمایهداری نیست؟ جالبتر آنکه در نقاط ابتدایی بازی، وقتی از کارخانهجات مختلفی میگذریم، میبینیم که این انسانهای مصنوع، کلاه ایمنی بر سر دارند و حدس ما بیش از پیش تقویت میشود. اما چرا پسرک قرمزپوش را از جنس چنین افرادی نمیدانیم؟ واضح است، او از خودش اراده دارد (در واقع ما از خودمان اراده داریم) و در کنار اینها، تمام مأمورین هم دنبال پسرک قرمزپوشاند چون گمان میکنند که این پسرک، خللی است در این نظم موجود.
حرکت ما پیشرونده است و از هر محیط که به محیط بعدی جست میزنیم، چیزهای بیشتری دستگیرمان میشود و بله، به آگاهی میرسیم. خوکها، مسموماند. انسانها، انسان نیستند. محیط خارج از تمدن هم، بهخاطر تشعشات دستگاهی، قابل سکنی نیست.
حتی آب و دنیای زیرین آن هم، موجب مرگ نمیشود! فکر کنم غالب واکنشها بعد از رخ دادن چنین اتفاقی در بازی، خوشحالی و شعف بود؛ کتمان نمیکنم که واکنش ابتدایی من هم اینچنین بود ولی بعد از دوباره بازی کردن این قسمت، متوجه هولناکی و تا حدودی تلخی این قسمت شدم. چه میشود که اگر بگویم، تمام یا بخشی از آن چه تا الان فکر میکردیم به عنوان آگاهی است، از سر عدم آگاهی باشد؟ این لایهای بود که در دور اول اینساید، به طرز ناخودآگاهی متوجهاش شدم ولی ابزاری برای بیان آن نداشتم.
در آب غرق نشدن، نشانه خوبی نیست؛ توهم آگاهی
ما اتکای خود به واقعیت را از حواس پنجگانهمان داریم؛ اگر آتشی سوزاننده است، اگر چیزی بوی بد یا مطبوعی دارد، اگر غذایی لذیذ یا بدمزه است، همه از حواس ما استخراج شده است و این ماییم که تصمیم گرفتهایم که به تمام این استخراجشدهها استناد کنیم و آنها را زیر پرچم واقعیت نامگذاری کنیم. اگر شخصی در فیلمی، از میان آتشی به آهستگی قدم بردارد، فوراً میگوییم که واقعی نیست ولی آیا ما اشتباه میکنیم و حواسمان بیشتر از این ظرفیت ندارد یا واقعاً آتش، سوزاننده است؟
اینجاست که به علم تکیه میکنیم و واقعیت را حول آن میسازیم؛ آتش، فعل و انفعالاتی شیمیایی در بر دارد و این افعال، حرارت آتش را چنین بالا میبرد. غالب فیلمهایی که میبینیم، برای اینکه تصورات مخاطب از واقعیت را دور بزنند و واقعیتی داستانی برای خود پدید آورند، به ناممکنهای علمی و معادلات جعلی بسنده میکنند و ما هم به سادگی میپذیریم. مثال درستش نقطهای از اینساید، که پسرک قرمزپوش به کمک دختر/پسری موبلند و با اتصال به دستگاهی، طریقه نفس کشیدن در زیر آب را یاد میگیرد و این هم به نوبه خودش، فرمی جدید از آگاهی است. اما مشکل اینجاست که آگاهی ما بر ناآگاهی ما استوار شده است.
سازندگان بازی چیزی را به ما القا میکنند و ما هم آن را به سرعت به عنوان بخشی از واقعیت تلقی میکنیم. به راحتی، با انحراف ادراک و مسمومیت تجزیه و تحلیل ما، پسرک قرمزپوش را موجودی شورشی فرض میکنیم که در این مسیر، به آگاهی رسیده و حالا هیچ چیزی جلوی او را نمیگیرد، حتی فرسنگها عُمق دریا. این تلقی ماست ولی واقعیت اصلی نیست، واقعیت این است که پسرک دیگر در آب غرق نمیشود چون سازندگان میخواهند و همینطور میخواهند که به جلوتر پیشروی کنید تا این دایره توهم آگاهی، این خیال اختیار داشتن، جدی شود! میگویید همه اینها مهمل است؟ خود را برای چند دقیقه هولانگیز پایانی آماده کنید.
جایی که پسرک، به موجودی گوشتالو از تودههای انسانی برمیخورد و متوجهِ هدف غاییاش میشویم. از ابتدا هم پسرک قرار بود به این توده ملحق شود چون قدرت در کثرت است. انگار از همان ابتدا، این توده بوده که پسرک را به سمت خود میکشاند و اوست که کنترل را در دست دارد. نکته جالب اینجاست که این توده گوشتالو، انطباقی عامدانه با مغز انسان دارد؛ نقطهای که ادعای ارائه ایدئولوژی را دارد.
برای همین این توده را نماد ایدئولوژی در نظر بگیرید؛ تفکری جامد که به انسانها باورِ کاذبِ دانستن و توانستن میدهد. در صورتی که در اصل، هیچکدام نمیدانند و همه از یکسری دستورالعملهای دیکتهشده پیروی میکنند، برای همین تمامی آن توده از افراد مختلف تشکیل شده ولی، در نهایت یک موجود واحد است.
خب، حالا ایدئولوژی به اندازه کافی پیرو دارد، بهتر نیست که اعمال شود؟ آن هم با زور؟ چند دقیقه بعدی صرف این میشود تا توده به ساحل امن، ساحل آرامش، هدف نهاییاش یعنی خوشبختی برسد ولی اصلاً چرا تصورش از خوشبختی، آرام گرفتن در جایی دیگر نباشد؟
یک کودک، تصوری از خود ندارد و رفتهرفته به صورت اکتسابی، خوشایندترین چیزهایی که از دیگران میبیند را (حتی در عروسکها، حتی در تلویزیون) به عنوان تصوری بینقص برای خود برمیگزیند. طبیعتا نسلی که با عروسکهای باربی و انیمیشنهای دیزنی بزرگ میشود، در نهایت برای ساختِ ظاهری کامل، هیچ ایدهای ندارد جز همین عروسک و انیمیشنها. به همین علت، آمار جراحیهای زیبایی فزونی میگیرد و هر گوشه و کناری از رژیمهای وسواسگونه حرف میزنند.
این توده، مشخص نیست در گام نخست به چه شکلی بوده ولی تصور آرامش را محال است از جایی جز این دنیای پُر از کنترل و نظارت پیدا کرده باشد و این ادعا درست است. هنگامی که از محفظه آکواریممانند رها میشویم، کمی جلوتر به محفظهای برمیخوریم که کُپی برابر اصل صحنه دریا را به صورت ماکت در آن ساختهاند! حیرتانگیز و مرعوبکننده است.
باری به حرف قبلیام بازگردیم: «واقعیت این است که پسرک دیگر در آب غرق نمیشود چون سازندگان میخواهند و همینطور میخواهند که به جلوتر پیشروی کنید تا این دایره توهم آگاهی، این خیال اختیار داشتن، جدی شود!» آن توده به خیال خودش رهایی پیدا کرده اما از کجا معلوم که با عملی کردن ایدئولوژیاش، از خواست کنترلکنندگان پیروی نکرده باشد؟ شاید آنها میخواستند که این توده را جایی دیگر از مجموعه، زندانی کنند و اسم اینکار هم دقیقاً «زندانی کردن» نباشد.
در نهایت، بعد از این صحنه، حتی اگر کمی شک دارید که این توده از خودش اختیاری ندارد و آزادانه به سمت رستگاری قدم برمیدارد، کافیست لحظه قبل از سقوط را یادآوری کنید. جایی که توده میخواهد جعبهای را در اختیار بگیرد و زیر پای او خالی میشود. به اطرافش دقت کنید؛ بیشمار انسان ایستادهاند و این صحنه را تماشا میکنند.
آنها همه چیز را میدانند و رسیدن به آن لحظه، کاملاً قابل پیشبینی و انتظار بود. ایدئولوژی شکست خورد (مطابق انتظار) ولی این شکست را نمیپذیرد چون اساساً ایدئولوژی، آگاهی دروغین است. برداشتی اقتصادی و خود گولزنک از واقعیت تا برای شما آرامش و امنیت را فراهم کند. همانطور که تنفس در زیر آب و جذب توده شدن برای گیمر، برداشت خود گولزنکی از واقعیت دارد.
تنها پایان واقعی، تنها تصمیم واقعی؛ کنترل
در جریان بازی، اگر در چند نقطه از مسیر بازی منحرف شوید، به تور گویهایی میخورید که از طریق سیم زردرنگ به یکدیگر وصل شدهاند و در نهایت همه آنها به گوی بسیار بزرگتری میرسیدند. اگر تک به تک همه این گویها را از کار بیاندازید، حتی گوی عظیم پایانی، امکانی برای شما پیش میآید؛ دوباره بازی را شروع میکنید و در همان ابتدا به مزرعهای میرسید که زیر آن اتاقی مخفی قرار دارد. وارد اتاق که بشوید و در بسته را به طریقی باز کنید، پشت آن در، پس از مسافتی طولانی به دستگاهی میرسید که اگر آن را هم خاموش کنید، پسرک نفسی میکشد، صفحه به آرامی در سیاهی محو میشود و به ابتدای بازی برمیگردید.
چه اتفاقی رخ داد؟ ایده واضحی وجود دارد که اگر در بازی، هر بار بنا بر اشتباهی، بمیریم، دوباره کنترل پسرک قرمزپوش دیگری را در دست میگیریم که او هم خیال پیوستن به توده را دارد. هیچکدام از خود اختیاری ندارد و توسط یکی از همان کلاهکهایی که در طول بازی به سر میزنیم، «کنترل» میشوند.
نه توسط شما، توسط سازندگان! چون آنها با طراحی مراحل و این شکل و جهت، ما را به غایتی راهنمایی میکنند. تنها پایان واقعی برای گیمر جاییست که وارد در مخفی شود، دستگاه را خاموش کند و با اتمام این چرخه پُرتکرار آگاهی دروغین، کنترلش را به دست بگیرد و به دنیای واقعی بازگردد.
این دنیایی است که در آن زندگی میکنیم. در جایی تمامی اخبار، تمامی کانالها و تمامی سایتها مثل همان کلاهکها ما را جهتدهی میکنند و به خیال خودمان حقیقت را فهمیدهایم ولی آنها جای ما فکر میکنند و تنها تصمیم واقعی، نپذیرفتن و گوش ندادن است. گاهی اختیار ما، در حضور نداشتن و در نپذیرفتن است.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
سلام
کم کم داشتم ناامید میشدم از این که کسی مفهوم واقعی بازی رو فهمیده باشه چون هرچی نقد در باره این بازی دیدم همه سطحی و یا ناقص بودند
نقد شما نسبت به دیگران کاملتر و دقیقتر هست با اینکه بعضی کمبودهارو داره ولی بسیار خوب به مفهوم بازی پرداختید
این بازی یک شاهکار هست که ساختش اگر اشتباه نکنم چهار سال طول کشید پس سازنده بیش از اینکه به فکر فروش باشه روی بار مفهومی بازی کار کرده
من هیچ چیز اضافه و بیمعنایی در بازی ندیدم هر چیزی در بازی دلیلی برای حضورش داشت در مورد این بازی میشه ساعتها صحبت کرد چون به جریانهای نهادینه شده در زیرلایه های سیاسی و اجتماعی دولتها و ملتها پرداخته شده و شما به چند شاخه از این درخت تنومند هزار شاخ و برگ اشاره کردید زیرا داستان فقط به دولتها و ملتها ختم نمیشه بلکه اینها فقط عناصری هستند که در این دایره توسط یک عده بازی میشن و در نهایت بیشترین صدمه متوجه مردم هست یا کشته میشن یا اینکه به سمتی که از قبل برای انها ترسیم شده حرکت میکنند که شما به اون خیلی خوب پرداختید
من همین الان بازیشو دان و نصب میکنم
خیلی جذاب و خواندنی بود مقاله دمتون گرم???
اینساید فوق العاده استثنایی بود!!
همه ی تحلیلتون از این بازیُ قبول دارم حتی حرف آخرتون هم قبول دارم برعکس بعضیا
در جواب به کاربر ...
کسی که بتونه زره ای از این حقایقُ بفهمه که البته یه چیزیُ فراموش کردم بگم و شاید فکنید که الان میگم با حرفای قبلیم تناقص داره اما نه
خدا تا همین اندازشو می خواد که بدونیم که درست زندگی کنیم
کسی که در همون اندازه ای که خدا هم خواستارش هستُ بفهمه دیگه بی اعتمادی و عدم مشروعیت و بی چارچوب بودن و تاختن به هم اینا دیگه ازش بدور هست
کسی که هنوز کاملا نادان هست و برای مسائل ساده نمی تونه درست تصمیم گیری کنه و بنا به حسش همون لحظش رفتار می کنه بخواد باتوجه به چیزهای گفته شده در این مقاله بی اعتمادی بوجود بیاره به هیچ حرفی دیگه گوش نده و سرخود بشه و بیوفته به جون بقیه باید جلوش گرفته بشه کسی که راجب مسائل ساده نمی تونه درست تصمیم بگیره و همش باعث ایجاد تنش میشه می خواد بیاد براساس یک مسئله ای که یک حقیقت واقعی بزرگ پشتش هست تصمیم بگیره
بخوام یک نمونه مثال بزنم دقیقا قضیش مثله قرآن هست که آیاتُ قرآن هرکسی نمی تونه بفهمه هرکی میاد با توجه به آگاهی سطح پایین خودش چرتُ پرتایی از خودش میسازه فتوا میده
ممنون بابت زمانی که گذاشتید.
ببینید اساساً کلام، یک چیز تجریدیه و ما تلاش داریم که با القای معنا به کلام، اون رو کاربردی کنیم توی روزمره. برای مدت ها این تفکر توی غرب وجود داشت که معنا فقط یکیه و اون هم قابل دسترسیه. رفته رفته این باور شکل گرفت که معنا قابل دسترسی نیست و در آخر، با فیلسوفی مثل دریدا به این نتیجه رسیدیم که معناهای متعددی وجود داره و برای توضیح هر کدوم، نیاز داریم که دوباره معناآفرینی کنیم و این سلسله تا آخر ادامه داره. برای همینه اینقدر از یک کتاب، برداشت های مختلفی صورت می گیره چون خب، اون فقط یک کتابه. این بارِ معنایی برای افراد مختلفه که باعث میشه تأویل های متعدد ازش پدید بیاد. خیلی ساده بگم دوست عزیز، در این جور موارد، ما با چیزی به نام «حقیقت» سر و کله نمی زنیم چون اصلاً وجود نداره. چون گزاره علمی نیستند (گرچه خود علم هم خیلی اوقات غیر حقیقی میشه.) و تلاش برای یافتن حقیقت، باعث شکل گیری انحراف میشه. ما به عنوان انسان همیشه باید در نظر بگیریم که تا چه حد عدم قطعیت وجود داره از برداشت هامون.
ایدئولوژی، یک برداشت مطلقه و جامده که از یک جور جهان بینی نشأت گرفته.
اون 1 درصد باقی مونده از 99 درصد من و امثال خودم هستم که رسیدیم به نصف این حقایق و یا از نصف رد کردیم خودم که از نصف رد کردم
دونستن این حقایق که حقایق واقعی هستند بشدت خطرناک هست وحتی خداهم اینکه میگه دنبال علم باشید هدف این نیست که حقایق واقعیُ بدونیم هدف اینه که در ساختار درست زندگی کنیم و حتی خدا هم جلوشو میگیره این فقط بحث انسان نیست بلکه همه موجودات هست بلفرض اگر انسان رو در نظر بگیریم طبق ساختار زاتی هرکسی نمی تونه قفل دَر رسیدن به این حقایقُ بشکنه اما بعضی ها می تونن این یعنی اینکه گفتم جلوشو میگیره نه بطور صد در صدی حتی مابقی موجودات هم می تونن بفهمن اما تحملشو ندارن
خیلی بد هست دونست این چیزا و اکثرا حق دارن که نمیرن دنبالش
سلام
تحلیل های دیگه ای هم خواندم اما زیاد مورد پسندم نبودن و خیلی سطحی نگر بودن و با اون چیزی که بازی نشون می داد جور در نمیومدن
اما تحلیل شما دقیقا همان چیزی است که بازی به تصویر کشیده
واقعا نمی دونم چه مغزی پشت این بازی و همینطور لیمبو هست ولی هرکی که هست واقعا آگاهی بالایی داره که تونسته این چیزارو بسازه
99 درصد انسان ها دنبال دونستن حقیقت نیستن و اگر از این 99 درصد کسی متوجه زره ی بسیار کوچیکی از این حقایق بشه دست به خودکشی میزنه 2 حالت داره اگر دنیا دیده باشه و سیر شده باشه یعنی یک شخص ثروت مند و موفق دست به خودکشی میزنه و حالت دوم کسی هست که دنیا دیده نیست هنوز تجربه زندگیُ کردنُ نداره و معمولا کسی حسابش نمی کنه ولی با وجود همه ی اینا مغرور میشه و سعی می کنه این آگاهیش از حقایق اصلیُ به بقیه هم بفهمونه اما نمیشه چون ممکن نیست قابل توضیح دادن نیستن مگر اینکه بصورت ذهنی انتقال داده بشن یعنی تله پاتی که انسان هم همچین قابلیتی نداره من یک نمونشو توی آپارات دیدم همونی که عاشق اکس باکس بود نام کانالش یادم نیست احتمالا بسته شده
یکی دیگه از اون حرفایی که مثل تیغ دو لبه هست. از همون حرفای به اصطلاح فلسفی دهه شصتی ها که همین حرفا پدر جامعه ما رو درآورده. حرفایی که فقط بخشی از حقیقته اما توضیح کامل حقیقت نیست؛ بنابراین تخریب کنندگی خیلی بیشتری داره. مثلا میگین آزادی بیان؛ اما فقط به همین یه جمله بسنده می کنین و محدوده اش رو توضیح نمیدین. و اینطوری میشه که اینستاگرام شده پر از فحاش هایی که میگن آزادی بیان دارن!
بله، یه ایدئولوژی بد برای پایدار موندنش، به انواع و اقسام وعده ها، خلسه ها و حتی تعیین هدف خیالی برای زندگی بشر، متوسل میشه. تهش هم نابودیه. اما توی دنیا، هم طرز فکر خوب داریم هم طرز فکر بد. یه طرف انسانیت، یه طرف افراطی گری. نتیجه گیری تو میگه: "هیچ طرز فکری رو باور نکن؛ هر راهی رو که انتخاب کنی، در حال کنترل شدن هستی و در کل، حقیقتی وجود نداره." در صورتی که باید بگی این بازی، جلوه ای از ماهیت یه تفکر مسموم و افراطیه و بشر از مسموم بودنش آگاه نمیشه، مگه اینکه از لاک خودش بیاد بیرون. نه اینکه جوری بنویسی که فقط بی اعتمادی و عدم مشورت رو به خرد مردم بدی.
حالا هی مردم رو سوق بدین به بی چارچوبی و تاختن به هم.
البته از جهاتی به نویسنده مطلب، حق میدم. گاهی یه مفهوم اونقدر بزرگ و مهمه که ناخودآگاه، تمام تمرکز آدم فقط روی "چه چیزی گفتن" جمع میشه؛ نه "چگونه گفتن".
سلام و ممنون بابت وقتی که گذاشتید.
به طور کلی، یه ایدئولوژی اقتضای زمانه خودشه یا اگه بخوایم هگلی صحبت کنیم، برآمده از «روح دوران» خودشه. یعنی امکان شکل گیری اون در دوران دیگه ای، تقریباً محاله. این نسبت با بافت تاریخی اش رو حتماً به یاد داشته باشید. ایدئولوژی روحیه ناملایمی داره، اون هم تاختن به نظم موجوده. این به خودی خود چیز بدی شاید نباشه چون نیاز به ارتقا همیشه حس میشه ولی مشکل اینجاست که ایدئولوژی یه نظم جدید رو بنا میکنه و در گذر زمان نیاز به اصلاحات فراوانی پیدا میکنه اما چون ماده اصلی اش زبانه و مهم تر اینکه شاکله ای بسته داره، مانع تغییر میشه. برای همین میگم که جامد و ناپویاست. اون تصور از سعادت در نقطه فعلی، شاید ناکامی برای نسل های بعدی باشه و ما نسبت به اون ها هم مسئولیم. این به قول شما یه «اصطلاح فلسفه دهه شصتی» نیست! ایدئولوژی بسته به یک روح دورانه در صورتی که روحیه ها دائم در حال تغییرند.
به همین علت، این گفته شما «اما توی دنیا، هم طرز فکر خوب داریم هم طرز فکر بد. یه طرف انسانیت، یه طرف افراطی گری.» برای من تا حدودی ناپذیرفتنیه چون به قول ایور ریچاردز «تأویل، واکنش روانی ما به نشانه هاست.» و بی راه نیست اگه بگیم که ایدئولوژی هم فقط و فقط یک جور واکنش روانی به نشانه های دنیای اطرافه از نظرم. فقط یک جور. برای همین طرز تفکر خوب نداریم، همون طور که طرز تفکر بد هم نداریم. شما یک جور واکنش کیفی به حقیقت نشون می دید، دیگران هم به نوبه خودشون، واکنش های متفاوت. هیچکدوم به یک فهم مشترک نمی رسیم چون امکانش ناممکنه. بله، میشه پذیرفت که یک سری از اعمال واقعاً مشمئزکننده ست و غیر انسانی ولی این تحمیل شما بود که مطلب و کلاً بازی داره خلاف این رو میگه، در صورتی که اینساید این حرف رو نمی زنه، داره میگه حقیقت هر شکلی هم که باشه، به شما «تحمیل شده». مثل کاری که شما کردید، اومدید حرف های من رو بخشی از حقیقت جلوه دادید (در صورتی که این ادعا رو نداشت و از کجا معلوم حرف شما، اصلاً حقیقت نباشه یا فقط بخشی از حقیقت باشه؟ روی این مورد فکر باید کرد.) و تحمیل کردید که حقیقت چیز دیگه ایه.
ممنون تخلیل خیلی خوبی بود .. لطفا برسی بازیهای قدیمی رو هم برید.. خستم نباشید
تحلیل
ممنون از وقتی که گذاشتید.
واقعا استفاده کردیم (مخصوصا اون بحث درباره ی محفظه شیشه ای)...فقط تو مقاله ی جذابتون یه غلط املایی ("محمل" به جای مهمل(صندلی روی شتر)) داشت.
ممنونم دوست عزیز. از همون «مهمل» به عنوان حرف بیهوده استفاده شده.