بررسی فیلم The Mustang – آنگاه که شیهه اسبی، ناقوس بیداری شد
زمانیکه ژانر وسترن اسپاگتی بر سینما حکمرانی میکرد، تمام دغدغهاش ارائه آثاری بود که از تقابل خیر و شر، آن هم در دوران غرب وحشی، ماجرای سرگرمکنندهای استخراج کند. شاید کمتر کسی (یا هیچکس) در ...
زمانیکه ژانر وسترن اسپاگتی بر سینما حکمرانی میکرد، تمام دغدغهاش ارائه آثاری بود که از تقابل خیر و شر، آن هم در دوران غرب وحشی، ماجرای سرگرمکنندهای استخراج کند. شاید کمتر کسی (یا هیچکس) در زمان این حکمرانی، حدس نمیزد که قرار است در آیندهای نه چندان دور، سابژانری از دل این ژانر متولد شود که به جای تقابل خیر و شر، مفاهیمی مثل رستگاری، چرخش و جبر زمانه و همچنین، تضاد دنیای ماقبل صنعتی با دنیای پس از آن، مُهری باشد بر شمار پر تعدادی از فیلمها این سابژانر. چنان محتوا این آثار جای توجه و بررسی دارند که بیخود نیست دو فیلم «نابخشوده» و «جایی برای پیرمردها نیست» با یدککشی نام نئو وسترن، اسکار گرفتهاند.
در این میان نباید فقط صحبت از محتوا باشدچون خوشساختی این فیلمها غالباً از تعامل بین محتوا و فُرم شکلگرفته است؛ فیلم «ماستنگ» که اولین اثر بلند لوری دو کلمُنت-تونه، کارگردان فرانسوی است، حاصل همین تعامل است منتهی در قالب و فرم، ارمغانهایی را به این سابژانر پیشکش میکند؛ برای مثال، حرکات باوقار دوربین که مکملش، تمپو بالا بازیگران برای آزادی کشمکش نهفته در فیلمنامه است. برای اینکه منظور خود را بشکافم، با تحلیل و بررسی فیلم «ماستنگ» در ویجیاتو همراه باشید.
امر غیر عادی و امر جذاب
این سید فیلد بود که میگفت برای جلب نظر مخاطب، فقط ده دقیقه فرصت وجود دارد و در این ده دقیقه، لحن، اتمسفر و شخصیت فیلم باید توجه مخاطب را به سمت خود بکشد. به گمان، این جملهاش در امروزِ روز، بیشتر مصداق دارد چون مخاطب کنونی از دیدنی سیر و داستانها را به اشکال مختلف از سر گذرانده است؛ بعید است مجال بلندی برای جلب توجهاش وجود داشته باشد. ماستنگ اما، در ده دقیقه نخست مهرش را محکم میکوبد؛ صحنه افتتاحیه و سکانس پس از آن، بُرشی مفهومی دارند و سپس، کار خود را به معرفی کاراکتر اصلی معطوف میکند. ما میبینیم که اسبهای وحشی و آزاد غرب آمریکا، موصوف به ماستنگ توسط دولت فدرال جمعآوری میشوند (برای خالیسازی املاک) و بخشی از آنها به زندان و دپارتمان اصلاح رفتاری بخشیده میشوند تا زندانیان این اسبها را اهلی کنند و در حراجی آن را به فروش برسانند. به محض محصور شدن اسبها در محیطی شبیه زندان، فیلم به زندان انسانها کات میخورد؛ در واقع به دپارتمانی که تمرکز روی اصلاح کردار زندانیان دارد. این انسانها هم قرار است اهلی و اصلاح شوند و مثل اینکه فیلم کلیتاش را در چند دقیقه اول آشکار میکند؛ رامکردن این ماستنگهای سرکش در گرو رامسازی نفس زندانی است.
در پلان بعدی، نوبت میرسد به معرفی کاراکتر که توسط روانشناسی مورد بازجویی قرار میگیرد تا در صورت صلاح به بند عمومی فرستاده شود. در همان ابتدا رومن کولمن با بازیگری قوی ماتیاس شونارتس، میگوید:« من با مردم نمیسازم.» و روحیه انزواطلبی از خود نشان میدهد. با پرخاشگری میخواهد که دوباره به انفرادی باز گردد و در جواب هزار کلام روانشناس، یه کلمه هم از خود نم نمیدهد. یک زندانی انزواطلب، پرخاشگر و کمحرف. با فرضیهی رامسازی نفس، رومن کولمن هم شخصیتش را پیش چشم مخاطب ترسیم میکند و همچنین، چالشی را که در پیش روی دارد. به همین سبب، ماستنگ موفق میشود که از اولین آزمون خود در ده دقیقه ابتدایی سربلند بیرون بیاید چون اگر به بحث نخست بازگردیم، یعنی سابژانر نئو وسترن، میبینیم که سیر تحول کاراکترها بهخصوص در ابعاد روانی، وزنه این ژانر است و با همین شناخت، مخاطب آماده رویارویی با این پرسش میشود:«رومن کولمن چطوری قرار است رام بشود؟»
«بین امر غیر عادی و امر جذاب فاصلهی چندانی نیست.» این را تری ایگلتون، منتقد ادبی انگلیسی در قبال خلق کاراکتر گفته است و حالا که مینگرم، باید نویسنده و کارگردان موازین را جوری بچینند که کاراکتر جای اینکه در ذوق مخاطب بزند، او را جذب دغدغههایش کند. خودِ دو کلمنت-تونه نویسنده و کارگردانی را به عهده دارد که کمک شایانی بوده برای تصویر کردن کاراکتر کولمن. عصبانیت، ناراحتی و پرخاشگریهای او ابداً از جنس تیپ جوان هیستریکهایی نیست که بیدلیل و بیمنطق هر جا و در واکنش به هر دیالوگی، از کوره در میروند. همان ابتدا با ملاقات دخترش به آیرونی داستان پی میبریم؛ میفهمیم دلایلی وجود دارد که کولمن را تا این حد پریشانخاطر کرده و خوشبختانه داستان با سر صبر، آن را باز میکند. این امر جذاب است، نه غیر عادی. جایی که کاراکتر با حال و هوای واقعگرای داستان، جور است و ابهاماتی در باقی جنبههای گوناگون او وجود دارد که باعث پیگری مخاطب میشود. البته اگر این ابهامات مثل اینکه چرا کولمن در زندان است، به درستی باز نشود، لطمهای جدی به لحن داستان میخورد. آثاری وجود دارند که کاراکتر اصلی آنها تا بیخ فاسد است و با اینحال دنبال رفعت و همذاتپنداری تماشاگرند! این امر غیر عادیست که صد البته ایجاد دافعه میکند.
برخلاف آن، ماستنگ نه تنها این نکات نگارشی، بلکه از چیزهای دیگری مددجویی میکند که به جذبه اثر کمک کردهاند.
بازیگری درونیشده؛ اهمیت ریتم و تمپو
فکر کنم با اطمینان خاطر بشود گفت که ماستنگ کاراکترمحور است تا وضعیتمحور و اگر، جای رومن کولمن کسی دیگری وجود داشت، این ماجراها شکل نمیگرفت. حال آنکه در مورد خیل عظیمی از آثار پلیسی-جنایی نمیشود چنین ادعا زمختی کرد. کاراکترها همه بیجان و ساختگیاند، قبول، اما در توافقی اولیه منوط به اینکه فیلم امر غیر عادی نباشد و باعث دلزدگی مخاطب نشود، میپذیریم که دنیای داستان در دنیایی قابل لمس جریان دارد و برای کاراکترها، چه تحلیلها که ردیف نمیکنیم.
گفته شد که ماستنگ همین امر جذاب است و با وجود توافق، حالا اهمیت ریز جزئیات بالاتر میرود. جایی که رومن کولمن باید ما را قانع کند که «وجود خارجی» دارد. معمولا برای این جانبخشی، فیلمنامهنویس مایه میگذارد و به تمام ابعاد شخصیت میپردازد؛ در وجه روانی، کولمن مردی پریشانخاطر و عصبیست به دلایلی که بعدها در فیلم بازگویی میشود. در وجه اجتماعی، یک زندانی است و بالاخره، در جنبه ظاهر هم مشخصاتی را شاید و باز هم شاید، خاطرنشان کند. کارگردان با استفاده از این کدگذاریها، داستان و دیالوگها، به خوانشی از شخصیت میرسد که سرنخیست برای بازیگر اما خود ماتیاس شونارتس هم باید با چالشهایی دست و پنجه نرم میکرد تا کولمن را هر چه زندهتر بیافریند. اولین نکتهای که به کل تیم بازیگری کمک کرده، استفاده از زندان واقعی برای محل فیلمبرداری است؛ زندانی که به گفته دو کلمنت-تونه، ده سال از تعطیلیاش میگذرد. شونارتس نیز مثل کولمن با اینکه مشکلی با حیوانات ندارد اما تا حدی از اسب میترسد و همین باعث آفرینش همان تنشی شده که بین کولمن و مارکوس (اسب عاصی کولمن) جریان دارد. تنش و ناملایمت درونی کولمن بر اثر تلاشها شونارتس شکل گرفته که طی ساعتها گفتگو با زندانیان دپارتمان اصلاح، به گفته خودش «ناخودآگاه افسردهاش کرده است».
همه این تلاشها به این منجر میشود که کاراکتر پویایی پیدا کند تا روی صفحه، کنشها جان بگیرند. کنش فقط به تلاش کاراکتر برای آب خوردن یا حرکت فیزیکی محدود نمیشود. گاهی اوقات دوربین بر کولمن فیکس میماند و از جریان داستان و بازی خوب شونارتس میفهمیم که درونش چه غوغایی به راه است و مادامی که بازیگر موفق به انتقال این کنش شود، مخاطب را درگیر نگه میدارد. این همان ارمغانی است که پیشتر به آن اشاره کردم؛ ماستنگ به مانند بسیاری از نئو وسترنها، صحنهها پرتحرک فیزیکی ندارد اما با بالا نگه داشتن تمپو، تحرک درونی کاراکترها، درام را جور دیگری ارائه میکند؛ الخصوص سکانسهایی وجود دارد که بین کولمن و مارکوس، دیالوگ یک طرفه برقرار میشود و واکنش مارکوس (که اکثراً اتفاقی فیلمبرداری شده) به بار عاطفی لحظات کمکرسان بوده است.
شانس دوم؛ جمعبندی
همه این سطور به رشته تحریر درآمد تا برسم به این نقطه:« ماستنگ کلاس آموزشی برای فیلمنامهنویسان است.» و جالب آن که این کلاس آموزشی، با مدت معیار سینما اروپا (90 دقیقه) بسته میشود. عجیب نیست که این کلام فقط به پانزده دقیقه ابتدایی فیلم محدود شد.
ماستنگ چالشی خطرناک داشت؛ باید درام نهفته در داستان را با بیشترین تحرک درونی ارائه میکرد تا مخاطب به ثانیه ثانیه فیلم گره بخورد. این امر با وسواس بازیگر و کارگردان برای رسیدن به خوانشی متناسب با فضا داستان ممکن شد.
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.