بررسی و تحلیل انیمه Fullmetal Alchemist: Brotherhood – سفر فراموش نشدنی برادران الریک
امکان ندارد روزی درمورد فلسفه و مفاهیم پشت پرده این جهان فکر نکرده باشیم. هدفمان چیست؟ برای رسیدن به هدف باید چه کنیم؟ چه چیزی، پشت این نظم جهان است؟ و سوالاتی از این قبیل. ...
امکان ندارد روزی درمورد فلسفه و مفاهیم پشت پرده این جهان فکر نکرده باشیم. هدفمان چیست؟ برای رسیدن به هدف باید چه کنیم؟ چه چیزی، پشت این نظم جهان است؟ و سوالاتی از این قبیل. حال، کافی است چیزی وجود داشته باشد تا جواب این سوالات به ظاهر ساده، اما سختمان را بدهد. سوالاتی که به خاطرشان، هزاران مکتب فکری را به وجود آورد. هر کسی، سعی داشت از دید خودش، پاسخهای مناسب و عقلانی را بیابد. بر اساس این مکاتب، کتابها، نقاشیها و فیلمهای زیادی به وجود آمد. دنیای هنر، بخش اعظمی از وجودش را به این خطهای فکری مدیون است. از پوچ گرایی بامزه Rick and Morty بگیرید تا خودشناسی پوچ گرایانه افسرده کننده Bojack Horseman. سازندههای هرکدام از این سریالهای محبوب، سعی داشتند به پرسشهای ما، به شیوههای ساده و بامزه پاسخ دهند.
حال، چرا این سریالهای انیمیشنی که اغلب، دنیاهای عجیب و غیرعادی دارند، به محبوبیت بیشتری میرسند؟ ما میتوانیم اینچنین مفاهیم پوچ گرایانه و خودشناسی را در The Leftovers و Breaking Bad پید کنیم. سریالهایی که با دنیای بیرحم و خشن خود، با زبانی تند به سوالاتمان پاسخهایی میدهند که ناخودآگاه، آنها را قبول میکنیم. اما در این دنیاهای انیمیشنی، اغلب با کمدی، دنیاهای رنگارنگ و نبود محدودیت برای اجرای ایدههای دیوانهوار، شانس بیشتری برای رسیدن به محبوبیت دارند. چیزی که سبب میشود بیشتر و بیشتر، ما را مجاب به گشت و گذار در انیمیشنهای متفاوت کند. اگر خوش شانس باشیم، در این گشت گذار، به یک الماس میرسیم. یک ماجراجویی طولانی، تکرار نشدنی و غمانگیز با دو کیمیاگر ایالتی، یعنی برادران الریک.
انیمه Fullmetal Alchemist: Brotherhood در بین سالهای 2009 تا 2012 پخش شد و اخیرا هم یک سه گانه سینمایی قرار است از نتفلیکس درباره آن پخش شود که البته قسمت اول آن پخش شده است.
این انیمه یک ریبوت از انیمهای به همین نام است که بهتر از نسخه اصلیاش در آمد! (شاید تنها نمونه موفق یک ریبوت عالی!) خط داستانی از قسمت اول تا حدی مشخص میشود و ساده به نظر میرسد. دو برادر، سعی دارند به یک سنگ خاص به نام سنگ فلاسفه دست پیدا کنند. ادوارد الریک با موهای بلند، قد کوتاه و یک دست و پای فلزی. آلفونسو الریک که یک غول آهنی است و ما را یاد انیمیشن The Iron Giant میاندازد. اما، قصهی خواستهی این برادرها، تاریکتر از آنچه است که فکرش را میکنیم. حال همه چی آماده است که ما به یک سفر هیجان انگیز برویم. سفری درمورد چرخه زندگی، فداکاری و جنگ. عینکتان را تمیز کنید، تمرکزتان را جمع کنید تا با همدیگر، یک مرور دوباره و دقیقتر در این انیمه تکرار نشدنی داشته باشیم.
FMA یکی از جذابترین و تکرارنشدنیترین داستانها را برایمان روایت میکند. اد و آل، دو برادر هستند که پدرشان در کودکی، آنها را ترک کرده است و مادرشان نیز فوت شده است. در طی نبود پدر، این دو برادر سعی در یادگیری علم کیمیا داشتند و فکر میکنند دیگر به جایی رسیدهاند تا یک عمل ممنوعه را انجام دهند: تبدیل انسان. اما در طی یک اتفاق تراژدیک، نه تنها مادرشان به زندگی برنمیگردد، بلکه جسم آل نابود میشود و اد دست و پایش را از دست میدهد. انیمه بیشتر پیامهایش را با تراژدیها و اتفاقات دردناک انتقال میدهد. در اولین حرکتش، به تلخی درمورد مفهوم فداکاری صحبت میکند. وقتی که میخواهی چیز بزرگی را به دست بیاوری، باید یک چیز بزرگ را از دست بدهی. و در کنارش ما را در یک بحران میگذارد: آیا بعد از این فداکاری، همان چیز به دست میآید یا خیر؟
در FMA، وقتی که داستان بخواهد از نقطهی A به B برسد، آنقدر جزئیات، دیالوگ و اتفاق میافتد که ناگهان چنان اتفاقی رخ میدهد که مخاطب واقعاً انتظارش را نمیکشد. اگر تراژدی قسمت دوم کافی نبود، در قسمت چهارم چنان خودش را ثابت میکند که ما را از این خشن و بیرحم بودن به وجد میآورد. درست است تمام هدف سریال، نشان دادن لحظهای است که اد دست و پا و آل بدنش را به دست میآورد، اما باید داستان به نوعی روایت شود که ما بتوانیم آن لحظه خوشحالی برادران الریک را با تمام وجود حس کنیم.
هنگامی که یک داستان شروع میشود، کمتر کسی جرئت میکند با اتفاقات ناراحت کننده، دنیاسازیاش را پیشرفت دهد. شاید بهترین مثال GOT باشد که در همان قسمت نهم، ند استارک را کشت و تمامی بینندگانش را شوکه کرد. اما فکر نکنم کسی انتظار نابود شدن یک دختر و سگ معصوم به وسیله پدرشان را بکشد. پدری که خودش در ابتدا، مرد خوبی به نظر میرسید! لحظهای که آن کیمرای ترسناک و مورمورکننده از آل درخواست بازی کردن میکند، میخواهیم انیمه را متوقف کنیم و فقط به سقف زل بزنیم و سپس با خودمان حرف بزنیم که آیا میتوانیم این انیمه را ادامه دهیم یا نه.
این قسمت معروف، با بیرحمی تمام درمورد وجه تاریک علم به ما میگوید. چه افرادی که خانواده خود را فدای دستاوردهای خطرناک کردند؛ دستاوردهایی که باعث نابودی زندگی بسیاری از افراد دیگر نیز شد. در ادامه، هنگام مبارزه اد و آل با دو زره توخالی آزمایشگاه شماره پنج، بیشتر با این طرف خشن کیمیاگری آشنا میشویم. همچنین اخطاری به خود ما که بفهمیم باید برای یک ماجراجویی خشن آماده شویم.
هیرومو آراکاوا، خالق این دنیای بینظیر، از هر لحظه استفاده میکند تا مخاطبش را در بحرانهای خودشناسی مختلف قرار دهد. در مبارزه آل با شماره 66 یا بری قصابه، به وجود خودش شک میکند. نکند او تنها وسیله کمکی برادرش است؟ یک زره واقعاً تو خالی که از اول هیچ بدنی نداشته و صرفاً محافظ اد است؟ چه افرادی که به ذاتشان شک میکنند که مبادا تنها ابزاری باشند برای کمک به شخصی دیگر تا او به هدفش برسد و سپس، فراموش شوند. فکری ترسناک که باعث میشود آن روابط دوستانه از بین رود و آنقدر به وجود و ذات خود شک کند که خودش را از بین ببرد. هرچند در قسمت بعد در یک درام زیبا، متوجه شدیم که اد، چقدر به آل اهمیت میدهد و میخواهد بدن او را بازگرداند.
اما بیرحمی بخش اول FMA در همان قسمت چهارمش تمام نمیشود. آنقدر با کمدی و درامهای جذابش به شخصیتها میپردازد که حتی جزئیترین شخصیتها دلنشین و دوست داشتنی باشند. در قسمت دهم، یک شوکه کنندگی بزرگ رخ میدهد. مرگی که باعث میشود اشک از چشمان هرکسی جاری شود. آخر چه کسی انتظار داشت هیوز کشته شود؟ آن هم توسط انوی! مرگی که کنایه دردناکی بهمان میزند: هیوز مردی بود که همه چی داشت. خانواده دوست داشتنی، محبوبیت در محل کار و همکاران خوب. و توسط کسی کشته شد که به تمامی وجود انسانها حسادت میکرد و یک موجود پست و بیهمهجیز بود!
داستان مواجه شدن دوباره اد و آل با استادشان، زمینه چینی یکی از مهمترین پیامهایش میشود. در این قسمت متوجه میشویم ما تنها یک جز در این دنیای بزرگ هستیم. قسمتی از یک زنجیره پیوسته و بزرگ که باید یاد بگیریم چگونه از آن جان سالم به در ببریم. هنگامی که اد و آل به چشمان معصوم خرگوش زل میزنند، ناگهان روباهی آن خرگوش را میبرد تا خوراک خود و بچههایش را تامین کند. باید یاد بگیرد بتواند در این زنجیره بیرحم، خودش هم گاهی بیرحم باشد، چون قانون است که: بخور، تا خورده نشوی.
بعد از پیچش غیرمنتظره بخش اول انیمه، تمام تمرکز نویسندگان بر روی شخصیت پردازی میشود و سعی در گستردهتر کردن این دنیای شگفت انگیز میکنند. ورود شخصیتهای اهل ژینگ، به موقع است و داستانی که دارند، سبب میشود به شخصیتهای دوست داشتنی انیمه تبدیل شوند و به دنیاسازی کمک قابل توجهی کنند. حال این تعلیق تا پایان انیمه به وجود میآید که آیا این دو ژینگی، مانع راه اد و آل میشوند یا به نحوی، با آنها همراه میشوند؟
در قسمت چهارم، ما با یک شخصیت قدرتمند و ترسناک رو به رو میشویم. اسکار، کسی که قربانی جنگ ایشیوال بود و به نوعی، از تنها بازماندگان این جنگ غمانگیز. جنگ ایشیوال، یکی از مهمترین قسمتهای داستان FMA است. قصهای که تمام ابعادش به صورت ناگهانی رو نمیشود و آرام آرام روایت میشود و غمش، برای مدتها ذهنمان را تسخیر میکند. داستان کلی از این قرار است که انوی، خودش را به شکل یک سرباز آمستریسی در میآورد و یک کودک را میکشد.
اعتراضات ایشیوالیها علیه این خشونت شروع میشود و شاه بردلی، حاکم آمستریس تنها با یک امضای ساده، سبب شد کشتار ایشیوالیها شکل بگیرد. دیدن سکانسهای کشته شدن کودکان ایشیوالی، مردم بیگناهی که به سمتشان تیراندازی میشد و کیمیاگران دولتی که در این جنایت، دست داشتند. از موستانگ دوست داشتنی بگیرید تا کیمبلی دیوانه و نفرت انگیز. هنگامی که کیمبلی به لطف سنگ کیمیا، خانوادهی اسکار را با بیرحمی از بین برد، برادر اسکار دست خودش را به نحوی به او میدهد... به همراه تحقیقات کیمیاگریاش.
در جنگ، برندهای وجود ندارد. جنگ، هیچوقت چیزی نبوده که مقدس شمرده شود. همواره دو طرف قربانیهای بیشماری دادهاند و آنقدر چهره این پدیده زشت است که همانند یک آتش، تر و خشک را باهم میسوزاند. نفرت اسکار از آمستریسیها آنقدر زیاد شده که تنها به انتقام از تک تک آنها فکر میکند. خون جلوی چشمان اسکار را گرفته و این خشم، سبب کشته شدن دو آمستریسی میشود: پدر و مادر وینری. کسانی که به جنگ رفته بودند تا افراد زخمی را درمان کنند و اینگونه، پاداش کارهای خود را گرفتند.
وینری هنگامی با این حقیقت رو به رو میشود که یک بار، به زنی کمک کرد تا فرزندش را به دنیا بیاورد. در کنارش، او کسی است که اتومیلهای آسیب دیده مردم را درست میکند و همانند پدر و مادرش، در کار درمان است. وینری با درگیری جدیدی رو به رو شده است: چرا همچین چیزی نصیب پدر مادرش شد؟ آنها افرادی خوب و مهربان بودند، حال چرا اینگونه جواب خوبیهایشان را گرفتند؟ چیزی نمانده که وینری ماشه را بکشد که اسکار سعی میکند از خودش دفاع کند که اد، مانع این اتفاق میشود.
اسکار متوجه این چرخه نفرت میشود. اگر وینری را بکشد، تنها این آتیش را شعله ور میکند. از طرفی اگر وینری به او شلیک کند، هیچگاه مانند قبل نمیتواند مردم را درمان کند. در نهایت، بهترین کار این است که هر دو، با این غم کنار بیایند و این نفرت را خفه کنند؛ بلکه امیدی باشد برای از بین رفتن این چرخه. در نهایت، انیمه با هوشمندی کنایهای به جنگ میزند. جنگی که "حسادت"، آن را آغاز میکند و "خشم"، باعث ادامه پیدا کردن آن میشود.
در نهایت، همه چیز به سمتی میرود تا ما را با یک روز مهم آشنا کند. روز موعود، روزی که "کوتوله داخل فلاسک" به خدا تبدیل شود. در اولین مواجه ما با این موجود، فکر کردیم که پدر اد و آل است. و داستانی که پشت این شباهت بود، چقدر زیبا و شوکه کننده بود. داستانی که دلیل جنگ ایشیوال را مشخص میکند. پرداختن فوق العاده به جزئیاتی که برایمان بیاهمیت بود و با ارزش کردنشان، سبب میشود ما برای رویداد پایانی انیمه آماده باشیم.
تا رسیدن به این رویداد، در جاهایی که لازم بود مردمانی کشته شدند. سنگ فلاسفه، یک چیز فوق العاده با ارزش و کمیاب است و راه به دست آوردنش، دردناک است. هزاران آدم باید قربانی این سنگ شوند. اکنون این اتفاق به هر نحوی بوده، افتاده و روز موعود نیز فرا رسیده است. در پی چندین مبارزه جذاب و دیدنی، مرگهای دردناک و درامهای زیبا، انیمه تمام مقدمات را برای زدن آخرین ضربه به مخاطبش فراهم کرده است.
هومونکلوس بعد از به دست آوردن کالبد هوهنهایم، هفت ویژگی را از بین میبرد: تنبلی، شهوت، حسادت، طمع، خشم، پرخوری و غرور. او آگاه بود که برای خدا شدن، لازم است تا میتواند ویژگیهای انسانی را از بین ببرد. به این هفت خصلت کالبد میبخشد و به ما هفت تا از بهترین شخصیتهای منفی دنیای انیمه و حتی، سریال را تحویل میدهد! حال دیگر خود هومونکلوس است و سنگ کیمیا و لحظهای که میتواند به بالاترین درجه برسد. لحظهای استرس زا و ترسناک.
ساده ترین مثال مشابه را بخواهم بزنم، جنگ وینترفل GOT است. نبردی حساس و طولانی که ما از همان فصل اول، منتظرش بودیم و وقتی به پایان رسید، چیزی به جز نا امیدی نصیبمان نکرد. در FMA، آرام آرام ما را از این رویداد با خبر میکند. تمامی شخصیتها و اتفاقات مهم را رو میکند و سپس، ما را به دل روز موعود میبرد. پیچشهایی که در طول این داستان زده میشود، به شدت غیرقابل پیش بینی و فوقالعادهاند.
هومونکلوس، توسط حقیقت پس زده میشود. متوجه میشود که ذاتش، آنقدر بزرگ نشده است که بتواند چنین چیزی را در خود جای دهد. هومونکلوس که از انسانها هزار برابر قدرتمندتر بود. موجودی که توانست یک حکومت را به راحتی از بین ببرد و روح مردم آنجا را به تسخیر خود در بیاورد. FMA به ما میگوید: خدا شدن، یک چیز غیرممکن است. هنوز ذات ما آنقدر بزرگ نشده است که توانایی گنجاندن چنین چیزی را در خود داشته باشیم. و همچنین هیچ چیز بزرگی در این دنیا یافت نمیشود که با فدا کردنش، بتوان خدا شد.
در نهایت، در ایستگاه پایانی، باز هم FMA از آموزش درسهای جدید و کنایه زدن دست نمیکشد. قسمت یکی به مانده آخر تقریباً هر چیزی را که میخواستیم به ما داد، اما در قسمت آخر با چند مورد جدید نیز رو به رو میشویم. روی موستانگ که کور شده است، تنها راه درمانش سنگ فلاسفه است. سنگی که با خون مردم ایشیوال ساخته شده است. حال آن بحران فکری به جانمان میافتد که آیا ارزشش را دارد از دستاوردهای یک حکومت خشن قبلی، برای رسیدن به یک حکومت آرام و صلح طلب استفاده کرد؟ که متاسفانه بله است! سیاست، همین است.
موستانگ میخواهد از این سمت جدیدش استفاده لازم را ببرد. آمستریس را به جایی برساند که مردمانش، در صلح و آرامش زندگی کنند و همواره، به دور از جنگ باشد. اما از یک رهبر کور چه چیزی ساخته است؟ موستانگ بهتر از هر کسی میداند که لکه ننگ ایشیوال به سختی از کارنامهاش پاک میشود، اما باید تن به این درمان دهد، بلکه بتواند این زنجیره کثیف را بشکند و به خواستهاش برسد.
در این انیمه آنقدر پیامهای متفاوتی را دریافت میکنیم که ارزشش را هزاران برابر بالا میبرد. درسهایی که آموزشش از پس هرکسی، برنمیآید. در بیست دقیقه هر قسمت، ریتم چنان تند است و دیالوگها چنان پر جزئیات و مهم هستند که هیچ چیزش توی ذوق نمیزند. حفظ ریتم بین قسمتهای کمدی، درام و اکشن و ارائه پیامهای اخلاقی در کنارش، واقعاً یک کار غیرممکن برای بسیاری از داستان گویان است. در بیشتر آثار کاملاً آشکار است که نویسنده گاهی میماند چگونه باید داستان را جلو ببرد. آنوقت تصمیماتی گرفته میشود که نتیجهاش تنها بدتر شدن اثر است. در FMA هیچوقت این اتفاق نمیافتد. تک تک شخصیتها به موقع وارد داستان میشوند، برای نقطه اوجهای داستان زمینه چینیهای جذابی تدارک دیده شده است و پیچشهایش، غافلگیرکننده هستند.
همانقدر که نحوه داستان گویی FMA جذاب است، شخصیتهایش از آن جذابتر هستند. شخصیتهایی که در بطن هر کدامشان، یک پیام و نکته دیگر نهفته است. آنقدر زیبا به ما معرفی میشوند و آنقدر به موقع وارد داستان میشوند که اگر بگوییم همهشان به نحوی، جذاب و دوست داشتنیاند، اغراق نکردهایم. منظور از همه این است که اگر برای مرگ هیوز اشک ریختید، احتمالش بالا است که برای مرگ انوی، قاتل او نیز گریه کرده باشید!
خانواده الریک: اد، نقطه مقابل اکثریت قهرمانهای دنیای انیمه است. قد کوتاه اد، چیزی است که به اصلیترین مشخصه او تبدیل شده است. تمامی هدف او، این است که خود را به جایی برساند که مردم او را با نام "کیمیاگر کوتوله" صدا نزنند. از طرفی، میخواهد اشتباهی را که در گذشته کرده است را جبران کند. اد سعی میکند همواره خودش را یک فرد جدی و رک و راست نشان دهد و نگذارد برای لحظهای، احساسات بر او غلبه کنند. او نوجوانی بیش نیست و تا لحظه آخر، با این موضوع درگیر است که نگذارد آن جدیت از بین برود. از طرفی، او برای رسیدن به سنگ فلاسفه، تمامی پلهای پشت سرش را خراب میکند که مبادا، به نقطه اول بازگردد.
اهمیت دادن اد برای برگرداندن بدن آل، هیچ گاه به شعاری شدن نزدیک نمیشود. او در نشانش این یادداشت را نوشته است که در ذهنش بماند برای چه خانهشان را سوزانده است، برای چه کیمیاگر ایالتی شدن را پذیرفته است و چرا نباید لحظهای فکر برگشتن کند. یک سال اختلاف سنی او با آل، سبب شده یک حس مسئولیت پذیری به او داشته باشد و نگذارد آل، لحظهای فکر کند که تنها و بی کس است.
آلفونسو، با اینکه برادر کوچکتر محسوب میشود، اما از لحاظ مبارزه و هوش، چند قدم از اد جلوتر است. یک غول آهنی که اد، روحش را در زرهای گذاشته تا بلکه از حضور بردارش، محروم نشود. درست است اد، تمام سعیش را میکند که احساساتش نمایان نشود، اما آل از بروز دادن آنها ترسی ندارد. آل توانسته به تعادلی میان احساسات و منطق برسد و از لحاظ فکری، از برادرش جلوتر باشد.
اگر قرار باشد شخصیتهای FMA را از لحاظ فداکاری رتبه بندی کنیم، آلفونسو در رتبه اول ما قرار میگیرد. وقتی که روح خودش را فدا کرد تا دست و پای اد برگردد، نه تنها سبب شد شخصیت خودش را به کمال برساند، بلکه یکی از زیباترین لحظات انیمه را خلق کرد. هوهنهایم، یکی از پیچیدهترین و جذابترین شخصیتهای FMA، در ابتدا به چشم یک پدر بیاحساس به نظر میآید اما داستانی که پشت این شخص است، عمیق و هوشمندانه میباشد.
برخورد اولمان با این شخصیت، باعث میشود محل چندانی به او ندهیم و فکر کنیم صرفاً در حد "پدری که خانوادهاش را رها میکند" بماند. قصهی او یکی از زیباترین، جذابترین و تاریکترین قصههای FMA است. او دستیار یک دانشمند کیمیاگری در سرزمین زرکسیس (Xerxes که به معنای خشایار شاه است) با یک هومونکلوس آشنا میشود. موجودی کوچک و سیاه رنگ که زبان چرب و نرمی دارد و میخواهد به پادشاه این سرزمین، عمر جاودان اعطا کند. اما در نهایت، هومونکلوس تمامی افراد آن سرزمین را از بین میبرد و این هوهنهایم است که عمر جاودان به دست میآورد! و البته قدرتی فوقالعاده در کیمیاگری.
هوهنهایم همواره دنبال فرصتی بوده که بتواند زنده بودن را تجربه کند. خانواده داشتن، مسئولیت پذیر بودن و مهم بودن. از طرفی، این موضوع که یک موجود ترسناک در پی کشتن مردم و درست کردن تاجهای خونین و رسیدن به هدف عجیبش است، رهایش نمیکرد. هومونکلوس، همان طرف تاریک وجود هوهنهایم است که شکل و ظاهرش دقیقاً مانند اوست و این موضوع، گاهی او را جنون میرساند. پدر اد و آل، در ابتدا یک شخصیت نه چندان مهم، سپس منفور و در یک پیچش جالب، دوست داشتنی و مهم میشود.
وینری و پیناکو راکبل را به خاطر اینکه از زمان مرگ مادر اد و آل، خانواده جدید این دو بودند، در این دسته بندی قرار میدهیم. پیناکو، مادربزرگ وینری، یک تعمیرکار و سازنده اتومیل است که بعدها، به وینری آموزش میدهد تا در این کار، دستیارش باشد. وینری همانند اد، سعی دارد فرد مفیدی باشد و اکثر اوقات خشن بودن و نشان ندادن احساساتش را در اولویت قرار میدهد. همواره با اد جر و بحث میکند و از طرفی، به شدت به او اهمیت میدهد.
در مهمترین قوس شخصیتی مربوط به وینری، هنگامی که با حقیقت تلخ مرگ خانوادهاش رو به رو میشود، یکی از تلخترین لحظات FMA را به وجود میآورد. او، نماد افرادی است که مهرباناند و از طرفی، میخواهند بدانند جواب این مهربانیهایشان، چیزی است که لیاقتش را دارند. نه اینکه توسط فردی که درمانش کردهاند، کشته شوند. وینری، به عنوان یکی از دوست داشتنیترین و باهوشترین شخصیتهای انیمه به شمار میرود که تاثیر مثبتی بر روی تکامل شخصیت اد و آل میگذارد. پیناکو نیز در نقش بزرگتر این سه نفر، همواره سعی در راهنمایی و کمک کردن به آنها را دارد و از هیچ لحظهای برای کمک به آنها دریغ نمیکند.
بدون شک، خانواده کرتیس، یکی از تاثیرگذارترین افراد بر روی زندگی اد و آل هستند. ایزومی کرتیس، استاد اد و آل که به فنون کیمیاگری آشنا است و تا حد زیادی، یادآور فلچر فیلم Whiplash میباشد. آن لحظهای که ارتش شمال به مرکز میآید تا آنجا را تحت تصرف کند و انیمه، ایزومی را با چشمان سرخ نشان داد! علاوه بر اینکه او یک زن بسیار خشن و جدی است، همانقدر دلرحم و مهربان است. او همانند اد و آل، عمل ممنوعه را انجام داده که در نهایت، باعث شد چندتا از ارگانهای داخلی بدنش از بین برود.
ایزومی به شدت باهوش و قوی است و برای زنده ماندنش، از هر روشی استفاده میکند. او اعتقاد دارد برای زنده ماندن، باید تنها به خودش بسنده کند و سعی کند اولی باشد. بدین منظور که میخورد تا خورده نشود! مانند نحوه زنده ماندش در شمال، که تا مدتی سبب شد برای این بخش مشکلاتی به وجود بیاید! سیج کرتیس در نقش یک همسر مهربان و پشتیبان، همواره پشت ایزومی بوده و به لطف هیکل بزرگش، در مبارزات نهایی کمک دست لوییس آرمسترانگ میشود.
ارتشیها: از موستانگ بگیرید تا کیمبلی. شخصیتهای مربوط به ارتش، جز جذابترین شخصیتهای FMA هستند. پرداخت به هر کدامشان آنقدر دقیق و حساب شده است که اگر بگوییم تمامیشان در ذهنمان ماندگار میشوند، اغراق نکردهایم. هرکدامشان، به آن اندازهای که لازم است، حضور دارند. حتی هیوز دوست داشتنی که کمتر از بقیه، حضور داشت و از روند داستان حذف شد.
روی موستانگ، از آن دسته افرادی است که خبر دارند چه اوضاع کثیفی در مقر اصلی سرزمینش در جریان است. هدفش این است که سعی کند بدون اینکه کسی خبردار شود، آرام آرام مقام خودش را در ارتش بالاتر برود تا به دو هدفی که دارد برسد: یک اینکه بتواند سرزمین را سر و سامانی دهد. بعد از جنگ ایشیوال، این درد همیشه در وجود او مانده است که چرا کسی نیست که بخواهد آمستریس را به یک کشور صلح طلب تبدیل کند؟ و فهمید که خودش، بهترین گزینه انجام این کار است. دو اینکه بفهمد قتل هیوز، زیر سر چه کسی است.
روی مغرور است و مانند الریک، سعی میکند تا جایی که میتواند احساسی نشود. فداکاری او مثال زدنی است و همواره در پی محافظت از تیمش است. با آنکه این افراد، زیردست او محسوب میشوند و رتبه پایینتری دارند، اما هیچگاه نمیگذارد برای جان خودش، کسی صدمه ببیند. این موضوع، سبب شده افرادش به او وفادار باشند و تا جایی که میتوانند، محبت او را جبران کنند. از این نکته غافل نشویم که گرومن، یکی از شخصیتهای باهوش سریال، بر روی موستانگ تاثیر زیادی داشته است. هوش و زیرکی او، سبب شد که موستانگ بتواند نقشههای هوشمندانهای طراحی کند.
یکی از افرادی که شرایط مشابهی همانند موستانگ دارد، ریزا هاوکآی است. هاوکآی در زمینه تیراندازی، مهارت به شدت بالایی دارد و در جنگ ایشیوال، افراد بیگناه زیادی را کشته است. از آن زمان، احساس گناه فراوانی در وجودش رخنه کرده است و میخواهد به هر نحوی شده، از آن قضیه فرار کند. این همان دلیلی است که از موستانگ میخواهد با استفاده از کیمیاگری آتشش، آن اسرار را که در کمرش حک شده بسوزاند.
هاوکآی میفهمد که فرار کردن بیفایده است. از طرفی، موستانگ به کمک دستی نیاز دارد تا بتواند اوضاع آمستریس را متعادل کند. از طرفی سعی دارد محافظه کار باشد تا خاطرات آن دوران برایش تداعی نشود و از طرفی دیگر، دست به خطرناکترین کارها میزند تا از دیگران محافظت کند. یکی از افرادی که در پی درست کردن اوضاع بود، هیوز بود. یک شخصیت به شدت دوست داشتنی. هیوز، تمامی ویژگیهای یک قهرمان را داشت. مرد خانواده، همکار دوست داشتنی و پشتیبان همه جانبه موستانگ. اما حیف که به هدفش نرسید. بدون شک، حذف شدن چنین شخصیت دوست داشتنیای از داستان، یک ضربه دردناک و فراموش نشدنی است که هیچوقت، از ذهنمان پاک نمیشود.
تنها هاوکآی و موستانگ نیستند که خواهان درست کردن وضعیت هستند. موستانگ، چند زیردست باحال و دوست داشتنی هم دارد که به او برای رسیدن به اهدافش، کمک میکنند. جین هاووک، یک سرباز حرفهای در کار با اسلحه است و از طرفی، به شدت احساساتی است! همواره دنبال گشتن شریکی برای زندگیاش است و به هیچکس، دست رد نمیزند. اما همیشه سعی کرده تا جایی که میتواند، به دیگران کمک کند. حتی وقتی که بعد از مصدومیت بعد از نبرد با شهوت (بخوانید لاست)، اعلام بازنشستگی کرد. بامزگی و جذابیت ظاهری هاووک، از مواردی بود که او را به یک شخصیت دوست داشتنی تبدیل کرد.
برادا و فیوری، دو شخصیتی هستند که پرداخت کمتری به آنها شدهاند. هرچند نقش تیم موستانگ در نبردهای آخر سریال پر رنگتر میشود، اما این دو کمتر از بقیه بهشان پرداخته شده است. از طرفی، یکی از خوبیهای FMA این است با اشاره به کوچکترین موارد، سعی میکند شخصیتهایش را از تیپ در بیاورد. برادا، علاقه به خوردن دارد و مانند بقیه دوستانش، بیباک است و حاضر است برای محافظت از دیگران، فداکاری کند. فیوری نیز یک نخبه در کار با تکنولوژی است و نقش بسیار مهمی در موفقیت آمیز بودن ماموریتها دارد. با آنکه همواره یک نگرانی در چهرهاش دیده میشود و در کار با اسلحه، ضعیفتر است، اما باز تمام سعیش را برای کمک کردن به دیگران میکند.
در نهایت، به فالمن میرسیم. بعد از هاووک، به نظرم یکی از بامسئولیتترین و از طرفی، بدشانسترین عضو تیم موستانگ است! از وظیفه مراقبت بیلی قصابه بودن گرفته تا فرستاده شدن به شمال، فالمن شخصیتی بود که همواره سعی داشت خودش را ثابت کند و نشان دهد یک سرباز وظیفه شناس و درست کار است. این ویژگی، سبب شده تبدیل به یکی از دوست داشتنیترین شخصیتهای FMA شود.
به علاوه موستانگ و تیمش، دو گروهبان هم به عنوان نگهبان برادران الریک، در ارتش فعالیت میکنند. دنی بروش و ماریا رز، یکی از زوجهای دوست داشتنی FMA هستند. بروش و رز، تمام سعی خود را دارند که به وظیفهشان عمل کنند. حتی اگر به معنای کتک زدن اد باشد! البته اگر پردازش بیشتری به قضیه سوتفاهم درمورد گروهبان رز و عکس العمل نشان دادن بروش میشد، این زوج دوست داشتنی، بیشتر از قبل در ذهن مخاطب ماندگاری داشتند. شسکا هم ورود جالبی به داستان دارد و به عنوان کسی که یک حافظه فوق العاده دارد، درسی به مخاطبش میدهد که بفهمد هرکس، ویژگی خاصی دارد که حتماً روزی او را به جای خوبی میرساند.
علاوه بر تمامی این افراد، یک خاندان عجیب و قدرتمند هم در ارتش فعالیت دارند. آرمسترانگها، که بیشتر لوییس و اولیویر آرمسترانگ از این خانواده نقش برجستهای دارند، قدرتمند، جدی و فداکار هستند. لوییس عادت عجیبی که دارد، این است که در هر لحظهای از هیکلش که مانند الهههای یونان باستان است، رونمایی کند. از طرفی، روحیه لطیفی دارد که با هر موقعیت احساسی، اشکش در میاید. در نبرد ایشیوال، او بالای سر جنازههای کودکان، اشک میریخت و عزاداری میکرد. شاید، این همان دلیلی باشد که همواره سعی دارد با نشان دادن گاه و بیگاه عضلههایش، نشان دهد که آدم قویای است.
اما دیدگاه اولیور، برخلاف لوییس است. نمیخواهد برای کوچکترین لحظهای، کسی اشکهایش را ببیند. سرد است و مرگ را یک جز عادی از شغل و زندگیاش میداند. گریه کردن را نشانه ضعف آدم میداند و حاضر است در لحظات مهم، از بسیاری از چیزها بزند و حتی جانش را به خطر بیاندازد. او هم هدف مشترکی با موستانگ دارد که بیشتر از او، توانسته پیشرفت کند و یک بخش مهم از آمستریس را در اختیار خود دارد. اولیویر، یک همکار به شدت قدرتمند و فداکار را در اختیار خود دارد به نام بوکانیر. ویژگی برجسته بوکانیر، مبارزه کردن تا حد مرگ است. نمیگذارد لحظهای خستگی، سبب شکست خوردنش شود و در نهایت در یک مبارزه دراماتیک، ضربه سختی به شاه بردلی وارد میکند و همراه با فو، میمیرد.
شو تاکر، از آن افرادی است که قدرت و رسیدن به مقام در ارتش، برایش از همه چیز مهمتر است. شخصیتی که تنها یک قسمت حضور داشت اما همان، کافی بود که خودش را به عنوان یکی از تاریکترین شخصیتهای FMA ثابت کند. تاکر تحت تاثیر آزمایشات ارتش برای سنگ فلاسفه، تصمیم گرفت برای بازپس گیری عنوانش زندگی را از دختر و سگش بگیرد و با خلق کیمرا، دوباره به عنوان کیمیاگر ایالتی فعالیت کند. تاکر، وجه تاریک علم این دنیا را به ما نشان میدهد.
وضعیت دکتر تیم مارکو بدین صورت است. کسی که شاهد جنایت در ایشیوال و نحوه ساخت سنگ فلاسفه بود، برای کنار آمدن با این عذاب وجدان تصمیم گرفت به عنوان یک پزشک، ادامه زندگی دهد. هرچند راهی برای رها کردن گذشته نیست و این تاریکی، همچنان او را دنبال میکند. در نهایت در یک تصمیم دراماتیک و دردناک، به اسکار اجازه میدهد صورتش را از بین ببرد و از این تصمیمش راضی است. بعد از این اتفاق، او از اینکه به چهرهای که لیاقتش دارد رسیده است آرام میشود. مارکو، اعتقاد دارد این صورت زشت و کریه، لیاقت کسی است که در چنین جنایتی دست داشته است.
فرق مارکو و موستانگ در این است که مارکو، آنقدر از این عملش شرم دارد که سعی دارد با فرار کردن از آن و ساختن هویت جدید، این لکه ننگ را از پیشانیاش پاک کند. اما موستانگ فرار نمیکند. از اشتباهش آگاه است و میخواهد با تغییر سیاست آمستریس، بتواند به نحوی چرخه این جنگها را قطع کند. واضح است که جنگ، پر از کشته شدن آدمهای بیگناه است. برندهای ندارد و تنها، یک چرخه نفرت انگیز از انتقام را بوجود میآورد که قطع کردنش، کار به شدت سختی است.
ریون، کلمین، گاردینر و... ، لایق همان لقبی هستند که مردم روی آنها گذاشتهاند: سگ ارتشی. کسانی که شرف خود را فروختهاند و دست به هر عمل کثیفی میزنند تا به "زندگی جاودان" دست پیدا کنند. این افراد، گول حرفها و قولهای شاه بردلی را خوردهاند و با انتخاب کردن جبهه تاریک، سعی دارند به قدرت برسند. چیزی که هیچوقت، به آن نرسیدند.
به شرور ترسناک و رعب آور ارتش برسیم. کیمبلی، یک دیوانه که از کشتن کوچک و بزرگ، هیچ ترسی ندارد. کیمبلی غرور به شدت بالایی دارد و همیشه میخواهد دیگران را از بالا به پایین نگاه کند. با استفاده از سنگ فلاسفه، قدرتش را بالا میبرد و با نابود کردن دیگران، احساس بزرگی میکند و آن غرور لعنتیاش را، ارضا میکند. او نیز با هومونکلوسها در ارتباط است و توسط غرور (باز هم یک کنایه دیگر) خورده و کشته میشود. در نهایت، او به نحوی از غرور انتقام میگیرد و پس از مرگش، ویژگی زشتش را شکست میدهد.
هومونکلوسها: کوتوله درون فلاسک، بعد از آنکه توانست شکل هوهنهایم را در اختیار خودش بگیرد، هفت گناه را از درون خودش حذف کرد تا نگذارند مانع رسیدن به او مقام خداوندی باشند. غرور، شهوت، پرخوری، طمع، حسادت، تنبلی و خشم. هفت شخصیت جذاب که در بین آنتاگونیستهای دنیای انیمه، از جایگاه ویژهای برخوردارند. آنقدر این شخصیتها جالباند که هر لحظه، ما را غافلگیر میکنند و حتی، کاری میکنند که برای بعضیهایشان اشک بریزیم!
شهوت، یکی از جذابترین و قدرتمندترین آنتاگونیستهای FMA، کسی که با جذابیت منحصر به فردش، دیگران را برای رسیدن به هدفش اغوا میکرد. یکی از این افراد، هاووک بود که توانست با استفاده از او، نقشهها را تا حدی خراب کند. شهوت همیشه دنبال آن است که مانند رئیسی برای دیگر هومونکلوسها به نظر برسد. آنقدر این شخصیت جذاب است که انتظار نداشتیم در نبردش با موستانگ، از بین برود.
خشم، یا شاه بردلی، یکی از عجیبترین و سخت جان ترین هومونکلوسها محسوب میشود. دکتر دندون طلا (اسمش همین است!) با استفاده از سنگ فلاسفه، او را از یک انسان عادی به چنین هیولایی تبدیل کرد. خشم، نماد افرادی است که قربانی سیاستهای کثیف جنگ میشوند. انسانهایی که از بدو تولد، در خدمت ارتش قرار میگیرند بلکه، یکیشان تبدیل به یک سلاح انسانی شود تا کشت و کشتارهای آن ارتش، بیشتر و بیشتر بشود و خود آن کشور، به قدرت دروغینش دست پیدا کند. قطعاً آن لحظهای که نسخههای شکست خورده "خشم" با موستانگ و هاوکآی و دیگران مبارزه میکنند، به عنوان یکی از ترسناکترین لحظات FMA در خاطرمان باقی میماند.
پرخوری، شخصیتی است که در نگاه اول مورمورکننده به نظر میرسد. ضدگلوله است و هیچ ضربهای، او را از پای در نمیآورد و هر لحظه منتظر است کسی را بخورد! اما وقتی قضیه وحشتناکتر میشود که چهره اصلیاش را به نمایش میگذارد. وقتی که از بدنش دهان باز میکند و چشمی نمایان میشود، ما با ترسناکترین آنتاگونیست FMA آشنا میشویم. پرخوری مانند یک سگ، برای شهوت بود و مرگ او، ضربه دردناکی به پرخوری وارد میکند و دنبال گرفتن انتقامش میرود. هرچند در یک لحظه تلخ، توسط غرور خورده میشود و قدرتش، با قدرت غرور ترکیب میشود. در یک پیچش غیرقابل انتظار، مشخص میشود که او تلاش ناموفق کوتوله درون فلاسک برای ساخت یک دروازه است. شکستی که نشان میدهد هومونکلوس، آنقدرها هم که فکر میکند، قدرت تمام و کمال را ندارد.
تنبلی، نسبت به بقیه هومونکلوسها حضور کمتری دارد. خوب تونل میکند، ناگهان سرعتش را زیاد میکند، قدرت فوقالعاده زیادی دارد و فکر میکند زندگی در این دنیا برایش زیادی ست است! چون هر لحظه باید جا به جا شود و کاری انجام دهد. اما از طرفی، غرور را داریم. بحث این شخصیت شد، واقعاً چه کسی فکرش را میکرد سلیم، آن پسربچه بامزه، یک هیولا باشد؟ شخصیتی که در یک پیچش مغز بترکان وارد داستان شد و همانند سایه، همه را زیر نظر خودش میگرفت.
بگذریم، غرور اولین هومونکلوس خلق شده است. کسی که همه را ضعیف و دست پایین میشمارد و هیچ اهمیتی به احساسات نمیدهد. حتی با آنکه مثلاً مادرش، او را از مرگ نجات میدهد، هیچ احساسی در وجودش ایجاد نمیشود. برای اینکه غرور، به قدرت بیشتری دست پیدا کند، هرکاری میکند. حتی به خودش اجازه میدهد یکی از اعضای خانوادهاش، یعنی پرخوری را از بین ببرد و قدرتش را در اختیار بگیرد. غرور، گناه بزرگی است. در نهایت، توسط اد و با دخالت کیمبلی، از بین میرود و مشخص میشود که او، تنها یک جنین ضعیف و بیدفاع است. و سلیم دوباره زندگیاش را از نو، شروع میکند.
به دوتا از کاریزماتیکترین و جذابترین هومونکلوسها میرسیم. از حسادت شروع میکنیم، کسی که حکم رمزی بولتون را برایم دارد! هیچ عمل زشتی نیست که از او سر نزده باشد. او جنگ ایشیوال را شروع کرد، هیوز را کشت و از گرفتن جان دیگران، لذت میبرد. اما در باطن، او یک خزنده زشت و حال به هم زن بیشتر نیست. او برای پوشاندن این زشتی، از قدرت سنگ فلاسفه استفاده میکند و خودش را در قالب یک انسان با هیکلی جذاب نشان میدهد. اما این پایان راه او نیست! حتی وقتی که میخواهد قدرتمندترین فرد میدان مبارزه باشد، خودش را به یک سگ غول پیکر وحشتناک تبدیل میکند. سگی که بدنش را، روح افراد مرده تشکیل میدهد که درخواست مرگ میکنند، بلکه بتوانند به آرامش برسند.
حسادت، یکی از دردناکترین مرگهای FMA را دارد. وقتی که به ضعیفترین نسخه خود تبدیل شد، در نهایت بعد از یک سخنرانی دردناک، خودکشی میکند. در آخرین لحظات، سعی میکرد با تحریک دیگران، آشوبی به پا کند و دوباره قدرت پیدا کند. اما در نهایت، میگوید که به انسانها حسادت میکرده است. تمام هدف این خزنده سبز رقت انگیز، این بوده که شکلی مناسب داشته باشد و بتواند مانند آدمها، یک زندگی خوب داشته باشد. هدفی که به آن نرسید و به جایش، بیشتر سعی میکرد آدمها را از چیزهای خوبی که دارند، دور کند.
در نهایت به طمع میرسیم. کسی که دوبار در طول FMA دیده شد. یک بار در قالب یک شخصی دیگر و سپس، وجود لین یائو را در اختیار میگیرد. طمع همواره دنبال این است که بر روی تمامی قلههای جهان بایستد و صاحب همه چیز باشد. هرچند بعد از اینکه وارد وجود یائو میشود، شخصیتش به سمت مثبت شدن سوق پیدا میکند. شخصیت منفی طمع، با شخصیت مثبت یائو ادغام شده و این، سبب بوجود آمدن یکی از بهترین زوجهای FMA میشود.
پدر، هومونکلوس یا کوتوله درون فلاسک، به نوعی خدای این هفت موجود محسوب میشود. موجودی که به سبب قدرت بسیار زیادش نسبت به انسانها، توانست سر پادشاه زرکسیس را شیره بمالد و بعد از اینکه چندین تاج خونین پدید آمد، روح تمامی کشته شدگان را در اختیار خود بگیرد و سنگ فلاسفه را خلق کند. هومونکلوس، حال حس یک خدا را دارد. اما برایش کافی نیست. او آنقدر طمع دارد که تصمیم میگیرد در قالب بدن هوهنهایم، به هدفش برسد. شکستهایی که میخورد، در طول داستان به نمایش داده میشوند. با تمام این وجود، او به شکلی که واقعاً است میرسد: یک موجود ابری که انگار بیل سایفر است و در برابر خدا، هیچ قدرتی ندارد.
ژینگیها: دنیای FMA تنها به شخصیتهای آمستریسی و زرکسیسی محدود نمیشود. از بخش دوم، ما با چهار شخصیت دوست داشتنی و بامزه از سرزمین ژینگ آشنا میشویم. لین یائو که شاهزادهی یکی از قبایل ژینگ است و سعی دارد با پیدا کردن سنگ فلاسفه و تحویل آن به امپراطور ژینگ، رتبه خود و قبیلهاش را بالا ببرد. او برای این کار، از دو نفر به نام فو و لان فان، که رابطه پدر بزرگ نوهای دارند، کمک میگیرد. وجود می چانگ، داستان را جذابتر میکند. دختربچهای که به همراه پاندایی (گربه؟!) به نام ژئو می، هدفی همانند یائو دارد. او نیز شاهزاده است و سعی دارد با تقدیم کردن سنگ فلاسفه به امپراطور ژینگ، قبیلهاش را از فقر و مصیبت، نجات دهد.
هرچند روند داستانی هیچوقت به سمتی نمیرود که این دو، برابر یک دیگر قرار بگیرند و سر آن مبارزه کنند، اما در داستانهای موازی، به خوبی به آنها پرداخته میشود. یائو شوخ طبع، شکمو و به شدت فرض و باهوش است. همیشه در پی آن است که دو نگهبانش را بدون آسیب نگه دارد و نگذارد صدمه ببینند. هنگامی که با سنگ فلاسفه رو به رو میشود، به سبب طمعی که به آن دارد، دارای دو شخصیت میشود.
یائو نشان میدهد که در ذات هر آدمی، یک ویژگی و گناه زشت وجود دارد. برای او، این گناه طمع بود. هرچند در ادامه سعی میکند که قدرت بدنش را به دست بگیرد و نگذارد طمع، تمامی بدنش را در اختیار داشته باشد. یائو، خستگی ناپذیر است و تا زمانی که به هدفش نرسد، به خودش اجازه متوقف شدن نمیدهد. از طرفی، بعد از کلی کش و قوس، تعادلی میان خودش و طمع به وجود میآورد تا در جریان مبارزات، بتوانند با یکدیگر پیروز میدان باشند.
لان فان و فو، دو تا از جان سختترین شخصیتهای FMA هستند. آنقدر در مبارزه حرفهای هستند که شکست دادنشان کار سادهای نیست. فو، یکی از دردناکترین و مریضترین مرگهای انیمه را به نام خودش ثبت کرده است. هرچقدر او در مبارزه و چالاک بودن، استاد است، اما در نهایت توسط شاه بردلی تحقیر شد. هرچند به لطف بوکانیر، توانستند ضربهای به بردلی وارد کنند. لان فو هم مانند پدربزرگش، حاضر است از همه چیز بزند تا به یائو کمک کند به هدفش برسد. یک تیم درجه یک و باحال!
می چانگ، شخصیت چندان عمیقی ندارد. یک دختربچه که بحث کیمیاگری شرقی را وارد داستان میکند. علاوه بر آن، باهوش و زبان دراز است و برای رسیدن به هدفش، تسلیم نمیشود. نگاه معصومی که دارد، سبب میشود می چانگ، به یکی از بامزهترین و دوست داشتنیترین شخصیتهای داستان تبدیل شود. ژئو می نیز یک گذشته همانند پاندای کونگ فو کار (!) دارد که کاری میکند به دوست داشتنیترین حیوان FMA تبدیل شود.
ایشیوالیها: ایشیوالیها، جز مظلومترین و بیچارهترین نژادهای داستان به شمار میروند. افرادی که درگیر جنگی ناخواسته شدند و در پی گرفتن حقشان، به فجیعترین شکل ممکن قتل عام شدند و آنهایی که زنده ماندند، دیگر جایی برای زندگی نداشتند. بعضیهایشان به مخروبههای زرکسیس رفتند یا در حومه سرزمین آمستریس اقامت کردند. اما یکی از آنها، با استفاده از دست نوشتهها و دست برادرش، به کیمیاگری روی آورد تا بتواند انتقام ایشیوالیها را از آمستریسیها بگیرد. یک ضدقهرمان فوق العاده به نام اسکار.
اسکار نمونه موفق به تصویر کشیده شدن یک ضدقهرمان است. کسی که دو نفر را به ناحق کشت و سعی داشت بسیاری از کیمیاگران ایالتی را به قتل برساند. برای توجیه کارش، خودش را نمایندهای از خدا معرفی میکند. اما از ته وجودش، به چنین چیزی باور ندارد. چنین حرفی، تنها کمی مقبولیت به او میبخشد و کاری میکند که کمتر، نسبت به قتلهایش عذاب وجدان داشته باشد. وقتی که اد خود را سپر بلای وینری میکند، متوجه میشویم همچنان یک سری احساسات درون اسکار در جریانند.
در ادامه، اسکار بعد از کلی مبارزه و درگیریهای شدید بین برادران الریک و تیم موستانگ، میفهمد که جنگ ایشیوال دقیقاً زیر سر چه کسی بوده است. تغییر موضع دادنش، دیر است اما بالاخره، تصمیم میگیرد این چرخه نفرت را بشکند و به اد و آل کمک کنند تا هومونکلوسها را از بین ببرند. در نقطه مقابل اسکار، مایلز قرار دارد. ویژگی برجسته ایشیوالیها رنگ پوست سبزه و چشمان قرمزشان است. مایلز در ارتش، بخش شمالی آمستریس مشغول به فعالیت است و سعی دارد از راه خوبی، حق ایشیوالیهای کشته شده را بگیرد.
مایلز خیلی وقت است که از این چرخه بیپایان نفرت و خون آشنا شده است و میداند اگر خودش هم مانند آمستریسیها، در پی کشت و کشتار بیشتر باشد، نتیجهاش چیزی جز کشته شدن افراد بیگناه بیشتر نیست. با این حال، همواره یک عینک آفتابی بر چشمانش میزند تا کسی متوجه نژاد او نشود. او از این میترسد که دیگران با فهمیدن نژادش، فکر کنند او میخواهد از آنها انتقام بگیرد یا سبب شود با او بدرفتاری شود. تلخ است، مگرنه؟
ویژگی مشترک تمامی شخصیتها، فداکار بودنشان است. به صورت تیم کار میکنند و سعی دارند به هدف والایی برسند. در آخر در جنگ مشترک بینشان، این جبهه حق است که برنده میشود و به نوعی، برای شخصیتهای مثبت پایان خوشی رقم میخورد. تمامی شخصیتها، ماندگار هستند و به موقع وارد داستان میشوند و به موقع، از آن خارج میشوند. شخصیت پردازی FMA، یک نمونه و الگو بسیار عالی برای دیگر داستانها میتواند باشد.
در این مورد، شکی نیست که دنیای FMA پر از رمز و راز و شگفتیهایی هست که تا حالا در هیچ جا ندیدهایم. سرزمینهای مختلف، دنیای پس از مرگ و علوم و فنون کیمیاگری، مواردی هستند که در طول داستان با آنها آشنا میشویم. نویسندگان FMA، آرام آرام ما را با گوشه کنار این دنیای مرموز آشنا میکنند و هربار، با آن قطار، ما را به یک مکان جدید میبرند. همچنین نوعی وسیله فلزی به نام اتومیل، یکی از مهمترین ارکان این دنیای خاص به شمار میرود. درمورد سرزمینها چیز چندانی نمیتوان گفت، اما درمورد دنیای پس از مرگ خاص آن، چرا!
حقیقتاً نمیدانم درست است این دنیای عجیب را دنیای پس از مرگ نامید یا خیر، اما جایی است که سرمنشا علم کیمیاگری و حقیقتهای جهان است. یک موجود انسان مانند بدون چهره که از خودش نور میدهد و تنها، لبخند نیشش مشخص است. نامش حقیقت است و هومونکلوس، سعی داشت به او تبدیل شود. حقیقت، نقش خدا را دارد و اگر کسی او را ببیند، میتواند بدون درست کردن دایره تبدیل، کیمیاگری کند.
در این دنیا، دو دروازه وجود دارد که یکیشان مرگ است و دیگری، زندگی. آن لحظهای که بدن آل را میبینیم و اد، به او قول میدهد دوباره بازگردد، بدون شک یکی از احساسیترین و در عین حال، مرموز ترین لحظات FMA است. آل به دلیل قضیه معاوضه، بدنش را از دست داد و اد، تنها توانست کاری کند که روحش، یک بدن فلزی را تسخیر کند. آل، تمام این مدت در آن برزخ ماند و چرا و چگونه، به آن سوی دروازه نرفت؟ سوالات دیگری در ذهن ایجاد میشود که برای پاسخشان، باید چندبار دیگر این دنیای مرموز را بررسی کرد.
سخن پایانی، این است که سفر برادران الریک و تلاشهای تیم موستانگ در برابر شرارت و به دست آوردن سنگ فلاسفه، به یکی از نابترین، بیرحم ترین و هیجان انگیز ترین داستانهایی را که تا به حال شنیدهایم تبدیل میشود. انیماتورهای FMA، تا توانستهاند صحنههای زیبا و طراحی زیبایی از شخصیتها به ما داده اند و به موقع، در طراحی صحنهها آن اغراقهای خاص انیمه را انجام میدهند تا لحظات کمدی و جالبی، پدید بیاید. تعادل بین درام و طنز، نکات عمیق درمورد زندگی، جنگ و فداکاری، نشان میدهد چقدر این انیمه، خاص و تکرار نشدنی است. اگر به من اجازه دهند، تا ساعتها درمورد FMA حرف میزنم! با این حال، به طور مفصل و تا جایی که توانستم، درموردش گفتم. بدون شک، کلمه شاهکار برای این انیمه، کم است.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
شاهکار
هرچقدر از این انیمه تعریف بشه بازم کمه.
عجب مقاله ای بود، دمتون گرم
بی نظیر..
هم مقاله هم سریال..
مقاله خیلی خوب بود خسته نباشید واقعا یکی از بهترین انیمه هایی که تابحال ساخته شده و به نظرم تو ایران خیلی کم تر از چیزی که باید شناخته شده و میدونه هر صحنه باید چی به مخاطب نشون بده
شاهکار یعنی این
یه لحظه کلمه ی برادر هودود دیدم ذهنم به سمت اساسینز رفت "\
آقا اهورا لطفا به من بگو دستت خسته نشد؟
دست مریزاد واقعا مقاله عالی و طولانی ای بود
یه ذوق نوشتن برای خودمه و یه علاقه برای نوشتن مطالب برای شما عزیزان. پس قاعدتاً اون خستگی هم در میره. خوشحالم که راضی بودین.
شاهکاری به تمام معنا