نقد انیمه JoJo’s Bizarre Adventure پارت اول تا سوم – ماجراهای عجیب جوجو
سرگرم کردن یک نفر، کار سادهای نیست. باید بدانی با استفاده از چه چیزهایی رگ خوابش را به دست بیاوری، بعد از جلب نظر او، چطور این مسیر را ادامه دهی و چگونه تمامش کنی ...
سرگرم کردن یک نفر، کار سادهای نیست. باید بدانی با استفاده از چه چیزهایی رگ خوابش را به دست بیاوری، بعد از جلب نظر او، چطور این مسیر را ادامه دهی و چگونه تمامش کنی تا آن لذت، برای او زهر مار نشود! در نویسندگی، سینما و تلویزیون، ما هزاران اثر داریم که آنقدر خوب شروع کردند و ادامه دادند اما به یکباره، چنان پایان بدی را تحویلمان دادند که حالمان از دیدن آن اثر، بهم بخورد. حال ممکن است یک اثر بد شروع شود و در ادامه خوب شود یا صرفاً در ادامه کار، خوب باشد. با این وجود، میتوان آثاری را پیدا کرد که رفته رفته چنان محشر شدند که آنها را شاهکار بنامیم. JoJo's Bizarre Adventure از آن دسته آثاری است که در میان رقبای خودش، یک انیمه خارق العاده و بینظیر است. همراه ویجیاتو برای نقد این انیمه محشر باشید.
JoJo's Bizarre Adventure انیمهای در ژانر اکشن، فانتزی، ترسناک و کمدی است که بر اساس مانگایی به همین نام، نوشته هیروهیکو آراکی توسط استودیوی David ساخته شده است. داستان JoJo پیچیده نیست و سر راست است. خاندانی به نام جواستار، از اواخر قرن نوزدهم درگیر مبارزاتی با نیروهای اهریمنی و باستانی میشوند. هر پارت این انیمه، روایتگر یکی از افراد این خاندان است که راه سختی را برای شکست دادن شخصیت شرور اصلی طی میکند.
مانگای JoJo، به خاطر کمدی، مبارزات نفسگیر، بیرحمی و شخصیتهای فوق العادهاش، توانسته به یکی از محبوبترین مانگاهای ژاپن تبدیل شود. البته، نباید از طراحی منحصر به فرد شخصیتها و فضای انیمه هم چشم پوشی کرد! چیزی که در ابتدا مسخره و اغراق آمیز به نظر میرسد -که هست!- اما در ادامه، چنان شما را محو زیباییهای خاص خودش میکند که دلتان را به آن میبازید! در ابتدا، دیدن دو پسر جوان که هیکلهایی هرکول مانند دارند، ممکن است شما را از ادامه دیدن منصرف کند. یا اینکه، این شخصیتها در هر موقعیتی باشند شروع به گرفتن ژستهای عجیب میکنند! این موارد، امضاهای خاص انیمه هستند تا بتواند خودش را از رقبای خودش جدا کند و به خوبی این کار را انجام میدهد. در ادامه، چنان انیماتورهای JoJo در طراحی صحنهها و شخصیتها پیشرفت چشم گیری دارند که نظرتان را بابت عجیب بودن این انیمه در بخش طراحی پس میگیرید.
در بخش صداپیشگی، JoJo بینظیر عمل کرده است. سوگیتا توموکازو و اونشو ایشیوزیکا، به ترتیب در بازه سنی جوانی و کهنسالی جوزف جواستار، توانستند یکی از بهترین شخصیتهای این انیمه را خلق کنند. علاوه بر این دو، بقیه صداپیشگان آن حس هیجان، شادی، غم و عصبانیت را به خوبی منتقل کردهاند تا در بخش صداپیشگی، با یک اثر درجه یک و درخشان رو به رو باشیم.
و اما، بخش داستانی JoJo. نمیدانم تا چه حد با این حرف من موافق هستید، انیمه JoJo حالتی همانند فیلمهای جان ویک، دنیای سینمایی مارول و... دارد. منظورم فیلمها و آثاری هستند که آمدهاند شما را به یک سفر هیجان انگیز و سراسر اکشن و مبارزه ببرند. سعی ندارند به زور پیامی به شما بدهند یا به چالش بکشانند (هرچند لحظات غمگین و تفکر برانگیز کمی هم ندارد). JoJo تمرکزش بر روی مبارزات است. بر روی جنگ بیپایان جواستارها با دیو (Dio)، موجودات باستانی و دیگر شرورها. طراحی جذاب، صداپیشگی فوق العاده و موسیقیمتنهای زیبا برای خلق چنین چیزی کافی نیستند. بلکه، یک خط داستانی باید به این عناصر اضافه شود که در سطحی بالا قرار داشته باشد. در ادامه متن، امکان اسپویل شدن انیمه وجود دارد.
پارت اول: Phantom Blood
متاسفانه باید این قضیه را قبول کرد که پارت اول جوجو، تنها پایان خوبی دارد. دوازده قسمت عجیب که کم همانندش پیدا میشود. اول اینکه، وارد شدن به سریال سخت است. شاید برای کسی که بار اول دیدنش را شروع میکند، از طراحی شخصیتها گرفته تا نحوه داستان گویی، عجیب و خسته کننده به نظر برسد، اما در ادامه راه متوجه میشویم که همه این موارد، آجرهایی هستند که در ادامه یک ساختمان بزرگ و زیبا را بسازند. از همان قسمت اول، JoJo شروع به ساختن خودش میکند. معرفی کردن خاندان جواستار، آنتاگونیست اصلیاش، دیو و در نهایت، خشونت عجیبش، اولین چیزهایی هستند که در قسمت اول یافت میشوند.
JoJo همانقدر که جذاب است، بیرحم نیز است. جاناتان، به یک باره تبدیل به شخصی قدرتمند نمیشود و از طرفی، دیو به خاطر انگیزهای که دارد، همواره در پی راهی است که به او صدمه بزند. معشوقهاش را اذیت میکند، سگش را میکشد و برای او پاپوش میدوزد. از طرفی، خود دیو برتری کاملاً انکار ناپذیری بر روی جاناتان، در ابتدای سریال دارد. همان قسمت اول، یک مقدمه مختصر درمورد فضا و المانهای خاص داستان بهمان ارائه میشود. حال در قسمت دوم، JoJo آرام آرام چاشنیهای خاصش را به داستانش اضافه میکند.
ابتدا اینکه جاناتان و دیو به شدت هیکلی و بزرگ شدهاند و انگار رابطهشان هم بهتر شده است! اما دیو همچنان میخواهد به جای بالاتری برسد و قصد دارد خاندان جواستار را به نابودی بکشاند تا بدین صورت، بیشتر بتواند به جای بالاتر برسد. در مقابلش، جاناتان بالاخره از پسری ضعیف و دست و پا چلفتی، به یک پسر نمونه تبدیل شده و میخواهد مایه افتخار پدرش باشد. این تنش و رقابت، سبب میشود که در ادامه حضور شخصیتایی از جمله اسپیدواگن، جک د ریپر و در نهایت، زپلی وارد داستان میشوند و آرام آرام داستان را از قبل گرمتر میکنند.
در قسمت سوم ما شاهد اولین مبارزه "جوجویی" هستیم! مبارزات JoJo پر از حرکات عجیب، ژست گرفتن و پیچشهای غیرمنتظره است. اصولاً این به خودی خودش عجیب است که بیایی شروری که شکل درست حسابی به خودش نگرفته را در مبارزهای بازنده اعلام کنی! مبارزهای که نقطه شروع تمام داستان JoJo و متولد شدن یکی از بهترین آنتاگونیستهای دنیای انیمه، یعنی دیو است. او توسط ماسکی عجیب، به یک خون آشام به شدت قدرتمند تبدیل شده است و از طرفی، همچنان به دنبال کشتن جاناتان است. در اینجا، این زپلی است که در یک زمان خوب وارد داستان میشود.
با حضور زپلی، اولین قدرت خاص و عجیب داستان به نام "هامون" به ما معرفی میشود. هامون قدرتی عجیب ولی جذاب است و این موضوع، سبب بیشتر متفاوت نشان دادن انیمه میشود. بعد از تمریناتی که زپلی با جاناتان انجام میدهد، وقت آن است که به سراغ یک مبارزه دیگر با دیو برویم تا ببینیم این قضیه در نهایت به کجا ختم میشود. تا کنون، مخاطب متوجه شده است که دارد یک داستان مختصر را تماشا میکند که به مبارزه کردن با شرور اصلی ختم میشود. از اینجا، JoJo همین امضای خودش را پای کارش میزند: ارائه کردن مبارزاتی سرگرم کننده و نفس گیر.
از اپیزود بعدی تا اپیزود آخر، مبارزه نفس گیر جاناتان با دیو را در بر میگیرد. دیو حریفی نیست که به راحتی شکست بخورد و آنقدر کم عقل نیست که گول زدنش ساده باشد. او بسیار باهوش است و چیزی که از الان مشخص میشود، این است که باید سر هر مبارزهای که او در صحنه ظاهر میشود، منتظر اتفاقی غم انگیز باشیم. به طور کل، تمامی مبارزات JoJo یک مولفه خاص دارند و آن، بیرحم بودنشان است. با مرگ وحشتناک زپلی، این موضوع ثابت میشود که قرار نیست یک انیمه فانتزی که شوخ طبع است و قرار است از اول تا آخرش لحظات خوشی را تجربه کنیم را ببینیم!
چیزی که قضیه را جالبتر میکند، این است که ما تازه در ابتدای داستان هستیم! جاناتان به آن صورت مهارت در استفاده از هامونش ندارد و در نهایت به لطف زپلی، موفق به شکست دادن دیو میشود. هر مبارزه و نبردی که در JoJo نشان داده شده، پر از پیچش و لحظات هیجان انگیز است. ما دوباره در اپیزود هشتم شاهد شکست خوردن دیو در پس از مبارزاتی هیجان انگیز و نفس گیر هستیم. اما در اپیزود نهم، سریال نشان میدهد که تا به کنون ما در حال خواندن مقدمه کتاب بودیم و این اپیزود، حکم آخرین پاراگراف این کتاب را دارد!
وارد شدن به دنیای خاص JoJo تا حدی خسته کننده است. سریال دارد مانند یک نقاش طرح اولیه نقاشی شاهکاری را میکشد که قطعا کمتر جذابیتی دارد. تا به کنون این انیمه به اتفاقات تاریخی سرک کشیده و آن ها را وارد داستان کرده است. به طور خشنی دنیایش را نشان میدهد که پر از اتفاقات وحشتناک است. لحظهای که مادر بچهاش را برای دیو میکشد را به یاد آورید! آخر چه کسی انتظار دارد اول کار همچین چیزی را ببیند؟! و سپس مرگ زپلی، شخصیتی که با ظاهر جذاب و باهوشیاش برای مدتی در دل مخاطب جا باز کرد و سریع به طور ناراحت کنندهای از داستان حذف شد.
اپیزود نهم، مرگ جاناتان را روایت میکند. دیگر او از پسری دست و پا چلفتی به مردی محترم تبدیل شده و وقت آن است زندگیاش را همراه با همسرش در جایی دیگر ادامه دهد. اولین چیزی که ما را شوکه میکند، آن دیوانگی است که دیو به لطف موجودات زامبی مانندش در کشتی به وجود میآورد. سپس با ضربه زدن به گلوی جاناتان، لحظاتی نفس گیر شکل میگیرند که الان، دقیقاً قرار است چه اتفاقی بیافتد؟ JoJo میداند چه هنگام کاری کند که تماشاچیاش نفسش را در سینه حبس کند و به تمامی پیش بینیهایش بخندد. بعد از اینکه جاناتان از آخرین هامونش برای محافظت از ارینا و نوزادی که در آغوش او است استفاده میکند.
دیو از چیزی خبر ندارد و در آن آتش سوزی در حال کری خواندن برای جاناتان مرده است. قطعاً مردن یک پروتاگونیست آن هم در ابتدای راه و در حالی که مخاطب درکی از جهان پیش رویش ندارد، ضربهای سنگین است! در واقع، هرچه ما قرار است در اپیزودهای پیش رو ببینیم، یک مثال سادهاش در پارت اول انیمه برایمان زده شده است. ما باید آماده مرگ، شوخی، خنده، گریه و بیرحمیهای فراوانی باشیم. اگر کسی توانسته این نه اپیزود آغازین را تحمل کند، باید به خودش تبریک بگوید! زیرا اکنون برای یک ماجراجویی دیوانهوار تمام عیار آماده شده است!
پارت دوم: Battle Tendency
میتوانیم بگوییم بعد از یک پارت تقریباً خسته کننده با پایانی شوکه کننده، با پارتی طرف هستیم که از همان لحظه شروعش تا پایان، هیجان انگیز، درگیر کننده و حاوی ضربات روحی بدتری است! ما به قرن بیستم و دهه سی آمریکا میرویم. ارینا پندلتون، پیرتر شده و حال، یک نوه شیطان، باهوش و شوخ به نام جوزف جواستار دارد. جوزف، پسر جورج جواستار دوم است که ما در ادامه داستان، متوجه مرگ او میشویم. از سمتی دیگر، اسپیدواگن همراه با استرایزو به جایی میروند که انگار مقر همان ماسکهای پارت اول است. پیچش داستان این است که انگار استرایزو، محو عقیده و قدرت دیو شده و تصمیم میگیرد با استفاده از آن ماسک، خود را همانند او بکند.
نقطه قوت این پارت، وجود شخصیتهای بامزهتر و شیمیهای جذاب بینشان است. جوزف، یک برند جدید از قهرمانان است. شوخ، باهوش و شیطان، او حتی گاهی اوقات نحوه مبارزهاش همانند آن قهرمانانی نیست که در ذهن داریم. وقتی که انتظار میرود که در مبارزه اولش، استرایزو ناجوانمرد باشد، این جوزف است که یک مسلسل در میاورد و سپس پا به فرار میگذارد! ذهنیت او، این است که زنده بماند و به خودش سخت نگیرد. اعتماد به نفس بالا و غروری که دارد، از او شخصیتی ساخته که به بهترین شخصیت این پارت تبدیل شود.
جوزف از اول شخصیتی نیست که توانایی مبارزه بالایی داشته باشد و برای یک مبارزه خشن و بیرحم، باید برایش یک سیر داستانی مشخص کرد و او را به جایی رساند که مبارزات پایانیاش، قابل درک باشد. به همین دلیل، آراکی جهانش را گسترش میدهد و با فرستادن جوزف به مکزیک، ایتالیا و در نهایت سوییس، شروع به بهتر کردن داستان سراییاش میکند. نکته دیگر، این است که برای به چالش کشاندن یک شخصیت و ارتقا دادنش، باید نقشهای مکملی هم به داستان اضافه شوند. چیزی که در پارت اول آراکی در آن موفق عمل کرد، خلق شخصیتهای مکمل باحال و دوست داشتنی بود.
در اولین مبارزه جوزف، این قضیه به مخاطب ثابت میشود که بله، او باهوش است و از روشهایی استفاده میکند که معمولاً از هر قهرمانی نمیبینم. اما در مبارزه دوم میفهمیم که او ممکن است در نبرد با Pillar Men، نتواند چنان موفق عمل کند. سانتانا که میشود گفت حکم نوچه و نسخه درجه پایینتر آنان را دارد! بدین صورت او را به سختی انداخت و حال جوزف، باید به رم برود بلکه بتواند از فاجعه جلوگیری کند: نگذارد Pillar Men بیدار شوند. اما همه ما میدانیم باید دوباره آنان بیدار شوند تا داستان ادامه پیدا کند.
در این بخش، ما با شخصیتی به نام استروهایم آشنا شدیم که حاضر است هرکاری کند که مقام خودش را بالا ببرد و نازیها را قوی و قویتر کند. در نهایت، استروهایم به نظر میرسد از بین میرود. حال جوزف باید به رم برود. دوباره مکانی دیگر و این بار، یک شخصیت جدید که بیاید و او را بیشتر به چالش بکشاند. سزار (شییزار) آنتونیو زاپلی، از همان لحظه حضورش نشان میدهد هم جدیتر و هم قویتر است. سزار از این بابت ناراحت است چرا پدربزرگش، به خاطر ضعیف بودن پدربرزگ جوزف در مبارزه، خودش را فدا کرد و اگر هیچوقت جوزف نبود، الان او هم زنده بود. شخصیت سزار، میاید و یکی از مفاهیم اصلی داستان را به چالش بکشاند: فداکاری و از خود گذشتگی.
حال هرجور که است، جوزف، اسپیدواگن و سزار به کلوسوم میروند و امیدوارند فرصت برای جلوگیری از بیدار کردن Pillar Men دیر نشده باشد. به هر حال، راه برای آشنایی با سه شرور رعب آور و به شدت قوی مهیا شده است. وامو، اسیدیسی و کارس، آنتاگونیست اصلی، بیدار شدهاند و هر آلمانی آنجا بود را کشتند. این سه نفر، نماد آن شرورهای عشق مبارزهاند که حاضرند هزار بار دست حریفشان را بگیرند و بلندشان کنند تا دوباره با یک ضربه شدید، آنها را پهن زمین کنند و دوباره با ضربهای بدتر، او را تحقیر کنند. نکتهای دیگر که شخصیت پردازی آنان را مقداری عمیقتر میکند، انگیزه و گذشتهشان است.
در زمانهای خیلی خیلی قدیم، یک نژاد باستانی از انسانها بسیار قدرتمند، در بالای هرم قرار داشتند و از انسانهای ضعیفتر تغذیه میکردند. اما یک مشکل وجود داشت و آن، این بود که به نور آفتاب حساساند. اما بدون توجه به این نقطه ضعف، آنان روز به روز قویتر میشدند و جمعیت هم به طور کلی، کمتر میشد. کارس، بیشتر میخواست. همین شد که اون ماسکها را خلق کند و بقیه به خاطر هوشی که کارس داشت، میدانستند اگر همین صورت پیش برود دیگر کسی باقی نخواهد ماند. اما هیچکس توانایی مبارزه با او را نداشت و کارس هم بدون رحم، همه را، حتی پدر و مادرش را کشت. در نهایت، با همکاری اسیدیسی، وامو و سانتانا، تصمیم گرفتند به نحوه خودشان، به این جهان حکومت کنند.
۵۰۰۰ قبل از وقایع Battle Tendency، دوباره آنان بیدار میشوند و تعداد زیادی از انسانها را با آن ماسک، قدرتمند و برده خود میکنند. در انتهای این آزمایش، کارس متوجه میشود که سنگ قرمز آجا، کلید قدرتمند کردن آنان است. خب، دوباره به خواب میروند تا ببیند چه زمانی مناسب است. کارس، از آن افرادی است که میگویند در این جهان، جایی برای ضعیفان نیست. عقیده جالب او، ساختن و قدرتمند کردن دیگران است و اینکه بیاید وضع مناسبی را برای تمام افراد فراهم کند، دست به حذف کردن میزند. شخصیتی بیرحم، قدرتمند و ترسناک، کارس میتواند با به دست آوردن سنگ قرمز آجا، خدا شود و هیچکس هم نتواند جلوی او را بگیرد.
در نهایت، Pillar Men نشان میدهند که نه سزار نه جوزف توانایی مبارزه با آنان را دارند. هم انگیزه قویتری دارند و هم قدرت بیشتری. حال آنان به یک منجی نیاز دارند و او کسی نیست جز لیزا لیزا. یک کاربر هامون که نه مغرور است و نه همه چیز را به شوخی میگیرد. او چهره یک استاد سخت گیر را دارد که باید ماموریتش را به درستی انجام دهد: آموزش دادن جوزف و سزار برای رسیدن به هدفشان و البته، نجات دادن جوزف از آن حلقههای مرگ. سی و سه روز و در این مدت، داستان این فرصت را دارد ما را بیشتر با شخصیتها و فضا آشنا کند.
لیزا لیزا با کمک دو شخص دیگر، مسینا و لاگینز شروع به آموزش دادن به آن دو میکنند. با اینکه این دو زمان کمی در داستان هستند، اما مرگشان به موقع است و شعله داستان را برافروختهتر میکند. مرگ آن دو، سبب میشود با شخصیت ایسیدیسی بیشتر آشنا شویم. او مغرور و تا حدی مکار است و دقیقاً، نشان میدهد اگر جوزف یک شخصیت منفی بود، چه شکلی میشد. حالا چه چیزی بهتر از اینکه این دو را در مقابل هم بگذاریم؟ یک مبارزه و یک برد برای جوزف و حذف ایسیدیسی، باعث میشود کمی به جوزف امیدوار بشویم تا بتواند در مبارزات پایانی، بر کارس و وامو غلبه کند.
آراکی در Battle Tendency میخواهد المانهای دیگری به JoJo اضافه کند و یکی دیگر از آنها، نحوه بازگشت یک شخصیت است. در سفر به سوییس و ادامه ماجراجویی، بازگشت و جبهه شخصیت استروهایم، از او یک ضدقهرمان باحال میسازد. از سویی دیگر، مبارزهای که اتفاق میافتد نشان میدهد که نه تنها جوزف، بلکه سزار و لیزا لیزا کار سختی برای شکست دادن کارس و وامو دارند.
در بالا گفتم که سزار آمده تا مفهوم وفاداری و فداکاری را زیر سوال ببرد. و این کار را هم میکند. یک مبارزه نفسگیر و خشن با وامو و در نهایت، غرور بر او چیره شده و همان کافی است شاهد مرگ غم انگیز او باشیم. سزار از همان ابتدا نمیخواست همانند پدربزرگش، جانش را فدای یک جواستار کند. او میخواست انتقام بگیرد، همین و بس. بله، او در چند جا به کمک جوزف و دیگران میاید اما هدف او از اول این نیست. همانطور که شباهتی بین مرگ او و ویل زپلی نیست. ویل خودش را فدا کرد تا جاناتان، برنده مبارزه شود اما سزار، آن هدف مشترک را فدای انتقام خودش کرد و در نهایت، به غمانگیزترین شکل ممکن کشته شد.
آراکی رسماً نیامده همانند کلیشههای روز و روتین، یک داستان دیگر بسازد. حتی مرگها هم کلیشهای نیستند. با اینکه شما میتوانید روند داستان را حدس بزنید، اما نحوه اتفاق افتادن نقاط اوج و مهم، قابل پیش بینی نیست. مرگ همیشه در بدترین جای ممکن و به شوکه کنندهترین نوع خود رخ میدهد. در JoJo، شخصیتها همه هدف دارند و این چیزی است که آن را باارزش میکند. هیچ شخصیتی، اضافه نیست و حرکت مسخره انجام نمیدهد. آراکی در این پارت، خودش را به چالش میکشاند و چنان برای خودش، سقف انتظارات را بالا میبرد که مجبور باشد در ادامه کار، چیزی بهتر ارائه کند.
شخصیتها همه دقیق هستند و در ادامه داستان، شخصیت فرعی ویرد بک مهر تاییدی بر قضیه میزند. در پارت اول، دیو شخصی بود که با حقه تطهیر و کمک به افراد، چه پست چه بالا، وفاداری آنان را میخرید. دیو توانست زنی را دیوانه کند که نوزادش را بکشد و کارس، یک شخصیت ضدزن که معتقد است حقشان فقط کتک خوردن است را قانع کند که نگهبانش باشد. به هر حال، ویرد بک شکست میخورد اما همین موضوع، در پارت بعدی ثابت میکند که یک انسان، فارغ از مقامش، تا چه حد تشنه قدرت است و حتی اگر بهای رسیدن به این قدرت، کشته شدن برای کسی باشد.
داستان ادامه میابد و ما چند لحظه نفسگیر مربوط به عطش کارس برای رسیدن به سنگ قرمز آجا و از پشت خنجر زدن و سپس، حقه لیزا لیزا را میبینیم. در نهایت، همه چیز دست به دست هم میدهند که وارد مبارزات نفسگیر پایانی شویم. لیزا لیزا در برابر کارس و جوزف در برابر وامو. خب در مبارزه با وامو، اتفاق عجیبی میافتد: ما عاشق یک شخصیت شرور میشویم و آن هم، کسی است که سزار عزیزمان را کشت! بله، وامو یک شرور بامرام است که تا آخرین لحظه مبارزه میکند و وقتی میبیند دیگر راهی برایش نمانده، مرگ را میپذیرد و از مبارز بابت به چالش کشاندنش تشکر میکند. او در مبارزه کمترین فریب و حیله را به کار میبرد و در نهایت، به یکی از بهترین شرورهای داستان تبدیل میشود.
برخلاف ایسیدیسی که وقتی میبیند دارد مبارزه را میبازد و برخلاف کارس که تنها به برد اهمیت بدهد، وامو میخواهند یک بد خوب باشد. ما متوجهایم که او بد است، اما رو مخمان نمیرود، از صحنههای مبارزه او لذت میبریم و چه بسا، میخواهیم دوباره باشد و با لذت ببینیم که قهرمان داستان را لت و پار کند. اما کارس، از همان شروع مبارزه خیانت کرده و به صورتی ناجوانمردانه، سنگ آجا را به دست آورده و به خدا تبدیل میشود. اما در همان لحظه، هم استروهایم در صحنه حضور دارد و هم اسپیدواگن. اما مرکز ماجرا، لیزا لیزا است.
چه چیزی بهتر از اینکه حقیقت هولناک در بدترین زمان ممکن رو بشود؟ بله، اگر برای ما باشد مزخرف است! اما خودتان را تصور کنید که چند سال بعد همان را با آب و تاب و هیجان برای دیگران تعریف میکنید، باحال است مگر نه؟! اگر در یک مدیوم باشد که چه بهتر، ما که آن شخص نیستیم! هیجانی است که نصیبمان میشود و اگر این اتفاق به موقع بیافتد، که چه بهتر. در یک پیچش متوجه رابطه لیزا لیزا با جوزف میشویم. یک اتفاق که به لطف دید زدن جوزف، ناجورتر هم میشود! اما بعد از مبارزه اول جوزف و کارس، متوجه میشویم که قضیه لیزا لیزا یا الیزابت، تنها برای فداکاری و نابود کردن یک نفرین بود.
الیزابت فهمید چه بر سر جاناتان دوم آمده و از طرفی، میداند این ماسکهای لعنتی چنان قدرت و غرور وحشتناکی به آدم میبخشند که او را به مرز جنون میرسانند. در نهایت، مسیری است که سبب جدایی میشود و حقیقتی که بعدها، رو میشود. اما خب، کارس به یک خدا تبدیل میشود و چنان میشود که میتواند زندگی بیافریند یا عوض کند. از طرفی، جوزف به حدی رسیده که باور کنیم او را شکست میدهد اما نه! باز هم فرار کردن او را میبینیم و حقه زدن و در نهایت، در یک مبارزه سهمگین و ترسناک، شاهد شکست خوردن کارس هستیم.
آراکی هدفش خلق نبردهای حماسی و جذاب است و نیامده مفاهیم عمیق و فلسفی را وارد داستانش کند. چه بسا، شاید بشود از این افسانه جذاب چندین و چند حرف زیبا بیرون کشید. JoJo یک اثر داستان محور است که با همان داستان، شخصیتها هم پرورش میابند و به دنبالش، مفاهیم به خوبی شکل میگیرند. سیر داستانی همانقدر که ریتم تندی دارد، هیچگاه عجول نمیشود که بگوید بیا این قسمت را هرطوری است تمام کنیم و آن مبارزه خفن را به تصویر بکشیم! نه، این اتفاق هیچوقت نمیافتد و قهرمانان و شروران داستان، هنگامی رو به روی یکدیگر قرار میگیرند که در بهترین فرم خود قرار دارند. میخواهد هفت قسمت باشد میخواهد چهل و هشت قسمت باشد، باید آن لذت جوری به مخاطب تقدیم شود که حس نکند دارد به شعورش توهین میشود.
ما از همان اول، میدانیم که شاهد یک مبارزه خفن و پر از پیچش هستیم اما داستان نمیاید پیش بینی مخاطبش را فدای یک غافلگیری احمقانه بکند. مثال بزنم، داستان میتوانست همه شخصیتهای منفی را در همان مبارزه اول از بین ببرد اما آیا باور پذیر بود؟ قهرمانی باور پذیر است که شکست بخورد، درس بگیرد، بیاموزد و سپس، شاید شانسی باشد که بتواند شرور را شکست بدهد. مانند آن است که بیایید و یک همبرگر سفارش دهید. شما میدانید که چگونه یک همبرگر آماده میشود اما چیزی که آن را خوشمزه میکند، نحوه پخته شدن آن و میزان ادویههای مختلف است. در نتیجه، میتوان گفت آراکی در پایان این پارت، به نحوه پختن آن همبرگر آشنایی پیدا کرده است!
شوخیهای JoJo، بهتر و بهتر شدهاند. شخصیت جوزف بیشترین بار کمدی داستان را بر دوش خود دارد و باعث میشود از بار خشونت و تاریک بودن ذاتی اثر، کم بشود. ناسلامتی، ما داریم یک داستان که هر جز آن با مرگ، جاه طلبی و غم گره خورده حرف میزنیم، چرا یک تعادل به آن نبخشیم که بتوانیم هر کسی را جذب این دنیای شگفت انگیز بکنیم؟ اما این بار، شوخیها بامزهتر هستند و حتی زشتترینشان، از مخاطب خنده را میگیرد.
در نهایت، چه از طراحی بگیرید چه از صداپیشگی، همه چیز پارت دوم JoJo معرکه است. کمتر ایرادی به آن وارد است و مخاطب را برای یک ماجراجویی دیوانهوار دیگر آماده میکند. اگر پارت اول را تحمل کردید، آراکی به عنوان جایزه و قدردانی پارت دوم را تقدیمتان میکند! اما سوال اینجاست، دیگر چه چیزی میتواند دیوانه کنندهتر از گیتار زدن با پای شخصی به منظور تحقیر کردنش، فرارهای گاه و بیگاه جوزف و آرایش زنانه و عشوه گری او باشد؟ خب، اینجا است که پارت سوم JoJo وارد کار میشود و نام این انیمه را در بین بهترینها و شاهکارها، برای همیشه ثبت میکند.
پارت سوم: Stardust Crusaders
وقتی که این پارت را تمام کردم، همانقدر که شگفت زده شده بودم، همانقدر تمامی احساساتم چنان باهم مخلوط شده بودند که نمیدانستم باید گریه کنم، بخندم یا برای قهرمانان هورا بکشم. بهترین توصیف برای این پارت، این است که اگر آراکی درBattle Tendency یک اسکچ کشیده است، با Stardust Crusaders آن اسکچ را تبدیل به یک اثر هنری معرکه میکند که هربار آن را میبینیم، فکمان میافتد و اشک در چشمانمان جمع میشود. او با الهام از دور دنیا در هشتاد روز، ما را به یک سفر بامزه، هیجان انگیز و پر از غافلگیری میبرد.
پارت سوم JoJo، از هر لحاظ نسبت به پارتهای قبلی خود غنیتر و عمیقتر است و آراکی، این بار چنان جهان و شخصیتهایش را گسترده کرده و به آنها عمق بخشیده که باید برایش بابت خلق چنین جهان، قدرتها و شخصیتهای بینظیر ایستاد و دست زد. حال این بار دقیقتر و مفصلتر به این پارت میپردازیم. اولین نکتهای که توجهمان را جلب میکند، جایگزین شدن هامون با قدرتی دیگر به نام "استند" است. ما در دو پارت قبلی دیدیم که کاربران هامون، شیوههای خاص خودشان برای استفاده از این قدرت را دارند، اما حالا آراکی که میخواهد ما را به یک سفر طولانی و مبارزات فراوان ببرد، آیا هامون جوابگو است؟
جواب ساده است: خیر! قطعاً او نیز به این قضیه واقف بود که تعداد زیادی از هواداران دلشان برای هامون تنگ میشود، اما او قدرت جدیدی به نام استند را به ما معرفی میکند. استند یک حالت شخص کمکی برای کاربرش دارد و طوری طراحی شده است که بتوان بینهایت ویژگی مختلف به آن اضافه کرد و این قدرت، از این پارت به بعد جایگزین هامون میشود. آراکی، یک بخش مهم دنیای JoJo را فدای یک چیز بهتر میکند و این ریسک جواب میدهد و شاهد قدرتی جذابتر از هامون هستیم.
چیزی که در این پارت JoJo بهتر و عمیقتر میشود، شخصیت پردازی است. ببینید، همانطور که گفتم JoJo اثری برای سرگرمی و هیجان است اما در پارت سوم ثابت میشود که آراکی نیز عقیدهها و افکار خودش را به نوعی خواسته قاطی داستان و شخصیتهایش کند و به ما نشان بدهد. پنج پروتاگونیست اصلی، یک آنتاگونیست اصلی و چندین شخصیت مثبت و منفی، باعث شده هر بار شخصیتها با هم یا به نوبت در موقعیتی قرار بگیرند که ما شاهد وجه جدیدی از شخصیت آنها یا رشد شخصیتیشان باشیم.
جوتارو کوجو: جوتارو هیچ چیزش شبیه آن قهرمانهایی نیست که در تصور داریم. او به معنای واقعی کلمه خاکستری است. همانقدر که مغرور و از خود راضی است، همانقدر مهربان و به فکر دیگران نیز است. در همان قسمت اول، متوجه میشویم که او با قدرت خودش آشنایی ندارد و فکر میکند آن یک روح شیطانی است که حتی اجازه مرگ را هم به او نمیدهد! جوتارو این ترس را پیدا میکند که نکند اگر بیشتر بیرون باشد و برای خودش قفسی پیدا نکند، به افراد بیشتری آسیب برساند. این، همان دلیلی است که او خودش را در زندان میگذارد و از بیرون آمدن امتناع میکند.
اما آیا چنین قهرمانی با چنین خط فکریای، میتواند در برابر آنتاگونیست قدرتمند و خطرناک این قسمت، دیو، بایستد؟ خب جواب خیر است! برخلاف جوزف در پارت قبلی، جوجو تسلط بیشتری بر روی قدرتش دارد و همچنین جدی بودن او در کارهایش، باعث میشود از همین ابتدای کار، چند قدم از جوزف جلوتر باشد. بعد از بیرون آمدن از زندان به لطف جوزف و محمد آوودول، او یک مبارزه با کاکیویین دارد که در نهایت، او را از بند انگل و تحت فرمان بودن دیو رها میکند و این، نشانهای از مهربانی ذاتی جوتارو است. ما شاهد این هستیم که اگر جوتارو یک لحظه اشتباه کند منجر به مرگ او میشود اما او این ریسک را برای نجات یک غریبه پذیرفت.
در ادامه و با بدحال شدن هالی، قضیه برای همه جدی میشود اما جوتارو، متوجه میشود دیگر هیچ راهی به جز راهی یک سفر خطرناک شدن برای نجات جان دیگری ندارد. حال این فرصت را دارد که تواناییها و هوش خود را در مبارزات محک بزند و ما را بیشتر با خودش آشنا کند. در طول مبارزاتی که او تمرکز بر روی او است، متوجه میشویم که در هر شرایطی، حاضر است هر کاری برای پیروزی و برداشتن مانع سد راهش بکند و مهمتر از همه، کلمه بخشش در دایره لغات او تعریف نشده است!
جوتارو، شخصیتی است که سریع یاد میگیرد. او مانند یک ماشین تقلید است و سعی میکند از تک تک مبارزاتش درس یاد بگیرد. این ویژگی مهم او، سبب پیروزی پایانی در برابر دیو میشود. در مبارزه با رابر سول و استندش Yellow Temperance متوجه میشود که باید به جزئیات و ریزه کاریهای حریفش توجه کند و گاردش را لحظهای پایین نیاورد. در دیگر مبارزات متوجه میشود باید به نحوی از کمک دیگران به هر صورت بهره ببرد و در مهمترین مبارزات، با داربیها، یک درس مهمتر را یاد میگیرد.
دنیل تی. داربی، قمار بازی که در زیباترین (یا حداقل تا قبل از مبارزات حماسی پایانی سریال) جذابترین مبارزه را در برابر جوتارو به نمایش گذاشت. او یک فضای گول زننده ساخت تا بتواند تک تک مسافران ما را از بین ببرد اما جوتارو، تصمیم گرفت به جای باخت نشان دادن و واگذار کردن روحش، به هر نحوی که شده نگذارد آن ترس نمایان شود. شاید این قضیه و بالا بردن شرط آن هم در زمانی که دست بدی را در اختیار داشت، سبب شد در مبارزه با دیو برای لحظهای قلبش را متوقف کند تا با خریدن ریسک، در مبارزه شانسی دیگر داشته باشد.
چیزی که این مبارزه، شخصیت جوتارو و ادامه داستان را جذابتر میکند، این است که جوتارو میفهمد برای پیروزی در یک مبارزه حتماً نباید جوانمرد باشد! بله این همان دلیلی است که او در برابر برادر داربی، به کمک جوزف تقلب! میکند و مبارزه را میبرد. متاسفانه اگر منصف باشیم، در این مبارزه آدم عوضی داستان جوتارو است اما چه کنیم، او باید میبرد و داستان ادامه پیدا میکرد! این چیزی است که از او یک قهرمان خاکستری جذاب میسازد.
در نهایت در مبارزه با دیو، او در حین مبارزه یاد میگیرد و بیشتر درمورد استند خود دستگیرش میشود. از شخصیت آنه تا جنگیدن در کنار دیگر دوستانش، او حال باید تمام آموزههای خود را جمع کند تا بهترین تصمیمات را بگیرد. در نهایت بعد از کلی پیچش، ضربات مهلک و آسیب زدن به مصر (بیشترین آسیب تا وقتی که مون نایت پایش را به مصر گذاشت!) بالاخره دیو را برای همیشه میکشد. جوتارو مسیری از ابتدای داستان تا به این نقطه از لحاظ شخصیتی طی میکند که قبول نکردن او به عنوان قهرمان برگزیده و شایان، سخت است!
جوزف جواستار: جوزف تا حد بسیار زیادی، شخصیت و منش او در پارت قبلی برای مخاطب مشخص شده، اما این بار او با چالشی جدید رو به رو است: آیا او لیاقت یک رهبر را دارد؟ خب، از همان لحظهای که او را میبینیم حس یک رهبر قدرتمند را از او میگیریم! اما علاوه بر آن، جوزف در یک سری چالشهای شخصی و مهم نیز گیر میافتد.
اول از هر چیز، جوزف کسی است که همیشه یک نفر را در کنار خودش میگذارد تا کمک دستش باشد. او بهتر میداند که گاهی اوقات شوخ طبع و بیخیال بودنش تا چه حد مایه دردسر میشود و بنابراین، ما محمد آوودول رو در کنارش میبینیم. از طرفی دیگر، او بیشتر از قبل جدی شده و در مبارزاتش، این مورد کاملاً مشهود است. قبل ما پسر جوان شوخ طبعی را میدیدیم که هر مبارزهای برایش حکم یک سرگرمی را داشت و طول کشید تا این قضیه را جدی بگیرد، اما از الان، او بدون ترس و با قدرت تمام نظر و دستورش را صادر میکند؛ حتی اگر آن دستور گرفتن چند شتر بدون اینکه بداند چگونه سوارشان شود باشد!
در کنار این موضوع، متاسفانه او همچنان در کار تیمی ضعیف است و مایه دردسر! بله، میدانم شروران این قسمت همگی کله شق و وحشی هستند، اما هر بار که جوزف با شخصی تیم شده، بیشتر آن فرد را به دردسر انداخته است. در بامزهترین مبارزه سریال با ماریا، جوزف و محمد باید نشان میدادند که واقعاً یک تیم هستند و میتوانند از پس سختترین استندها و اشخاص بر بیایند، اما در عوض مشغول کار دیگری بودند تا فقط بتوانند ماریا را دنبال کنند! در هر صورت، جوزف پتانسیل خودش را به عنوان جواستار لایق و خلف به طور تمام و کمال نشان میدهد؛ بله، حتی با در نظر گرفتن آن شوخی ترسناک پایانیاش!
محمد آوودول: آراکی میدانست که یک سری از شخصیتهایش، تنها در این پارت فرصت دارند خودشان را نشان بدهند و بنابراین، این وظیفه را داشت با روشهای مختلف، آنها را در ذهن ماندگار کند. محمد یکی از این شخصیتها است. او که به عنوان یک پسر یتیم، سعی کرد با قدرتش آشنایی پیدا کند و بدون وارد شدن در کار خلاف، زندگی کند. در نهایت، او با دیو رو به رو میشود و برای نجات جان خودش، فرار کرده و با جوزف، هم مسیر میشود؛ بلکه راهی پیدا شود تا بتوانند او را شکست بدهند.
محمد علاوه بر دانش بالایی که دارد (شاید بشود گفت باهوشترین شخصیت این پارت) در مبارزات باهوش و هوشیار است. در مبارزه با پولنهارف او بارها و بارها از روشهای مختلف استفاده کرده و لحظهای، پا پس نمیکشد و به مبارزه ادامه میدهد. اما مهمترین ویژگی او، فداکاریهایش است. اولین نشانه از فداکار بودن او، مرگ ظاهری زودهنگام در مبارزه با هال هورس و جی. جیل است. در ادامه مشخص میشود که او زنده مانده اما برای اینکه سرعت تیم را کم نکند، قبول کرد تا مدتی از آنان جدا بشود.
مهمترین لحظه، فداکاری پایانی اوست که در مبارزه با وانیلا آیس، خودش را جلوی آن توپ میاندازد و به فجیعترین شکل ممکن، کشته میشود. محمد برای زنده نگه داشتن پولنهارف، دوبار خودش را در خطر انداخت و در آخرین بار، در صورتی که تنها دو دست از او باقی ماند، مرد. در نهایت و در سکانسی زیبا، ما روح او به همراه سگش، ایگی را میبینیم که خداحافظی میکند. محمد به نوعی فداکارترین شخصیت این پارت هم به شمار میرود و این موضوع، سبب میشود این شخصیت مصری جذاب و دوست داشتنی را برای همیشه در قلبمان جای بدهیم.
کاکیویین نوریاکی: شخصیت کاکیویین، همانقدر که دوست داشتنی است، غم انگیز نیز میباشد. او توسط دیو شست و شوی مغزی داده میشود تا جوتارو و دیگر شخصیتهای داستان را بکشد. اما او "چشمانش باز میشوند" و به تیم ملحق میشود. در ادامه و دوستی جذاب او با پولنهارف، متوجه میشویم که کاکیویین در مبارزات تا چه حد مهارت دارد و چقدر میخواهد گروه را به هدفشان برساند! اما دلیل این چیزها، به نوعی تا پایان داستان مشخص نمیشود.
در مبارزه ترسناک و فوق العاده کاکیویین با Death 13، از آنجایی که کاربر استند یک نوزاد است، کسی حرف او را قبول نمیکند. او به هر دری میزند تا دیگران او را بپذیرند اما قضیه فقط بدتر میشود. در نهایت، کاکیویین او را شکست میدهد و به شیوه خودش، انتقامش را میگیرد. از سویی دیگر، همواره سعی دارد به نوعی یک شیمی بین خودش و دیگر اعضای تیم راه بیاندازد و خودش را محبوب آنان کند. کاکیویین به نحوی، حتی در برخورد با دختران، سعی دارد تصویر اجتماعی مثبتی از خودش نشان دهد.
در نهایت، هنگام مبارزه با دیو، او به دلیل نا آشنایی با قدرت او به شکلی تحقیر آمیز کشته میشود. اما بازهم به جوزف سرنخی میدهد بلکه راهی باشد تا دیو را شکست دهند. در نهایت، میفهمیم که کاکیویین مظلوم ما، از همان ابتدا به لطف این استند، او را عجیب غریب میدانستند و نتوانسته آنطور که میخواهد، به کسی نزدیک شود. به لطف جوتارو، جوزف، محمد و ژان پیر، او اشخاصی را پیدا میکند که آن تنهایی و بیکسی را فراموش کند. قضیه کاکیویین از جایی دردناک میشود که پدر و مادرش، فکر میکنند او به یک مسافرت چند روزه رفته و با این فکر که هر لحظه ممکن است او برگردد، چشم به راهش میمانند. تلخ است، مگر نه؟
ژان پیر پولنهارف: واقعاً نمیتوان نظر درستی داد که آراکی چه چیزی از جان این شخصیت میخواست! بیشک، ترسناکترین و عمیقترین پیچشهای روانشناسی و شخصیتی، مربوط به این شخصیت میشود. پولنهارف، ابتدا گول دیو را خورد و با هدف انتقام گرفتن از قاتل خواهرش، راهی شد تا از قهرمانان داستان ما، این انتقام را بگیرد. در نهایت به آنان ملحق میشود و ما، متوجه شوخ طبعی و کله شقی او میشویم. در مبارزه با هال هورس و جی. جیل، این کله شقی پولنهارف است که محمد را تا دم مرگ میبرد.
در مبارزهای حماسی و نفس گیر با جی. جیل، پولنهارف و کاکویین بالاخره انتقام مرگ خواهر پولنهارف را میگیرند و از طرفی، این کله شقی پولنهارف به نحوی باید درمان بشود. در ادامه کار، او بیشتر با تیم همکاری میکند و روند مثبتی را به نمایش میگذارد. در مبارزه با کمئو، ما میبینیم که او درخواست چند آرزو را دارد. او مانند هر کس دیگری شیفته قدرت، پول و شهرت است اما باز هم، انگار کشتن قاتل خواهرش او را آرام نکرده است. به لطف آن پیچش ترسناک و مبارزه خونین، پولنهارف متوجه میشود که باید از این قضیه به طور کامل گذر کند و نمیتوان چیزی را که به طور کامل از دست رفته، بازگرداند.
در یک مبارزه عجیب و میشود گفت جنجالی! وقتی است که پولنهارف به لطف استند آلسی، به بچه تبدیل میشود یک زن او را برمیدارد تا از او مراقبت کند. بله صحنههای این قسمت قطعاً نامناسباند (نه برای ژاپنیها!) اما در نهایت، ما متوجه یک بخش دیگر از شخصیت پولنهارف میشویم. او به نوعی، خواهان یک دست نوازش و مراقب بالای سر خود است. کسی که در شرایط بد مانند فرشته نگهبان به سراغش بیاید. همان حمام دادن شاید برای ما یک سکانس خنده دار عجیب باشد، اما برای پولنهارف یک جور خیال راحتی و آسودگی بود که به شدت محتاجش بود. اما او یاد گرفت که باید گذر کند و حال، بدترین لحظه برای به خطر انداختن جان دیگری است.
در نهایت و در مبارزه با وانیلا آیس، او دوباره شاهد فداکاری محمد است. ضربه شدیدی میخورد و از طرفی، ایگی نیز جانش را فدای او هم میکند! پولنهارف در اینجا شخصیتش کامل میشود و میفهمد تیم و فداکاری، تا چه حد ارزشمند است. پولنهارف این بار با گوشت و خون آن حس کشته شدن و انتقام گرفتن را میفهمد و همین، دلیلی میشود تا وانیلا آیس را شکست بدهد. ژان پیر، یکی از شخصیتهای شکننده و به شدت جذاب این پارت است. شخصیتی که مبارزاتی جذابتر و شوخیهای بامزهای دارد و بنابراین، به یکی از جذابترین شخصیتهای انیمه هم تبدیل میشود. شخصیتی که هربار، به دستشویی میرود، همانند وینست وگا Pulp Fiction لحظهای بعد، اتفاق ناخوشایندی میافتد!
دیو: اگر Stardust Crusaders نبود، الان دیویی در کار نبود که به یک شخصیت نمادین و جذاب در دنیای شروران انیمه تبدیل بشود! در اصل، دیویی که ما در پارت اول دیدیم، به معنای واقعی کلمه در برابر این دیو، بچه بازی محسوب میشود. ما این بار با شروری رو به رو هستیم که از هر لحاظ، بزرگتر و بیرحمتر شده و از اشتباهاتش نیز درس گرفته است. او میخواهد یک بار برای همیشه، کار جواستارها را تمام کند. هوشمندانهتر از قبل برای خودش نیرو میگیرد و از جذابیت و قدرت خودش، به خوبی استفاده کرده و وفاداری آنان را میخرد.
از طرفی، دیو به طور کامل بر استند خودش مسلط است. The World که با آن زمان را متوقف میکند و به راحتی حریفش را از پیش رو برمیدارد. از طرفی دیگر، او به قدری بیرحم میشود که برای هدفش، حاضر است جان چندین مردم بیگناه را بگیرد. بله، او نسبت به نوکرانش وفاداری و قدردانی نشان میدهد، اما وقتی خودش وارد میدان میشود، دیگر امیدی نیست کسی زنده بماند. سکانس ماشین و پیاده رو را به یاد بیاورید. هضم کردن این سکانس لعنتی، غیر ممکن است!
در نهایت، او لحظهای مغرور شده و در حالی که مبارزه با جوتارو او را جنون رسانده، حکم نابودی خود را امضا میکند. دیو، شروری است که با هیکل جذاب و نحوه ظاهر شدنش، حتی وفاداری بیننده را میخرد! او چنان تاثیری بر کل سیر داستانی JoJo گذاشته که در هر پارت، اثری از وجودش دیده میشود. در نهایت، در پارت سوم، این شخصیت به طور کامل ساخته شده و ما شاهد شروری هستیم که کمتر میتوانیم مانندش پیدا کنیم.
ایگی: بله، حتی یک سگ بداخلاق بیادب نیز به شخصیتی دوست داشتنی و خاطره انگیز تبدیل میشود! معمولاً وقتی پای حیوانات در یک اثر مطرح است، او دوست داشتنی و وفادار است و کمتر پیش میآید یک حیوان بدعنق رومخ، محبوب واقع شود. اما ایگی، به عنوان یک سگ که کاربر استند است، آرام آرام میفهمد که با رومخ بودنش، صرفاً دارد بار گروه را سنگین میکند. در مبارزه با پت شاپ، او تا مرز نابودی پیش میرود و از طرفی، مکان دیو را نیز برای تیم پیدا میکند.
ایگی هم حق دارد، برخلاف میل خودش به تیم آمد و به نوعی، مجبور شد در کنار صاحب قدیمیاش، محمد، به نوعی نیروی کمکی باشد. استند او قدرتمند و بسیار کارآمد است و در نهایت، او بعد از دست دادن یک پایش از یک دنده بودن خارج شده و به کمک تیم میآید! او جانش را فدای پولنهارف میکند تا بلکه او بتواند وانیلا آیس را شکست بدهد. در نهایت، ایگی به عنوان یک سگ بداخلاق بیادب دوست داشتنی، به دردناکترین شکل ممکن از پولنهارف خداحافظی میکند و میمیرد. نکته دیگری که مرگ ایگی ثابت میکند، این است که آراکی واقعاً از سگها تنفر خاصی دارد!
دیگر شرورها: هر شروری که وارد داستان میشود، به نوعی سعی دارد که یک یا چند قهرمان داستان را به چالش بکشاند. Gray Fly برای اولین بار کاکیویین و جوتارو را با هم تیم میکند تا کار تیمی بین دو دشمن سابق را به چالش بکشاند. کاپیتان تنیلی، به تیم میفهماند در این سفر ممکن است جان افراد دیگری نیز به خطر بیافتد و باید حواسشان به دیگران نیز باشد. در مبارزه با اورانگوتان، قهرمانان داستان ما یاد میگیرند که هر چیزی، میتواند یک کاربر استند باشد (البته، نه خوب این درس را یاد نمیگیرند!).
مبارزه با Devo the Cursed شخص پولنهارف و مهارتهایش را نمایان میکند. رابر سول نشان میدهد که در دنیای JoJo هیچکس قابل اعتماد صد در صدی نیست. هال هورس، خود شروری است که به دنبال بزدل بودنش، دنبال راهی است که بتواند جای دیو را بگیرد. او هم یک سرباز قسم خورده محسوب میشود اما دیو به او ثابت میکند که هیچوقت، قدرت لازم برای جانشینی را پیدا نخواهد کرد. جی. جیل نیز از آن روانیهای ترسناک داستان است که پولنهارف به لطف او برای اولین بار، آن حس انتقام گرفتن را درک میکند.
نِنا، به جوزف میفهماند قدرت قبلیاش دیگر آنچنان کمکی نمیکند و باید از این موضوع، گذر کرده و با استندش، راه پیروز شدن را پیدا کند. در مبارزه با Wheel of Fortune، دوباره قهرمانان داستان ما میفهمند که هرچیزی ممکن است استند باشد و نباید گاردشان را پایین بیاورند. در رو در رویی دوباره را هورس هال و این بار مادر جی. جیل، الیا جیل، پولنهارف میفهمد که هر چیزی، عواقب خودش را دارد و جوتارو، بیشتر قدرتهای استندش را کشف میکند. در مبارزه با استیلی دن، تمام گروه وارد چالشی میشوند که نباید حریف و خودشان را دست کم بگیرند. در آن بیابان گردی و نبرد با استند The Sun، خب، مشخص میشود گاهی ممکن است حریف واقعا ضعیف و احمق باشد و خود باید بیشتر دقت کنند!
مبارزه با Death 13 بیشتر دست کم گرفته شدن شخصیت کاکیویین و هوش او را نشانمان میدهد. در مبارزه با کمئو، تمایلات درونی پولنهارف آشکار میشوند. High Priestess تمامی قهرمانان داستان را وارد یک کار تیمی نفس گیر میکند. اندول قدرتهای ایگی را بهمان نشان میدهد. اوینگو و بوینگو بیشتر خودشان نشان میدهد شرورهای این قسمت، گاه ممکن است به شدت احمق باشند! آنبیوس، استند پولنهارف را به چالش میکشد و سپس، دوباره جوتارو را با یکی از دوستان خود رو به رو میکند. ماریا، یک مبارزه کمدی و جذاب را نشان میدهد و مشخص میکند که گاه ممکن است کنترل اوضاع به طور کامل از دست خارج بشود و باید به نوعی، از این اوضاع به نفع خود استفاده کنند.
مبارزه با الِسی، شخصیت پولنهارف را به یک سفر دردناک عاطفی میبرد. داربی، جرئت و کله شقی جوتارو را به خفنترین نحوه ممکن به نمایش میگذارد. دوباره بوینگو و هال هورس، ثابت میکنند که احمقها حتی اگر نحوه تغییر سرنوشتشان را بهشان نشان بدهی، از عوض کردن آن ناتواناند! مبارزه ایگی با پت شاپ، او را به چالش کشانده و میفهمد چه بخواهد چه نخواهد، باید به نوعی شر این عقاب وحشی را از سر آنان کم کند. در مبارزه با برادر کوچکتر داربی، جوتارو با این موضوع کنار میآید که گاهی، باید از روشهای دیگر برای پیروزی استفاده کرد.
مبارزه با وانیلا آیس، آن حس انتقام را به طور کامل درون پولنهارف روشن میکند اما او اینبار با تمرکز بیشتر، از آن حس استفاده کرده و انتقام ایگی و محمد را میگیرد. و در نهایت، دیو با کشتن کاکیویین نشان میدهد لحظهای برای غفلت نیست و از طرفی، جوتارو را بیشتر با استندش آشنا میکند. شرورها و مبارزات JoJo، در پارت سوم بینظیرند و هر کدام، شخصیتها را برای مبارزات نهایی خود آماده کردهاند.
روند داستانی: علاوه بر این قهرمانان و آنتاگونیست اصلی، سیر داستانی JoJo و زمان بندی و روایت هر مبارزه به نوع خودش بینظیر است. خط داستانی به نوعی پیش میرود که ما هر لحظه، آمادگی مرگ یکی از شخصیتهای محبوبمان را داریم و از طرفی دقیق نمیدانیم چگونه یک مبارزه به اتمام میرسد. تقریباً در تمامی مبارزات، دست مخاطب میآید که قرار نیست ناگهان دست کمکی از ناکجا آباد سر برسد و قهرمان دوست داشتنی ما را نجات بدهد. هر بار که شخصیتی در بدترین لحظه نجات پیدا میکند، شخص دیگری کشته میشود و ما باید شاهد این از دست دادن و گرفتن غمانگیز باشیم.
شخصیتها هر کدام به موقع وارد داستان میشوند و هر مبارزه و شرور، نوع خاصی از نبرد را به نمایش میگذارد. مبارزه با Devo the Cursed به نوعی یادآور فیلمهای ترسناک با محوریت شی نفرین شده است. مبارزه با ZZ ما را یاد اکشنهای ماشینی تعقیب گریزی میاندازد. انیا جیل (Enya the Hog) کمک دست وفادار دیو است و به لطف وجود او، شاهد یک مبارزه زامبیطور نیز هستیم! اوینگو و بوینگو، ما را به یک مبارزه کمیکی و خنده دار دعوت میکنند. مبارزه با High Priestess ما را به یاد فیلم The Thing میاندازد. همه و همه، خاص هستند و لحظه متفاوتی را برای مخاطب فراهم میکنند.
در هر مبارزه همانقدر که قهرمانان ما ضربه میزنند، ضربه هم میخورند و قرار نیست به سادگی به پیروزی دست بیابند. آنقدر ما شاهد پیچش و نقشه کشیدنهای متفاوت هستیم تا ببینیم کدام یک از غفلت حریف خود استفاده کرده و پیروز نبرد بشوند. نحوه طراحی و صداپیشگی در این صحنهها، به شدت مهم است و JoJo توانسته بهترین خودش را ارائه بدهد. ما شاهد نبردهایی هستیم که در جایی پیدا نمیشوند و از زمان شروعشان تا پایان، نفسمان را در سینه حبس میکند.
آراکی نشان میدهد که برای مبارزهای جذاب، حتما مشت و لگد لازم نیست و در قسمت جذاب قمار با داربی، هم خودش و هم داستان را به چالش میکشاند. مبارزات حماسی و بزن بهادری جزئی جدایی ناپذیر از JoJo هستند که او این قانون نانوشته را زیرپا میگذارد. نحوه طی شدن و شرط بالا بستن جوتارو و آن پیچش مغز بترکان پایانی، نشان میدهد که مبارزه خوب، میتواند حتی در قالب دیالوگ و کل کل خودش را نشان بدهد! این موضوع و تفاوت، سبب شده پارت سوم JoJo بیشتر از قبل لایق کلمه شاهکار باشد.
امتیاز مثبت دیگر Stardust Crusaders نسبت به دو پارت قبلی، تیتراژهای آغازین و پایانی جذابتر است. در قسمتهای پایانی، با خلاقیتی جذاب و عوض کردن کامل لحظات پایانی تیتراژ، مخاطب را به خوبی برای مبارزه حماسی و هیجان انگیز جوتارو و دیو آماده میسازد.
از سویی دیگر، JoJo در بخش کمدی بامزهتر از پارتهای قبلی عمل کرده و این بار دیگر حد و مرزی برای شوخی کردن قائل نیست. آراکی طنازیاش را راحتتر پیاده کرده و سبب شده بخش تاریک و خشن انیمه، به حد قابل تحملی برسد. در نهایت، این پارت با کلی پیچش، شخصیت و اتفاقات خاطره انگیز به پایان میرسد. پارت سوم، کافی است تا سریعاً بروید و تمامی قسمتهای پارت چهارم را دانلود کنید و آن را پشت سر هم ببینید. سه پارت بعدی و تا به کنون انیمیت شده JoJo یه چیز را ثابت میکند: این ماجراجویی، از این دیوانهکنندهتر قرار است بشود!
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
انیمه زیاد دیدم،،،اینم توش باحال بود،،بد نبود،،،بعضی وقتا خیلی حفره ی داستانی یا ضعف شو رانیری داشت،، ولی درکل بدک نبود،،،خوب بود،،،دمتون گرم با این مقاله ی خوب و باحالتون
واقعا این انیمه یه جوریه تا سیزن پنج همش درحال پیشرفته بقیشو هنوز ندیدم ولی پارت سه و پارت پنج جزو بهترینا هستن
واقعا یکی از بهترین چیزاییه که بشر ساخته
من یه مشکلم با جوجو لباسشون
تا پارت 3 عادیه ولی بعد پارت چهار...
جوسکه که هم موهاش عجیبه هم لباسش... جورنو جوانا باز موهاش بهتره ولی لباسش...
جولین جوستر هم چون دختره نتونستن زیاد پیش برن? پارت هفت و هشت هم نخوندم ولی یسری عکس از پارت هشت دیدم...خیلی عجیبه
درسته ماجرا های عجیب جوجوعه ولی دیگه نه انقدر?
بعد از این نقد نظرم نسبت به جوجو کاملا عوض شد و فکر کنم بزودی شروعش میکنم
از انیمه هایی که خیلی دوست دارم ببینم همه قسمت هاش هم دانلود دارم ولی کلی چیزه دیگه قبلش تو لیسته ?