ثبت بازخورد

لطفا میزان رضایت خود را از ویجیاتو انتخاب کنید.

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
اصلا راضی نیستم
واقعا راضی‌ام
چطور میتوانیم تجربه بهتری برای شما بسازیم؟

نظر شما با موفقیت ثبت شد.

از اینکه ما را در توسعه بهتر و هدفمند‌تر ویجیاتو همراهی می‌کنید
از شما سپاسگزاریم.

نقد فیلم Everything Everywhere All at Once
فیلم و سریال

نقد فیلم Everything Everywhere All at Once – همه‌چیز همه‌جا به یک‌باره

فیلم «همه‌چیز همه‌جا به یک‌باره» باری دیگر بهمان یادآوری می‌کند چقدر احمق و حقیر هستیم. این مساله هر چقدر که می‌تواند توهین‌آمیز و دردناک باشد در عوض به ما در درک بهتر زندگی و کنار ...

هدایت واحدی
نوشته شده توسط هدایت واحدی | ۹ خرداد ۱۴۰۱ | ۱۴:۳۶

فیلم «همه‌چیز همه‌جا به یک‌باره» باری دیگر بهمان یادآوری می‌کند چقدر احمق و حقیر هستیم. این مساله هر چقدر که می‌تواند توهین‌آمیز و دردناک باشد در عوض به ما در درک بهتر زندگی و کنار آمدن با مفهوم پیچیده‌ای که هر روز در تلاش برای هضمش دست و پا می‌زنیم کمک می‌کند؛ یک اثر کمدی اکشن که بیش از سرگرمی صرف پیش می‌رود. در ادامه با ویجیاتو و نقد فیلم Everything Everywhere All at Once همراه باشید.

زندگی در این روزهای سختی که پشت سر می‌گذاریم پر از حسرت‌ها، حرف‌های نگفته، کارهای نکرده، انتخاب‌های به سرانجام نرسیده و ترس از فرجام‌هایی به مراتب هولناک است. بارها شده که با خود آرزو کرده‌ایم ای کاش چنین حرفی نمی‌زدم، ای کاش چنان رفتار می‌کردم و چه می‌شد اگر او الآن اینجا بود. به عنوان یک نویسنده و منتقد همیشه در حال واکاوی اتفاقاتی هستم که دور و اطرافم را تحت تاثیر قرار داده‌اند و به انتخاب‌هایی فکر می‌کنم که هیچ‌وقت فرصت دوباره‌ای به من نداده‌اند. آدم‌هایی بوده‌اند که دیگر حضور ندارند و بخشی از زمان خوابم را به این مساله که «چه می‌شد اگر اینجا بودند؟ آیا در کنار هم خوشحال‌تر بودیم؟ آیا صمیمت‌مان باعث می‌شد تا راه متفاوتی را در پیش بگیرم؟ آیا وجود آن‌ها باعث می‌شد تا الآن فرد دیگری باشم؟» اختصاص می‌دهند. آن‌هایی که عدم حضورشان سخت و باعث می‌شود انسان حسرت‌های بیهوده‌ای را همواره به دوش بکشد. همه این‌ها تا زمانی است که افراد عزیزی را که از دست داده‌ایم در کنارمان نداریم اما بیایید راه ورود چشمه احساسات به دروازه قلب‌مان را ببندیم و منطقی به این رخداد بنگریم: چه می‌شد اگر انسان‌های باارزشی که روزی جزوی از زندگی‌مان بوده‌اند کمی دیرتر از موعد مقرر ما را ترک می‌گفتند؟ شاید در آن چند صباح باقی آن‌ها را بیشتر می‌رنجاندیم و شاید هم نه. حقیقت تلخ آن زمانی است که بدانیم ما تا زمان رفتن‌شان هیچ‌گاه متوجه‌شان نبوده‌ایم. آن‌ها برای ما عین یک روح بوده‌اند؛ انسان‌هایی که برای حفظ زندگی‌شان در تقلا بودند، دردهای بسیاری کشیدند، آن هنگام که درد و دل‌ها و غرغر‌هایمان را پیش‌شان می‌بردیم، رنج‌های خود را فراموش می‌کردند و در تلاش بودند تا ما را نجات دهند. کسانی که حافظ ما بر لبه پرتگاه افسردگی بوده‌اند اما حیف که هیچ‌وقت آن‌ها (در تلاش برای زنده ماندن) را ندیده‌ایم، پیش حرف دل و سوگواری‌هایشان ننشسته‌ایم، دغدعه‌هایشان را درک نکرده‌ایم و به دنیا از دید آن‌ها چشم ندوخته‌ایم.

چگونه قرار است آن‌هایی که دوست‌شان داریم را متوجه عشقی کنیم که جهان هستی در تلاش برای نابودی آن است؟

فیلم Everything Everywhere All at Once دست روی ایده‌ ترند شده این روزهای سینمای ابرقهرمانی و در واقع چندجهانی (مولتی‌ورس) می‌گذارد؛ مفهومی که به لطف آثار مختلف دنیای مارول حالا بیشتر مخاطبان سینما هم با آن آشنا و ساز و کارش را از حفظ هستند. جالب است بدانید وقتی کارگردانان فیلم یعنی دنیلز (دنیل کوان و دنیل شاینرت که به هنگام همکاری با این عنوان شناخته می‌شوند) تحقیقات‌شان در رابطه با مولتی‌ورس را آغاز کردند یکی از شاخص‌ترین آثار سینما یعنی انیمیشن «مرد عنکبوتی: به درون دنیای عنکبوتی» که این مساله را محور اصلی قصه‌گویی‌اش قرار داده بود اصلا هنوز اکران نشده بود. همین هم می‌شود که آن‌ها با دیدن این انیمیشن کمی روحیه و امید خود را می‌بازند و فکر می‌کنند داستان آن‌ها چیز جدیدی برای ارائه ندارد. همچنین دنیل کوان عملا اظهار داشته این اتفاق در ابتدا به هنگام تماشای فصل دوم «ریک و مورتی» برایش رخ داده است. در واقع تماشای این سریال انیمیشنی باعث شده تا آن‌ها با خود فکر کنند ایده آن‌ها دیگر تازگی ندارد. پس تصمیم می‌گیرند تا تماشای «ریک و مورتی» را متوقف کرده و جدی‌تر نوشتن فیلمنامه را ادامه بدهند. فیلمنامه‌ای که در ابتدا شخصیت اصلی قصه مرد بود و نقش‌آفرینی جکی چان برای آن تصور می‌شد اما در ادامه دنیلز تصمیم گرفتند تا آن را بازنویسی و محوریت داستان و کاراکتر اصلی را به داستان خانوادگی‌تری حول و حوش دغدغه‌های یک زن در جریان بندازند.

دنیلز به هر زور و ضربی که بود بالاخره فیلم‌شان را ساختند و در نهایت شاهد چیزی هستیم که برداشت به نسبت متفاوتی از مولتی‌ورس و قصه‌ای جذاب در خود جا داده است. داستان فیلم حول و حوش زندگی پردغدغه زنی به نام اِولین وانگ (میشل یئو) در جریان است. او که همزمان با همسرش ویموند (که هوی کوان) مدیریت یک خشک‌شویی را بر عهده دارد در تلاش است تا با تمرکز بیشتر روی کار، زندگی بسیار خوبی را برای خانواده‌اش فراهم کند. در ادامه و طی اتفاقاتی که در روند داستان رخ می‌دهند اِولین متوجه می‌شود که مولتی‌ورس در خطر است و باید راهی برای نجات آن بیابد. این ایده شاید در ذات خود ابرقهرمانی باشد (که اتفاقا هم هست) اما نه از آن‌هایی که ما انتظار داریم. نه آن‌هایی که مانور اصلی فیلم روی جلوه‌های ویژه و اکشن‌های پرزرق‌وبرق (فیلم از این لحاظ هیچ چیز کم ندارد) است و داستان به عنوان سیاه‌چاله‌ای (کار از حفره گذشته است) منطق قلمرو داستانی را در خود می‌بلعد. نه! فیلتر قصه‌پروری دنیلز و رویکرد بامزه‌ای که به این اثر داشته‌اند «همه‌چیز همه‌جا به یک‌باره» را تبدیل به اثری می‌کند که پشت نقاب مولتی‌ورس پنهان شده تا در نهایت یقه‌مان را بگیرد و نکته مهم‌تری را بهمان گوشزد کند. آیا این یعنی با یک فیلم بد طرف هستیم؟ ابدا. آیا این یعنی فیلم پر از سورپرایز و غافل‌گیری است؟ بی‌شک.

هشدار: این بخش از مقاله شامل اسپویل است.

خانواده و مفهوم عمیق و توصیف‌ناپذیری که در پس خودش پنهان کرده قطعا دلیل و انگیزه اصلی دنیلز برای ساخت فیلم است. آن‌ها طی مصاحبه‌ای اعلام می‌کنند ایده اصلی فیلم با سوال «چگونه قرار است آن‌هایی که دوست‌شان داریم را متوجه عشقی کنیم که جهان هستی در تلاش برای نابودی آن است؟» در ذهن آن‌ها نقش بسته و بعد از آن، این ایده که والدین پروتاگونیست و ما به عنوان فرزندانِ آن‌‎ها (والدین) ویلن قصه باشیم الهام‌بخش آن‌ها (دنیلز) برای گسترش داستان و ایده ابتدایی بوده است؛ مساله‌ای که در عین فانتزی بودن ریشه در واقعیتی انکارناپذیر دارد: ما ویلن‌هایی هستیم که تحت تاثیر ویلن/پروتاگونیست‌های بزرگ‌تر از خودمان پرورش داده شده و در انتها نیز قرار است (مگر کسانی که آگاه باشند) به فرجام ناخوشایندی که آن‌ها را متحول کرده دچار بشویم. اما چه‌طور؟ بیایید داستان اِولین را زیر نظر بگیریم.

تمام این مدت به این هدف که بکشمت دنبالت نمی‌کردم. صرفا دنبال کسی بودم که هر چی من می‌بینم رو ببینه و هر چی حس می‌کنم رو حس کنه. اون فرد هم تو بودی.

همه ما می‌دانیم اِولین به‌خاطر ازدواج با ویموند قید خانواده‌اش را زده و یک‌جورهایی ویموند را به آن‌ها ترجیح داده است؛ خانواده‌ای که دوستش داشتند، به او محبت می‌ورزیدند و بیشتر از هر کس دیگری در دنیا خواهان خوشبختی او بودند. در ادامه اما می‌بینیم که او در برابر سختی‌های زیادی (مهاجرت، تشکیل خانواده و راه انداختن کسب و کار) که پیش رو دارد مقاومت می‌کند، خشکشویی را اداره کرده و مدتی بعد هم صاحب فرزند دختری می‌شود. چندین سال می‌گذرد و پدرش که حالا کسی برای مراقبت کردن از او (جز اِولین) وجود ندارد تصمیم می‌گیرد تا مهاجرت کرده و در کنار اِولین و خانواده‌اش به زندگی خود ادامه دهد. اِولین اما بر خلاف اتفاقی که در جوانی و به هنگام جدایی (بدرفتاری پدرش) از او دیده با روی باز از او استقبال می‌کند و همواره در تلاش است تا شرایط خوبی را برای او فراهم کند. او نه تنها در مقابل پدر که برای ویموند و جوی (دخترش) نیز چنین احساس مسئولیتی دارد. نتیجه هم چیزی نیست جز اینکه او انقدر مشغول کار و فراهم کردن یک شرایط خوب برای خانواده‌اش می‌شود که فراموش می‌کند همه چیز در مادیات خلاصه نمی‌شود. گاهی اوقات ابراز علاقه به افراد عزیزی که در زندگی‌مان حضور دارند و شاید لحظه‌ای در آغوش گرفتن‌شان علی‌رغم همه چیز‌های آزاردهنده‌ای که در طول روز تجربه می‌کنیم اطمینان‌بخش و پر از عشق و آرامش بوده و بهمان یادآوری می‌کند دنیا با تمام زشتی‌ها و تاریکی‌هایش قابل تغییر است و ارزش جنگیدن را دارد. اِولین در حالی فکر می‌کند ناجی جوی و قهرمان دوران کودکی او است که تغییر یافتن اولویت‌ها و خواسته‌هایش را نمی‌بیند و این نقطه همان جایی است که او تبدیل به ضد قهرمان داستان می‌شود.

در جهان آلفا یا همان «آلفاورس» اِولین محققی است که برای اولین بار پدیده «پرش میان جهان‌‎های موازی» را کشف می‌کند و در ادامه او و تیمش بسیاری از جوان‌ها را با هدف به تکامل رساندن این پروژه علمی استخدام کرده و به آن‌ها تمرین و آموزش‌هایی در رابطه با انتقال هوشیاری به جهان‌های دیگر را می‌دهند. طبق گفته‌های ویموندِ جهان آلفا یکی از این افراد جوان نسبت به بقیه پتانسیل و استعداد بیشتری برای یادگیری و تمرین داشته و آن‌ها هم آزمایش خطرناکی را روی او پیاده می‌کنند که در نهایت به خلق شدن «جوبو توپاکی» ختم می‌شود. جویِ جهان آلفا حالا به موجود خداگونه‌ای تبدیل می‌شود که قادر است تنها با ذهنش و بدون استفاده از هیچ گونه دم و دستگاهی، همه انتخاب‌های نکرده‌اش و تصمیم‌های نگرفته‌اش را زندگی و به همه نسخه‌های خودش در جهان‌های دیگر دسترسی داشته باشد. اما او در همه آن‌ها تنها یک چیز می‌بیند: پوچی.

او به دنبال کاشف این پدیده می‌رود و می‌خواهد اِولین جهان آلفا نیز به چنین درکی برسد اما زمانی که می‌خواهد او را از قابلیت جهان‌بینی خاص خود از طریق تجربه آنچه خودش تا پیش از این به آن دست یافته بود کند، مغز اِولین جهان آلفا که تحمل چنین فشاری را ندارد از فعالیت باز می‌ایستد و در نتیجه کاشف پدیده «پرش میان جهان‌های موازی» به همین راحتی تسلیم مرگ می‌شود. جوبو توپاکی هم که در اولین تلاشش با شکست مواجه می‌شود بیگل را خلق می‌کند؛ یک پیراشکی که همه چیز را در خودش دارد. از امید و آرزوها گرفته تا کنجد و نمک. اما ماهیت وجود این پیراشکی نتیجه‌ای جز مرگ ندارد و مستقیم به حقیقت مطلقی که خالقش گمان دارد معنا و مفهوم زندگی است اشاره می‌کند: هیچ چیز اهمیت ندارد.

اگه هیچ چیز اهمیت نداشته باشه، تمام دردها و احساس گناهی که تو زندگیت حس‌شون کردی از بین می‌ره.

حالا که او بیگل را خلق کرده و پیروان خودش را دارد می‌خواهد به تمامی جهان‌های موازی سفر کرده و نسخه‌های دیگر اِولین را بیابد و ببیند کدام یک از آن‌ها می‌تواند به دنیا از دید او بنگرد و احساساتش را تجربه کند؟ خب می‌دانیم که در نهایت سر و کار او با اِولینی می‌افتد که به گفته «آلفا ویموند» دارد بدترین نسخه‌ از خود در تمام جهان‌ها را زندگی می‌کند و همین مساله که هر دو آن‌ها (جوبو توپاکی و ِاولین) احساس بدبختی، نرسیدن به آرزوها و سردرگمی را دارند باعث می‌شود تا عقایدشان خیلی راحت‌تر با یکدیگر همسو شود و در نتیجه بتوانند خود را به آغوش مرگ بسپارند. در لحظه آخر اما اتفاقی می‌افتد، اِولین صدای ویموند را می‌شنود که دارد به‌خاطر او قضیه را توجیه می‌کند و سعی دارد تا جلوی بازداشت شدن او (در جهانی دیگر) را بگیرد. او تازه می‌فهمد خود را در چه دامی انداخته است؛ اِولین در حالی از ابتدا تلاش می‌کرد تا زندگی بهتری را برای خانواده‌اش فراهم کند که حالا که به یک قدمی بیگل رسیده تازه متوجه شده که همسرش در تمام این مدت چیز دیگری از او انتظار داشت. اگر اِولین کمی مهربان‌تر بود، دغدغه‌های روزمره را با زندگی شخصی‌اش قاطی نمی‌کرد و لحظه‌ای به این فکر می‌کرد که خانواده‌اش تشنه محبت و عشق او هستند کار به اینجا نمی‌کشید. اما گویا دیگر دیر است. اِولین در مقابل گریه‌ها و التماس ویموند سر بلند می‌کند و می‌گوید: «دیگه خیلی دیره». اما ویموند دست‌بردار نیست و به جای اینکه با حرف اِولین قانع شود در عوض در اوج سردرگمی، مهربانی به خرج می‌دهد. او در پاسخ به حرف شکننده اِولین که دیگر سخن برای گفتن باقی نمی‌گذارد و امیدهای واهی‌مان را به دست باد می‌سپارد می‌گوید: «این حرف رو نزن». همین جمله او را به فکر فرو می‌برد و باری دیگر به همه خاطرات خوبش با ویموند و زندگی‌های شادی که در دنیاهای دیگر با او تجربه کرده می‌نگرد. اینجا فیلم غافلگیرمان می‌کند. تا پیش از این فکر می‌کردیم این جوی و اِولین هستند که در انتها قرار است تا نیمه پوچ زندگی‌شان را با وجود یکدیگر پر کنند (که البته این قضیه تا حدودی صادق است) اما در واقع این ویموند است که اِولین را از پوچی و خلائی که او را به کام مرگ می‌کشاند نجات می‌دهد و دوباره او را نه به این مساله که «زندگی دارای هدف و معنا است» که از عقیده‌ای به مراتب منطقی‌تر آگاه می‌سازد: این ما هستیم که مقصود زندگی خود را مشخص و به آن نظم می‌بخشیم.

ویموند در واقع همان فردی است که با اضافه شدن جوی و گنگ گنگ (پدر اِولین) به زندگی اِولین به گوشه رانده شده و همیشه نادیده گرفته می‌شود. او فردی بود که عمدا یک دادخواست طلاق صادر کرد تا شاید تنها شانس خود برای بازپس گرفتن توجهی که سال‌ها است از دست داده را امتحان کند و همیشه در همه شرایط حضور داشت. حالا کافی است تا از ابتدا تا اینجا فیلم را با هم مرور کنیم. ما به عنوان مخاطب چه‌قدر به ویموند اهمیت می‌دادیم؟ بیایید قبول کنیم ما همیشه آن را فرد ضعیفی می‌دیدیم که صلاحیت سرپرستی و والدین بودن را نداشت و اصلا به او توجه هم نمی‌کردیم. اما فیلم همین لحظه ما را متوقف می‌کند، در انحصار ویموند قاب‌پردازی می‌کند و بهمان یادآوری می‌کند ما از آغاز خلقت تا به امروز به هیچ عنوان عوض نشده‌ایم؛ همان ناسپاسان و قدر نشناسان همیشگی. از این نقطه به بعد بار احساسات فیلم اوج می‌گیرد و به پایان قابل انتظاری دست پیدا می‌کند. با این حال به‌نظرم بر خلاف دیگر آثار سینمایی (که تعدادشان هم کم نیست) روند انتقال احساسات مختلف به مخاطب در این اثر به خوبی پیاده شده و فیلم در کنار داستان جذاب، پیام باارزش، نقش‌آفرینی‌های فراموش‌نشدنی، موسیقی‌ و تدوین مثال‌زدنی‌اش در نهایت به اثری تبدیل می‌شود که شاید یک شاهکار نباشد اما از آلوده شدن به گناهان یک فیلم معمولی نیز به دور است.

فیلم «همه‌چیز همه‌جا به یک‌باره» روایت خاکستری‌ترین داستان ابرقهرمانی‌ است. فیلم از اشتباهاتی می‌گوید که ناخودآگاه یقه‌مان را می‌چسبند و زندگی را تا مدتی برای ما دشوار می‌سازند. از جایی به بعد آن دردها، اشتباهات و تناقضات ما را رها می‌کنند اما این بار ما هستیم که محکم‌تر از آن‌ها یقه‌شان را می‌گیریم و نمی‌خواهیم آن‌ها را رها کنیم. ما مدتی با آن‌ها زندگی کرده‌ایم پس آن‌ها را به اشتباه جزوی از هویت خود می‌دانیم و این‌گونه زندگی زجرآوری که داریم را برای خود عادی اما برای اطرافیانمان به مراتب سخت‌‎تر کرده‌ایم. مانند اِولین که پس از پشت سر گذاشتن دوران دشوار جوانیش در نهایت تبدیل به همان فردی می‌شود که در جوانی از آن اکراه داشت. فیلم دارد توی صورت‌مان فریاد می‌زند: پذیرفتن اشتباهات و تغییر هر فرد در نهایت به تغییر جامعه ختم می‌شود. پس جهش‌ها، موفقیت‌ها و به تکامل رسیدن‌هایی که انتظار داریم روزی بازتاب کورکننده آن‌ها را در دور و اطراف‌مان ببینیم اصلا وجود ندارند؛ آن‌ها همان قدم‌های (اعمال) کوچکی هستند که هیچ‌گاه برنداشتیم.

دیدگاه‌ها و نظرات خود را بنویسید
مجموع نظرات ثبت شده (6 مورد)
  • zelatantv
    zelatantv | ۱۴ شهریور ۱۴۰۱

    ببخشید این نقد شعاری بود در صورتی که فیلم تماما فرم بود. نقد های اساسی متاکریتیک خیلی اساسی بود

  • zelatantv
    zelatantv | ۲۸ خرداد ۱۴۰۱

    به نظرم مشکل اصلی پروپاگاندا ساز های هالیوود درست فیلم ندیدنه!!!!! مثلاً قبل از این که برن فارست گامپ بسازن قبل از این که برن ، قبل از این که برن نمایش ترومن بسازن ، درخشش ابدی بسازن ، تلقین بسازن بشینن سر حوصله این فیلم ۷۵۴ بار ( این عدد حساب شدست) آره ۷۵۴ بار این فیلم ببینید غرورم نداشته باشن. بعد برن فیلمشون بسازن اگه مخاطب میلیاردی نداشت که بترکونه شما هرچی دلت خواست بگو. به نظر من ۷۵۴ بار دیدن این فیلم برای هر فیلم ساز و فیلم بینی تو این ژانر واجبه ( یا فیلمی به این قدرت.)

  • roshana91
    roshana91 | ۲۳ خرداد ۱۴۰۱

    این چیزی که نوشتین اسمش نقد نبود. صرفا تاریخچه و خلاصه داستان رو نوشتید که شاید اگه فیلم رو ندیده بودم ممکن اسپویل بشه. هیچ کدوم از سوالات من رو جواب نداد. چرا باید پیراشکی باشه؟ چرا شکل اون باید گرد باشه؟ چرا صحنه آخر یه چشم گذاشت وسط پیشونیش؟ این ربطی به چاکراها و چشم سوم داره یا نماد فراماسونری هست؟ چرا بچه شون باید همجنس گرا باشه؟ نمیشد به خاطر یه مسئله دیگه ای رابطه شون خراب باشه؟ نه تنها خودش بلکه مادرش هم در یکی در یکی از مالتی ورس ها اینطوری بود.چرا تو صحنه اول دوتا آینه وجود داشت؟ آینه دومی که پشت سرش بود چه معنی داشت؟ این اعتقاد که هیچی چیز اهمیتی نداره آیا اشاره به یکی از مکاتب فلسفه در دوره جدید داره؟ و چندین و چند سوال دیگه که اصولا باید یه نقد خوب حداقل به بخشی شون جواب بده. مشخصه سواد و دید سینمایی برای نوشتن نقد نداشتین. پس لطفا اون کلمه نقد رو بردارین که یا مخاطب مثه من اینجوری وقتش با چنین مطلب کم محتوایی تلف نشه. با تشکر

    • Amir2004
      Amir2004 | ۲ فروردین ۱۴۰۲

      چیزی که تو دوست من میخوای تحلیل ع ، نقد یعنی بررسی کوتاه یک اثر ، ولی در مورد سوالاتت چیز هایی که میدونم رو جواب میدم ، اول اینکه فکر کنم علت انتخاب شکل دایره برای ماهیت سیاهچاله است که میبلعه و پیراشکی بودنش هم بنظرم ماهیت پوچی رو نشون میده ، عناصر بی ربط در جای بی‌ربط که پوچی ذهنیت جوی رو نشون بده ، قضیه چشم هم ربطی به فراماسونری فکر نکنم داشته باشه منظورش این بود که اون زنده الان به عقیده شوهرش باور پیدا کرده که همیشه برای لذت بردن از کار و زندگی از چشم های مصنوعی استفاده میکرد که پوچ نشه زندگیش و اهمیت داشته باشه ، زن هم که اواخر همین رویه رو پیش گرفت اون چشم رو زد رو سرش که حتی روی سنگ هم زده شد ،در مورد همجنسگرا بودن نظری ندارم ،قضیه اینه ها هم که بیشتر ماهیت تعریفی برای اثر داشت مثلاً در فیلم های ترسناک اتاق های تاریک زیاده یا در کمدی رنگ بندی ها بیشتر این هم فکر کنم همینه ،در مورد مکاتب ، عقیده جوی پوچ گرایی / نهیلیسم هست که دنیا رو بی هدف می‌دونه ولی برای مادر اگزیستانسیالیست ع که با دونستن پوچی دنیا ولی ازش لذت میبرم ، یه چیزی تو مایه های شعر های خیام

  • alpha
    alpha | ۹ خرداد ۱۴۰۱

    فیلمشو دیدم ولی هیچی نفهمیدم از Tenet لامصب پیچیده تر بود کی به کی بود چی به چی بود

    • alinazarigh
      alinazarigh | ۲۵ خرداد ۱۴۰۱

      چون قرارم نیست کسی بفهمه. اینا یه مشت چرتو پرته که میسازن که یه حس نفهمی توتون ایجاد شه بعد برید به بقیه دربارش بگید و فروش کنه (البته برا ما که رایگان دان میکنیم که نه:) )

مطالب پیشنهادی