بررسی فیلم Greta – به یک مادر نیازمندیم
لی چایلد نویسنده داستان های پلیسی معتقد است که: «تریلر علت اصلی اختراع داستان به وسیله انسان در هزاران سال پیش بوده است. تریلر تنها ژانر واقعی است و همه گونه های دیگر مثل خزه ...
لی چایلد نویسنده داستان های پلیسی معتقد است که: «تریلر علت اصلی اختراع داستان به وسیله انسان در هزاران سال پیش بوده است. تریلر تنها ژانر واقعی است و همه گونه های دیگر مثل خزه روی تنه آن روییده اند». کاملا با او موافقم چون اساس تریلر کشمکش و تعلیق است. هیچ ژانری بدون این دو عامل زنده نمیماند. اما عده ای تصور میکنند با اندکی ترس، هیجان و غافلگیری میتوانند تریلر خلق کنند. این افراد در اشتباه بزرگی به سر میبرند چون نمیدانند چیز مهم دیگری هم این وسط وجود دارد که تریلر بدون آن محکوم به فراموش شدن است. ویجیاتو را در بررسی فیلم Greta همراهی کنید.
- کارگردان: Neil Jordan
- نویسنده: Ray Wright ، Neil Jordan
- بازیگران: Isabelle Huppert، Chloë Grace Moretz، Maika Monroe
مقدمه ای با چاشنیِ تعلیق
شروع یک فیلم به اندازه بدنه و نتیجه اهمیت دارد و فیلم گرتا با دو قاب بسیار خوب شروع میشود. دوربین از پشت سر، زنی را در مترو دنبال میکند و سپس زنی دیگر را در رستوران. با این تفاوت که ما چهره زن دوم رامیبینیم اما چهره زنِ اول به ما نشان داده نمیشود.
فرانسس دختر جوانی است که در یک رستوران نسبتا شیک کار میکند و به این شغل نیاز دارد. او هم مثل بقیه آدم های شهر، گذرش به مترو میافتد و خیلی زود ما در اولین قلابِ جذاب فیلم گیر میافتیم. ریتم در قسمت ابتدایی بسیار پیش رونده است.
ما با فرانسس جلو میرویم و درباره او و هم اتاقیاش اریکا که تقریبا نقطه مقابل فرانسس است آشنا میشویم. در واقع فرانسس دختری نیست که بتواند به کارهای عجیب و غریب و غیرعادی دست بزند و ترجیح میدهد کارهای یکنواختی را که همیشه انجام میداده همچنان ادامه دهد.
از طرفی یک دختر خوش رو، درون گرا و تا حدی افسرده است که از این منظر هم با اریکا تفاوت زیادی دارد. از آن سو اریکا دختری پرانرژی، اهل ریسک و در عین حال کمتر احساسی است. شاید پیدا کردن یک کیف در مترو و پس دادن آن به صاحبش، مهیج ترین کاری باشد که فرانسس قرار است در زندگی اش انجام دهد.
البته همین کار را هم بخاطر انسان دوستی و مهربانی ذاتی اش انجام میدهد. او همچون کودکی است که نیازمند به یک محبت خاص است و گرتا به موقع وارد زندگی اش میشود. در اینجاست که بالاخر زن مرموز اول فیلم را میبینیم. آن قاب اول تعلیقی درست را در فیلم ایجاد میکند که در نهایت به یک دیدار راحت و همدلانه تبدیل میشود.
هیچ چیز بیشتر از یک سرگذشت غم انگیز نمیتواند فرانسس را که قلبا احساس تنهایی میکند، جذب کند. گرتا هنرمندی است مسحور کننده و غمگین که همچنان در هاله ای از ابهام قرار دارد. ما هم به او ترحم میکنیم و هم احساس میکنیم این همه حقیقت نیست. این احساسِ دوگانه، بیش از هر چیز به فیلمنامه و بازی خوب Isabelle Huppert در نقشِ گرتا برمیگردد.
وقتی متوجه میشویم که این آشنایی قرار است ادامه دار باشد، منتظر میمانیم که حقیقت وجودی گرتا را کشف کنیم. وقتی میفهمیم گرتا به آن اندازه هم که وانمود میکند از تکنولوژی و مسائل روز بی خبر نیست، تعلیق بیشتری ایجاد میشود. در نتیجه میتوان گفت این بهترین مقدمه برای یک فیلم دلهره آور محسوب است چرا که سوالات زیادی در ذهن ما ایجاد میکند.
چه کسی قربانی است؟
هر چه فیلم پیش میرود احساس بین گرتا و فرانسیس عمیق تر میشود. اریکا اما بیش از اندازه و به صورتی پیشگو وار بدبین است. برای اریکا، این موضوع که ارتباطی عاطفی همچون یک مادر و دختر بین دو غریبه ایجاد شود امری غیرطبیعی است.
البته فیلمنامه هم در ادامه همین بی اعتمادی را در ما ایجاد میکند. درست است که نمیشود به هر شخصی آن هم بدون شناخت کافی اعتماد کرد اما اصلِ سخن که می گوید چنین ارتباطهایی عجیب هستند، فقط میتواند از آن نوع حرف های غیرمنطقی باشد که فاصله آدم ها را از چیزی که امروز در جوامع وجود دارد، بیشتر هم کند.
در واقع چیزی که میتواند یک فیلم دلهره آور را به ورطه سطحی شدن بکشاند، وجود شخصیت هایی است که ثبات لازم را ندارند و توسط فیلمنامه نویس هدایت میشوند و همچنین شخصیت هایی که همیشه می گویند: « دیدی گفتم».
و به خاطر این نوع از شخصیت پردازی، جالب ترین قسمت فیلم هدر میرود. زمانی که فرانسس، در دقیقه بیستم، راز کوچک گرتا را میفهد ما را به وجد میآورد. پیش خودمان میگوییم وقتی فیلمنامه نویس به این سرعت راز گرتا را فاش میکند پس در ادامه تا چه حد قرار است ما را غافلگیر کند.
هر چند تا حدی غیرقابل باور است که گرتا حتی یک کلید معمولی برای درِ آن کمد ندارد و بدتر اینکه از فرانسس میخواهد به آن اتاق برود و چیزی را برای او بیاورد، آن هم با خیالی بسیار آسوده.
بعد از فاش شدن این قضیه، فرانسس به شیوه ای بی رحمانه او را طرد میکند و هیچ جای بخششی برایش باقی نمیگذارد. این در حالی است که گرتا فارغ از اینکه قرار است در انتها به چه موجودی تبدیل شود، نیازمند همدردی است. گرتا بخاطر قضیه دخترش احساس تنهایی کرده و این تنهایی دیوانه کننده او را به چنین اشتباهی انداخته است. حتی اگر حرف های او در این قسمت دروغ محض باشد اما فیلمنامه نباید جوری جلو برود که انگار فرانسس علم غیب دارد و از هویت باطنی گرتا باخبر است.
شخصیتی که از ابتدا از فرانسس در ذهن ما شکل میگیرد، یک دختر احساسی است که تمایلات انسان دوستانه زیادی دارد و از سوی دیگر آنقدر در زندگی اش رنجیده خاطر شده که بتواند تنهایی و رنجشِ زنی همچون گرتا را درک کند.
اما چون قرار است داستان به جایی که فیلمنامه نویس میخواهد کشیده شود، فرانسس هم به یک آدمِ بی درک و شعور تبدیل میشود که هیچ گونه همذات پنداری ای در ما ایجاد نمیکند. در واقع در حجم زیادی از صحنه های اواسطِ فیلم، این گرتا است که شکلی از یک قربانیِ ترحم انگیز به خود میگیرد. چیزی که مطمئنا خواست فیلمنامه نویس نبوده اما دقیقا احساسی است که ما در آن لحظات داریم.
گرتا احساس میکند فرانسس با ابراز علاقه های سطحی اش او را بازی داده. هر چند که اکثر ما به طور طبیعی در مقابل بی توجهی عقب نشینی میکنیم اما نمیتوانیم از گرتا هم همین توقع را داشته باشیم.
او روان رنجور است و ما رفتارهای چسبناکش را بیش از آنکه به خطرناک بودنِ او ربط دهیم به مشکلاتی که او از سر گذرانده ربط میدهیم. فرانسس نیز می توانست قدری با او همدردی کند و ارتباطش را به طور کامل قطع نکند تا ما اینطور نسبت به او دچار تناقض نمیشویم. این جزو اشتباهات فاحش فیلمنامه نویس محسوب میشود که در ادامه حال وخیم تری پیدا میکند.
تریلر، به هر قیمتی
در چنین موقعیتی، فیلمنامه نویس برای آنکه همذات پنداری ما را به سمت فرانسس برگرداند، ناچار است گرتا را به یک موجود بسیار ترسناک تبدیل کند. هیولایی که انگار به شیوه ای بالفطره خطرناک است. اما گرتایی که انقدر خوب معنای عشق را میفهمد و آن را توصیف میکند چطور یکباره به یک مردم آزار روانی تبدیل میشود که حتی اندکی هوش و عاطفه برایش باقی نمیماند؟
در اکثر فیلم های تریلر همه چیز را با کلمه روانی توجیه میکنند چون به آن نیاز دارند. فرانسس به انگیزه اینکه سگ را از چنگال گرتا نجات دهد به سمت خانه او میرود. بگذریم از اینکه این دلیل چندان قانع کننده به نظر نمیرسد. فرانسسی که آنطور با گرتا رفتار میکند و خود را از یک زن دردسرساز دور نگه میدارد چطور بخاطر یک سگ خودش را به خطر میاندازد. انگیزه های فرانسس در مجموع غیرقابل پیش بینی و غیرمنطقی هستند. چرا فرانسس به یکباره تصمیم میگیرد به کلیسا برود و برای گرتا دلسوزی کند؟ آن هم بعد از تمام بی اعتنایی هایش به او.
البته تعداد سوالات بی جواب خیلی بیشتر از اینها است. مثلا اینکه آیا گرتا عمدا اجازه میدهد که فرانسس راز آن کیف ها را بفهمد یا نه؟. آیا گرتا میخواهد دوباره طرد شود تا بتواند راحت تر اختلال روانی اش را آشکار کند؟ اگر گرتا مورد بخشش فرانسس قرار میگرفت آیا باز هم این برخورد روان پریشانه را از خود نشان میداد یا فقط محتاج محبت بود و چون آن را به طور کامل دریافت نکرد، دوباره تبدیل به موجودی خطرناک شد؟
فیلم به هیچ کدامِ اینها جواب نمیدهد و در نتیجه پیچیدگی لازم را که اساس یک تریلر است حذف میکند. سپس ساده ترین راه را انتخاب میکند. راهی که خیلی از تریلرها را در خود بلعیده است و آن را از ذهن ما پاک کرده است. فیلم گرتا نیز محکوم به فراموش شدن است چون بلد نیست به سوالات ذهنی ما پاسخ دهد. در جایی که فرانسس با هم اتاقی سابق نیکولا (دختر گرتا) حرف میزند، سوالات و ابهاماتمان بیشتر میشود.
اینکه آیا نیکولا دختر واقعی گرتا بوده و یا یکی از طعمه هایش؟ اگر دختر واقعی اش بوده چرا باید با او هم همچون افراد دیگری که به تورش میافتند رفتار کرده؟
اگر گرتا بخاطر کمبود محبت و تنهایی به این اختلال روانی گرفتار نشده پس به چه دلیل این اتفاق برایش افتاده؟. فیلم با بی اعتنایی به این سوالات، گرتا را به یک روانی زنجیری سطحی تبدیل میکند. در آخر نیز فیلم حتی به سوالات ساده و پیش پاافتاده هم جواب نمیدهد. آن شخصی که درون یک کیسه ضخیم در زیرزمین خانه گرتا تکان میخورد کیست؟. فیلم گرتا پر از حفره های خالی است که پر نمیشوند.
چند ایده تکان دهنده
چند ایده جالب توجه در فیلم گرتا وجود دارد که باعث میشود فیلم ارزش یکبار دیدن را پیدا کند. از اواسط فیلم آزارهای گرتا شروع میشود و نوع اذیت هایش بیشتر در سکوت است که گاهی چاشنی خشونت لفظی به خودش میگیرد. تعقیب اریکا و عکس گرفتن از او، در حالی که قبلا ادعا کرده بود حتی با یک گوشی ساده هم نمیتواند عکس بگیرد، در نوعِ خود ایده هوشمندانه ای محسوب میشود.
یک سوم انتهایی فیلم نیز تازه سر و شکل یک فیلم مهیج را به خود میگیرد و ما با وجود همه آن ضعف ها همچنان به دیدن فیلم ادامه میدهیم. این موضوع مهمی است. اینکه فیلم با همه نقص هایش بتواند تا آخر ما را با خودش جلو ببرد.
در قسمتی که فرانسس به دام گرتا میافتد، به همراهِ آن توهمات دلچسب که برای لحظاتی به طور موقتی خیال ما را آسوده میکند، ایده خوبی با یک اجرای غافلگیرکننده رقم میخورد. دوباره آن تعلیق ابتدای فیلم به سراغمان میآید با این تفاوت که میخواهیم با ابعاد جدیدتری از شخصیت فرانسس و گرتا روبرو شویم. صحنه کلیسا و رنجوری ترحم انگیز گرتا ما را امیدوار کرده که قرار است راز اختلال او را بفهمیم و راز آن جعبه را.
اما در کمال تاسف فیلم آن هوشمندی نصفه و نیمه اش را هم کنار میگذارد و گرتا را به یک حیوان وحشی و نفهم تبدیل میکند که حتی انقدر شعور ندارد که فرانسس را در اتاق پشت پیانو که به راحتی صدای فریاد را به پذیرایی منتقل میکند، پنهان نکند.
اصلا گرتا به چه دلیل فرانسس را به خانه خود میآورد؟ فیلم هیچ نقشه ای برای او ندارد و همچنان وانمود میکند که گرتا برای فرار از تنهایی او را میخواهد. در حالی که قبل تر برای ما روشن شده که دخترش نیکولا او را ترک نکرده بود. فرانسس هم در این زمان تبدیل به دختر ضعیف بنیه ای میشود که نمیتواند از پس یک زن مسن سال بربیاید. اما از آن سو میتواند به بدترین شکلی از خجالت گرتا دربیاید.
ایده خوب بعدی که تقریبا آخرین رمق های فیلمنامه نویس محسوب میشود و ما را به خودش جلب میکند، جایی اتفاق میافتد که گرتا خودش از طعمه بعدی اش رکب میخورد. در واقع فیلمنامه نویس اگر نمیتواند خودش را از زیر بار کلیشه های ژانر تریلر آزاد کند و نمیتواند به درستی رفتارها و انگیزه های کاراکترهایش را بسنجد، اما یک چیز را خوب بلد است.
او به خوبی میداند چگونه هیجان تولید کند، حتی اگر هیجانی موقتی و سطحی باشد. اما قطعا خیلی چیزها را نمیداند. مثلا اینکه فرانسس نباید گرتا را به آن صورتی که او طعمه هایش را آزار میداده مجازات کند. فرانسس فرصت دارد که به نحو متفاوتی رفتار کند اما فیلمنامه نویس باز هم مسائل عمیق انسانی را فدای هیجان های سطحی میکند و در اینجاست که میتوان گفت سینما فقط تکنیک و چند ایده خوب هیجان انگیز نیست.
فقدان یک شاهرگ حیاتی
چیزی که فیلم را به یک تریلر ساختگی و غیرواقعی تبدیل کرده، نبودِ منطق و جهان بینی است. یک فیلمنامه نویس برای گفتن چه چیزی به ساخت فیلمی در این ژانر دست میزند؟ برای گفتنِ اینکه «مراقب باش گیر آدم های خطرناکی مثل گرتا نیفتی؟». فیلم ادعای یک تریلر روان شناسانه دارد اما از ماهیت انسان و پیچیدگی های آن بی خبر است. این ژانر بیش از هر چیز به شناخت روابط انسانی نیازمند است تا بتواند به همراه تعلیق و کشمکش به چیزهای مهم تری درباره نهادِ تاریک و روشن انسان دست پیدا کند.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
سلام
ممنون از وقتی که صرف کردید و نقدی که به نگارش درآوردید.
فقط خواستم چند نکته رو بگم:
اینکه سکانس کلیسا و ابراز همدردی فرانسیس با گرتا و ابراز پشیمونی و... یک دروغ محض از جانب فرانسیس بود و نقشهای بود که با همفکری با اریکا بهش پی بردند و فرانسیس اجراش کرد...حتی گرتا هم به خود فرانسیس میگه اینو که «دروغ که نمیگی؟» و هم طی صحبتش با مورتون (سگ) میگه راجبه اینکه فرانسیس راست گفته یا دروغ...
بعد هم اینکه اون شخصی که تو کیسه تکون میخورد قربانی قبلی گرتا (سامانتا) بود ، کسی که اول فیلم وقتی فرانسیس میره پیش گرتا توی اون اتاق همونشکلی سروصدا ایجاد میکنه که بعدا فرانسیس میکنه ، و گرتا همون حرفی رو میگه که بعدا راجبه سروصدای فرانسیس میگه ، اینکه همسایهها دارن خونه رو بازسازی میکنن و میره میگه لطفا ساکت باشید و جالب اینکه این حرفها رو عینا تکرار میکنه ، یعنی عینا همون حرفهایی رو درمورد سروصدای فرانسیس میگه که اول فیلم درمورد سروصدای سامانتا میگه...و حتی جملهی «قسم میخورم دارن کشتی میسازن» رو هم به شوخی و نغز هر دو بار میگه...
سلام..ممنون از نظر شما و وقتی که گذاشتید. بله درسته فقط اینکه قربانی در آخر فیلم نشون داده نمیشه و مشخص نیست که گرتا سراغ چه جور دخترانی میره و چرا... حتی دختر گرتا هم معلوم نیست به چه دلیل در گذشته یکی از قربانیان گرتا بوده..اینها باعث شده گرتا یک جانی تک بعدی تصویر بشه که دلایل روانی بودنش مشخص نیست