نقد فیلم The Poison Rose – از گذشته خودت فرار نکن
گاهی سوال میشود که چرا و چگونه فیلمهای خوب به فیلمهای متوسط تبدیل میشوند. فیلمهایی که با حد زیادی از دقت و هوشمندی آغاز میشوند اما در میان گرهها و موانع گیر میافتند. اگر شما ...
گاهی سوال میشود که چرا و چگونه فیلمهای خوب به فیلمهای متوسط تبدیل میشوند. فیلمهایی که با حد زیادی از دقت و هوشمندی آغاز میشوند اما در میان گرهها و موانع گیر میافتند. اگر شما هم میخواهید تعدادی از این دلایل را بدانید، ویجیاتو را در نقد فیلم The Poison Rose همراهی کنید.
- کارگردان : Francesco Cinquemani, George Gallo, Luca Giliberto
- نویسندگان: Francesco Cinquemani, Luca Giliberto
- بازیگران : Brendan Fraser, Famke Janssen, John Travolta, Morgan Freeman
تگزاس واقعا انقدر مخوف است؟
به طور عجیبی وقتی هالیوود به سراغ بعضی کشورهای آمریکای لاتین مثل مکزیک و بعضی ایالتهای جنوب آمریکا مثل تگزاس میرود دیگر خبری از نشان دادنِ جنبههای مثبت و منفی در کنار یکدیگر نیست. بلکه تماما و یک صدا همه چیز منفی، بد و عقب افتاده است. گویا اساسا این هالیوودِ ثروتمند با جنوب شهریها و کشورهای مستقل مشکل دارد. انگار هیچوقت قرار نیست در سینمای هالیوود یک تگزاش متفاوت ببینیم.
همیشه این مکان با باند مافیا، مواد مخدر و زنان اغواگر تصویر شده است. لس آنجلس تا حد زیادی قضیهاش متفاوت است. در تعدادی معدود از فیلمها، لس آنجلس شهری پرآشوب و سیاه و در کل با دید انتقادی نگریسته شده که پلیسهای فاسدی مشغول اداره آن هستند. فیلم شهر دروغها یکی از این فیلمهای شجاعانه محسوب میشود.
البته در فیلمهای دیگری که کم هم نیستند یک لس آنجلس متفاوت میبینیم که پلیسهای اف بی آی به طرزی اغراق آمیز مشغول مراقبت از آن و مبارزه با تبهکاران هستند. انگار که هیچ مافیایی اجازه پر و بال گرفتن در این مکانِ پاک و پاکیزه را ندارد. اما این هالیوود زمانی که به تگزاس میرسد کاملا متعصبانه و غرض ورزانه یک مکان کاملا سیاه و آلوده را به ما نشان میدهد.
هیچوقت هم خلافِ آن ثابت نمیشود. البته قطعا در تگزاس موارد فساد وجود دارد اما هیچگاه زنان و مردان درست و حسابیِ آن به درستی تصویر نشدهاند. جالب است بدانید که تگزاس به دلیل مساله نفت بسیار مورد توجه است و در هوافضا و تحقیقات پزشکی از ایالتهای پیشرو در آمریکا محسوب میشود. اما در فیلم رز سمی که بیشتر به یک زن و در واقع به خودِ تگزاس اشاره دارد، هر دو ضدقهرمانِ فیلم دکتر هستند.
گویا قرار است تگزاس یک حیاط خلوت امن برای روسای ثروتمند امریکای شمالی باقی بماند و بقیه از این مکان بترسند و به سمتش نیایند.
البته در ابتدای فیلم به ظاهر با یک دیالوگ، این نگاه مثبت هالیوود به لس آنجلس هجو میشود اما در ادامه فیلم حرف خودش را پس میگیرد و دوباره همچون دیگر فیلمهای هالیوودی، لس آنجلس میشود جایی که باید به آن بازگشت و تگزاس میشود جایی که باید از آن گریخت.
زود بریم سر اصلِ مطلب
کارسون (جان تراولتا) از همان اول در یک گفتار متن درونی تمام عیب و نقصهای خودش را لو میدهد و داستان زندگیاش را برای ما بازگو میکند. این یکی از روشهای خوب و صمیمانه برای معرفی شخصیت اصلی است؛ داستانی از زبان خودش. او به طور جدی مصرف کننده مشروبات الکلی است اما به این کار افتخار نمیکند. حتی به اینکه کاراگاه خصوصی شده نیز چندان نمینازد.
حداقل این شغلی است پول ساز که دو نقطه ضعفِ همیشگیِ او را قلقلک میکند؛ زنی دلربا با قصهای غم انگیز. کارسون یک ورزشکار سابق است با رویاهایی که هر جوانی در زندگی دارد اما یک شبه همه را از دست داده و به لس آنجلس مهاجرت کرده؛ جایی که به قول خودش فقط در فیلمهای هالیوودی ظاهر قشنگی دارد وگرنه درونش پر از سیاهی و تبهکاری است.
این گفتار درونیِ کارسون، به سرعت ما را به او نزدیک میکند و با اولین نقطه محرک فیلم، این نزدیکی بیشتر هم میشود. کارگردان و نویسنده به خوبی از قواعد یک ژانر مهیج و عناصری که یک فیلم تجاری موفق به آن نیازمند است، خبر دارند. ما همراه با کارسون به یک ماموریت کاری در تگزاس میرویم و میدانیم که او در این سفر به آدمی دیگری تبدیل خواهد شد. این قاعده کار است.
تا اینجا همه چیز به خوبی جلو میرود. نویسنده در معرفی ضدقهرمان هم دست دست نمیکند و با ریتمی درست آن را در یک محیط نامانوس به ما نشان میدهد؛ در یک بیمارستان امراض روحی در منطقه گالوسونِ تگزاس. در واقع همه چیز آماده است که مخاطب را به خودش جذب کند.
دکتر مایلز میچل (براندون فراسر) با عادات خاص خودش کمی زرنگ، کمی عقب مانده و کمی خطرناک است و بیش از هر چیز تحت تاثیر کارسون. او نیز در دوران جوانی یک ورزشکار بوده منتها روی نیمکت ذخیره. کارسون برای او مثل یک ستاره خاموش است و همچنان محترم اما این وسط نه مایلز دیگر آن جوان بی دست و پای قبلی است و نه کارسون آن پسر رویاپرداز. در این قسمت دو سوال برای ما وجود دارد.
اول اینکه چرا کارسون بیست سال پیش دختر مورد علاقهاش و حرفه مورد علاقهاش بیسبال را ترک کرد و به لس آنجلس رفت؟ و سوال دوم و مهم تر، اینکه چه بلایی سر خانم ون پول آمده است؟. فیلم به خوبی حسی از رخدادِ یک توطئه شوم را به ما منتقل میکند و همپای آن هیجانِ مورد نیاز ما را تا اینجای کار تامین میکند. کارسون با وجود سوالی که در ذهنش شکل گرفته ناچار است کمی منتظر بماند.
او فرصتی مییابد که در شهرِ دوران جوانیاش به دوستان قدیمی سر بزند. اینجاست که «دکتر» (با بازی مورگان فریمن) را که سالهاست از یک پسر لاغرمردنیِ فلک زده به مدیر چندین کازینوی پولساز تبدیل شده ملاقات میکند. معرفی او و دیگران، از جمله کلانتر به راحتیِ معرفی شخصیت اصلی رخ میدهد و هیچ مقدمه چینی اضافهای وجود ندارد.
فضای کازینو، میز قمار و در کل تگزاس، به نحوی است که میخواهد کارسون را با سوالات بی جواب در خودش ببلعد. در این قسمت دیالوگهایی کاشته میشود که قرار است به موقع مورد استفاده فیلمنامه نویس قرار بگیرد. این موضوع ما را یاد آن صحبت معروف میاندازد: «هر چی بگی بر علیه تو در دادگاه استفاده میشه». این دقیقا همان چیزی است که کارسون را به بازی میکشاند.
او بیش از اندازه اهل ریسک است و نمیتواند سیاست به خرج بدهد. هر چیزی را که واقعا در سر دارد علنا بر زبان میآورد و کاری را که بخواهد حتما انجام میدهد. این نقش با بازیِ خاص جان تراولتا (سری به لیست فیلمهای جان تراولتا بزنید) از یک کاراکتر کلیشهای تبدیل به شخصیتی جالب میشود که چندان شباهتی به کاراگاهانِ عصا قورت داده، خیلی زیرک و غیب دان ندارد و این باعث میشود از بالا به ما نگاه نکند.
نام کاراگاه خصوصی نیز اغلب ما را یاد ابرهوشمندانی مثل پوآرو و شرلوک هولمز میاندازد که در جای خودشان بسیار هم جذاب هستند و ما از اینکه کمتر از آنها میدانیم ناراحت نمیشویم. اما کارسون چیزی شبیه به خود ماست با هوشی معمولی اما یک ذهن کنجکاو و البته با مقدار زیادی نقطه ضعف و تصمیمات اشتباه. کارسون چندان نمیتواند منتظر بماند و در نهایت برای پیدا کردن جواب معما دوباره به آسایشگاه برمیگردد و بهترین طنزهای ماجرا در این قسمت رقم میخورد.
نقطه محرک در فیلم یعنی سفر کاری کارسون و بازگشت او به تگزاس بعد از سالها به سرعت جای خودش را به نقطه بیبازگشت میدهد. همان اتفاقی که او را از ورزش و فوتبال دور کرد حالا بر سر ورزشکار جوان دیگری میآید. با این اتفاق او دوباره جین، معشوق قدیمیاش را ملاقات میکند و ناچار است خودش را عمیقا وارد ماجرایی خطرناک کند.
در واقع سی دقیقه اولِ فیلم در حد و اندازهای فراتر از یک فیلمِ مهیجِ تجاری ظاهر میشود. به طوری که احساس میکنیم همه چیز سر جای خودش قرار دارد.
فیلم خوب یا متوسط
گاهی یک فیلم خیلی خوب شروع میشود و پیش میرود اما نمیتواند همچنان خوب باقی بماند. به خصوص وقتی که فیلم وارد پرده دوم میشود. پرده دوم قرار است با چشم انتظاریها، موانع و پیچشهای داستانی مخاطب را همچنان کنجکاو و سرحال نگه دارد اما در خیلی از فیلمها، فیلمنامه نویسان نمیدانند باید با پرده دوم چه کار کنند.
اکثر اشتباهات آنها هم دقیقا در همین زمان رقم میخورد. از آنجایی که پرده سوم نتیجه پرده دوم است، ضعفهای پرده دوم روی این قسمت پایانی سرشکن میشود و بیشتر خودش را نشان میدهد. البته اینها به این معنی نیست که پرده دوم فیلم رز سمی خسته کننده است، بلکه دیگر به خوبی پرده اول نیست. تا اینکه در نهایت به عنوان یک فیلم متوسط به پایان میرسد.
معمولا اکثر مخاطبان حس میکنند که کدام فیلم خوب و کدام فیلم ضعیف و کدام فیلم متوسط است اما شاید علت این رتبه بندیها را متوجه نشوند. بهتر است پرده دوم فیلم را با همدیگر بررسی کنیم تا متوجه شویم مشکلات از کجا آغاز میشود. ناگفته نماند برای بررسی چنین موضوعی لازم است جزییات بیشتری از فیلم گفته شود تا امکان موشکافی آن وجود داشته باشد.
مار بدونِ زهر
مشکل فیلمِ رز سمی از جایی شروع میشود که کارسون جین (فامک جانسون) را میبیند. جین زنی زیبا و بسیار پولدار است که اموال زیادی از شوهر مرحوم اش نصیبش شده است. شوهری که نفت کل منطقه را در دست داشته و چشم طمع کاران زیادی را جلب کرده است. جین بعد از اتفاقی که برای هپی، شوهرِ دخترش میافتد از کارسون کمک میخواهد تا به شایعاتی که درباره دخترش بکی (الا بلو تراولتا) به وجود آمده پایان دهد.
از طرفی جین در صحنه بعد به نزد دکتر میرود تا از او بخواهد با اعمال نفوذ روی کلانتر والش، مانع از دردسرهای احتمالی برای دخترش شود. چرا او با آنکه زن زرنگ و پختهای به نظر میرسد، بدون اندکی فکر یک کار را به دو نفر می سپارد. کاملا مشخص است که خود دکتر کلانتر را گماشته تا با فشار بر روی جین، نفتی را که از آنِ شوهر مرحوم او بوده تصاحب کند. در نتیجه کمک خواستن جین از دکتر به نوعی احمق بودن جین را نشان میدهد.
اگر این زن واقعا اهل معامله است پس دکتر گزینه خوبی است. اگر اهل معامله نیست و خوب میداند که دکتر چه جور موجودی است پس کارسون به عنوان یک کاراگاه خصوصی گزینه خوبی برای کمک رسانی است. حالا جین نزد هر دوی آنها رفته و معلوم نیست آیا این زن تا این حد احمق و ساده لوح است که به این صورت کارسون را به خطر میاندازد و یا انگیزه هایی برای نابود کردن کارسون دارد.
در واقع انگیزههای جین کاملا نامشخص و شناور است. انگیزه شخصیتها نیز یکی از مهمترین نکات در فیلمنامه است که میتواند رتبه بندی فیلمها را به کلی تغییر دهد. در فیلم هیچگونه عملی از طرف او برای انتقام از کارسون دیده نمیشود، با آنکه او انگیزه های لازم برای این کار را دارد. کارسون بی مقدمه او را رها کرده و به لس آنجلس رفته و حتی حاضر نشده که جین را با خودش ببرد. حتی پس از آنکه جین و دکتر با یکدیگر معامله میکنند، دکتر از او میخواهد که پایِ کارسون را از این قضیه بیرون بکشد تا او را به دردسر نیندازد.
اگر فرض بگیریم که جین اشتباه کرده که موضوع را با کارسون در میان گذاشته، پس از پی بردن به اشتباهش باید تلاشی کند که پای کارسون را از این بازی خارج کند اما کوچکترین تلاشی نمیکند. در حالی که پیدا است او همچنان به کارسون علاقه مند است و نمیخواهد باعث کشته شدن او شود. در نهایت این خود دکتر است که از کارسون میخواهد پایش را از قضیه گم شدن پیرزن در آسایشگاه و مساله جین و دخترش بیرون بکشد.
اما دلیل بی خیال نشدن کارسون این است که نمیخواهد دوباره جین را ناامید کند. او میخواهد هر طور شده به معشوقه سابقاش کمک کند و در نتیجه مورد تهاجم نیروهای دکتر قرار میگیرد. از طرفی معلوم نیست چرا دکتر پایِ معامله اش با جین نمیایستد. کلانتر والش از زیردستان دکتر است اما به طور پیگیری دنبال متهم کردن بکی است.
اگر دکتر با یک اشاره از کلانتر میخواست که بی خیال قضیه شود و در نتیجه روی معامله اش با جین تمرکز میکرد به راحتی میتوانست از شرّ کارسون راحت شود. کارسون فقط برای کمک به جین برای دکتر مزاحمت ایجاد میکند و اگر دکتر و جین معامله اشان را انجام میدادند هیچ کدام از این مسائل پیش نمیآمد. از سوی دیگر معلوم نیست چرا این زن در معامله ای که با دکتر انجام داده کوتاهی می کند.
دکتر قسمتی از نفت را میخواهد فقط همین. به علاوه سود کلانی هم برای خود جین در نظر می گیرد. نفت هم هیچ ارزشی برای جین ندارد. واقعا غیرمنطقی است که او که به خاطر دخترش هر کاری میکند، این معامله را به فراموشی میسپارد و به جایش به کلانتر التماس میکند که دست از سر دخترش بردارد. در یکی از بدترین غافلگیریها نیز در انتهای فیلم چهره متفاوتی از جین به ما نشان داده میشود که بسیار هم حق به جانب تصویر شده است. معلوم میشود که خود جین در قضیه مرگِ شوهرِ دخترش نقش داشته است، آن هم با این ادعا که هپی یک هیولا بود و بکی را کتک میزد.
کارسون هم فقط اندکی افسوس میخورد و سپس با بکی و جین به لس آنجلس برمیگردد. اولا که نمیتوان هیچ شخصی را به خاطر اینکه خیانت و کتک کاری کرده به قتل رساند. معمولا در اینگونه مواقع مردم طلاق را ترجیح میدهند. معلوم نیست چرا جین به جای چنین عمل شنیعی، که البته در فیلم خیلی پسندیده جلوه کرده است، دختر احمق خودش را راضی نمیکند که دست از این پسر خیانت کار بردارد.
گویا خیلی طبیعی است که اولین راه حل چه برای شخصیتهای خوب و چه شخصیتهای بد، قتل باشد. به طور کلی میتوان گفت جین با وجود اینکه پتانسیلهای خوبی برای تبدیل شدن به یک شخصیت جذاب دارد و انگیزههای دراماتیک زیادی در او جمع شده، اما به بدترین شکل ممکن پرداخت شده است. او حتی نمیتواند به یکی از چالشهای مهم کارسون تبدیل شود.
اینکه کاری کند تا کارسون بین عشق و وظیفه مجبور شود یکی را انتخاب میکند. البته خود کارسون نیز نمیتواند در حد و اندازه قهرمانِ فیلمهای مهیج ظاهر شود و انگیزههایش در حد کمک به جین باقی میماند. شاید اگر قضیه جین نبود او به راحتی به لس آنجلس برمیگشت و بی خیالِ کشته شدنِ زنان مسن پولدار در آسایشگاه پلزنت میشد.
روباه پیر بی دندان
در فیلم دو دکتر داریم، اولی دکتر مایلز میچل در آسایشگاه و دومی دکتر با بازی فریمن که رییس مافیای آن منطقه است. در واقع ما دو ضدقهرمان داریم که به هر دو میگویند دکتر. یا همه دکترهای تگزاس تا این حد منفی هستند و یا یک دکتر از پسِ کارسون برنمیآمده است. فیلمنامه نویس گویا نتوانسته یک ضدقهرمان تمام عیار تصویر کند و به جای آن ناچار شده از چند نفر کمک بگیرد.
از طرفی این دو ضدقهرمان در دو دنیای متفاوت هستند و دو حال و هوای متفاوت به فیلم میبخشند. این تفاوتها باعث سردرگمی در تشخیص ضدقهرمانِ اصلی شده است و باعث شده هر دوی آنها به درستی فرصت ابراز وجود پیدا نکنند. دکتر میچل که دستش به مسموم کردن و قاچاق مواد آلوده است، به هر کسی که قصد کشتن داشته باشد سم میفروشد. او به جای آنکه یک آسایشگاه را مدیریت کند، در حال ریاست بر یک باند تبهکاری است که پرسنل و پرستارهایش به موقع اسلحه در میآورند و در آزمایشگاه به کارهای دیگری مشغولاند.
از سوی دیگر شخصیت مورگان فریمن شبیه ضدقهرمانهایی است که زیادی زرنگ باز هستند و مدام ادعا میکنند که هیچوقت گیر نمیافتد. البته درست هم فکر میکند چون کارسون در نهایت به راحتی او را آزاد میگذارد. این دو ضدقهرمان نصفه و نیمه نه گویا در حال رقابت با یکدیگرند بر سر اینکه بالاخره کدامیک از آنها مشکل و خطر اصلی کارسون محسوب میشود.
وقتی مایلز به شکل فیلمهای هجو کمدی به دست کارسون کشته میشود، حسی از یک ضدقهرمان غیرقابل پیش بینی و خاص به ما دست میدهد. واقعا باعث تعجب است که چرا فیلمنامه نویس چنین کاراکتر جالبی را با بی اعتنایی رها میکند و فقط گاهی به سراغش میرود. به نظر میرسد داستانِ دو فیلم در یک فیلم گنجانده شده است.
موضوع گم شدن یک پیرزن پولدار در آسایشگاه و موضوع پیدا کردن قاتلِ اصلی جوان ورزشکار. البته اگر فیلمنامه نویس میتوانست این دو موضوع را با یکدیگر ادغام کند شاید تا حدی از اشتباهاتش کاسته میشد اما این دو قضیه حتی در فضا و حال و هوا هم با یکدیگر آنقدر متفاوت هستند که انگار وقتی فیلم وارد بخش آسایشگاه میشود دیگر ارتباطی با بقیه قسمتها ندارد.
البته من این قسمت را به دلیل شخصیتهای جالب و طنزی که دارد به بخش دیگر ترجیح میدهم. کاش فیلمنامه نویس هم آن را ترجیح میداد و انقدر خودش را درگیر مکالمههای تکراری مورگان فریمن و جان تراولتا نمیکرد.
چیزی که باعث میشود فیلم حداقل یکبار ارزش دیدن پیدا کند
به شما پیشنهاد میکنم فیلم را ببینید. اول به دلیل بازی خوبِ جان تراولتا و دوم برای اینکه متوجه شوید چطور فیلمهای خوب به فیلمهای متوسط تبدیل میشود. فیلم رز سمی فیلم ضعیفی نیست و غافلگیریهای جالب در آن جاسازی شده است. به طور مثال وقتی کارسون متوجه میشود بکی واقعا کیست و چه نسبتی با او دارد، تبدیل به آدم بهتری میشود.
حس خوشایندی است که یک مرد دائم الخمرِ بی مسئولیت به یک مرد وفادار تبدیل میشود و به جبران اشتباهات گذشتهاش میپردازد. این تحول شخصیت به خوبی پرداخت شده است. از جمله نکات جالب توجه دیگری که در فیلم وجود دارد، رمزگشایی از اطلاعات عادی و پیش پا افتاده است. کارسون به عنوان یک کاراگاه از دیالوگها و نشانهها استفاده میکند تا بفهمد در این مافیا چه میگذرد.
این پیگیریها باعث هیجانِ فیلم شده و غافلگیریهای خوبی ایجاد کرده است. این موضوع نشان میدهد که کاراگاه بودنِ کارسون تنها یک اسم شیک و شکیل نبوده است. در نهایت اگر انتهای فیلم با مرگِ قهرمان به یک تراژدی تبدیل میشد ما را بیش از پیش به یاد فیلمِ « محله چینیها» میانداخت. اما خوشبختانه فیلمنامه نویسِ فیلم رز سمی سعیِ بی خود نمیکند که فیلم را مهم جلوه دهد.
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.