محالی به نام آرامش – پرونده داستانی مجموعه گیرز آف وار
بزودی زود نسخه پنجم از سری بازیهای گیرز آف وار به بازار عرضه میشود. از آنجا که داستان سری روی مسیری افتاده که تمام رخدادهای داستانی نسخههای پیشین دوباره به داستان فعلی گره میخورد، عرصه ...
در مطلب پیش رو سعی شده که اطلاعات به گونهای پخش شود که تمام جنبههای داستانی قابل فهم باشد؛ پس خیالتان راحت. همهچیز را به ترتیب دنبال کنید. صد البته این مطلب کم و کاستیهایی دارد و امیدوارم که در قسمت نظرات آن را گوشزد کنید.
سرا؛ تاریخی به قدمت جنگ
اتفاقات مجموعه «گیرز آف وار» در دنیایی به موازات دنیای ما و در سیارهای به نام «سِرا» میگذرد که در چند کلام، تاریخ متلاطم، جنگزده و آشفتهای را از سر گذرانده است. در بازهای هزارساله، اقوام و جوامع مختلف سرا مدام در حال جنگ با یکدیگر بودند. ابتدا جنگ لفظی، جنگ با سلاح سرد و سپس سلاح گرم وارد معادلات میشود؛ هر چه زمان میگذشت، نیروهای مختلف به تکنولوژی و سلاحهای مخوفتری دست پیدا میکردند که برای نوع بشر و اقلیم سیاره تلفات جبرانناپذیری در پی داشت.
شرایط زندگی سخت و سختتر میشد؛ سران کشورها تصمیم گرفتند که برای حفظ منابع طبیعی هم که شده به این دوره هزارساله که از آن به عنوان عصر آخرالزمان یاد میکنند، پایان بدهند و چنین هم میشود. در منابع گفته نشده که عصر بعدی، چقدر به طول میانجامد؛ عصری به نام دوره مسالمت. بشر و جوامع مختلف فوراً پیشرفت را به چشم خود میبینند و علم و فناوری رشد چند پلهای نسبت به دوران جنگ پیدا میکند اما رفته رفته، به یک مشکل اساسی برمیخورند؛ افزایش جمعیت سیاره سرا و کمبود منابع طبیعی.
سرا هم از منابع طبیعی سنتی استفاده میکند؛ نفت، انرژی خورشیدی و ... ولی رشد بیرویه جمعیت، استفاده از این منابع را حتی بیرویهتر کرد. چندان طولی نکشید که بشر به راه حل رسید؛ به خیال خود البته. باری، طی استخراج نفت از اعماق زمین، بشر تصادفاً به مایعی غلیظ و زردرنگ به نام ایمولژن دست پیدا میکند که نخست، به کارش نمیآید ولی طی پروژه و فرآیندی شیمیایی، دکتر هلن کوپر با موفقیت، ایمولژن را به شکل منابع و انرژیهای قابل استفاده تبدیل کرد و به این دوره تاریک، خاتمه داد.
دستیابی به ایمولژن، از جهتی برای سرا فرصت بود و از چند جهت دیگر، تهدید. سرا با کشف این مایع توانست دورهای طلایی را آغاز کند و اقتصاد بار دیگر رنگ شکوفایی به خود ببیند؛ خاص آن که استخراج، غنیسازی و فروش ایمولژن، بسیاری از نیروهای کار را درگیر میکرد. تقریباً در ده سال، ایمولژن غنیشده، جای بسیاری از انرژیهای طبیعی را گرفت؛ البته یک مشکل اساسی به وجود آمد. بسیاری از کشورها به این مایع ارزشمند دسترسی داشتند و در گذر زمان، غنیسازی آن را آموختند. ورود کشورهای فقیرتر که دارای ایمولژن پایینتری بودند، شرایط بازار را کمی آشوب کرد؛ چون این کشورها برای اینکه نسبت به کشورهای بزرگ و ثروتمند، توفیقی برای فروش داشته باشند مجبور بودند که ایمولژن خود را پایینتر از قیمت معمول بفروشند.
این به قیمت جهانی ضربه زد و اعتراض کشورهای پیشرو و سرمایهدار را برانگیخت. جنگ و جدل کشورهای بزرگ با جوامع کوچکتر در ابتدا به تهدید خلاصه میشد و بعد، تهدیدها تبدیل به جنگ نظامیِ ادامهداری شد که هفتاد و نه سال دوام داشت و چهره سیاره سرا را برای همیشه، عوض کرد.
جنگهای آونگی؛ شکلگیری دو نیروی مخالف
کشورهای ثروتمند و دارای ایمولژنِ بسیار موسوم به کشورهای والد، به رهبری نَصَر امبری ائتلافی را تشکیل دادند که نام آنها با مجموعه گیرز آف وار پیوندی غیر قابل شکست دارد. ما آنها را اینجا کاگ صدا میزنیم که مخفف Coalition of Ordered Governments (ائتلاف دولتهای سازمانیافته) است. امبری نظامنامه کاگ را بر اندیشههای فیلسوف معاصر، الکسی دسیپیچ بنا کرد و مقر ائتلاف را در شهر تایرن، پایتخت کشور افیرا، قرار داد. متن و اندیشههای دسیپیچ آنقدری دستکاری شده بود که مشکلی با حمله کاگ به جوامع فقیرتر نداشته باشد.
جوامع فقیری که ایمولژن چندانی نداشتند، اتحادی را تشکیل دادند که آن سر جنگهای هفتاد و نه ساله (جنگهای آونگی یا Pendulum Wars) نقش ایفا میکرد. به آنها Union of Independent Republics (اتحادیه جماهیر مستقل) میگویند. همان اوایل، جنگِ کاگ و جماهیر مستقل بر سر دستیابی به هر چه ایمولژن بیشتر بود ولی کاگ با هوشمندی وجهه جنگ را تبدیل به نبردی برای آزادی کرد؛ برای آرامش نوع بشر. از شمایل پیداست که جماهیر محکوم به شکست بود و پیروزی کاگ فقط زمان میبرد و بس.
اینچنین نبود؛ جماهیر به پیروزی بسیار نزدیک شده بود و به نظر میرسید که موریس ایوو، دانشمندی در جبههی آنان به طرح اولیه سلاحی رسیده که با کمک ماهواره و ایمولژن، میتواند جنگ را به سود جماهیر برگرداند اما گفتم، آنها نزدیک شدند ولی نرسیدند. نیروهای اطلاعاتی کاگ به جزئیاتی محرمانه دست پیدا کردند که حاکی از دستیابی جماهیر به چنین سلاح مرگباری بود. در طول عملیاتی در سری جنگهای زمینهای آسفو، به رهبری ویکتور هافمن و همراهی دو گروه ویژه، کاگ اقدام به دزدیدن طرحهای اولیه دستاورد موریس ایوو کرد.
و دوباره، ما میرویم و از نو مرتکب میشویم؛ مرتکب یک جنگ بیهوده دیگر. دوباره یک خانواده از دسترفته دیگر، دوباره یک سال دیگر در جنگ. جماهیر مستقل هم دقیقاً همین کار را میکند. یک نفر باید این چرخه را بشکند. یک نفر باید سلاحی چنان قدرتمند درست کند که اگر سیاستمداران جنگی به پا کردند، با همان مرگی روبهرو شوند که مردم داخل جنگ تجربه میکنند. یک مانع، یک مانع لعنتی بزرگ! من میتوانم مانعی بسازم تا دولتها را به هوش بیارد. یک سلاح سیستم ماهوارهای و این وظیفه الان من است!
آدام فینکس در مورد اختراع سلاح همر آف دان
این سلاح به جنگ خاتمه داد و سران جماهیر را مجبور کرد که پای میز مذاکره بنشینند. همه چیز تمامشده به نظر میرسید و بالأخره بعد از مدتها، سرا جامه آرامش به تن میکرد.
وقتی که بشر مشغول جنگ بود
گفتیم که کشف ایمولژن برای بشر خالی از تهدید نبود و جایی که فکرش را نمیکرد، گریبانش را گرفت. کسانی که در معادن به استخراج ایمولژن مشغول بودند، در معرض بیماری خطرناکی قرار میگرفتند که عمرشان را بسیار کوتاه میکرد و در آخر، ظاهراً زجرکُش از دنیا میرفتند. نام این بیماری ریهزنگ یا راست لانگ بود که فرد نزدیک به ایمولژن را دچار سرفههای شدید، تنفس سخت، خلط قهوهای و خونآلود، درد قفسه سینه، تب، سرگیجه و پارانویا میکرد و در برخی موارد، رفتاری خشونتآمیز از خود بروز میدادند؛ دردناکتر آنکه این بیماری، مسری بود و خانوادههای نیروهای کار هم به آن مبتلا میشدند. کاگ برای اینکه نه وجههاش خدشهدار و نه سر و صدای مردم بلند شود، قضیه را مخفی نگه داشت و اقدام به تأسیس مجموعهای کرد که دنبال راهی برای درمان بیماری ریهزنگ باشند. اسم این مجموعه نیو هوپ بود.
این اتفاق حوالی شروع جنگهای آونگی رخ داد و مدیریت مجموعه به دستان نیلز سمسِن سپرده شد. سمسن تنها راه درمان افراد مبتلا به ریهزنگ را تغییر و جهش ژنتیکی میدانست و با دستکاری ژن، بیمار به سایر تبدیل میشد؛ موجودی پرخاشگر و ترسناک. سمسن به کار خود باور داشت و به چیزی که خلق کرده بود، «بازماندگان جهشیافته» میگفت گرچه باقی کارکنان مجموعه نیو هوپ با او موافق نبودند.
از آمیزش سایرها با یکدیگر، فرزندانی متولد میشدند که تأثیرات ایمولژن (یا به اصطلاح لمبنسی) در سلولهایشان نفوذ کرده بود و از همان ابتدا جهشیافته به دنیا میآمدند؛ سرعت رشد آنها با حشرات قابل قیاس بود و با بروز خشونت به کارکنان چندباری حمله کردند. شرح مختصری از این اتفاق توسط یکی از اعضای ناشناس نیو هوپ به بیرون درز کرد و فوراً توجه رسانهها را به کاگ و دپارتمان سلامت کشاند. کاگ برای اینکه به سرعت همه چیز را قائله بدهد، دستور تعطیلی مجموعه را صادر، ورود به آنجا را ممنوع و تمامی اطلاعات بهدست آمده را محرمانه اعلام کرد.
بدین ترتیب، امید کاگ برای خلق موجودی برتر با استفاده از تغییر ژنتیکی، بر باد رفت و علاوه بر اینکه سایرها را در مجموعه قرنطینه کرد، در شبهِ تبعیدی، دانشمندان و بچههای زاده شده از سایرها را به کوه کادار فرستاد. نژاد آن بچهها، لوکاست نامگذاری شد.
لوکاستها خیلی زود توسط همان دانشمندان متمرکز و متمدن شدند و در اعماق کوه کادار، پایتخت خود را بنا کردند که آن را نِکسِز میشناسیم. در نکسز، نه تنها لوکاستها به صورت دیوانهوار زاد و ولد کردند، بلکه در انسجامی حیرتانگیز، به دیگر نقاط زیر زمین تونل میزدند و تمدنشان را گسترش میدادند. این گسترش به رهبری تنها ملکهشان، ملکه میرا پیش میرفت و بالأخره در نقطهای، این پیشروی قطع شد. نیلز سمسن وقتی که با اجبار کاگ، پیاده به کوه کادار میرفت، علاوه بر لوکاستها، انسانهای بیمار جهشنیافته هم را با خود برد.
بعدها فهمیده شد که بیماری ریهزنگ، اولین مرحله لمبنسی است و بعد از مدتی، بیمار تغییر شکل به نوعی موجود پرخاشگر و متهاجم میدهد که در هر آن، امکان منفجر شدن او وجود دارد. لمبنتها (این موجودات) اگر حملهای موفق داشته باشند، میتوانند هر موجود زندهای حتی گیاه را به لمبنسی دچار کنند. این بلایی بود که سر لوکاستها آمد و در جنگی داخلی با لوکاستهای لمبنسی شده، با خطر انقراض روبهرو شدند. ارتش لمبنتها در زیر زمین بزرگ و بزرگتر میشد و ملکه میرا به فکر این افتاد که از انسانها کمک بخواهد.
البته میرا عقیده داشت که انسان چیزی بلد نیست جز تخریب و نابودگری و اگر از آنها مستقیم کمک بخواهد، احتمالاً عواقب خوبی برای لوکاستها نخواهد داشت. در نتیجه تصمیم گرفت که به یکی از دانشمندان برتر کاگ، کسی که همر آف دان را اختراع کرده یعنی آدام فینکس، دسترسی پیدا کند. آدام یا باید راهی برای از بین بردن لمبنتها پیدا میکرد یا در آخر شاهد حمله لوکاستها به سطح زمین و تمدن انسانها میماند.
ارتباط میرا به آدام، از طریق همسر او شکل گرفت. اِلِن فینکس که او هم دانشمند بود، در تحقیقات کلیاش روی نوعی سنگ خاص، متوجه میشود که نژاد زندهای وجود دارد که از لمبنسی و تغییر ژنتیک به وجود آمده و تمام دستاورد تحقیقاتش را از آدام مخفی نگه داشت. لوکاستها که الن را هنگام نمونهبرداری و تحقیقات مشاهده کرده بودند، تصمیم گرفتند که با قتل الن فینکس، همچنان حضور خود را از نوع بشر مخفی نگه دارند.
وقتی که میرا دیگر مجبور شد، آدام فینکس را در مخمصه قرار داد ولی آدام به مرور این تهدید را فراموش میکرد زیرا سخت مشغول تکمیل سلاح همر آف دان بود؛ سلاحی که جنگهای آونگی را به پایان رساند ولی جنگ دیگری در راه بود. جنگی که بشر مثل آن را ندیده بود.
مردم سرا تمدنی با فر و شکوه ساختند اما تقدیر بشر، ساختن نیست. آنها نهایتاً کاری را میکنند که در آن بهتریناند؛ نابودگری. این نابودگری در قبال تهدیدی جدید، آن هم از اعماق، چیزی نیست. دشمنی که قدمهای انکارناپذیر واپسینِ بشر را به سوی انقراض میراند.
ملکه میرا قبل از روز اضطرار
به ترتیب از چپ به راست؛ نماد اتحادیه جماهیر مستقل، ائتلاف دولتهای سازمانیافته، ارتش لوکاستها.
روز اضطرار (Emergence Day)
ملکه میرا که تمدنش را از دست رفته میدید، با اصرار فرمانده ارشد ارتش خود، ژنرال رام، بالأخره به سطح زمین آمدند و بنا گذاشتند به نابودی انسانها. آن هم در زمانی که فقط و فقط شش هفته از آتشبس جنگهای آونگی میگذشت و همه مردم فکر میکردند که شاید دوباره آتش کم رمق جنگ قبلی، زبانه کشیده ولی متوجه شدند که با تهدید بزرگتری دست و پنجه نرم میکنند.
این روز که به اختصار E-Day هم خوانده میشود، با تلفات سنگینی برای تمدن انسان همراه بود. در این حد که در آن، یک چهارم جمعیت سرا کشته شدند و بسیاری از شهرها غیرقابل سکونت. پیشبینی حملات لوکاستها برای نیروهای کاگ دشوار بود چون هر موقع، از هر جا که میخواستند، از زیر زمین به روی آن تونل میزدند. کاگ برای مقابله، تمام نیروهایش را در سطح سرا پخش کرد ولی حتی تکنولوژی مورد کاربرد لوکاستها برای سربازان کاگ موسوم به «گیرز» یا چرخدندهها، ناشناخته بود. همچنین آنها از موجوداتی استفاده میکردند که بعضاً بیست متر بودند و به سلاح گرم مجهز. (بروماک)
با تهاجم نیروهای لوکاست به سراسر سرا، رئیس کل وقت نیروهای کاگ، ریچارد پرسکات به این نتیجه رسید که برای نابودی قلمرو و منابع لوکاستها باید از همر آف دان استفاده کرد. او دستور داد که تمام نیروهای کاگ به فلات جاسینتو عقبنشینی کنند؛ جایی که بخاطر بستر گرانیتمانندش، مقاوم و مانع تونلزنی لوکاستها است. کاگ هم به تمام شهروندان خودش فرمان داد که به جاسینتو عازم شوند؛ فرمانی که صرفاً فرمالیته بود چون علناً به حد فاصل سه روز تا حمله گسترده همر آف دانها، آیا همه مردم میتوانستند خود را به فلات برسانند؟ گذشته از این، فلات میتوانست پاسخگوی کل جمعیت سرا باشد؟ معلوم است که نه. در نهایت کاگ جمعیت بسیاری از خارج فلات جاسینتو را برای عقب انداختن لوکاستها، فدا کرد.
حمله همر آف دانها شروع شد و هر چه خارج از جاسینتو را به خاکستر تبدیل کرد؛ در حدی که مقدار زیاد خاکسترها، تابش خورشید را مسدود میکرد! این حمله روی شرایط اقلیم سرا تأثیرات مخربی گذاشت و همینطور که درصد قابل توجهی از لوکاستها را به کشتن داد، جمعیت سرا را هم بسیار پایین آورد. البته، بودند کسانی که زیر آن خرابهها زنده ماندند. به «متروکها» معروف شدند و سایه کاگ را بخاطر اعمالش با تیر میزدند.
متروکها به صورت پراکنده در شهرها، پایگاههایی را تشکیل دادند که در آن حیات زیر سایه تهدید روزمره لوکاستها ادامه داشت. باقی در جاسینتو به زندگی مشغول بودند؛ این شرایط برای بازماندگانِ عادی بود. کاگ مخفیانه تصمیم گرفت که جزیره آزورا، واقع در اقیانوس سرانو را تبدیل به مقری برای سیاستمداران و دانشمندانی بکند که در واقع، اتاق فکر نبرد باشند. (بخوانید استراحتگاه)
ده سال بعد از E-Day، ریچارد پرسکات متوجه شد که آدام فینکس از لوکاستها به واسطه دستاوردهای همسرش، اطلاعاتی دارد و سعی کرد او را به آزورا بیاورد تا روی راه حلی برای خاتمه دادن به جنگ با لوکاستها، تمرکز کند. این واقعه مصادف شد با واقعه دیگری؛ در بحبوحه جنگی عظیم که در افیرا شکل گرفته بود، مارکوس فینکس، از پدر خودش پیامی دریافت میکند که به نظر میرسد، پیام خداحافظی است چون لوکاستها در آن لحظه، عمارت فینکس را دوره کرده بودند.
مارکوس فینکس با سرپیچی از دستور فرمانده، ویکتور هافمن، خود را همراه با سلاحی که مکمل همر آف دان بود، به عمارت میرساند تا شاهد مرگ پدرش باشد. او دید که هلیکوپتری به دیوار برخورد میکند و تکههای دیوار روی سر پدر، آوار میشوند. مارکوس هم از نجات پدر وا میماند و هم به جرم سرپیچی از دستور فرمانده و سرقت اسلحه (سلاحی چنین حیاتی که نبود آن مرگ بسیار سرباز و سقوط افیرا را رقم زد)، به چهل سال حبس در زندان فوق حفاظتی جاسینتو، محکوم شد.
همیشه کارش بود که برای پدرم اهمیت داشت؛ تحقیقاتش. اون تلاش میکرد که کارش رو نجات بده، من تلاش میکردم که اون رو نجات بدم. من از دستورها سرپیچی کردم برای اینکار و به ضررمون توی جنگ شد. نمیتونم برای دادگاهی کردنم از اونها شکایتی داشته باشم یا حتی، حبس ابد. جنگ وقتی که توی زندان میپوسیدم، ادامه داشت و همچنان نمیتونستم پدرم رو نجات بدم. ولی نمیشه همه رو نجات داد.
مارکوس فینکس در مورد نجات پدرش در نبرد افیرا
دامینیک سانتیاگو، دوست نزدیک مارکوس برای مدتها دنبال راهی قانونی بود تا به مقامات بفهماند که نبود مارکوس در جنگ، به نفع کاگ نیست ولی هیچ جواب مثبتی دریافت نمیکرد تا اینکه ورق برگشت؛ از اینجا به بعد، پیگیر داستان اصلی مجموعه گیرز آف وار خواهیم بود.
تا آنجا که یادم است، فقط جنگ بود؛ نسخه اول گیرز آف وار
پرده نخست؛ خاکسترها
چهار سال از حبس مارکوس فینکس میگذرد و ویکتور هافمن در نهایت به دام سانتیاگو دستور میدهد تا پیش از حمله لوکاستها به زندان، مارکوس را زنده برگرداند. هافمن فکر میکند که برای نابودی تمدن لوکاستها، کافی است تا به زیر زمین و حفرههایی که آنها کَندهاند، نفوذ و دستگاه مرتعشکنندهای (برای اسکن تمام حفره های زیرین) متصل کنند. این وظیفه به جوخه آلفا سپرده میشود ولی طی یورشی از لوکاستها، آلفا مفقود میشود و هافمن برای پیدا کردن آنها به نیروی کمکی نیاز دارد؛ یعنی جوخه دلتا و مارکوس فینکس.
دام به زندان میرود و مارکوس را آزاد میکند؛ جالب آنکه مارکوس تنها بازمانده آن زندان است. جفتشان موفق میشوند که قبل از نابودی زندان توسط یک کورپسِر (عنکبوتی عظیمالجثه) فرار کنند و به جوخه دلتا ملحق شوند؛ یعنی به آنتونی کارماین و مین یانگ کیم. در راهِ یافتن آلفا به واسطه آخرین تماس رادیویی برقرار شده، کارماین کشته میشود و بالأخره با یکی از اعضای جوخه آلفا، سرباز آگوستوس کول دیدار میکنند. کول مختصات اعضای باقیمانده آلفا را میدهد و میگوید که مسیر منتهی به آنجا، توسط سیدرها (نوعی عنکبوت که از خود مواد شیمیایی پرتاب میکند) مسدود شده است. مارکوس با استفاده از همر آف دان، سیدرها را نابود میکند و مسیر به سمت باقی اعضا باز میشود؛ جایی که دیمِن بیرد، گایولس و سرباز دیگری در مقبرهای، منتظر نیروی کمکی بودند.
حملهای غافلگیرانه از سمت لوکاستها در این لحظه رخ میدهد که از بد ماجرا، خود ژنرال رام هم در آن حضور دارد. دلتا و آلفا مجبور میشوند به مقبره عقبنشینی کنند و در همین نقطه، کیم که از گروه عقب افتاده بود، به طرز بیرحمانهای توسط ژنرال رام کشته میشود. همینطور آن سرباز بینام و نشان هم میمیرد تا افراد حاضر در مقبره به این ترتیب باشند: مارکوس فینکس، دام سانتیاگو، آگوستوس کول، دیمن بیرد و گایولس. پس از خفا در مقبره، گروه میفهمد که در آنجا تنها نیستند و بیزرکری مشغول به پرسهزنی است. بیزرکرها، لوکاستهای مونثیاند که با وجود نابینایی، حس شنوایی و بویایی قدرتمندی دارند و با سرعت دیوانهوارشان، هرگونه واکنشی را غیرممکن میکنند.
گایولس به وسیله بیزرکر خرد و خاکشیر میشود. راه چاره مارکوس، جلب توجه بیزکر و کشاندن او به فضایی آزاد است تا با کمک همر آف دان، او را بکشد. بعد از موفقیت در این امر، کلنل هافمن، چهار نفر باقیمانده را جوخه دلتا مینامد و به آنها دستور میدهد تا به سمت کارخانه ایمولژن لیتیا عازم شوند. آنجا میتوانند راهی پیدا کنند برای رفتن به زیر زمین و کارگذاری دستگاه مرتعشکننده.
هافمن دستور دیگری هم صادر کرد؛ از آن لحظه به بعد، مارکوس فینکس فرمانده جوخه دلتا خواهد بود.
مارکوس فینکس، فرزند الن و آدام فینکس در سال 22 قبل از روز اضطرار به دنیا آمد. جفت پدر و مادرش از افراد فرهیخته بودند و بهواسطه رتبه اجتماعی آنها در ناز و نعمت بود؛ به همین علت تا قبل از یازده سالگی در خانه، به شکلی خصوصی تحصیل میکرد تا اینکه پدرش او را به مدرسه عمومی فرستاد تا با مردم کمی بُر بخورد. در مدرسه با دوست صمیمیاش، کارلوس سانتیاگو و برادر کوچکترش دام، آشنا شد. به مرور دوستی آنها نزدیکتر میشد و مارکوس ترجیح میداد تا وقت بیشتری با خانواده سانتیاگو بگذارند جای اینکه در عمارت پر زرق و برقشان باشد. در همان اوایل کودکیاش، مادرش ناپدید شد و بعدها تکههایی از جسدش را یافتند. پس خودش بود و پدرش که به او سخت میگرفت.
صمیمیت مارکوس و کارلوس سبب شد تا هر دو به نیروهای نظامی کاگ بپیوندند؛ دام اندکی بعد در 17 سالگی به ارتش پیوست. از همان ابتدا، مارکوس جَنم خود را در ارتش به رخ کشید و مدارج ترقی را به سرعت طی میکرد. به پاس اعمال قهرمانانه مارکوس فینکس در نبرد زمینهای آسفو (نبردی که سرنوشت جنگ را به نفع کاگ رقم زد)، نشان ستاره امبری (بالاترین نشان تکریم در ارتش کاگ) دریافت کرد. مارکوس این نشان را همراه با کارلوس دفن کرد زیرا او در این نبرد کشته شد. با عذاب وجدانی که داشت، قول داد که تا ابد مراقب برادر او، دام سانتیاگو باشد.
بعد از پایان جنگهای آونگی، فوراً حمله لوکاستها به سرا آغاز شد. در طول جنگ با لوکاستها، مارکوس در مقام سرهنگ، ده سال شجاعانه جنگید ولی بخاطر سرپیچی از فرمانهای هافمن و رها کردن میدان جنگ برای نجات پدر خود، به چهل سال حبس محکوم شد.
[/cloux_content_box]
دام پیشنهادی میدهد؛ برای هر چه سریعتر رسیدن به کارخانه، میتوانند از متروکی به نام فرانکلین، وانتی قرض بگیرند چون در گذشته، دام به همین فرانکلین لطفی کرده و حالا وقتش است که دین خود را ادا کند.
بعد از رسیدن به کمپ متروکها، فرانکلین با اکراه میپذیرد که وانت را به آنها بدهد. البته با یک شرط؛ اینکه کول و بیرد در کمپ بمانند و به آنها در مقابله با لوکاستها، دستی برسانند. دام قبول میکند ولی یک مشکلی وجود داشت؛ وانت در پمپ بنزین آسفو و در آن طرف شهر پارک شده بود و مارکوس و دام باید پیاده به آنجا میرسیدند. در این راه نه تنها لوکاستها که خطر عجیبتری هم پرسه میزد؛ غروب خورشید و خروج کریلها از پناهگاهشان. کریلها، خفاشهای درندهایاند که فقط در تاریکی به موجودات زنده حمله میکنند و بدین معنی است که دام و مارکوس باید در روشنایی به حرکت ادامه میدادند. در آخر و با زحمت، هر دو به پمپ بنزین میرسند و بعد از تأمین سوخت، راهی کمپ میشوند.
پرده سوم؛ در دهان هیولا
بعد از رسیدن به تأسیسات ایمولژن لیتیا، کول و بیرد از راهی جداگانه و دام و مارکوس از راهی دیگر، دنبال دسترسی به زیرزمین و یکی از حفرههای لوکاستها گشتند. خوشبختانه موفق هم شدند و مرتعشکننده را جاسازی کردند. بعد از فرار، دلتا متوجه میشود که متأسفانه، مرتعشکننده برای تونلهای با عظمت لوکاستها کافی نبوده و اگر میخواستند به نتیجهای برسند، باید از چندین مرتعشکننده در نقاط مختلف استفاده میکردند. در همین حین، بیرد وسیلهای را نشان میدهد که در تونلها پیدا کرده و نقشه تقریبی حفرههای لوکاستها را برملا میسازد. البته وسیله نمیتواند نقشه را کاملا نمایش بدهد ولی یک چیز قابل توجه در دادهها وجود دارد. این نقشه به سیستمی در خانه پدری مارکوس، یعنی عمارت فینکس، متصل است. دلتا برای یافتن جوابهای بیشتر، سراغ آن سیستم میرود.
مارکوس: ما اینجا نیستیم که کلوچه بفروشیم. پس میتونند بو ببرند که یه خبری هست!
پرده چهارم؛ راه دراز خانه
دلتا با هلیکوپتری خود را به عمارت (خرابههای عمارت) میرسانند که به طرز سنگینی توسط لوکاستها تحت حفاظت است. بخاطر حضور نمسیستها (موجواتی پرنده که سیدرها ترشح میکنند)، هلیکوپتر اعضا را خارج از عمارت پیاده میکند و آنها هم راهشان را به سمت جایی که آدام فینکس زندگی میکرد، باز میکنند. در همین مسیر، بیرد یک ماشین جنگی پیدا میکند که نیاز به تعمیر دارد و در همان حول و حوالی، مشغول به اینکار میشود. دام و مارکوس از طرفی بالأخره به عمارت و محل زندگی آدام میرسند و در زیرزمین خانه، آزمایشگاهی مخفی پیدا میکنند. زیر یورش لوکاستها، بالأخره مارکوس و دام دیتای کل نقشه را دانلود میکنند و به کول و بیرد که ماشین را تعمیر کردهاند، ملحق میشوند. دلتا موفق میشود که از عمارت بگریزد؛ عمارتی که از هر گوشهاش لوکاست بیرون میزد.
پرده واپسین؛ ناامیدی بسیار
حالا که کاگ نقشه کامل تونلها را دارد، تصمیم میگیرد با لایتمس بمب (ساخته شده از ایمولژن) یکی از پایگاههای مهم لوکاستها را هدف قرار دهد. بمبها روی قطاری سوار شده که باید تا دم هدف، اسکورت شود چون ممکن است به هر طریقی، لوکاستها مانع این عمل بشوند. جوخه دلتا به ایستگاه قطار میرسد ولی هجوم وسیع لوکاستها، مانع از پرش به موقع کول و بیرد به قطار میشود. خوشبختانه، مارکوس و دام پرش موفقی دارند. همانطور که این دو قطار را پاکسازی میکنند، به فرمانده ارشد لوکاستها، ژنرال رام برمیخورند که در نبردی دشوار، مارکوس و دام از پس او برمیآیند؛ این پیروزی مهمی است و قبل از آنکه قطار از پل شکسته مستقیم به ایمولژن برود و غرق شود، بمبها یکی یکی پرتاب میشوند و به تونلهای لوکاستها رخنه میکنند. علاوه بر مرگ لوکاستهای بسیار، محل خفای کریلها هم تخریب میشود تا بعد از چهارده سال، بشر شرایط برابری در جنگ پیدا کند. پرانتز باز کنم که قبل از سقوط قطار، دام و مارکوس موفق به پرش در هلیکوپتر میشوند؛ جایی که ویکتور هافمن انتظار آنها را میکشد.
البته همانطور که اسم این پرده «ناامیدی بسیار» است، پایان چندان خوشی هم در انتظار نیست. با مرگ ژنرال رام، خود ملکه میرا برای رهبری جنگ آستین بالا میزند و میفهمیم که جمعیت بسیاری از لوکاستها هنوز زندهاند تا کار همهچیز به آینده کشیده شود.
و جنگ همچنان ادامه داشت؛ نسخه دوم گیرز آف وار
پرده نخست؛ سر نیزه
داستان از جایی شروع میشود که مارکوس و دام همراه با آنیا استرود (از افراد اتاق کنترل) در بیمارستان مرکزی جاسینتو کنار یکدیگر جمع شدهاند. در همین زمان، یک سرباز صفر و تازهکار به نام بن کارماین (برادر آنتونی کارماین) توسط مارکوس، عضو جوخه دلتا میشود و زیر نظر او، کارآموزی میکند. بعد از آموزشی مختصر، لوکاستها بیمارستان را دوره میکنند و مارکوس و دام، برای مقابله آماده میشوند. در هنگام نبرد، مارکوس با تای کالیسو، یکی از همرزمان متبحرش در زمان جنگهای آونگی، ملاقات دوبارهای دارد. سه نفره به پاکسازی بیمارستان مشغول میشوند و لوکاستها را به عقبنشینی میرانند. بعد از اتمام کار، آنیا در تماسی با دام، میگوید که هنوز هیچ چیز جدیدی در مورد نحوه گمشدن و مکان احتمالی همسر او، یعنی ماریا، ندارند. دام از شدت عصبانیت شیشه یک ماشین را خرد میکند!
صبح روز اضطرار، ماریا، دو فرزندش را همراه با خانواده خودش به گردش میفرستند تا بعد از مدتها، با دام از جنگ برگشته، خلوت کند. اما چند ساعت بعد لوکاستها سر از زمین برمیآورند و به صغیر و کبیر رحم نمیکنند که فرزندان دام و خانواده ماریا جزو همین کشتهشدگاناند. خیلی زود دام به ارتش فراخوانده میشود و نمیداند با افسردگی ماریا چه کند. میخواهد ماریا را به عمارت فینکس بفرستد تا پدر مارکوس مراقب حال او باشد ولی وضعیت ماریا چنان بحرانی است که نمیپذیرد فرزندانش، مردهاند. برای همین به متروکها میپیوندد تا کودکان خود را پیدا کند.
دام در این شرایط مشغول خدمت به کاگ است. برای مارکوس فینکس احترام بسیاری قائل بود ولی وقتی که آب و تاب مارکوس را برای نجات پدرش دید، این احترام حتی بیشتر هم شد. برای همین بعد از زندانی شدن مارکوس، تلاشهای بسیاری کرد تا مقامات کاگ را نسبت به تواناییهای مارکوس فینکس آگاه کند. چهار سال بعد از زندانی شدن فینکس، لوکاستها به زندان حمله میکنند و دام از این موقعیت برای متقاعد و آزاد کردن دوستش بهره میجوید.[/cloux_content_box]
برای اینکار، سربازان کاگ، سوار جرثقیلهای عظیمی شدند و به یکی از شهرهای تصرفشده لوکاستها، لنددان، حمله کردند و به کمک همان جرثقیلها، داخل محفظههایی میشدند و با سرعت بسیار بالایی، به اعماق زمین نفوذ میکردند. به جاهایی که لوکاستها حفرههایی عظیم ساخته بودند و این برای اولینبار بود که کاگ به صورت دستهجمعی، جنگ را به زمین آنها میبرد.
دلتا با دیزی والین ملاقات میکند که راننده یکی از همین جرثقیلهاست. در طول مسیر، لوکاستها به جرثقیلها یورش میبرند ولی آنچنان موفق نیستند چون کاگ هم از تجهیزات دفاعی استفاده میکند. خوشبختانه دیزی و دلتا به لنددان و قبرستانی میرسند که محل مناسبی برای پرتاب است اما در آماج بیامان حمله لوکاستها، به رهبری اسکورج (یک لوکاست ماهر و فرز)، فقط دام و مارکوس را میبینیم که خود را به محفظه و سپس به زیر زمین میرسانند.
پرده دوم؛ اِعمال سکونت
وقتی که به زیر زمین رسیدند، در ارتباطی رادیویی میفهمند که کارماین هم موفق به فرود شده و با شکلگیری آرایش، به کمک باقی نیروهای فرود آمده میرسند. هر چه حرکت دلتا در زمین عمیق و عمیقتر میشد به چیزی برمیخوردند که پرسکات چندی پیش هشدارش را داده بود. همان نیرویی نابودگر؛ کرم عظیم الجثهای با نام ریفتوُرم که به فرمان اسکورج، شهرها و در آن لحظه، شهر لیما را خاکشیر میکند. درست پیش چشمان دلتا، زیر و روی زمین، یکی میشود! به نظر میرسد که لوکاستها قصد دارند دور تا دور جاسینتو را هموار کنند و بدین ترتیب با محاصره آنها، پیروزی فقط مسئله زمان بود.
دیگر مشخص نبود که دلتا روی زمین بود یا زیر زمین. به شهر نابودشدهی لیما مینگریستند که غرق در آتش و خاکستر بود و ناامیدانه به سمت تلهای پیش میرفتند که لوکاستها تدارک دیده بودند. به نظر همه چیز تمامشده بود تا اینکه زیر آتش لوکاستها، آگوستوس کول به کمک دلتا میآید و آنها را نجات میدهد.
از آنجایی که در محفظهها دو نفر جا میشدند، کول اطلاع میدهد که بیرد و هممحفظهایش، تَنِر، گم شدهاند. دلتا یافتن این دو را در دستور کار قرار میدهد و ابتدا با تنر روبهرو میشود؛ یا بهتر است بگوییم با باقیماندههای جسد تنر. چندی بعد، خوشبختانه بیرد را صحیح و سالم مییابند و از زبان او میشنوند که لوکاستها انسانها را به اسارت میگیرند و آنها را شکنجه میدهند. دلتا بنا میگذارد به یافتن و آزادسازی هر چه بیشتر نیرو و در همین جهت، تای کالیسو را هم پیدا میکنند. مارکوس به همرزم قدیمیاش، شاتگانی میدهد تا به دلتا ملحق شود. تای که سرتاسر بدنش لخته خون است و به سختی نفس میکشد، شاتگان را زیر گلو میگذارد و در عین ناباوری خودکشی میکند.
مارکوس و کارماین هر دو بهتزده، جنازه کالیسو را مینگریستند.
کارماین: باورم نمیشه که با تای اینکار رو کردند ... اون از همه چیز جون سالم به در برده بود، مگه نه؟
دلتا به سمت مجرایی که ریفتورم زده، حرکت میکنند و با اطلاع رادیویی، سوار هلیکوپتری میشوند تا از آن جهنم، خروج کنند اما ورق برمیگردد و ریفتورم سر و کلهاش پیدا میشود. با لرزش شدیدی که از خیزیدن ریفتورم ایجاد شده بود، هلیکوپتر تعادلش را از دست داد و کارماین به سمت دهان کرم، سُر خورد. بدتر از آن: چند ثانیه بعد، کرم حتی هلیکوپتر را با تمام افرادش، بلعید.
درون ریفتورم، دلتا هنوز زنده مانده بود! با تقلای فراوان از عمل بلعیدن و هضم جان سالم به در بردند و مسیر خود را به سمت سیستم گوارش و سپس قلب میگشودند. هدف یک چیز بود؛ نابودی کرم از درون. در مسیرشان، به کارماین رسیدند که نفسهای آخرش را میکشید و برای زنده نگه داشتن او، دیر بود. حشراتی که از جدارههای داخلی بدن کرم، بیرون میزندند، بدن کارماین را تکه و پاره کرده بودند و حالا او بود که آخرین حرفهایش را به مارکوس میگفت؛ خواستار این بود که به خانوادهاش بگوید که آنها را دوست دارد و به برادرش، کِلِی، نامهای را که اخیراً نوشته، ارسال کند.
پس از این، دلتا راه خود را به سمت قلب کرم میگشاید ولی پس از قطع شاهرگ به قلب، خبری نمیشود! کاشف به عمل میآید که کرم سه قلب دارد و هنوز دو تای دیگر باقی مانده است. بالأخره دلتا در دریایی از خون، قلبها را از کار میاندازد و با بریدن پوست کرم از درون، دوباره به آغوش هوای باز برمیگردند.
پرده سوم؛ توفانی
دلتا به اتاق کنترل اطلاع میدهد که ریفتورم را از پا انداختهاند و هر چه زودتر برای آنها، هلیکوپتری فرستاده شود. در پیرو همین درخواست، هلیکوپتری میآید اما نه برای سوار کردن دلتا، بلکه به آنها یک سواری میرساند (یک ماشین جنگی) تا با آن به دستورات جدید عمل کنند. دستور از شخص خود ویکتور هافمن دریافت میشود؛ ریچارد پرسکات دستور داده تا دلتا به مجموعه نیو هوپ که سالها محرمانه و ممنوعه است، عازم شود. چرا؟ حتی خود هافمن هم نمیداند چرا. آنها روحشان هم خبر ندارد که با چیزی قرار است سر شاخ بشوند.
وقتی که به مجموعه، مجموعه که کملطفی است، به خانه ارواح رسیدند، مسئولیتها تقسیم شد؛ بیرد و کول جلوی در نگهبانی میدهند و دام و مارکوس به داخل مجموعه سرک میکشند.
چیز خاصی دستگیرشان نمیشود تا اینکه به قسمت سری مجموعه میرسند؛ تحقیقات و پروژههای دکتر نیلز سمسن. میفهمند که بعد از مدتی، پروژههای سمسن اجباراً تعطیل شد و با باقی افراد، به کوه کادار، تبعید شدند. به عقیده مارکوس، آنجا میتواند حامل جوابهایی باشد که بالأخره انسانها را نسبت به لوکاستها، دقیقتر کند. میخواهند به آنجا سرازیر شوند که ناگهان به طوری تصادفی، سایرها را بیدار میکنند. البته پای لرز آن مینشینند و تکتک را سلاخی میکنند!
هر چه به کوه کادار نزدیکتر میشوند، حفاظ امنیتی بیشتر و بیشتر میشود اما دلتا به کمک ماشین جنگیاش، راه را میگشاید. وقتی که وارد یکی از ورودیهای کوه شدند، به گروهی از متروکها برخوردند که از دست لوکاستها فراری بودند. رهبرشان گفت مسیری که دلتا دارد میرود به بد جایی ختم میشود؛ به تمدن لوکاستها، شهر نکسز. بیرد و کول مأمور میشوند تا متروکها را به سطح زمین و به هلیکوپتر برسانند تا خودشان دو نفره، پا در دهان هیولا بگذارند. قبل از رفتن، دام عکس همسرش را به رهبر نشان میدهد تا شاید خبری، نشانهای، چیزی بگیرد. چهره ماریا به نظر او آشنا آمد و با عدم اطمینانی گفت که این زن عضو دستهای بود که لوکاستها دستگیرشان کرده است.
میان جایی که ایستاده بودند و جایی که نکسز خوانده شد، دریاچهای بود که به گفته رهبر، هر کسی از آن رد نمیشود. دلیل این مورد، بعدتر نمایان شد؛ جایی که ماهی غولآسایی، از اعماق دریاچه به قایق هجوم میآورند. کلیدواژه گیرز دو، «حمله از درون است» و همانطور که ریفتورم از درون نابود شد و مارکوس و دام قرار است به درون تمدن لوکاستها، حمله کنند، این ماهی غولآسا هم از درون مورد حمله قرار میگیرد و مجبور به عقبنشینی میشود.
پرده چهارم؛ کندو
وقتی که پا به نکسز گذاشتند، دام، مارکوس را متقاعد کرد که اولویتشان را بر یافتن ماریا بگذارند.
دام: من فکر میکردم بعد از کاری که برای پدرت کردی، من رو درک میکنی!
بعد از جستجو و دیدن محفظههایی که انسانها در آن شکنجه میشدند، بالأخره ماریا را پیدا کردند. البته موجودی شبیه به ماریا ولی چندبرابر کریحتر و ترسناکتر چون از بس شکنجه شده بود که نه گوشتی دیگر به تن نداشت و نه رنگی به چهره. نمیتوانست روی پا بایستد، حرف بزند و به دشواری، دم و بازدم میکرد. دام، بهتزده و شکسته به ماریا نگاه میکرد و تصمیم گرفت که به عذابی که ماریا میکشد، با گلولهای در سر، پایان بدهد.
دام: مارکوس، من ... من نمیدونم باید چیکار کنم، من نمیدونم باید چیکار کنم مرد ...
مارکوس گفت:« الان توی جای بهتریه.» بعد ادامه داد که راهی برای نفوذ به نکسز پیدا کرده است. «اگر میخوای بری جلو، آتیشبازی کنی، سرزنشت نمیکنم.» این را مارکوس به دام گفت و جواب او چیزی نبود جز «میخوام همشون رو بکشم.»
با جلوتر رفتن، نقطهای را پیدا کردند که برای فرستادن سیگنال کفایت میکرد؛ با این سیگنال، نیروهای کاگ میتوانستند توسط جرثقیلها و محفظه به نکسز پرتاب شوند و جنگ را پیش ببرند. سرنشینان یکی از همین محفظهها، کول و بیرد بودند تا دوباره دلتا کنار یکدیگر جمع بشود. دلتا راه خودش را به سمت قصر ملکه میرا، میگشود. از حضور میرا باخبر بودند چون دائم از طریق بلندگوها، لوکاستها را به آیندهشان امیدوار نگه میداشت؛ میگفت آینده آنها در سطح زمین رقم میخورد. ولی چرا؟ لوکاستها تمدنی به آن گستردگی داشتند که به نظر کفافشان را میداد.
دیری نپایید که دلتا با لوکاستهای «درخشنده» آشنا شد؛ همانهایی که به عنوان لمبنت میشناسیم و همه چیز دستگیرشان شد. در جنگی داخلی بین لوکاستها و لمبنتها، لوکاستها با خطر انقراض روبهرو شدهاند و چارهشان یافتن خانه جدیدی است. از طریق کامپیوتری در اتاق کنترل قصر ملکه، دلتا به فایلی صوتی دست مییابد که هدف اصلی ملکه را باز میکند: برای نابودی لمبنتها، شهر جاسینتو هم باید هموار بشود چون سدها میشکند و این شبه جزیره، زیر آب خواهد ماند. به این ترتیب، لوکاستها که خانهای جدید پیدا کردهاند، لمبنتها را در نکسز رها میکنند.
فایل صوتی تکاندهنده بود؛ نه برای نقشه کلی لوکاستها، بلکه صدایی آشنا همه آن نقشهها را بازگو میکرد. بیرد پرسید:« این کیه؟» و دام بیمعطلی جواب داد:« پدر مارکوس».
نقشه آدام میتوانست به نفع انسانها هم باشد چون که اگر پیشدستی میکردند، میشد علاوهبر لمبنتها، لوکاستها را هم سرنگون کرد. مارکوس قبل از اینکه نقشه را به مقر فرماندهی ببرد، قصد اتمام کار را داشت؛ کشتن ملکه. وقتی که به ملکه رسیدند، به نظر نمیرسید دست و پایش را گم کرده یا از آنها ابایی داشته باشد و خیلی بیتفاوت دلتا را ترک کرد. به اسکورج که کنار دستش بود، دستور داد تا کار آنها را یکسره کند. بیرد و کول به دنبال ملکه رفتند و دام و مارکوس، با اسکورج سر شاخ شدند. بعد از نبردی، اسکورج فرار میکند.
ملکه میرا: بهم بگو، این راسته؟ تو پسر آدام فینکسی؟ خیلی بااعتماد در موردت حرف میزد. حیفه که راهش رو پیش نگرفتی.
برای هر چه سریعتر رسیدن به جاسینتو و مقر فرماندهی، دلتا تصمیم میگیرد که دو ریور (موجوداتی با قابلیت پرواز و مجهز به سلاح) را بدزد و به سمت آنجا پرواز کند. در راه برگشت، اسکورج با ریور مخصوص خود باز به آنها حمله میکند؛ تنها راه شکست او، کشتن ریور است و اینچنین هم میشود تا اسکورج بر اثر سرعت زیاد، به زمین بخورد و کشته شود.
مقر فرماندهی که زیر حمله بیامان لوکاستها قرار دارد، با کمک دلتا وضع بهتری میگیرد؛ مارکوس ایده را با پرسکات، هافمن و آنیا در میان میگذارد و آنها هم قبول میکنند. برای زیر و روی سازی جاسینتو یا به عبارتی، نابودیاش، نیاز بود تا لایتمس بمبی جایی خوب کاشته شود؛ جایی زیر زمین. کول و بیرد به آمادهسازی لایتمس بمب میپردازند و دام و مارکوس به دنبال راهی راحت تا هلیکوپتر حامل بمب، وارد زیر زمین بشوند.
تا اواسط، راه مطمئنی پیدا نمیکنند ولی حالا که آب از سرشان گذشته، سوار بروماکی میشوند و میزنند به دل حفرههای زیرین. خوشبختانه، با انفجار پایهها، منفذی برای حضور هلیکوپترها باز میکنند ولی درست سر لحظه، بروماک که در معرض ایمولژن بسیار است، مراحل لمبنسی را به سرعت طی میکند و پرخاش از خود نشان میدهد. مارکوس و دام به هلیکوپتری که حامل بمب نیست، میپرند اما هلیکوپتر دیگر، با ضربهای از طرف بروماک تغییر جهت میدهد و منهدم میشود.
حالا بمب، بیبمب. مارکوس که تازه با ماهیت لمبنتها آشنا شده، ایده میدهد که با همر آف دان، بروماک لمبنتشده را منفجر کنند تا بخاطر جثهی بزرگش، مثل بمب عمل کند. این اتفاق میافتد تا جاسینتو، برای همیشه زیر آب غرق شود.
ولی ما به این جنگ خاتمه دادیم؛ نسخه سوم گیرز آف وار
هجده ماه پس از سرنگونی جاسینتو، دیگر مقری وجود نداشت تا به نیروهای کاگ نظم و سامانی برساند و به همین دلیل، کاگ تقریباً از بین میرود و به گروههای خودگردانی تقسیم میشود که در نواحی مختلف، زندگی میگذرانند؛ انگاری همه پذیرفتند که راهی برای نابودی لوکاستها نیست و باید در نبردی نیمه خاموش، دائم با آنها زندگی کرد. دلیل اینکه لوکاستها هم نسبت به گذشته، کم آزارتر شدند، برمیگردد به چند حمله هلاکتباری که از سوی انسانها انجام شد و آن را دوره کردیم. همچنین، دلیل مهم دیگری هم داشت؛ هجوم لمبنتها به سطح زمین. حالا دیگر آنها چنان رشد یافته بودند که توسط خوشههای لمبنتی، میتوانستند هر جا که میخواستند از اعماق زمین به روی بیایند.
ظهور آنها روی زمین برمیگردد به چهار ماه پس از سقوط جاسینتو؛ بشریت جزیره وِکتِز را برای شروعی دوباره انتخاب میکند ولی بعد از چهار ماه، لمبنتها برای اولینبار به تمدن انسانها یورش میبرند که در همین آماج، ریچارد پرسکات نیروهای کاگ را رها میکند و همه چیز از هم میپاشد. کلنل هافمن با تعدادی از بازماندگان به آنویل گیت مهاجرت میکند؛ آنویل گیت قرارگاهی است در یکی از کشورهای والد که ساختار دفاعی قدرتمندی دارد و دشمن به سختی میتواند در آن نفوذ کند. در جنگهای آونگی، آنویل گیت بارها کمکرسان نیروهای کاگ بود.
باقی دیگر بازماندگان چارهای ندارند جز زندگی روی ناو سیاِنوی. جوخه دلتا که حالا کمی گستردهتر شده، زندگی روی همین ناو را انتخاب میکند و وظیفه خدماترسانی به مردم را گردن میگیرد؛ از جمله حفاظت کشتی و تأمین مایحتاج و تدارکات مثل خوراکی و مهمات. از آنجا که سیانوی بزرگ بود و هلیکوپتر روی آن فضایی برای فرود داشت، معمولاً این مایحتاج از سرککشی به باقی شهرها و حتی کمک گرفتن از متروکها به دست میآمد.
وقایع نسخه سوم هم از اینجا آغاز میشود؛ یعنی جایی که تیمی از جوخه دلتا با رهبری کول و همراهی دیمن بیرد، سامانتا برن و کِلِیتون کارماین در مأموریتاند. سامانتا از آن دست نیروهای کاگ بود که بعد از فروپاشی وکتز، تصمیم گرفت تا به سیانوی بپیوندد. کارماین هم که ... برادر کوچکتر دو کارماین قبلی است که بعد روز اضطرار به دنیا آمده (یعنی حدوداً هفده ساله است) و با نامه برادرش، به عضویت جوخه دلتا درمیآید. به این ارتش چهار نفره، موقتاً دلتا دو میگوییم.
دلتا دو در شهر هانووِر، زادگاه آگوستوس کول، به دنبال مایحتاج میگردد و در این بین بدشانسیهایی هم میآورد؛ مثل روبرویی با لمبنتها پس از چندماه که به اردوگاه متروکها حمله کردهاند. با کمک به متروکها، اقبال به سمت آنها میآید و میتوانند ذخیره غذا و مهمات را تأمین کنند. البته ناگفته نماند؛ شهرت کول بازیکن سابق ببرها (تیم اول هانوور) باعث شد تا متروکها که معمولاً دل خوشی از کاگ ندارند، آغوششان را به روی آنها باز کند. حتی دلتا در مسیر بازگشت به ناو، از استادیوم هم عبور میکند که برای کول یادآور روزگار خوشی است؛ روزگاری که حالا مُرده.
روز او با پریدن از کابوسی شروع شد که هر از گاهی گریبانش را میگیرد؛ کابوس مرگ پدرش و لحظهای که نمیتوان آن را تغییر داد. بالأخره با صدای بلندگو و اتاق کنترل از خواب میپرد:« فینکس و گروهش به مرکز مبادلات اطلاعات». فینکس در مسیرش دلتا یک را جمع میکند؛ دام سانتیاگو، آنیا استرود و جیسن استراتون. دام حالا با مرگ ماریا تا حدودی کنار آمده و خودش را مشغول کشاورزی و پرورش گیاه کرده است. از آنجا که در این بحبوحه هر دستی کارآمد است، آنیا هم به عضویت دلتا درآمده و در آخر، جیسن هم که یک سرباز کارکشته کاگ بود، مثل سامانتا ناو را برای زندگی انتخاب کرد.
وقتی که مارکوس به آنیا رسید، خبری را شنید که انتظارش را نداشت. خبر بازگشت ریچارد پرسکات که هلیکوپترش تا لحظاتی دیگر بر ناو فرود میآمد. دلیلی دیگر برای بازگشت او نبود؛ چیزی به نام کاگ برای فرماندهی وجود نداشت و بعید به نظر میرسید کسی از حضورش استقبال کند. اینطور هم بود ولی پرسکات دست خالی نیامد و قبل از جلسه با مایکلسن (رئیس کل ناو)، دیسکی را به مارکوس داد که محتوایش غیر منتظره بود. پیامی تصویری از سوی پدرش که به نظر نمیرسید برای گذشتهای دور باشد، بالعکس چهره پدرش پیرتر شده و پیام به خطر لمبنتها اشاره میکند!
مارکوس، اگه این پیام رو گرفتی، اگه هنوز زندهای، من به کمکت نیاز دارم. این دفعه واقعاً ازت کمک میخوام. لطفاً گوش کن، این پیچیدهست و وقت آنچنانی هم نیست. من توسط لوکاستها زندانی شدم و یه راه حلی برای مشکل لمبنتها باز کردم. اونها فکر میکنند که میتونند از این علیه انسانها هم استفاده کنند ولی نمیگیرند که این لوکاستها را نجات نمیده. سرا داره میمیره، مارکوس. کل سیاره آلوده شده! این ایمولژنه که داره میکشتش، این همیشه کار ایمولژن بوده، میفهمی و من میتونم جلوش رو بگیرم. من حالا میتونم همه چیز رو بفهمم! من سعی کردم توی این سالها باهات تماس بگیرم ولی من توی آزورا زندانی شدم بعد از اینکه پرسکات من رو از عمارت دزدید! توجهات رو فقط بذار روی دستگاه واکنشگر به ایمولژن. فقط همین اهمیت داره ...
پیام آدام به مارکوس فینکس بعد از پنج سال غیبت
مارکوس گیج و مبهوت، جواب قاطعی از پرسکات میخواهد ولی در این لحظه، سیانوی زیر حمله شدید لمبنتها قرار میگیرد و فشار هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود؛ گل سرسبد مشکلات، ماهی غولآسایی است که بخاطر تأثیر لمبنسی، پرخاشگری بسیاری نشان میدهد و به ناو پیله کرده است. در همین لحظه تماس کول از راه میرسد؛ مارکوس از دلتا دو و خصوصاً بیرد راهی میخواهد تا این غول را کلهپا کنند. نقشه بیرد این است که دلتا یک غول را دقیقا به زیر پل بکشاند تا آنها با پرتاب تیکرها (موجوداتی ریز که به پشتشان ایمولژن و ماده محترقه بسته شده) کار ماهی را یکسره کنند. مشکل نقشه اینجاست که ماهی غولآسا هم میتواند منفجر شود، مثل باقی لمبنتها. وقتی موجود با این قواره منفجر شود، احتمالا کل ناو را تخریب میکند. اینچنین هم میشود تا دیگر برای دلتا خانهای باقی نماند.
دلتا دو که جان سالم از انفجار به در بُرده، دنبال دلتا یک میگردد. آنها مارکوس و دام را از چند قدمی مرگ نجات میدهند و بلا فاصله، مارکوس سراغ پرسکات را میگیرد. پرسکات پیش آنیا و استراتون است و وضع حیاتی وخیمی دارد. در این حد که مارکوس فقط دو سوال میپرسد و پرسکات دیگر رنگ آینده را نمیبیند. آن دو سوال این بود: پدرم زنده است؟ کجاست؟
مثل اینکه پرسکات وقتی وضعیت وکتز را رو به انحطاط میدیده، تصمیم میگیرد به پناهگاه مخفیاش در آزورا بگریزد. جایی امن برای محافظت از دانشمندان و سیاستمداران؛ پدر مارکوس، برخلاف باور همه، نجاتیافته و توسط پرسکات به همین جای امن فرستاده شده است. (بخوانید زندانی شده است) اوضاع چند ماهی آرام میماند تا اینکه ملکه میرا، آن جزیره را پیدا میکند و در همانجا، آدام فینکس را به گروگانی میگیرد چون باور دارد که آدام بالأخره سلاحی برای نابودی لمبنتها پیدا میکند.
بعد از حمله، پرسکات به سیانوی فرار میکند اما اینجا هم مرگ قسمتش میشود. فرصت چندانی نداشت که به مارکوس بگوید آزورا، این مکان مخفی، کجاست. تنها کمکی که میرساند، اهدا مجموعه کدی است که مختصات جغرافیایی آزورا را نشان میدهد و برای خواندن این کدها، به خود دیسکی نیاز دارند که در آنویل گیت است. دلتا با هافمن قرار است دیداری دوباره داشته باشد.
وقتی که دلتا هر چه بیشتر در خشکی پیش میرود، تازه دستگیرش میشود که تمام این مدت، لوکاستها مشغول ساخت خانهای روی زمین بودند که هم سیستم دفاعی خاص خود را دارد و هم سیستم حمل و نقل اختصاصی! به این ترتیب که موجودی عظیم را از نوعی گاز خاص پُر میکنند تا در هوا معلق بماند و با تیغههایی، به او زخم میزنند و به سمت مسیر هدایتش میکنند. برای هر چه سریعتر رسیدن، مارکوس، دام، بیرد و کول یکی از همین موجودات (با نام گاز بارج) را هایجک میکنند و بنا میشود که باقی افراد زمینی ولی از مسیر امنتر خود را به آنویل گیت برسانند.
لازم به ذکر است که در مسیرشان دیزی والین را میبینند که توسط باقی گاز بارجها، دوره شده است. دیزی را نجات میدهند و با کمک او به منطقه حدودی آنویل گیت میرسند. در همین اثنی، ملکه میرا درمییابد که مارکوس تقریبی پی بُرده که باید پدرش را نجات دهد و شخصاً در طول مسیر چندباری به آنها حمله میکند تا خطر مارکوس و از دست دادن آدام فینکس را از بین ببرد. با آتش زدن گاز بارج آنها، به خیال خود از شر آنها راحت شده ولی دلتا با فرود تقریباً بیآزار و کمکرسانی به موقع ویکتور هافمن، از مهلکه رهایی پیدا میکند.
هافمن با تمام رتبه بالایی که داشت، هیچ از موضوع زنده بودن آدام فینکس و گروگان گیریاش در جزیره آزورا خبر نداشت و با در اختیار قرار دادن دیسک به بیرد و کُدگشایی او، نقشه کل آزورا و مختصات جغرافیاییاش نمایان میشود. بخاطر سیستم محافظتی آزورا (همین باعث مخفی ماندن در رادار بوده) گیرز راه دیگری را انتخاب میکنند؛ نفوذ از زیر و از طریق زیر دریایی. فقط یک مشکلی باقی میماند؛ نبود سوخت برای زیر دریایی. به پیشنهاد دام، دلتا میتواند به سوخت مورد نظرش در حوالی شهر مِرسی دسترسی پیدا کند؛ زادگاه همسرش، ماریا. در سمت دیگر، بیرد و کول مأمور شدند که به دنبال تجهیزات و نیروی کمکی بروند تا هر گاه سیستم دفاعی از کار افتاد، با هلیکوپتر به جزیره بیایند.
مثل اینکه مردم شهر جایی نرفته بودند؛ در پی تعقیب مرد، دلتا به تونلی کشیده میشود و مرد را بالأخره گیر میآورد؛ البته زنده نه، مُرده. در ته همان تونل، صدای گریه زنی میآید و وقتی که مارکوس به سمتش میرود، با چیزی برخورد میکند که تقریباً انسان نیست یا سابقاً انسان بوده. اکثر مردم شهر بهخاطر وجود منابع ایمولژن به بیماری ریهزنگ مبتلا شدهاند ولی هیچوقت گفته نشد که پایان بیماری ریهزنگ، مرگ است. در واقع این بیماری مرحله اول لمبنسی در انسان است و سپس او را به انسان-لمبنت تبدیل میکند. دلتا با اینکه موفق میشود سوخت مورد نیازش را بار بزند اما در محاصره لمبنتها، راهی برای رهایی نمییابد.
دام که مهماتش به اتمام رسیده بود، یک راه نجات در نظر داشت؛ سوار ماشین حامل سوخت شود، به سرعت به خوشههای لمبنت بزند و از انفجار ماشین، ایمولژن منفجر شود و خوشه بخشکد.
دام: هیچوقت فکر نمیکردیم اینطوری تموم بشه، مگه نه ماریا؟!
آخرین کلمات دام
چنین هم شد؛ دام جان خود را فدا کرد تا باقی اعضا برای نجات سرا شانس دوبارهای داشته باشند. دلتا برای اینکه با دستان خالی، خون دام را پایمال نکنند، به نقشه دیگری رجوع میکنند. شهر «چار» یکی از آن شهرهای بزرگی بود که سالها پیش پرسکات با حمله همر آف دانها، با خاکستری یکیاش کرده بود. گرچه هنوز متروکهایی زیر پرچم گریفین، یکی از افراد بانفوذ شهر، زندگی میگذراندند. گریفین و باقی افراد چار، هیچ احترامی برای کاگ ندارند و طبیعی است که از داد و ستد با آنها خودکاری کند. با پافشاری مارکوس و آنیا، گریفین با آنها معاملهای میکند؛ محموله گیر افتاده گریفین را از آن شهر به نزدش بیاورند و میتواند در نهایت سوخت را داشته باشند.
مارکوس: من هم برادرم رو از دست دادم، خب؟ شنیدی؟ برادرم! تو و برجات و این ایمولژن کوفتیات ... میتونند برند به درک!
بعد از انجام این کار، ملکه میرا بار دیگر به آن جا حمله میکند ولی گروه موفق است که سوخت را بردارد و به زیردریایی مورد نظرشان برساند. زیردریایی که بازمانده از جنگهای آونگی بود، حصار امنیتی زیر آب را میشکاند و به شهر آزورا میرسد. آزورای باشکوه که در دوران جنگ، محل زندگی خوشگذران افراد مافوق کاگ بود. طی یک ارتباط رادیویی با آنیا، آدام فینکس ابتدا نحوه شکست حصار دفاعی آزورا را به آنها میگوید و سپس، آدرس ساختمانی که در آن مبحوس است.
بعد از یافتن آدام، حقایقی برملا میشود؛ اینکه آدام پنج سال قبلتر از روز اضطرار از وجود لوکاستها باخبر بوده و اینکه مشکل اصلی سیاره، ایمولژن است. بله، ایمولژن. مادهای که زمانی باعث امیدبخشی به سرا شده بود، در حال خشکاندن ریشه حیات آن است. مشکل این بود که بشر نمیدانست که ایمولژن یک ماده ارگانیک و دارای حیات است و میتواند اشکال مختلف حیات را میزبان خود کند. از جمله، انسان. راه آدام فقط یک چیز بود؛ نابودی ایمولژن. برای این کار سلاحی را طراحی کرده بود که با امواجی، تمامی موجوداتی که سلولهای ساختارشان از ایمولژن است را نابود میکرد. بیرد پرسید که از کجا به این سلاح مطمئن است؟ آدام میگوید که قبلاً آن را روی خودش امتحان کرده است. وقت چندانی برای توضیح آنچنانی باقی نبود پس آدام به بیرد دیسک کدگذاریشده میدهد تا با رمزگشایی آن، به جوابهای مطلوبی در مورد تمام این اتفاقات برسد.
بعد از اینکه دلتا با همر آف دان مکله میرا را متوقف میکند، سلاح شروع به پخش امواج در سرتاسر سرا میکند. دیگر خبری از لوکاستها نیست، همینطور لمبنتها و پروفسور آدام فینکس که ایمولژن در خونش جریان دارد (برای تست سلاح)، متأسفانه جان میدهد تا مارکوس، پدر تازهیافتهاش را دوباره از دست بدهد. به هر حال خورشید در حال تابیدن بود و آنیا میگفت که آنها بالأخره یک فردایی برای خود دارند.
بعد از جنگ
آدام فینکس حساب اینجا را نکرده بود که استفاده از آن سلاح چه عواقبی دارد و چه بر سر اقلیم سرا میآورد. بهواسطه امواج، شرایط جوی سیاره به مرور غیر قابل پیشبینی میشود و قسمت خطرناک این ماجرا برمیگردد به پدید آمدن گردبادهای شدید و صاعقهداری با نام ویندفلر. انسانها که حالا دوباره به نظم و نظامی نیاز دارند، کاگ جدید را برپا میکنند که ریاست آن را به آنیا استرود سپردند. در واقع ریاست کلمهای نیست که خود آنها به کار میبردند؛ نامش نخست وزیر بود.
یکی دیگر از تأثیرات امواج، نازا شدن زنان سیاره بود که بعدها توسط مینا جین، یکی از متروکهایی که وارد دولت جدید شده بود، رفع شد. به لطف برنامه جمعیتسازی جدید بار دیگر باروری برای زنان ممکن شد و آنیا و مارکوس توانستند صاحب فرزندی به نام جیمز دامینیک فینکس بشوند. بعد از مدتی آنیا مُرد. دلیلش فعلاً مبهم است اما نظریههایی وجود دارد مبنی بر اینکه برنامه جمعیتسازی روی عمر زنان تأثیر میگذارد. چندی بعد مینا جین بخاطر اعمال مثبت و روی به جلویش برای کاگ جدید، به سمت نخست وزیری رسید.
آشنایی با مارکوس فینکس هم برمیگردد به همان زمانها. وقتی که با او آشنا شد، بعد از مدتی ارتباط حسی عمیقی بین آن دو شکل گرفت که با زندانیشدن مارکوس، وقفهای در آن افتاد.
بعد از جنگ با لوکاستها، آنیا و مارکوس با یکدیگر ازدواج کردند و به زندگی در عمارت استرود مشغول شدند. آنیا که اولین نخست وزیر کاگ جدید بود، به دلایل نامعلومی در سن 49 سالگی در گذشت.[/cloux_content_box]
خود جیمز دامینیک هم در نوجوانی عضو ارتش کاگ شد ولی بعداً با اصرار دوست صمیمیاش از آنجا به بیرون زدند تا به خارجیها که بسیار در مقابل خطرات آسیبپذیر بودند، کمک کنند.
اما جنگ باز برگشت؛ نسخه چهارم گیرز آف وار
داستان 25 سال بعد از روز پیروزی (یا Victory Day) روایت میشود؛ نخست وزیر جین از رشادتهای اعضای کاگ در جنگهای آونگی صحبت میکند و سپس، از جنگ با لوکاستها و قهرمان آن مارکوس فینکس یاد میکند که در مراسم حضور نداشت.
در همان بحبوحه مراسم، جیمز دامینیک به همراه دو دوست خود، دلمونت واکر و کیت دیاز و همینطور عموی کیت، اُسکار، قصد دستبرد زدن به یکی از شهرکهای کاگ جدید را دارند؛ چیزی که میخواهند فابریکیتوری است که برای روستای کیت و اسکار دیاز، میتواند انرژی تأمین کند. موفق به دزدی هم میشوند ولی جین مچشان را غیر حضوری میگیرد؛ به وسیله یکی از رباتها که تصویرش را بازتاب میدهد. جمیز از جین میخواهد که کوتاه بیاید چون یک فابریکیتور برای کاگ چیزی نیست ولی در طرف مقابل، برای روستا نقش حیاتی دارد. جواب جین تکاندهنده است. او آنجا نیست که فابریکیتور را پس بگیرد، میخواهد مردماش را از آنها پس بگیرد!
جین: لعنت به فابریکیتور! این در مورد مردم منه!
بعد از اینکه کمکی از عالم غیب به آنها میرسد و رباتهای جین خرد میشوند، جیمز و سایرین از شهرک فرار میکنند و به روستا میرسند. متأسفانه جین در راه یافتن افراد گمشدهاش زیادی راسخ است و با رباتهایش (که به آنها میگوییم دیبی) روستا را در معرض آتش قرار میدهد.
بعد از موفقیت اعضای روستا در مقاومت، چند ساعت بعد و شبهنگام، نوبت حمله موجوداتی بیگانه به روستا میرسد. در این لحظه که کیت، دل و جمیز مشغول تعمیر برق روستایند ولی قبل از انجام هر واکنشی، به وسیله مادر کیت، رینا (رئیس روستا) در همان اتاق برق زندانی میشوند تا از خطر در امان بمانند.
این نژاد بیگانه موفق میشود که کل سکنه روستا را بدزدد، مخصوصاً رینا و اسکار. تنها افراد باقیمانده کیت، دل و جیمز بودند. حین مقاومت و در نبردی با رهبر این نژاد بیگانه، رینا موفق میشود که دست او را قطع کند. جیمز تکهای از دست کریستالشکل میبُرد و به اصرار دل، عازم عمارت استرود میشوند؛ جایی که مارکوس به تنهایی گذران زندگی میکند.
بعد از خرده جر و بحثی بین مارکوس و پسرش، پدر راضی میشود که بالأخره به کریستال نگاهی بیاندازد. مارکوس دوزاریاش میافتد که احتمالاً با خطری بزرگتر از این حرفها دست و پنجه نرم میکنند. برای یافتن جوابهای ممکن، مارکوس مکانی را مد نظر دارد که البته قبل از اینکه به سمت این مکان، یعنی قلعه باستانی ریول سرازیر شوند، جین با قوای بیشتری از دیبیها به عمارت استرود حمله میکند و همه چیز را به آتش میکشد. خوشبختانه گیرز، از مهلکه فرار میکنند تا به قلعه ریول برسند. اما چرا آنجا؟
مارکوس میگفت که بعد از اتمام جنگ، نقطه نقطه علامتگذاری شد و هر تیم در هر نقطه باید از شر جنازههای لوکاستها خلاص میشد. در همان اثنی فهمیدند که لوکاستها بعد از برخورد امواج و جان دادن، جسمشان به سرعت تبدیل به کریستال شده است تا عملاً کار سوزاندن غیر ممکن باشد. تصمیم بر آن شد که جنازهها دفن شوند؛ مارکوس و آنیا سرپرست تیم قلعه ریول بودند. بنابراین او خوب میدانست که کجا باید منتظر چه چیزی باشند. بله، درست فهمیدید. حدس مارکوس این بود که این نژاد بیگانه به لوکاستها باید ربطی داشته باشند. نژاد بیگانهای که از بس تعدادشان زیاد بود، سوآرم (یعنی بیشمار) خوانده میشدند.
با هر چه پیشروی در قلعه، گیرز با حقایق شوکهکنندهای بیشتر به هوش میآمد. تازه گوشی دستشان آمد که افراد گمشده جین، توسط سوارمها ربوده شدهاند تا در محفظههایی ژلهای به تدریج جان بدهند و تبدیل به چیز دیگری بشوند؛ یعنی به خود سوارم. این آدمربایی توسط موجوداتی به نام اِسنچر شکل میگرفت که در شکمشان، هدف را زندانی میکردند. البته گیرز این را زمانی فهمید که اسنچر به مارکوس حمله کرد و او را ربود. حالا این سه جوان، بدون راهنما، باید راه خود را میگشودند. با تعقیب اسنچر مذکور به اعماق معدنی میرسند که 25 سال پیش، قبرستان لوکاستها شد.
بار دیگر قضیه پیچیده میشود. در آنجا کریستالهای بوجود آمده از اجساد لوکاستها به وفور پیدا است و نظریه ارتباط لوکاستها و سوارمها به نظر بیهوده میآید اما وقتی که مارکوس از لب گور مرگ بازگشت، چیزهایی در ارتباط با حضور در محفظه ژلهای شکل گفت که باز این ارتباط را زنده نگه میداشت.
مارکوس: این! تمام این کندو لعنتی! به هم وصلاند. همه مردمی رو که گیر انداختند ... من میتونستم احساسشون کنم. لوکاستها هیچوقت نمردند، جیمز.
مارکوس وقتی که در حالت اغما بوده، به شبکهای وصل شده که سوارمها را کنترل میکند. در اصل، همه آنها به یکدیگر متصلاند تا چشم شخص یا بهتر بگویم، اشخاصی باشند. چه کسانی؟ لوکاستها. قبلتر گفتم که خاصیت زیستی لوکاستها شبیه به حشرات است و بعد از برخورد امواج دستگاه آدام فینکس، آنها نمردند. بلکه در یک دگردیسی طولانی (در محفظههای کریستالی) به موجودات درشت هیلکی تبدیل شدند که سایِن خوانده میشوند؛ سرپرست سوارمها. مارکوس زود فهمید که ساینها با ربودن انسانها، در حال ساخت ارتشی برای جنگی دوبارهاند.
و یک چیز دیگر؛ مارکوس در آن حال، رینا را هم حس میکرد (در سد تالکن) و فهمید که ساینها با او جور دیگری رفتار میکنند. گیرز به سمت سد راه افتاد؛ مکانی باقدمت که یکی دیگر از کثافتکاریهای کاگ قدیم را نمایان میساخت. هنگام جنگ با لوکاستها، کاگ هنوز از انرژیهای بدست آمده از سد تالکن بهره میبرد. یک آن کاگ سد را در تصرف لوکاستها میبیند و برای پسگیری آنجا، نیروهای بسیاری به آنجا اعزام میکند؛ به گفته مارکوس، هزاران نفر. متأسفانه با تلهای بیرحمانه، سربازان را گیر میاندازند و هیچکس دیگری خبری از آنها نمیشنود. خصوصاً کاگ روی ماجرا سرپوش میگذارد و از ارائه عدد دقیق تلفات طفره میرود.
مارکوس: هر چیزی که باعث میشد کاگ «آدم بده» بشه، ماستمالیاش میکردند!
بعد از پیشروی در تالکن، اعضا یک چیز را خوب میفهمند. محال است که ارتش چهارنفرهشان بتواند در دل دریایی از سوارمها دوام بیاورد. به نیروی کمکی نیاز داشتند و ویندفلر ارتباط رادیویی را ناممکن کرده بود. بعد از رسیدن به برج رادیویی، مارکوس قول داد که نیروی کمکی از کاگ نیست و پس از لحظاتی، کول، بیرد و سامانتا با رباتهای بزرگی به داد گیرز رسیدند. خیلی سریع روی میشود که بیرد از ماجراجوییهای جیمز خبر دارد چرا که او را زیر نظر داشته و در مواقع نیاز، مثل از بین بردن ربات جین (همان عالم غیب) به او یاری رسانده است. بیرد شهادت میدهد که دیبیهایی که ساخته، فقط توسط جین برای مصارف خشونت آمیز به کار میرود و او دستی در ماجرا ندارد.
بعد از اینکه کیت و جیمز سوار بر رباتها غولآسا، بیشمار سوارم را نابود میکند، از جمله یک سوارم بسیار بزرگ، راه برای رسیدن به رینا باز میشود. رینا که به کلی از رگ و ریشههای محفظهها پیوند خورده، میگوید اگر رگها بریده شوند، او هم میمیرد. رگها به دست کیت، دخترش و خواست خودش بریده میشود تا عذابش به اتمام برسد. قبل از مرگش، یک یادگاری به کیت میدهد؛ یک گردنبند. گردنبندی که رینا از مادرش گرفته و قرار است حالا به دخترش بسپارد. گردنبندی با نماد لوکاستها.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
عالی بود ممنون از توضیحات خوبتون
خیلی مقاله قشنگ و مفیدی بود جناب حسینی
ممنون از زحمتی که کشیدید و قلم زیبا و روانتان
منتظر بقیه مقالات شما در ویجیاتو هستم.
ممنونم احسان عزیز.
نظرت مایه دلگرمیه.
بسیار عالی، قطعا همه ما دوست داریم وقتی بازی میکنیم بهتر قضایا رو بفهمیم و خب چون زبانمون هم همه به یه اندازه نیست خیلی کار عالی هست که کل داستان رو فارسی ترجمه کردید تا ما کلیت موضوع دستمون بیاد. واقعا ممنونم و کاش ادامه داشته باشه این روند قبل از انتشار هر بازی.
ممنون از شما.
به به به این مقاله...
خیلی کامل و جامع بود.
همشو کامل خوندم و لذت بردم
بالاخره داستان کل گرز رو فهمیدم.
خسته نباشی واقعا خدا قوت...
سلامت باشید.
عجب مقاله ی کاملی!!! اصلا فکرشو نمیکردم گیرز چنین داستان چند لایه و عمیقی رو داشته باشه، واقعا نظرم در موردش تغییر کرد. البته تو مقاله هیچ اسمی از gow judgement نشد، این قسمت تأثیری تو داستان داشتش؟
سلام. ممنونم عزیز.
اتفاقات جاجمنت، مربوط میشه به بتل آف هالوو بِی. این نبرد و نبردهای بسیار دیگه ای تو کامیک ها و رمان ها وجود داشتند که نبودشون به فهم داستان گیرز 5 لطمه ای نمیزنه. خیالت راحت.
تمام اطلاعات پیشنیاز برای شروع گیرز۵ تو این مطلب قرار داده شده.
ممنون از مقاله خوب و کاملت داود جان.
ممنونم محمدامین عزیز.
نظرت مایه دلگرمی منه.
یک مقداری از مقاله رو خوندم عالیه. تا امشب تمومش میکنم قشنگ اماده شیم برای گیرز ۵
ممنون از نظرتون. حسابی آماده یه داستان خیلی خیلی بهتر باش.