زیبایی ابدی دوریان گرِی
بستن پیمان با شیطان یا ارواح شیطانی در طول تاریخ بشر، به ویژه در میان مسیحیان موضوعی حائز اهمیت و جدی محسوب میشود که سازمانهایی همچون سازمان وحشتناک تفتیش عقاید (Inquisition) در قرون وسطی توجه ...
بستن پیمان با شیطان یا ارواح شیطانی در طول تاریخ بشر، به ویژه در میان مسیحیان موضوعی حائز اهمیت و جدی محسوب میشود که سازمانهایی همچون سازمان وحشتناک تفتیش عقاید (Inquisition) در قرون وسطی توجه زیادی به آن داشته و به نوعی خود عامل اصلی رواج آن و راه یافتنش در تاریخ از گذشته تا به امروز شده است.
براساس باورهای قدیمی، انسانها در فرآیندی شبیه به جادوگری، با خود شیطان و یا ارواح شیطانی دیگری ارتباط برقرار کرده و در ازای دستیابی به منشا بینهایتی از جوانی، زیبایی، شهرت، قدرت، پول و دانش روح خود را در اختیار این موجودات شرور قرار میدادند. در این میان براساس باورهای کلیسا در قرون وسطی، جادوگران و ساحرهها از حمله کسانی بودند که برای دستیابی به قدرتهای جادویی روح و جسم خود را در اختیار شیطان قرار میدادند که دقیقا سازمان تفتیش عقاید (Inquisition) به بهانه جستجو و یافتن افرادی که در اختیار شیطان بودند مشغول قتل و شکنجه تعداد زیادی از انسانهای بیگناه شده و ردی ننگین از خود بر تاریخ بشر به جای میگذارد.
این باور اما همچون سایر موضوعات خیالی، در ادبیات و داستان نیز راه یافته و از طریق داستانهایی شاهکار در تاریخ به صورتی دیگر روایت شده است. برای مثال افسانه دکتر فاوست (Faust) یکی از مشهورترین نمونههای این قصهها میباشد که توسط یوهان گوته (Johann Wolfgang von Goethe) نویسنده آلمانی در سال 1808 به شکل داستانی ماندگار به روایت درآمده است و ماجرای پزشکی به نام فاوست را روایت میکند که برای دستیابی به علم بینهایت و کمک به بشر روح خود را به شیطان میفروشد. این افسانه به قدری شهرت دارد که به پیمانی که با شیطان بسته میشود اصطلاحن پیمان فاوستین (Faustian Bargain) نیز گفته میشود.
این داستانها، معمولا پایانی غمانگیز با پشیمانی یا مرگ انسانهایی دارند که تن به این پیمان خطرناک میدهند. چرا که در نیمه راه انسان متوجه میشود که با فروختن روحش به شیطان دیگر قادر به کنترل رفتارهای خود نیست و دست به جرمهایی نظیر قتل میزند اما پشیمانی فایدهای نداشته و انسانی که با شیطان پیمان میبندد هرگز قادر به فسخ این قرارداد نخواهد بود.
پیمان فاوستین + افسانه نارسیسوس
اسکار وایلد (Oscar Wilde) شاعر و نمایشنامهنویس مشهور ایرلندی نیز یکی از نویسندگانی است که از افسانه پیمان فاوستین الهام گرفته و در سال 1890 داستانی ماندگار با نام تصویر دوریان گرِی (The Picture of Dorian Gray) خلق کرده است که زیبایی آن با الهام از افسانه اساطیر یونان درباره شخصیتی به نام نارسیسوس دو چندان شده است.
نارسیسوس (Narcissus) براساس افسانهای از یونان باستان، پسر جوان، زیبا و مغرور فرزند سِفیسوس (Cephissus) و یک نیمف (Nymph - الههگانی زیبا و نامیرا در اساطیر یونانی که قلمروی قدرت آنها در آب روان، اقیانوسها، درختان و گیاهان است) بود که زندگی خود را به تنهایی و بدون ذرهای محبت و عشق نسبت به دیگران سپری میکرد اما به دلیل شکستن قلب دختری به نام اِکو (Echo) توسط خدایان بزرگ اساطیر یونان نفرین شده تا درد عشق او را از پای درآورد.
براساس افسانهها نارسیسوس با دیدن انعکاس تصویر خود در آب رودخانه به عشق خود گرفتار شده و در نهایت در کنار رودخانه غرق شده و میمیرد. گیاهی در مکان مرگ او رشد میکند که براساس همین داستان، نام نارسیوس (نارسیس یا نرگس) بر آن گذاشته میشود و همچنین طبق روانشناسی فروید (Freud)، نام نوعی اختلال روانی که در آن شخص دچار خودشیفتگی شدید میشود را نارسیسیسم (Narcissism) گذاشتهاند.
اساطیر یونان باستان به طور کامل و مفصل در آینده نزدیک در بخش اسطورهشناسی بررسی شده و به معرفی و شناخت این اسطورههای رنگارنگ خواهیم پرداخت.
دوریان گری وارد میشود
داستان از اینجا آغاز میشود که دوریان گری پسری جوان، زیبا و خوشنام لندن، اخیرا ثروت زیادی را به ارث برده است که همانطور که میدانیم ترکیب زیبایی + ثروت همواره به غروری احمقانه ختم میشود و دوریان نیز به این غرور و خودشیفتگی دچار میشود. دوریان در شروع داستان وارد مهمانی لردی به نام هنری وُتان (Lord Henry Wotton) در لندن شده و با نقاشی مشهور به نام بَزیل هالوارد (Basil Hallward) آشنا میشود که پس از سخنرانی تاثیرگذار لرد درباره بالاتر بودن ارزش زیبایی و جوانی از تمام چیزهایی که در دنیا وجود دارد، نقاش به دوریان پیشنهاد میکند که پیش از آنکه چهره زیبا و جوانش در چنگال پیری نابود شود یک نقاشی از او بکشد.
زمانی که دوریان نقاشی نیمهکاره پرتره خود را میبیند، به قدری منقلب میشود که فورا نسبت به تصویر داخل نقاشی حسادت میکند، چرا که او همواره جوان و زیبا باقی خواهد ماند اما خودش به مرور زمان پیر شده و زیبایی خود را از دست خواهد داد.
دوریان رفته رفته ارتباطش با لرد هنری، با وجود هشدارهای بزیل، بیشتر شده و لرد دائما دیدگاههای خودخواهانه و جاهطلبانه خود را در ذهن دوریان فرو میکند. دوریان که حالا تبدیل به جوانی خودخواه و ظالم شده زمانی که نقاشی پرتره خود را میبیند که بزیل موفق به تمام کردن آن شده و از آن به عنوان شاهکار یاد میکند، عمیقا آرزو میکند که کاش نقاشی به جای او پیر شده و خود او همواره جوان و زیبا باقی بماند. او با خود زمزمه میکند که حتا حاضر است برای این موضوع تمام ثروتش را بدهد یا حتا روحش را به شیطان بفروشد...
در تمام طول داستان، شخصیت نقاش پرتره دوریان، بزیل هالوارد دائما بر این نکته که زیبایی و جوانی صرفا به این دلیل جذاب است که ابدی نیست و پایان مییابد اشاره میکند و سعی دارد دوریان را از هنری، که به نظر میرسد خود شیطان است دور نگه دارد.
پیمان بسته میشود
دوریان پرتره خود را به خانه پرشکوهش برده و بر دیواری آویزان میکند و به زندگی خود ادامه میدهد. او رفتهرفته بیشتر به لرد هنری نزدیک شده و رفتار و دیدگاهی مشابه او پیدا میکند. در این حین دوریان و هنرپیشه تئاتری به نام سیبل وِین (Sibyl Vane) با یکدیگر آشنا شده و عاشق یکدیگر میشوند اما دوریان که بیشتر از هر چیزی و هر کسی خودش را دوست دارد عشق زیاد سیبل به خود را درک نمیکند.
سیبل روزی به دوریان، که حالا نامزدش است، میگوید که عشق به او باعث شده نتواند به شکل قدیم به خوبی در تئاتر نقشآفرینی کند و تصمیم دارد که کار را کنار گذاشته و به همسر دوریان بودن اکتفا کند. دوریان از این موضوع به خشم میآید چرا که قادر به درک عشق سیبل نیست و تنها ارزش او را در هنر او میداند. دوریان که توسط لرد هنری شستشوی مغزی داده شده، از روی خشم نامزدی خود را با سیبل بهم زده و او را ترک میکند.
روز بعد دوریان، پشیمان شده و نامهای عاشقانه برای سیبل مینویسد اما پیش از آنکه بتواند آن را به دست سیبل برساند، لرد هنری به او اطلاع میدهد که سیبل از شدت ناراحتی شب گذشته خودکشی کرده و از دنیا رفته است، اما نیازی به ناراحتی و سوگواری نیست چرا که سیبل با مرگ خود زیباترین نقش خود را ایفا کرده و تراژدی زیبایی خلق کرده است.
در این لحظه دوریان از روی ناراحتی در خانه خود سرگردان میشود که ناگهان چشمش به پرتره خود افتاده که اندکی تغییر یافته، چهرهاش پیر شده و لبخندی خبیثانه بر لبانش نشسته است. دوریان این موضوع را جدی نگرفته و به زندگی خود، که توسط لرد هنری به کلاهبرداری و سواستفاده از دوستان و آشنایان دوریان تبدیل شده بود، ادامه میدهد.
هیولایی داخل نقاشی
به مرور زمان با کلاهبرداریها و سواستفادههای دوریان گری تصویر پرتره او پیر و فرتوت و بسیار زشت و نفرتانگیز میشود تا جایی که دوریان برای اینکه دیگر این تصویر زشت را نبیند تابلو را به انباری خود منتقل میکند.
روزی بزیل برای دیدن دوریان به خانه او میرود و زمانی که تابلو را در جای همیشگیش نمیبیند از دوریان درباره آن سوال میکند و اینجا دوریان تصمیم میگیرد که حقیقت تاریک زندگی خود را برای دوستش برملا سازد. رمانی که بزیل پرتره دوریان در نقاشی را میبیند که حالا تبدیل به موجودی نفرتانگیز و هیولایی شده، وحشت میکند و از دوریان میخواهد که رفتار خود را تغییر داده و این پیمان را پس بگیرد، اما دوریان که از رفتار بزیل عصبانی میشود با فرو کردن چاقویی به قلب دوستش، او را به قتل میرساند و سپس با کمک یکی از دوستانش جسد او را نیست و نابود میسازد، دوستی که پس از کمک کردن به دوریان از عذاب وجدان دست به خودکشی میزند. 😐
در این میان دوریان با برادر سیبل، جیمز وِین (James Vane) روبهرو میشود که پس از مرگ خواهرش، قسم خورده بود که انتقام خواهرش را از دوریان بگیرد، اما زمانی که دوریان را میبیند وحشت میکند چرا که با گذشت 18 سال از زمان مرگ خواهرش دوریان ذرهای پیر نشده و همچنان شبیه جوانی 20 ساله است.
یکی از روزها در باغ بزرگ خانه دوریان، یکی از دوستانش به سایهای در پشت یک درخت شلیک کرده و به طور اتفاقی باعث مرگ صاحب سایه میشود؛ که کسی نیست جز جیمز وین، که دوریان را زیر نظر داشته تا از راز و جادوی او سر درآورد و به این ترتیب خودخواهی و خودپرستی دوریان باعث مرگ چهارمین نفر میشود.
نقاشی زنده است!
دوریان به هر کاری برای فراموش کردن هیولای داخل نقاشی دست میزند و در این میان با دختری آشنا میشود که سخت عاشق او شده و میخواهد به او نزدیک شود. دوریان اما این بار تصمیم میگیرد برخلاف ذات پلید خود عمل کرده و از دختر سواستفاده نکند تا شاید تصویرش در نقاشی چهره بهتری به خود بگیرد، اما پس از صحبت کردن با دخترک و دور شدن از او، وقتی به خانه برگشته و به سراغ نقاشی میرود، چهره هیولامانند خود را میبیند که لبخندی پیروزمردانه و نفرتانگیز دارد، چرا که دوریان روح خود را به شیطان فروخته و هرگز قادر نخواهد بود شیطان را گول بزند یا پیمان را فسخ کند.
دوریان با دیدن تصویر از عصبانیت همان چاقویی که در قلب نقاش تابلو فرو کرده بود را برداشته و بوم نقاشی را پاره میکند تا برای همیشه از شر این هیولای زشت و نفرتانگیز که روحش به آن تبدیل شده خلاص شود.
روز بعد زمانی که خدمتکار برای تمیز کردن وارد انبار میشود با جسد بیجان پیرمردی زشت و نفرتانگیز روبهرو میشود که چاقویی به قلبش فرو رفته است. خدمتکار از انگشتر دست جسد متوجه میشود که او در واقع صاحب عمارت، یعنی دوریان گری زیبا و نامیراست.
دوریان در تلاش برای از بین بردن تصویر داخل نقاشی، در حقیقت منجربه مرگ خود شده است.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
داستان زیبا و جالبی بود
این داستان در مورد همه ما حقیقت داره!
اون تابلو،بازتاب شخصیت حقیقی ماست.ممکنه ظاهر یه نفر با انجام دادن کارهای نادرست ثابت بمونه ولی تاثیر اون اعمال به طور مستقیم یا غیرمستقیم قابل مشاهده است و اول از همه روی خودش تاثیر میزاره. یه روز میرسه که صاحب تابلو بالاخره تصویرش رو میبینه ولی به جای درست کردنش سعی میکنه پنهانش کنه.
مقاله بسیار جذابی بود، لطفا این سری رو ادامه بدید 🙏🌷
درود و سپاس بر نویسنده محترم
عجب داستان جالب و نوآورانه ای بود. میشه یک سه گانه بسیار خوب از این داستان برای ویدئو گیم استفاده کرد.
لطفا این بخش ادبیاتیتون رو ادامه بدید
خیلی جذابه
واااو ! فوقالعاده بود 👍
تاحالا نشنیده بودم داستانش رو .
یکی از بهترین مقالاتتون تو این چند وقت اخیر بود ، دمتون گرم ❤️
عکسا و نقاشیاها هم عالی بودن .
فقط ای کاش تنها به نوشتن خود داستان اکتفا نمیکردید و یکم تحلیل و بررسیش هم میکردید که دیگه پرفکت و بینقص بشه 👌