
سینمای پل اندرسون و میلا یوویچ: عشق یا تجارت؟
ابراز علاقه تمام اکشنِ یک زوج هنری بر پرده سینما
میلا یوویچ به نظر میرسد دنیا آمده تا بازیچه دست یک سری آدم احمق باشد. این حق یوویچ نیست، چرا که او شخصیت مستقل خود را دارد و مطمئناً قبل از ازدواج با پل دبلیو. اس. اندرسون، که هفت بار او را در فیلمهایش به کار برده، یا همسر قبلیاش لوک بسون، خالق و کارگردان نقش در فیلم The Fifth Element، نقشی که باعث پیشرفتش شد، زندگی پرباری داشته است. اما با صرف نظر از استقلال آشکارش، نقشهای شاخص میلا یوویچ معمولاً منعکسکننده مشخصات نیمهخوره و نیمهچشمچران یک نوع خاص از کارگردانان است. در این مقاله میخواهیم مروری بر کارنامهی میلا یوویچ، این الهه فیلمهای اکشن درجه ب و همکاریاش با پل اندرسون داشته باشیم. با ویجیاتو همراه باشید.

میلا یوویچ که در ابتدا در مسکو بزرگ شد، با خانوادهاش به لسآنجلس مهاجرت کرد، جایی که زبان انگلیسی را آموخت، تحصیلات متوسطه را رها کرد و به مدلینگ، بازیگری، موسیقی و به اعتراف خودش، گاهی اوقات جرایم کوچک پرداخت. هنگامی که بسون او را برای فیلم The Fifth Element انتخاب کرد، شاید او متوجه کیفیت بیگانه و عجیب خاصی در رفتار میلا یوویچ شده بود: آن حس غریب همهجا-و-هیچکجا بودن ناشی از زندگی در اوکراین، روسیه، لندن و لسآنجلس قبل از دبیرستان. بسون در او یک ستاره بالقوه جوان را دید که میتوانست او را مطابق با مشخصات سینمایی خود شکل دهد.
مشخصات میلا یوویچ شبیه به تجسم فیزیکی عشق در عالم کیهانی بود. بسون ظاهراً از نوجوانی شروع به پروراندن ایدههای فیلم The Fifth Element کرده بود؛ لیلو دالاس مولتیپاس در فیلم The Fifth Element نوعی زیبایی سرسخت اما نحیف دارد که طرفداران فیلمهای علمی-تخیلی سالهاست در مورد آن خیالپردازی میکنند، شخصیتی که برای توضیح اینکه چرا او به هر آدم معمولی که با او همراه میشود توجه زیادی نشان میدهد، به افسانهی پیچیدهای نیاز دارد. با این حال، به خاطر اعتبار و کاردرستی و احتمالاً نفرین میلا یوویچ، تصور شخص دیگری در این نقش دشوار است.

بسون و میلا یوویچ به مدت دو سال با هم ازدواج کردند و در این مدت او در نقش ژاندارک در فیلم The Messenger انتخاب شد. این نقش نتوانست حرفه او را به عنوان یک بازیگر جدی آغاز کند. او برای نقش اصلی بعدی خود، در اقتباس ویدیویی بازی Resident Evil در سال ۲۰۰۲ به کارگردانی پل دبلیو. اس. اندرسون، به ژانر اکشن بازگشت و رابطه مهم دیگری را آغاز کرد. او و یوویچ قبل از تشکیل خانواده در سال ۲۰۰۷ و ازدواج در سال ۲۰۰۹، رابطهای متناوب داشتند.
سپس اندرسون کارگردانی دنبالههای Resident Evil را از سر گرفت (او فقط تهیهکننده و نویسنده فیلمهای دوم و سوم بود) و در ۱۵ سال گذشته فقط یک فیلم بدون میلا یوویچ ساخته است. در حالی که یوویچ به لطف فیلم The Fifth Element پیش از این همکاری، تا حدودی به یک نماد برای طرفداران فیلمهای علمی-تخیلی تبدیل شده بود، اندرسون قبل از همکاری با میلا یوویچ ،حرفهاش را با کسب یک شهرت بدنام به عنوان دشمن شماره یک عموم گذراند، البته اگر وبسایت Ain’t It Cool News را عموم در نظر بگیرید؛ طرفداران آنلاین فیلمهای علمی-تخیلی نام او را به عنوان پیشگام نابودی فیلمهای ژانری محکوم میکردند.

منتقدان عادی نیز چندان طرفدار او نبودند، هرچند وقتی او اقتباسهای بازیهای ویدیویی مانند Mortal Kombat را «خراب» میکرد، کمتر با این موضوع شخصی برخورد میکردند. در حالی که او هنوز هم محبوب منتقدها نیست، اکنون تا حدودی پذیرفته شده که پرداخت صیقلی فیلمهای درجه B اندرسون از بسیاری از نمونههای درجه A او پیشی میگیرد، به ویژه در عصر فیلمهای پرهزینه اما ارزاننمای کمیکبوکی. اندرسون صحنههای اکشن را با وضوح بالا ترکیب میکند؛ از میزانسن خود، اغلب از طریق طراحی صحنه متمایز نهایت استفاده را میبرد؛ و معمولاً همه چیز را در ۱۰۰ دقیقه یا کمتر به پایان میرساند. اگرچه میتوان معنایی را از آثار او استخراج کرد، اما دغدغه اصلی او به نظر میرسد ادای احترام به فیلمسازان مورد علاقهاش باشد: ایده مبهمی از جان کارپنتر، و جیمز کامرون، البته اگر تنها فیلم ساخته او Aliens بود.
با وجود این مهارتهای بیتکلف، اولین فیلم Resident Evil با محدودیتهای اندرسون روبرو شد. اول از همه، این فیلم چندان یک فیلم زامبی نیست، مثلاً به یاد ماندنیترین قتلها توسط چند لیزر در یک راهرو انجام میشود، تصاویری که به یاد ماندنیتر و نمادینتر از انبوه زامبیهای درجه R معمول هستند که به قهرمانان عمدتاً قابل تعویض ما، به طور ناتوان چنگ میزنند. حتی بالاتر از این، این فیلم بیشتر به عنوان بستری برای تبدیل شدن شخصیت آلیس، اپراتور فراموشی گرفته میلا یوویچ، به یک قهرمان اکشن سرسخت به سبک ریپلی عمل میکند.

اندرسون در آرکهای شخصیتی تخصص ندارد؛ هر چقدر هم که او آشکارا الن ریپلی و فیلم Aliens را دوست داشته باشد، آلیس او به نسخه شبیهسازی شده از فیلم Alien: Resurrection نزدیکتر است. حتی در فیلم اول، جایی که منطقی است تا شاهد تحول بیشتری باشیم، این تغییر تا حد زیادی به بازیابی خاطرات آلیس برمیگردد تا این که او متوجه شود ظاهراً در هنر لگد زدن به صورت سگهای زامبی آموزش دیده است.
با این حال، حتی بدون یک آرک شخصیتی واضح، فیلم اول میخواهد الگویی برای آلیس به عنوان نقطه کانونی انعطافپذیر برای مجموعه فیلمها بسازد. او در حالی که لخت از خواب بیدار میشود و به سختی با یک پرده حمام پوشیده شده، با بارقههای مبهمی از خاطرات معرفی میشود... به عبارت دیگر مثل یک لوح سفید، که یادآور آغاز میلا یوویچ به عنوان لیلو است، گویی اندرسون ناخودآگاه قصد خود را برای شروع از صفر اعلام میکند.

تغییراتی در این تصویر از یوویچ در سراسر مجموعه فیلمها تکرار میشود، زیرا پوششهای موقت او - پرده حمام، ردا، لباس پزشکی کاغذی - به معادلی برای لباس باندپیچی شده شیک لیلو تبدیل میشوند. تا حدی، اندرسون (مانند بسون) فرصتی برای تماشای اندام میلا یوویچ فراهم میکند؛ او همچنین این نکته را گوشزد میکند که فیلمهای Resident Evil به بازسازی خود ادامه خواهند داد، و آلیس نیز با هر اثری دوباره از نو تغییر خواهد یافت. این امر آلیس را به یک شیء خیالی متغیر و خود یوویچ را البته به یک ثابتِ بدون تغییر تبدیل میکند.
بسیاری از طرفداران اندرسون فیلم Resident Evil: Retribution را دوست دارند، که ریتمهای بازیهای ویدیویی را بیشتر در بر میگیرد. این یک فیلم تمیزتر در مقایسه با ترکیب خوب و قدیمی کارپنتر/رومرو در Afterlife یا تقلید پرشور Mad Max در The Final Chapter است. با این حال Retribution یک نمونه خوب از «سینمای مرد همسر» است: قسمتی از یک فرنچایز که در آن نویسنده-کارگردان به وضوح اعلام میکند که هیچ چیز و هیچ کس در این مجموعه نمیتواند به اندازه همسرش جذاب باشد.
حتی چهرههای دیگر کلونهای او در سناریوی Retribution، یارای رقابت با جذابیت آلیس/میلا یوویچ را ندارند: موهای مشکی، با قوس بیعیب و نقص و مرتب با طول متوسط، و در هر دست یک اسلحه. اندرسون عاشق دادن چنین تقارن تاکتیکی به یوویچ است؛ حتی در فیلم In The Lost Lands، جایی که او نقش یک ساحره با قدرتهای مهآلود کننده ذهن را بازی میکند، دو تیغه خمیده مکمل برای استفاده به او میدهد.

خارج از دنیاهای دقیقاً تنظیمشده و عامهپسند اندرسون، میلا یوویچ آنقدر شیک و اکسسوریزده نیست و به طور قابل ملاحظهای بازیهای بهتری ارائه میدهد. قبل از اینکه اندرسون برای سه قسمت دیگر به عنوان کارگردان به Resident Evil بازگردد، یوویچ در فیلم A Perfect Getaway در مقابل تیموتی اولیفانت و فیلم کمتر دیدهشده Stone، با رابرت دنیرو و ادوارد نورتون بازی کرد. او در هر دو فیلم بسیار خوب است. در فضای عجیب و غریب و بیش از حد ملتهب فیلم Stone که به سبک فیلمهای هنری از طریق دیویدی منتشر شده بود، میلا یوویچ در مقابل دو بازیگر با استعداد از دو نسل مختلف، نقش همسر یک زندانی (نورتون) را بازی میکند که برای فریب یک افسر آزادی مشروط بدرفتار (دنیرو) استفاده میشود.
او طبیعیترین انتخاب بازیگر برای این فیلم است و آن هم به ویژگیهای ذاتی فم فاتال او بر میگردد، که او را هم دلهرهآور و هم فریبنده میسازد. در همین حال، فیلم A Perfect Getaway، یک اثر عامهپسند از تراوشات ذهن یک فیلمنامهنویس است که به یوویچ و استیو زان (در نقش دوست پسرش) فضای زیادی برای کشف و زیر پا گذاشتن شخصیتهای تثبیتشدهشان میدهد. در هر دو فیلم، یوویچ که اغلب چهرهای مصمم دارد، یک برگ برنده از آب در میآید؛ در کار او یک غیرقابل پیشبینی بودن و خطر وجود دارد که به طرزی صریح با شخصیتش در فیلم درگیر میشود.

اینکه اندرسون بیشتر از یوویچ به او نیاز دارد، جایگاه الههگونه او را تثبیت میکند. فیلمهایی که او قبل از ازدواج با بازیگر مورد علاقهاش ساخت، اغلب سرگرمکننده هستند، اما به راحتی میتوان فهمید که چرا منتقدان و طرفداران به طور یکسان آنها را تجاربی زمخت و ناخوشایند تلقی میکردند. از سوی دیگر، تنها فیلم غیر یوویچ او پس از ازدواجشان، حماسه شمشیر و صندل و فاجعه Pompeii، دارای یک عاشقانه تمام عیار به سبک Titanic است - چیزی که او قبلاً هرگز در دنیاهای ضد عاشقانه Mortal Kombat یا Soldier امتحان نکرده بود.
همچنین شایان ذکر است که اولین پروژه غیر Resident Evil اندرسون با یوویچ، اقتباسی ادبی (تا حدودی) بود: برداشتی نسبتاً استیمپانک از The Three Musketeers، که در آن او بیشتر از فیلمهای Pirates Of The Caribbean تقلید میکند تا Aliens. او در این سبک چندان موفق نیست. فیلم Musketeers زمانی بیشترین حس را دارد که بر روی میلا یوویچ، در نقش می لیدی حیلهگر، و حرکات آشنای او متمرکز است. در یک صحنه، او از یک راهروی طلایی و تلهگذاری شده عبور میکند که نسخه قرن هفدهمی آن راهروی لیزری نمادین Resident Evil است؛ بعداً، او از یک گذرگاه پر از سیمهای تله عبور میکند که همان حس را تداعی میکند.
دیدن اندرسون در حال به تصویر کشیدن نسخههای کمفناوری دنیایش، با پیچوخمها و تزئینات روکوکوی مورد علاقهاش لذتبخش است؛ در این جا لباسهای پر زرق و برق می لیدی جای تفنگ و چرم را میگیرد. متأسفانه، جلوههای ویژه آن طور که باید به واقعگرایی اثر کمک نمیکند و در زمینه شوخطبعی یا ماجراجویی هم، به پای دیگر آثار اندرسون نمیرسد.

اگر بخواهیم ضعیفترین دیدگاه را نسبت به فیلمهای اندرسون انتخاب کنیم، آثار او یوویچ را در لباسهای تنگ فیلمهای اکشن محدود میکنند. با این حال، به خاطر داشته باشید که ساختن یک اثر فانتزی از زن جنگجو پر از جلوههای ویژه کار آسانی نیست؛ به فیلم Ultraviolet نگاه کنید، یک فیلم اکشن علمی تخیلی محصول سال ۲۰۰۶ از Screen Gems با بازی یوویچ نیمهبرهنه که سلاحهای پیچیدهای را در هر دو دست گرفته است، که با وجود این، بیشتر شبیه یک بازی ویدیویی بیارزش به نظر میرسد تا هر یک از فیلمهای او با اندرسون. آن را با چیزی مانند Monster Hunter، یکی دیگر از اقتباسهای واقعی بازی ویدیویی و همکاری اندرسون-یوویچ مقایسه کنید.
اگرچه گیمرها ظاهراً دوباره از آزادی عملهایی که اندرسون برای به نمایش گذاشتن همسرش به خرج میدهد تحت تأثیر قرار نگرفتند، اما Monster Hunter اغلب تلاشی خلاقانه برای رفع مشکلات فیلمهای قبلی اندرسون-یوویچ بدون تغییر ماهیت اساسی فیلم درجه ب آنها به نظر میرسد. یوویچ نقش ناتالی، یک تکاور ارتش را بازی میکند که به یک پورتال بینبعدی کشیده شده و در دنیایی متروک ظاهر میشود که در آن باید با انواع هیولاها بجنگد. Resident Evil: The Final Chapter نشان میدهد یوویچ میتواند با این نوع فضای کمخرج پسا-آخرالزمانی چه کاری انجام دهد و Monster Hunter در اجرا از این هم سادهتر میشود، تعدادی از شخصیتهای مکمل را حذف میکند و در سکانسهای طولانی و کمدیالوگ درگیر میشود.
همچنین یک راه حل ظریف برای یکی از مشکلات مکرر اندرسون، به ویژه در دنیای پس از یوویچ او، پیدا میکند: به نظر میرسد او در پر کردن گروه بازیگرانش مشکل دارد. برای مثال، Three Musketeers، یوویچ را به طور نامنظم با بازیگرانی بیش از حد واجد شرایط (کریستوف والتز و مدس میکلسن)، بازیگرانی بیروح (لوگان لرمن)، یک مزاحم حرفهای (جیمز کوردن) و بازیگرانی که به طرز عجیبی به راحتی با یکدیگر اشتباه گرفته میشوند (لوک ایوانز و اورلاندو بلوم) احاطه میکند.

درMonster Hunter او با تونی جا، رزمیکار تایلندی جذاب همراه میشود. صحنههای کمدیالوگ آنها با هم طبیعیتر و آرامتر از تقریباً هر چیز دیگری در آثار یوویچ-اندرسون به نظر میرسد. این احتمالاً بهترین فیلم اندرسون از نظر بصری نیز هست، با یک پالت رنگی متنوع ارگانیک: درخشش قرمز یک شعله نجات که یک غار را روشن میکند، ورقههای زرد که فیلتری روی صحنه مبارزه یوویچ و جا میاندازند، و آبی روشن آسمان که با بیابان قهوهای مایل به زرد تضاد دارد.
بله، لحن آبی-خاکستری آشنای Screen Gems در سکانسهای اکشن تاریکتر باقی میماند، اما با وجود لبههای ناهموار هیولاها و حشرات غولپیکر، چیزی گرمتر در Monster Hunter، هم از نظر بصری و هم از نظر لحن، نسبت به کارهای قبلی اندرسون وجود دارد، بدون اینکه از سرعت بالا یا حس عامهپسند آن کاسته شود. به همان اندازه که ماجراهای آلیس در Resident Evil سرگرمکننده است، هم یوویچ و هم اندرسون احساس آزادی بیشتری برای رهایی از آن دارند. قابل توجه اینکه اندرسون همه این کارها را در حالی انجام میدهد که به اخلاقِ نداشتن آرکهای داستانی خود پایبند است. ناتالی پیشینه مفصلی ندارد یا درس کلیشهای نمیآموزد. او نیز مانند آلیس، سلاحهای خود (در این مورد، تیغههای درخشان غولپیکر به اندازه بازو) را به دست میگیرد، با هیولاها میجنگد و زنده میماند.

همانطور که در فیلم Musketeers او دیدیم، سبک قابل تشخیص اندرسون از پیروی از برخی روندهای ژانری گستردهتر مصون نیست. بر این اساس، فیلم جدید In The Lost Lands شبیه به آثار زک اسنایدر به نظر میرسد - نه چندان در محتوا، بلکه در مناظر فیلمهای درجه ب کامپیوتری، تار و فوکوس کمعمق آن. این فیلم یکپارچهتر از Monster Hunter است و به نظر میرسد که اندرسون در این اثر ادای دینی به استدیو Screen Gems و مجموعه Underworld میکند - مجموعهای که در ژانویههای مختلف بین اکرانهای Resident Evil، شبیه به یک غذای ناسالم مکمل اما قابل اعتماد بود.
در فیلم In the Lost Lands میلا یوویچ نقش ساحرهای به نام گری آلیس را بازی میکند، که تلفظ آن طوری است که او را به یک تکرار دیگر از آلیس، این بار با تواناییهای کنترل ذهن بهتر، تبدیل میکند. او از یک هفتتیرکش به نام بویس (دیو باتیستا) کمک میگیرد تا در نوعی پسا-آخرالزمانی بیابانی، یک گرگینه را پیدا کند، تا بتواند آن جانور را بکشد و قدرتش را به ملکه شورشی خود هدیه دهد. طرح کلی این اثر، از یک داستان کوتاه از جورج آر. آر. مارتین گرفته شده است.
اندرسون یک کارگردان متوسط در زمینه تعلیق یا وحشت واقعی است. علیرغم ورود او به دنیای زامبیها، جادوگران، گرگینهها و هیولاها، خالصترین فیلم ترسناک اندرسون Event Horizon، به دوران قبل از میلا یوویچ در سال ۱۹۹۷ بر میگردد. او اغلب ترجیح میدهد تا ویژگیهای آثار ترسناک را به نوعی با یک فانتزی نقشآفرینی تلفیق کند، که این موضوع به ویژه در مورد فیلم Lost Lands صادق است. این فیلم سهم خود را از خشونت درجه R دارد، اما بیشتر به عنوان یک نقاشی دیجیتالی جاندار که شبیه جلد یک رمان عامهپسند، جذاب است. بدون اکشنی به پایداری بهترین قسمتهای Monster Hunter یا قسمت نهایی Resident Evil، فیلم Lost Lands شخصیتمحورتر به نظر میرسد. فیلمهای دیگر او به اندازه کافی احمقانه هستند تا آدمی را به فکر فرو برند که او عمداً و به خاطر امضای هنری عجیب و غریب دست به این کارها زده یا خیر.

به هر حال گری آلیس بسیار ظریفتر از آن چیزی است که یک بیننده معمولی از میلا یوویچ در نقش یک ساحره انتظار دارد، ساحرهای که میخواهد یک گرگینه را بکشد. همانند Ultraviolet، متأسفانه نمونههای ناامیدکنندهای در دست است: یوویچ اخیراً در سال ۲۰۱۹ در بازسازی فیلم Hellboy نقش یک ساحره دیگر را بازی کرد. فیلم In The Lost Lands، چه خوب چه بد، چندان علاقهای به ارائه هیجانات دمدستی ندارد؛ علیرغم محیطهای شوم، فیلم هرگز به بیرحمی اثری مانند Event Horizon نمیرسد.
با توجه به نرمتر شدن اندرسون در طول سالها، کلیشههایش درباره تأثیر عشق یک زن خوب را توجیه کند. این همکاری او با یوویچ، شاید اندرسون را در این دوران حفظ کرده و نجات داده باشد، دورانی که بسیاری از کارگردانان همسطح او مدتها پیش به تلویزیون یا تولیدات ناشناس دیویدی عقبنشینی کردهاند، یوویچ در فیلمهای او به مثابه تجسم فیزیکی عشق در میآید، به شرطی که اندرسون به ساختن فیلمهای درجه ب، به عنوان ارادتی به الهه الهامبخشش ادامه دهد.
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.