ثبت بازخورد

لطفا میزان رضایت خود را از ویجیاتو انتخاب کنید.

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
اصلا راضی نیستم
واقعا راضی‌ام
چطور میتوانیم تجربه بهتری برای شما بسازیم؟

نظر شما با موفقیت ثبت شد.

از اینکه ما را در توسعه بهتر و هدفمند‌تر ویجیاتو همراهی می‌کنید
از شما سپاسگزاریم.

سریال

تحلیل فصل هفتم Black Mirror: از دیجیتالی شدن عشق تا انتقام خونین

در دل آینده، سایه‌هایی از دیروز نفس می‌کشند

رضا قبادی
نوشته شده توسط رضا قبادی | ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ۲۰:۰۰

فصل هفتم سریال Black Miroor از راه رسید و با خود، ماتم و تنهایی انسان در عصر تکنولوژیک را دوباره به همواره آورد، گاهی تقصیر این تنهایی و جدا افتادگی را در ساختار جامعه جستجو کرد، گاهی در بیولوژی حیوانی خود انسان، و برای بیان این مضامین، گاهی ما را در یک دنیای دیجیتال رها کرد، گاهی ما را به داخل عکس‌های فراموش شده برد و گاهی ذهن ما را در فضای هوشمند ابری آپلود کرد. با تمام کم و کاستی‌هایی که در برخی از اپیزودهای فصل هفتم سریال Black Mirror مشاهده شد، باز هم این فصل به شایستگی نام Black Mirror را یدک می‌کشد. من این نوشته را به بخش‌های متفاوت تقسیم کردم و هر بخش را به یک اپیزود اختصاص دادم، و بنا به ذات سریال Black Mirror، سعی کردم در کنار نقد تکنیکی، پرسش‌های عمیق هستی‌شناسانه را از عمق روایات اپیزودها بالا بکشم. با ویجیاتو برای خواندن نقد فصل هفتم سریال Black Mirror همراه باشید.

اپیزود اول : «مردم عادی»

در اپیزود اول سریال Black Mirror آن قدرها از زمان حال فاصله نمی‌گیریم، اما خب تکنولوژی آن قدری پیشرفت کرده که به سبک و سیاق سریال بیاید. مایک و آماندا زندگی معمولی خوبی دارند، یک زندگی خوشحال، کار به جای خود، سرگرمی به جای خود، تفریح به جای خود، و یک سالگرد ازدواج خوب هم به جای خود. مایک یک کارگر جوشکار است و آماندا یک معلم. متاسفانه پس از مدتی مشخص می‌شود که آماندا مبتلا به یک تومور مغزی پیشرفته است و دکترها هم امید زیادی به نجات او ندارند.

در این جا یک شرکت استارت‌ آپ به نام Rivermind وارد داستان می‌شوند. این شرکت یک اسکن از مغز آماندا می‌گیرد و داده‌های آن را به یک سرور پیشرفته انتقال می‌دهد تا همچنان آماندا بتواند با وجود از دست دادن آن قسمت از مغز خود، با ارسال داده‌های دیجیتال به زندگی ادامه دهد. اما باز شدن پای یک شرکت استارت آپی در ساختار سرمایه‌داری به زندگی انسان، هزینه‌های خاص خود را دارد مگر نه؟ آن هم در سریالی همچون Black Mirror که بدبینی‌ را به منتهای درجه می‌برد.

اپیزود «مردم عادی»، یکی از بیانات اصلی سریال Black Mirror در طول تاریخ پخشش است. سریال تکنولوژی و پیشرفت روزافزون آن را زیر سؤال نمی‌برد (هر چند در نگاه اول این طور به نظر برسد)، بلکه وقتی عمیق‌تر نگاه کنیم، تحسین‌کننده‌ی آن است، از این که چطور این ابزار می‌تواند دنیایی نو و از اساس جدید برای انسان خلق کند، اما این دوری آدم‌ها از نظر احساسی نسبت به هماین اجازه را نمی‌دهد، این جدا افتادگی از هم که در این اپیزود بیشتر به ساختار حکومت و جامعه برمی‌گردد (تا احساسات غریزی انسان که در اپیزود بعد شاهد آنیم. در جامعه‌ای که ساختار آن ناگزیر انسان را برده پول و طمع می‌کند، این تکنولوژی به ضرر انسان‌ها کار می‌کند، آن‌ها را از هم بیزارتر می‌کند، تا حدی که تکنولوژی‌ای که می‌تواند فرشته نجات انسان و دروازه‌ای برای خروج از بلایای طبیعی و تکامل حیوانی ‌اش باشد، به شکل یک شیطان مجسم عمل می‌کند.

بله، وقتی که مشترک شرکت موجود در ساختار سرمایه‌داری می‌شوید، حتی اگر این بار نه یک دستگاه تکنولوژی در خانه‌تان، بلکه مستقیماً ذهن و بدن‌تان مشترک آن‌ها شده، یا باید تحمل کنید که گاه و بیگاه از دهان‌تان تبلیغات مربوط به همکاران آن شرکت بیرون بیاید، یا باید سرویس خود را به پلاس ارتقا دهید، با پولی گزاف. دو راه هم بیشتر ندارید، یا فقیر و فقیرتر می‌شوید، تا جایی که همچون مایک برای تأمین هزینه زنده ماندن عشقش، رو به کارهای ناشایستی مثل خوردن ادرار خود برای سرگرمی آدم‌های دیگر می‌کنید تا از پس هزینه‌ها برآیید، یا این که در نهایت به این نتیجه برسید که زنده نماندن عشق‌تان به این صورت، بهتر از زنده ماندنش است...

رشیدا جونز و کریس اودوارد در نقش‌های آماندا و مایک به خوبی نقش یک زوج از قشر متوسط رو به پایین جامعه را بازی کرده و توانستند سیر تداوم عشق‌شان را، در میان درگیری‌ها، هیجان و بی‌حالی‌ها، از خلال میمیک صورت و لحن دیالوگ‌ها نشان دهند. اودوارد که پیش‌زمینه خوبی در نقش‌های طنز و درام دارد، در این اپیزود از محوری که از طنز شروع شده نقش خود را شروع کرده و در درامی محض پایان می‌دهد، آغاز می‌کند. رشیدا جونز هم که بیشتر او را در نقش شخصیت‌های باهوش دیدیم، در این جا با این که آمانداهم باهوش است، اما در موقعیتی این چنینی، هوش کاربرد خاصی ندارد و یک لایه از استیصال، چهره هوشمند او را می‌پوشاند.

اپیزود «مردم عادی»، پیچش داستانی خاصی ندارد و از همان ابتدا تقریباً مشخص است نهایت سرنوشت این زوج چه خواهد شد، و این ماجرا را غم‌انگیزتر از چیزی که باید می‌کند، یک روایت غم‌انگیز که قطره‌‌ قطره اشک ناراحتی خود از تضاد بین تکنولوژی و عشق، فقط و فقط به خاطر ساختار بد جامعه و فرهنگ، می‌ریزد. روایتی که از کادرهای باز و شاد شده از نور شروع می‌شود، و با ورود تکنولوژی، رفته رفته تنگ‌تر و خفه‌تر می‌شود و در آخر با پوزخندی، کل دنیا را به مسخره می‌گیرد.

اپیزود دوم: «دشمن خونی»

این اپیزود اما آن قدرها جامعه و ساختار آن را مقصر بدبیاری‌های اننان نمی‌داند، به همین علت این اپیزود درون‌مایه‌ایی بسیار تاریک‌تر از اپیزود قبلی دارد. در اپیزود قبلی می‌‌شد تحلیل کرد که با عوض کردن یک سری متغیرها، می‌توان جامعه‌ای ساخت که در آن، نه بگوییم همه به خوبی و خوشی زندگی کرده، حداقل از پس مایحتاج خود برآیند. اما این جا ما مستقیماً با غرایز بدوی انسان سر و کار داریم. این را چه کنیم؟

ماریا دانشمندی موفق در زمینه تغذیه و تأثیرات آن بر مغز است. وقتی گروهی از مردم عادی برای تست محصول جدیدش به شرکت می‌آیند، او در آن میان وریتی را می‌یابد، دختری که قبلاً در دوران مدرسه، با او هم‌کلاس بوده است. این دختر عجیب و غریب و خوره کامپیوتر، قبلاً در مدرسه بسیار مورد آزار و تحقیر هم‌کلاسی‌ها، مخصوصاً خود ماریا قرار می‌گرفت. وریتی سپس عضو شرکتی که ماریا در آن کار می‌کند می‌شود. اما بعد از ورود او، اتفاقاتی رخ می‌دهد که درک واقعیت برای ماریا را مخدوش می‌کند، او حالا چیزهایی می‌بیند، که دیگران نمی‌بینند و وقتی هم واقعیت را به دیگران می‌گوید، آن‌ها حرف او را نمی‌پذیرند. ماریا با یکی از هم‌کلاسی‌های سابق خود تماس می‌‎گیرد و می‌فهمد او اخیراً خودکشی کرده، چون او هم در درک واقعیت دچار مشکل شده و آخر هم خود را از بلندی پرت کرده است.

این بار تکنولوژی مستقیم برده یکی از قوی‌ترین احساسات انسانی می‌شود، یعنی انتقام. سریال Black Mirror در این اپیزود سؤالی می‌پرسد که ربط زیادی به تکنولوژی ندارد، و تکنولوژی تنها به عنوان یکی از المان‌های روایی این اپیزود عمل می‌کند تا این که بخواهد جزو اصلی روایت باشد. سؤال اینجاست، در هنگام نوجوانی، وقتی فردی برای فرد دیگر قلدری می‌کند، هدف تحقیر گروهی هم‌کلاسی‌ها قرار می‌گیرد، این جا باید یقه چه کسی را گرفت؟ خود انسان؟ آیا انسان آن قدر شعور دارد که در آن سن بفهمد که این کار اشتباه است؟ اگر این شعور را ندارد، تقصیر به گردن بیولوژی می‌افتد، به گردن تکامل، که در وهله اول با برنامه‌نویسی خود، امکان وجود داشتن چنین اتفاقاتی را در فضای منطقی خود می‌دهد.

حالا فکر کنید که موجودی به نام انسان، که پایش در احساسات بدوی و غریزی تکامل حیوانی گیر کرده، و دستش با استفاده از قابلیتی به نام هوش، خواهان صعود به آسمان‌ها و گرفتن ابر هاست، و به همین دلیل تکنولوژی را خلق کرده، این تکنولوژی را به خدمت احساسات بدوی خود در آورد. احساساتی که می‌توان رد آن را تا میمون و شامپانزه پیگیری کرد. تکنولوژی که قرار بود از ما موجودی بسازد که دیگر نیازی به واکنش‌های غریزی بقا و صدمه زدن به دیگران نداشته باشیم، حالا خود برده همان واکنش‌ها شده است. این یکی از خطرناک‌ترین و تاریک‌ترین اپیزودهای فصل هفتم سریال Black Mirror است.

این جا کامپیوتر کوانتومی، به جای این که آینده‌ی جدیدی بر اساس آزادی و عشق برای ما بسازد، واقعیت‌های خلق می‌کند تا ما بتوانیم زخم‌ها، عقده‌ها و کمبودهای خود را ارضا کنیم، عقده‌هایی که اگر عمیق‌تر نگاه کنیم، نه ما و نه دیگری تقصیری در به وجود آمدن آن نداشتیم، آخر وقتی برنامه‌نویسی بدن چنین واکنش‌هایی را امکان‌پذیر کرده، و وقتی در سنین پایین شعور ممکن برای کنترل واکنش‌ها و احساسات خود نداریم، دقیقاً تقصیر را گردن چه کسی بیاندازیم؟ به نظر این اپیزود را می‌توان بهترین اپیزود فصل هفتم سریال Black Mirror دانست که با سناریویی مهیج، تا انتها مخاطب را میخکوب نگه می‌دارد و تعلیق مداوم، در اخر با سوپرایزی فوق‌العاده جواب انتظار مخاطب را می‌دهد.

اپیزود سوم : «هتل رؤیا»

برندی فرایدی (ایسا ری) از بازی در نقش‌های مکمل خسته شده، دلش می‌خواهد خود تک ستاره‌ی درخشان فیلمش باشد، نه این که کنار دیگری بدرخشد. یک کمپانی عجیب و غریب به نام Redream با او تماس می‌گیرد و پیشنهاد بازی در یک فیلم کلاسیک شاهکار به نام Hotel Reverie را به او می‌دهد، چگونه؟ این کمپانی با تکنولوژی مخصوص خود، به صورت دیجیتالی او را وارد این فیلم کلاسیک و سیاه و سفید می‌کند، و فقط به جای شخصیت اصلی قرار می‌دهد، مابقی شخصیت‌ها به صورت یک هوش مصنوعی، همان روند سناریو را دنبال می‌کنند، و حتی تشخیص نمی‌دهند جنسیت شخصیت‌ اصلی عوض شده است.

اما این وسط اشتباهی رخ می‌دهد، روند سناریو عوض می‌شود و شخصیت‌ها دیگر شبیه به نسخه اصلی سناریو واکنش نشان نمی‌دهند. برندی چاره‌ای ندارد که با آشفته شدن سناریو، باز هم فیلم را به انتها برساند، چون فقط با به انتها رساندن، گفتن دیالوگ پایانی و پخش شدن تیتراژ است که می‌توان از این فیلم، به واقعیت برگردد، وگرنه جسم فیزیکی‌اش خواهد مرد.

مضمون این اپیزود یکی از مضامین اصلی سریال Black Mirror است؛ این که آیا تفاوتی بین عشق فیزیکی و عشق دیجیتال وجود دارد؟ آیا سنگ محکی داریم که این دنیا را واقعی‌تر از دنیای دیجیتال و احساسات وقوع یافته در این دنیا را واقعی‌تر از احساسات در دنیای دیجیتال بدانیم؟ احساسات واقعی در دنیایی غیر واقعی... آیا چنین چیزی اصلاً امکان‌پذیر است؟ یا این که چیزی به نام واقعی و غیر واقعی نداریم؟

این اپیزود سریال Black Mirror بیشتر تکیه بر هنر دارد تا تکنولوژی، در واقع این اپیزود یک نامه عاشقانه و ادای دینی به سینمای کلاسیک است. منبع اصلی الهام این اپیزود فیلم کازابلاکا، شاهکار سینمای کلاسیک با بازی همفری بوگارت است و این را در معماری دهه پنجاه هتل، پیانو، دکوپاژهای آرام، قاب‌بندی‌ها و جغرافیای خاورمیانه‌ای اپیزود می‌بینیم، هر چند می‌توان رگه‌هایی از دیگر فیلم‌های کلاسیک سینما هم در این جا یافت. بالاتر از همه همپوشانی نقش داخل فیلم و خارج بازیگرهای فیلم‌های کلاسیک است که این را برندی در دیالوگی خطاب به دوروتی چمبرز (اما کورین) بیان می‌کند: «تو تنها کسی هستی که واقعاً نقش رو زندگی می‌کردی، نه که فقط بازیش کنی.»

البته این اپیزود مشکلاتی هم دارد که سیر منطق احساسی شخصیت‌ها را مخدوش می‌کند، چیزهایی که در حالت عادی قطعاً باید برای شخصیت‌ها مهم به نظر برسد، ناگهان اهمیت خود را از دست می‌دهد و سپس در سکانس‌های دیگر باز هم به اوج اهمیت برمی‌گردد، این باعث می‌شود تا بیننده حداقل با دنیای خارج از فیلم عاشقانه کلاسیک، همذات‌پنداری خاصی نکند و جوک‌های شخصیت‌ها هم چندان کمکی به این کار نمی‌کند. با این حال با این که مضمون این اپیزود کمی کلیشه‌ای به نظر می‌رسد، اما پرداخت متفاوت، آن را به یکی از اپیزودهای خاص سریال Black Mirror تبدیل می‌کند.

اپیزود چهارم: «اسباب بازی»

وارد یکی از عجیب‌ترین اپیزودهای سریال Black Mirror شدیم، اپیزودی عجیب در سریالی که خود به عجیب بودن شهرت دارد. کامرون، به خاطر دزدی از یک سوپر مارکت دستگیر می‌شود، بعد از گرفتن تست DNA از او، مشخص می‌شود که او قاتل یکی از قتل‌های بدنام چند دهه پیش است. او به مرکز پلیس برده می‌شود، اما قبل از این که نام مقتول را در بازجویی بگوید، از بازپرس و روان‌شناس می‌‌خواهد داستانی که به قتل آن شخص منتهی شد را تعریف کند. در این جا با فلش بک به سراغ کامرون جوا و با اعتماد به نفس بسیار پایین می‌رویم، که منتقد بازی‌های ویدئویی است و برای تست یک بازی به نام Tranglets به کمپانی مورد نظر فرا خوانده می‌شود، در آن جا معلوم می‌شود که این بازی، در واقع یک بازی نیست و فقط نام بازی به آن داده شده، تا یک پوشش برای بازاریابی و جذب سرمایه داشته باشد. این بازی در واقع اولین اکوسیستم دیجیتالی با موجوداتی است که بیولوژی دیجیتالی دارند.

سؤال این جاست: فرض کنید موجودات دیجیتالی، حتی ظاهری شبیه به انسان نداشته باشند و در داخل یک دنیای کاملاً دیجیتالی زندگی کنند، شبیه به موجودات داخل بازی، آیا باید با آن‌ها شبیه به انسان‌ها رفتار کنیم؟ آیا باید مسائل اخلاقی را در برخورد با آن‌ها رعایت کرد؟ آیا امکان این وجود دارد که یک همزیستی بین موجودات دیجیتالی و انسان به وجود آورد؟ و اگر این موجودات دیجیتالی دارای هوشی مختص به خود باشند چه؟ اگر دنیا را به گونه‌ای دیگر تجزیه تحلیل کنند، به گونه‌ای که قرار نباشد دیگر ساختار ارتباطات، بر روی غرایز بقا انسان‌ها بنا شود، آن وقت چه؟ و اگر این کار شدنی باشد، یعنی بتوان دنیا را به گونه‌ای دگر نگریست و دنیا، فضای پذیرش زندگی را داشته باشد، بدون این که موجودات داخل آن روی غرایز بقا تکیه کنند، پس این موجودات جدید، که فهم جدیدتری از زندگی ارائه می‌دهند، از انسان بالاترند؟ پس دیگر انسان اشرف مخلوقات نیست؟

بر خلاف اپیزود قبلی که ادای دینی به سینمای کلاسیک بود، این بار این اپیزود نامه عاشقانه خود را به آدرس دهه نود و CD و بازی‌های هشت-بیتی پست می‌کند، تا نشان دهد همه‌چیز، یعنی تمام این پیشرفت‌های تکنولوژیک، از کجا شروع شده و با برش‌هایی سریع، ما را با روند این پیشرفت آشنا مکند. این اپیزود همانند اپیزود دوم، روایتی هیجان‌انگیز دارد و مخاطب را تا انتها با خود همراه می‌کند، آن هم با تنش و هیجان، اما وقتی به پایان کار می‌رسیم، ابهام آن قدر زیاد است که درست نمی‌فهمیم عاقبت ماجرا، عاقبت این همزیستی دیجیتال و ارگانیک، به کجا ختم شده است. سریال حتی سر نخ خوبی هم برای حدس و گمان نمی‌دهد، و این کمی ناامید کننده است. با این حال در طول روند اپیزود، سریال به خوبی جنبه‌های مثبت و منفی وسواس دیجیتالی، استفاده از مواد روان‌گردان و خشونت بدوی و دست‌نخورده انسان را در دنیایی بسیار هوشمند و پیشرفته از نظر تکنولوژیک به نمایش می‌کشد.

اپیزود پنجم: «مرثیه»

فیلیپ تنهاست و در میانسالی، به تنهایی در خانه‌اش زندگی می‌کند. تلفنش زنگ می‌خورد: دوست دختر سابقش، کسی که فیلیپ دیوانه‌وار او را دوست داشت، حالا فوت کرده، و برای مراسم یادبود، به فیلیپ پیشنهاد همکاری برای یادآوری برخی خاطرات این دو، برای برگذاری بهتر مراسم مرثیه داده می‌شود. تکنولوژی مربوطه با یک پهپاد به خانه فیلیپ می‌رسد و او حالا باید با همکاری خانم دیجیتالی داخل دستگاه، به داخل عکس‌هایی که با کارول داشته برود و خاطرات را بازیابی کند، عکس‌هایی که در همه‌ی آن‌ها چهره کارول سوراخ، سیاه یا خط خطی شده است، آخر فیلیپ عقیده داشته کارول قلب او را شکسته و ناگهان ترکش کرده است.

به یاد آوری خاطرات برای فیلیپ واقعاً سخت است، برای همین دختر دیجیتالی داخل دستگاه، به او کمک می‌کند تا بتواند بهتر خاطرات گذشته را به یاد آورد، با تعریف کردن اتفاقات مربوط به آن عکس‌ها. اما این دختر دیجیتالی کیست، و چرا آن قدر فیلیپ را قضاوت می‌کند؟

این اپیزود قطعاً عاطفی‌ترین اپیزود فصل هفتم سریال Black Mirror است. در این اپیزود ما به سفری در عمیق‌ترین لایه‌های احساسی روان انسان می‌رویم، و این که چگونه با وجود عشق میان دو نفر، دریافت بد یا زمان‌بندی بد این احساسات، می‌تواند نه تنها قلب شخصیت‌های داخل سریال، بلکه قلب بینندگان را هم تکه تکه کند. وقتی که فیلیپ وارد عکس‌ها می‌شود، در واقع وارد یک دادگاه اخلاقی و احساسی شده و باید به خاطرات و محتوای احساسی داخل آن عکس جواب پس بدهد، و بالاترین تنش این اپیزود، مربوط به همین دادگاه‌های مجازی اخلاقی است، که به زیبایی هر چه تمام‌تر به نقاط اوج حساس خود می‌رسد به طوری که انگار پای یک فیلم هیجان‌انگیز اکشن معمایی نشسته‌اید!

سناریو پیچش داستانی خود را از همان نیمه اپیزود نوید می‌دهد، اما هنرمندانه آن را به عقب‌تر و عقب‌تر رانده تا با سپری شدن هر لحظه از اپیزود، به بار درام و ماتم آن اضافه شود، تا در لحظه‌ی آخر پیچش داستانی خود را رو کند. اما اشکالی در این جا وجود دارد، بار ماتم روایت آن قدر زیاد است که این پیچش داستانی باید فیلیپ را در هم بشکند و خرد و خمیر کند، البته تا نسبتی هم همین کار را می‌کند، اما نه ان طور که شایسته چنین ماتم بلند مدتی باشد. اگر می‌شد زمان این اپیزود را همانند برخی اپیزودهای سریال Black Mirror به بالاتر از یک ساعت رساند، آن وقت می‌شد زمانی هم به در هم پاشی و دوباره سر پا شدن فیلیپ اختصاص داد، اما متاسفانه بعد از پیچش نهایی، همه چی سریع اتفاق می‌افتد و این تنها نقطه ضعفی است که این اپیزود دارد.

اپیزود ششم: یواس‌اس کالیستر - به سوی بی‌نهایت

اپیزود یواس‌اس کالیستر - به سوی بی‌نهایت در واقع دنباله‌ای بر اپیزود ابتدایی فصل چهارم سریال Black Mirror است. خدمه از دست خالق ستمگر برنامه یواس‌اس کالیستر نجات پیدا کردند، اما اکنون با تهدیدی جدید روبرو هستند، آن‌ها در یک دنیای آنلاین گیر افتاده‌اند که به غیر از خودشان، تمامی بازیکنان تنها آواتاری دیجیتالی از دنیای واقعی هستند و با مردن، دوباره می‌توانند به دنیای بازی برگردند، اما خدمه یواس‌اس کالیستر، مردن‌شان در بازی، مساوی با مردن حقیقی‌شان است. آن‌ها باید راهی برای خروج از بازی، با استفاده از قوانین خود بازی پیدا کنند.

با این که این اپیزود را به صورت مستقل هم می‌توان مشاهده کرد، اما بهتر است قبل آن به سراغ اپیزود اول فصل چهارم سریال Black Mirror بروید. حقیقتش خیلی از المان‌های این اپیزود، تکرار مکررات اپیزود قبلی است، با این تفاوت که آن اپیزود یک دنیای تازه با شروری بسیار خطرناک معرفی کرد و هر لحظه آن پر از تنش، ترس و تعلیق بود، اما این جا شرور بزرگی در کار نیست تا سایه آن روی خدمه سنگینی کند، و اگر هم شروری در کار است، یعنی همان شریک دنی دالی، در نهایت در وجود شما ترسی به اندازه شرور فیلم‌های کمدی می‌اندازد.

هدف خدمه همچنان زنده ماندن است، اما زنده ماندن آن‌ها در اینجا اهمیت و تعلیق خود را نسبت به اپیزود قبلی از دست می‌دهد. بهتر بگویم، تنها کاری که این اپیزود می‌خواست بکند، نشان دادن سیر روند و تغییر زیبایی شناسی فضایی دهه‌ی شصت و هفتاد میلادی به سبک Star Trek و 2001: A Space Odyssey به دنیای آنلاین و پر زرق و برق امروزی بود، به همین خاطر مابقی جریانات، یعنی شخصیت‌پردازی و جذابیت سناریو، در کنار این هدف رنگ می‌بازند.

کریستین میلیوتی در اواخر دهه چهارم زندگی‌اش، به اوج پختگی در هنر بازیگری رسیده است. او این جا دباره در نقش ننِت ظاهر شده، اما با دو شخصیت رفتاری کاملاً متفاوت، یکی دختر خجالتی و خلاق در دنیای واقعی، دیگری رهبری قاطع و هوشمند در دنیای دیجیتالی، و از پس هر دو هم به خوبی بر می‌آید. مابقی بازیگران دقیقاً همان چیزی هستند که در اپیزود قبلی بودند و جنبه‌ی تازه‌ای از شخصیت خود به داستان اضافه نمی‌کنند، با این حال از لحظه حضور دوباره دنی دالی (جسی پلمونس)، جذابیت این اپیزود دو چندان می‌شود، اما افسوس که زمان زیادی به حضور او اختصاص نمی‌یابد.

جسی پلمونس تنها کسی است که این اپیزود سریال را، بلک میروری می‌کند، وگرنه ما با یک داستان فضایی فراموش‌شدنی فضایی سر و کار داشتیم. در شخصیت جسی پلمونس، دو تضاد اصلی دنیای سریال Black Mirror در کنار هم قرار گرفته است، یعنی یک ناکام روانی به خاطر عقده‌های درونی‌ای که از غرایز و برنامه‌نوسی‌های بقای موجودی به نام انسان نشئت گرفته، و دیگری ذهنی نابغه که معلوم نیست اصالت خود را از کدام کهکشان می‌گیرد. حضور پلمونس، به این اپیزود عمق بلک میروری می‌بخشد و دوباره شما را به اندوهی و افسوسی آمیخته به ترس فرو می‌برد. پایان‌بندی اپیزود هم پایان‌بندی بامزه‌ای است و باعث می‌شود حداقل نفس راحتی در پایان ماراتن سنگین این فصل بکشید.

80
امتیاز ویجیاتو

فصل هفتم سریال Black Mirror، سفری در ماتم و انبوه، خشم و انتقام، خاطره و احساس تعلق است و بار دیگر، تصویری از ذات وجودی انسان را، در آینه تکنولوژی برای خود او نمایان می‌کند. با وجود بی‌نقص بودن برخی اپیزودها، اپیزودهای دیگر می‌توانست پایان‌بندی بهتر و نتیجه‌گیری شفاف‌تری داشته باشد تا بتواند پیام نهایی خود را آن طور که باید، بیان کند.

دیدگاه‌ها و نظرات خود را بنویسید

مطالب پیشنهادی