رابرت ردفورد، دایان کیتون و غروب خدایان سینما
نسلی از بازیگران پیچیده، بینظم و بهطرز دردناکی انسانی
مرگهای پیاپی چهرههای نمادین سینما مثل رابرت ردفورد و دایان کیتون، نوری غمانگیز بر نسلی انداخته که زمانی معنای ستاره بودن را از نو تعریف کردند؛ نسلی از بازیگران پیچیده، بینظم و بهطرز دردناکی انسانی.
در سال ۲۰۱۲، لحظهای بود که دایان کیتون و رابرت ردفورد نزدیک بود برای نخستینبار در برابر دوربین با هم ظاهر شوند. گفته میشد هر دو در حال بررسی نقشهای اصلی فیلمی کمدی با موضوع کریسمس به نام The Most Wonderful Time هستند؛ اثری با حالوهوای Love Actually، متشکل از چند داستان درهمتنیده درباره عشق و خانواده، در میان نورهای کریسمس و فروپاشیهای عاطفی فصل تعطیلات.
اما آن فیلم هرگز ساخته نشد، دستکم نه به همان شکل و کیتون و ردفورد هیچگاه به همکاری نزدیکتری نرسیدند. با این حال، هر دو بازیگر در پیوندی فراتر از شیمی صحنهای شریک بودند: جاذبهای نسلی. هر دو متعلق به مدار شل و رهاشدهای از بازیگران دهه ۱۹۷۰ بودند که قواعد ستارهسازی را زیرورو کردند و تعریف تازهای از سینمای آمریکا ارائه دادند.
کیتون در ۱۱ اکتبر، در ۷۹ سالگی، پس از نبردی کوتاه و شوکهکننده با ذاتالریه درگذشت. ردفورد نیز کمی پیشتر، در ۱۶ سپتامبر، در خواب و در ۸۹ سالگی از دنیا رفت. همنسلان آنها پیشتر رفته بودند؛ پل نیومن در ۲۰۰۸، شلی دووال در ۲۰۲۴، جین هکمن در فوریه همان سال و بسیاری دیگر هم بهسادگی از دید عموم ناپدید شدهاند. وارن بیتی، جک نیکلسن، داستین هافمن و فی داناوی که همگی اکنون در دهه ۸۰ زندگیاند، مدتهاست از نورافکنها کنار کشیدهاند.

البته، این چرخه چیز تازهای نیست. همه ستارهها، حتی درخشانترینشان، روزی خاموش میشوند تا نسل تازه جای آنها را بگیرد. اما در مورد این نسل، چیزی متفاوت و دردناکتر وجود دارد؛ چیزی از جنس اندوه ناپدید شدن دوران خاصی از انسانیت.
ستارههای پیش از آنها محصول مستقیم نظام استودیویی بودند، پرورده، آراسته و قالبریزیشده در نقشهایی مشخص. قراردادهای طولانیمدت امضا میکردند، لباسهایی را میپوشیدند که بخش لباسسازی برایشان انتخاب میکرد و مصاحبههایی را میدادند که روابطعمومی استودیو از پیش نوشته بود. حتی بزرگان آن دوران، باگارت، هیپبورن، گیبل، دیویس، درواقع سایههایی از شخصیتی بودند که استودیو ساخته بود. قدرتشان در نظم، پرداخت و ثبات خلاصه میشد. ستاره بودن، یک محصول بود و با دقت مدیریت میشد.
اما وقتی ردفورد، کیتون، بیتی و دیگران پا به میدان گذاشتند، آن سازوکار در حال فروپاشی بود. نظام قراردادها از هم گسسته بود و غولهای آهنین هالیوود یکییکی از صحنه کنار میرفتند. دیگر کسی نبود تا به آنها بگوید چه بپوشند یا چه بگویند. هیچ «تصویر رسمی» برای محافظت باقی نمانده بود. حالا آزاد بودند تا خودشان را تعریف کنند؛ در زندگی واقعی و بر پرده و اجازه دهند این دو جهان در هم محو شوند. آنها میتوانستند درونگرا، عصبی، نامعمول یا حتی پریشان باشند. میتوانستند شخصیتهایی را بازی کنند که نسل پیشین هرگز به آنها نزدیک نشده بود: انسانهایی پیچیده، با احساساتی حلنشده و درونی آشفته.
در همان زمان، کارگردانانی تازهنفس و بیپروا وارد میدان شدند؛ مایک نیکولز، رابرت آلتمن، هال اشبی، آلن جی پاکولا و مارتین اسکورسیزی. فیلمسازانی که نهتنها قصد حفظ نظام قدیم را نداشتند، بلکه میخواستند آن را منفجر کنند. فیلمهایی مانند Carnal Knowledge، McCabe & Mrs. Miller، Shampoo، Klute و Taxi Driver نهفقط قوانین سینما را شکستند، بلکه زبان آن را از نو نوشتند. این فضای تازه، برای بازیگران رهاشده دهه ۷۰، بستری آزاد و بیمرز فراهم کرد؛ صحنهای که نه پیش از آن وجود داشت و نه پس از آن تکرار شد.
هیچکس از این آزادی بهتر از ردفورد و کیتون استفاده نکرد. ردفورد در فیلمهایی چون The Candidate، Three Days of the Condor و The Way We Were، چهره مرد خوشقیافه سینمای کلاسیک را به شخصیتی دروننگر و اخلاقا متزلزل بدل کرد؛ انسانی میان آرمانگرایی و خودخواهی. کیتون نیز با همان حضور آزاد و متفاوتی که در Annie Hall تماشاگران را شیفته خود کرد، در The Godfather و Looking for Mr. Goodbar لایههای تاریکتری از وجودش را آشکار ساخت و نشان داد که میتواند بیپروا، پیچیده و حتی ناآرام باشد. هر دو حقیقت را در تناقض مییافتند؛ شک را به امری دلانگیز بدل کردند.
اما در آغاز دهه ۱۹۸۰، با افول روحیه ضدفرهنگی دهه پیش و سلطهپذیری فزاینده سینما در برابر گیشه، نوع دیگری از ستارهها ظهور کرد. بازیگران دیگر نمیخواستند نظام را به چالش بکشند؛ آنها خود نظام شدند؛ سوخت ماشین دنبالهها، فرنچایزها و بلاکباسترهایی که باید در تمام دنیا فروش میکردند. دوران «فیلم رویداد» فرا رسیده بود؛ زمانی که موفقیت ستاره را نه عمق نقش، بلکه درآمد آخر هفته نخست فیلم تعیین میکرد. نامهایی مانند شوارتزنگر، استالونه، ویلیس، گیبسون و کروز، نماد قدرت فروش بودند نه ظرافت و دگرگونی.
در دهه ۹۰، موج سینمای مستقل اندکی از روح دهه ۷۰ را زنده کرد؛ کروز در Magnolia، استالونه در Cop Land. اما حتی این نقشها هم در برابر معیار اصلی موفقیت آن دوران رنگ میباختند: فروش میلیاردی Top Gun، Die Hard، Rambo و The Terminator. بازیگران به کالایی قابل اندازهگیری تبدیل شدند، تعریفشده با عددی به نام فروش صد میلیون دلاری.

با آغاز هزاره جدید، معادله باز هم تغییر کرد، هرچند تمرکز بر پول همچنان باقی ماند. مرکز ثقل هالیوود از ستارهها به فرنچایزها منتقل شد. اینبار «مالکیت معنوی» یا همان IP بود که فروش را تضمین میکرد؛ ابرقهرمانها، جادوگران، جدایها و جهانهای برندشده. لباس اهمیت بیشتری از بازیگر داخلش پیدا کرد (حتی ردفورد در نقش شرور فیلم Captain America: The Winter Soldier به این جریان پیوست). ستاره بودن دیگر موتور سینما نبود؛ بخشی از خط تولیدش شده بود.
در دهههای ۲۰۱۰ و ۲۰۲۰، مفهوم شهرت از پرده بزرگ به صفحههای کوچک تلفنها منتقل شد. هالیوود هنوز ابرقهرمان میساخت، درامهای پرزرقوبرق و فیلمهای فصلی خانوادگی (مانند همان The Most Wonderful Time که در ۲۰۱۵ با نام Love the Coopers بازنویسی و با بازی کیتون، اما با نقش ردفورد بهجای جان گودمن ساخته شد)، اما میدان اصلی رقابت به شبکههای اجتماعی منتقل شده بود؛ جایی که شهرت نه با فروش بلیت بلکه با تعداد دنبالکنندهها سنجیده میشد.
ستارههای قدیم بین فیلمها ناپدید میشدند. ستارههای امروز باید همواره در صحنه بمانند؛ از معرفی کرم مرطوبکننده گرفته تا پادکستهای شخصی و موضعگیری سیاسی. فاصلهی حسابشدهای که زمانی از آنها چهرههایی اسطورهای میساخت، جای خود را به صمیمیت الگوریتمی اعترافهای تیکتاکی داده است. حتی بازیگران مستقل و جدی امروز، اتان هاوک، میشل ویلیامز، آدام درایور، ناچارند در این اقتصاد توجه بهنوعی مشارکت کنند. آنها هنوز بازیگرند، اما در فرهنگی زندگی میکنند که «دسترسی» را بیش از «ابهت» میستاید. هنر رازآلودگی تقریباً از میان رفته است.
هر از گاهی هنوز جرقهای از آن جادو دیده میشود؛ صمیمیت خام و انسانیت بیپیرایهای که نسل دهه ۷۰ را تعریف میکرد. فیلمهایی چون The Holdovers، Licorice Pizza و Once Upon a Time in Hollywood آن حالوهوا را زنده میکنند، گرچه حالا بیشتر به حسرت گذشتهای میماند که در آن کیتون و ردفورد فرمانروای پرده بودند. آنچه روزی شورش بود، امروز به نوستالژی بدل شده؛ اصالت، بازبستهبندیشده برای نسلی که دلتنگ همان آشفتگی صادقانه است.
تناقض ماجرا اینجاست: نسل تازه ابزارهای بیشتری برای کنترل تصویر خود دارد، اما کنترل کمتری بر چگونگی دیدهشدنش. هر لغزش فرش قرمز یا جمله وایرال، در لحظه به محتوایی بیجان بدل میشود. ستاره بودن، که زمانی به معنای فرار از روزمرگی بود، حالا به شکلی از مشارکت مداوم تبدیل شده است.

و اما نسل بعدی ستارهها، اگر اصلاً قرار باشد نسلی تازه در کار باشد، بهسختی میتوان تصور کرد شبیه بازیگران پیشین باشد، بهویژه آن طغیانگران دهه ۷۰. شرایطی که زمانی اسطوره میساخت، از هم پاشیده است. سالنها خالیترند، تماشاگران پراکنده، و دستگاهی که روزی انسانها را به نامهای خانگی بدل میکرد، حالا دیجیتالی شده. ستاره بودن زمانی بر کمیابی استوار بود؛ آینده بر تکرار بنا خواهد شد.
اخیراً یک خالق هلندی، بازیگر کاملا ساخته شده با هوش مصنوعی به نام «تیلی نوروود» معرفی کرده است. نکته عجیب در بازی او نبود، بلکه در ایده پشت آن بود: ستارهای بدون گذشته، بدون جسم، بدون پیوند انسانی. صرفا شبیهسازیای از احساس، طراحیشده برای القای عمق. این درست نقطه مقابل نسل دهه ۷۰ است؛ بازیگرانی که قدرتشان از انسانبودنشان میآمد، از نقصها و تضادهایشان.
کیتون و ردفورد و همنسلانشان آشفته، دمدمی و زنده بودند و همین نکته جوهره کارشان بود. آنها به ما یادآوری کردند که خودِ انسان، داستان است. تیلی و فناوریهایی که پس از او میآیند، وعده دنیایی تمیزتر، سریعتر، ارزانتر و قابلکنترلتر میدهند، اما بینهایت بیگانهتر. شاید این پیشرفت باشد. یا شاید، واپسین پرده از روندی طولانی برای صیقل دادن انسانیت از چهره ستارهها.
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.