نقد فیلم Judy – وقتی یک ستاره زمین میخورد
روپرت گولدِ کارگردان درباره بازیگرش گفته است: او مرا یاد تواناییهای «واکین فنیکس» (در فیلم جوکر) میاندازد. با او موافقم. شخصا وقتی ریزهکاریهای برجسته بازیِ رنی زلوگر را در ذهنم مرور میکنم از فیلم جودی ...
روپرت گولدِ کارگردان درباره بازیگرش گفته است: او مرا یاد تواناییهای «واکین فنیکس» (در فیلم جوکر) میاندازد. با او موافقم. شخصا وقتی ریزهکاریهای برجسته بازیِ رنی زلوگر را در ذهنم مرور میکنم از فیلم جودی راضی میشوم اما وقتی یاد کلِ فیلم میافتم با خودم میگویم «دیگر تمایلی ندارم بعدها دوباره آن را ببینم». نه اینکه فیلم بدی باشد (که اتفاقا فیلم نسبتا خوبی است) بلکه به دلیلِ کاراکترِ واقعیِ جودی گارلند. ویجیاتو را در نقد فیلم Judy همراهی کنید.
لابد عکسهایی از پیادهروی ستارههای هالیوود در لوسآنجلس را دیدهاید. یکی از این ستارهها به نام جودی گارلند است. اگر نام فرانسیس اثل گام معروف به جودی گارلند را تا بحال نشنیده بودید، الان هم فراموشش کنید و به جایش بگذارید «از دختران بااستعدادی که توسط هالیوود کشف و سپس نابود شد». پیشنهاد من این است که اگر هنوز فیلم را ندیدهاید، با این سوال به سراغ دیدنش بروید: آیا میتوانیم در تماشای دوساعته فیلم، با جودی گارلند یکی شویم و رنجهایش را بفهمیم؟
فیلم جودی به خوبی آغاز میشود. درحالیکه شاهد یک اغواگریِ هوشمندانه از سوی مردی چاق هستیم، دختری تنها در قابی بسته به ما چشم دوخته است. این رئیس استودیوی فیلمسازی، پشت سر دختر ایستاده و پیشنهادش را در یک جعبه رویایی میپیچد، مغز او را با وراجیهای تبلیغاتیاش میخورد، فرصت فکر به او نمیدهد، از عشق و علاقه دم میزند، دروغ و راست را کنار هم میگذارد و سپس به این تازهواردِ بااستعداد میگوید: « اگر میخوای بری و به آدمای عادی ملحق بشی میتونی، تصمیم خودته». فیلم جودی نمایشی کوچک از عواقبِ یک تصمیم حیاتی است؛ تصمیمِ زنی که اسطوره بازیگری و خوانندگی در امریکا شد اما آرامش و تعادل را برای همیشه از دست داد.
فکر میکنم از این چند سطر متوجه شدهاید که با چه داستان و چه پایانی روبرو هستید. صحبت از لو دادن یا ندادن فیلم نیز بلاوجه است و آثار بیوگرافی اصلا برای پرداختن به «ماجراهای دانسته ما» ساخته میشوند.
این فیلم برای کسانی که با زندگی گارلند آشنایی ندارند فیلم نسبتا خوبی است و آنها را تا حدودی با مزایا و معایب شهرت آشنا کرده و کمی هم از پشتپردههای هالیوود میگوید. هرچند واقعا کم میگوید و بیش از اینها است؛ احتمالا دست فیلمساز بیش از این باز نبوده است.
از طرف دیگر برای کسانی که پیش از این با زندگی این هنرمند آشنا بودهاند، فیلمی معمولی به حساب میآید که میتوانست بهتر باشد. در واقع بخاطر وجه موزیکالاش قابل توجه است و نه درامی قوی. در این بین بازیگری بینقص رنی زلوگر دلیل مهمی برای جلبِ این دسته از مخاطبان است. البته ناگفته نماند که باز هم شاهد خطای همیشگی اغلبِ فیلمسازان بیوگرافیساز هستیم؛ گذاشتن بارِ فیلم بر دوش بازیگرِ اصلی.
رنی زلوگر تا جایی ما را با خود میکشاند و بسیار درگیرمان میکند اما نه با همان قدرت و تاثیر تا پایان. این سنگینی بار تا جایی ادامه پیدا میکند که دیگر از تکرار خندههای تصنعی، گلوی بغضکرده، حرکات عصبی و روح افسرده و پریشانِ بازیگر سیر میشویم و چیزهای بیشتری میخواهیم؛ نقطه عطفهای دراماتیکی که در فیلم آنطور که باید به ما داده نمیشوند. در ادامه این موضوع را بیشتر بررسی میکنیم.
تصمیم مهمِ نویسنده
انتخاب برشهایی از زندگی یک شخصیتِ واقعی کاری سخت است بخصوص اگر بسیار مشهور باشد. نویسنده باید دست به کار شود و روی بعضی از وجوه زندگی پرترهی مورد نظر تاکید کند و خیلی چیزها را دور بریزد. همانطور که نویسنده فیلم بیوگرافیِ Stan and Ollie سعی میکند برشی کوتاه از پایان عمر این دو اسطوره کمدی را انتخاب کند، نویسنده فیلم جودی نیز «آخرین» سال زندگی جودی گارلند را قبل از مرگش بیان میکند.
فارغ از بحث اجرا و نحوه پرداخت، ما قرار است شاهد «فروپاشی نهاییِ» یک آدم مشهور اما تنها باشیم و چه چیزی از این تلختر، بحرانیتر و مهمتر. در این بین ترفند بازگشت به جوانیِ جودی و نشان دادنِ بخشی از رنجهایش، به کمکِ این سالِ آخر میآید تا شرح ماوقع باشد. جواب این سوال که آیا ما در اجرا با صحنههای تکاندهنده یا قابل توجهی روبرو هستیم یا نه، چندان سخت نیست اما باید گفت اگرچه فیلم جودی نمیتواند به اندازه فیلم «Stan and Ollie» تکانمان دهد و به آن تاثیرگذاری باشد ولی مقایسه اینچنینی تا حدودی اشتباه است. هر شخصیت واقعی، اتمسفری متفاوت دارد و ظرفیتهایی که با دیگران برابر و یکسان نیست.
فیلم جودی در واقع چیزی نیست جز انتخابهای تام ادج و نحوه اقتباسش از نمایش «End of the Rainbow پایان رنگین کمان». از این جهت فیلم بیش از اینکه یک بیوگرافیِ رئالیستی (واقعگرایانه) باشد یک ملودرام است. او ترجیح داده نقطه اوج فیلم یک اجرای کاملا احساسی از گارلند برای تماشاگران باشد و مرگ او در کپشنِ فیلم زیرنویس میشود. به طور مثال، دیدنِ گارلند در وضع ناگوار در حمام خانهاش انتخابی بود که تام ادج آن را رد میکند تا «احساس» بر «واقعه» ارجحیت پیدا کند. جالبی قضیه هم اینجاست که نقطه قوت مهم و حتی نقطه ضعف فیلم «توامان» در همین انتخاب است.
صداقت در روایت
معمولا فیلمهای منتقدِ دنیای هالیوود سعی میکنند تصویری کاریکاتوری شده از آن نشان دهند. بنابراین ما اغلب شاهد شکنجههای روانیِ ستارهها هستیم و یادمان میرود که از خود بپرسیم: مگر این ستارهها عروسکهای بیارادهای بودهاند؟ آیا امثال جودی گارلند و مرلین مونرو در میانهی راه نمیتوانستند بگویند: نه! ؟
درخشانی فیلم جودی در پاسخ به این سوال است. فیلمنامهنویس در سه موقعیت جودی را در چالشِ تصمیمگیری میاندازد. یکبارش را شرح دادیم و مربوط به اولین بله او به استودیوی مطرح گلدین مایر در صحنه ابتدایی بود. دومین تصمیم او در بهترین فلشبکِ فیلم اتفاق میافتد. زمانی که بخاطر حس آزادی (پرش در آب نمادی از این تمایل) خیس شده و چهره واقعیِ رئیسش را میبیند. جواب او همچنان به همه رنجها بله است. شخصا دو کاراکتر فیلم را بهترین کاراکترها در آن میدانم؛ یکی جودی و دیگری این مرد چاق که با حضور بسیار کمش چنان پرداخت شد که میکی دیکس و دیگران با آن همه زمانی که از فیلم گرفتند نشدند.
موقعیتِ سوم در میانههای فیلم رخ میدهد و در میانسالی جودی. رئیسی دیگر یا بهتر بگویم پیرمردی دیگر راه حل ادامه کارِ جودی را تزریق ویتامین و دارو میداند. جودی درحالیکه چهرهاش ناراضی به نظر میرسد طبق عادت همیشگی لبخندی مصنوعی نثار دیگران میکند و میگوید بله.
فیلم جودی بخاطر نشان دادن این موضوع «تابعیتِ تربیتیافتههای هالیوود» بسیار قابل توجه است. از این جهت که از او قهرمانسازی نمیکند قابل توجه است. بخاطرِ اینکه همه تقصیرها را گردنِ روسای هالیوود بیندازد مهم است.
ضعفها...
هرچقدر که بعضی از فلشبکها خوب و موثر هستند، وضعیتِ زمان حالِ فیلم پردیالوگ، کشدار و عمدتا یکنواخت است و فقط گاهی خوب سپری میشود که البته این «گاهیها» احساسبرانگیز هستند. تام ادج با انتخاب با اولویت قرار دادنِ حالات درونی گارلند نسبت به وقایع بیرونی سبب شده که «اتفاقات» کلیاتی پراکنده به نظر برسند و «درونیاتِ» گارلند نیز به تکرار. اگر توازنی بین این دو ایجاد میشد قطعا فیلم به امتیازات بالاتری میرسید.
بررسی مصداقیتر: مهمترین چالشهای مثبت و منفیِ گارلند در فیلم با شوهرانش بوده است. رابطه سید و گارلند تا حد قابل قبولی از پسِ چند بحث و دیالوگ، مشخص و روشن میشوند اما رابطه مهمتر نه. فیلمنامه روند خوشیهای گارلند و میکی را کش میدهد اما نقطه عطف مهمترِ رابطه آنها را در یک صحنه کوتاه خلاصه میکند و برایمان منطقی از کار درنمیآید.
با خود میگوییم جودی واقعا دیوانه است که بخاطر عملی نشدنِ ایده میکی او را به راحتی کنار میگذارد و یک طلاق دیگر ساخته میشود. این درحالی است که در چند صحنه کوتاه میکی را مردی پیگیر برای کمک به جودی دیدهایم. گویا واقعیتِ ماجرا به گونهای بوده که فرزندانِ جودی گارلند میکی را شخصی جویای شهرت میشناختند. به هرحال همینکه برای ما این موضوع روشن نمیشود که واقعا میکی (کاراکتری که زمان قابل توجهی از فیلم را در کنار جودی بود) چه کسی است یعنی ضعف فیلمنامه.
پرداختِ اجمالی بعضی روابط مثل رابطه لیزا و جودی در فیلم ابدا نقطه ضعف محسوب نمیشود. تنها پرداختِ روابطی اهمیت دارند که مدنظرِ نویسند بوده است که در این بین چنانچه گفته شد، مهمترین نقص مربوط به رابطه میکی و جودی بوده است.
ماییم و جودی، بررسی چرخهی همذاتپنداری
فیلم جودی نمایشی از تجزیه هر چه بیشتر یک زنِ مشهور و بیمار در اواخر عمرش است. فیلمی که به طور مداوم یک چیز از تماشاگرش میخواهد؛ ترحم، این نازلترین حسِ دگرخواهانه در انسان. فیلم به گونهای جلو میرود که ما نیز همچون دیگران با فاصله به جودی و نمایشهایش نگاه میکنیم، تحسینش میکنیم اما اعصابخوردیهایش به دلیل تمرکز بیش از اندازه فیلمنامه نویس بر روی آن، حوصلهمان را از جایی به بعد سر میبرد. چرا چنین زاویه نگاهی به گارلند پیدا میکنیم؟
وقتی بخش زیادی از قدرتها و ثروتها و جوایزِ گارلند و طرفداران پر وپاقرصش را به هیچ وجه نمیبینیم، پرتابمان به سال آخرِ زندگی تلخ او و حتی پرتابمان به قسمتهایی از نوجوانیاش در زندگی ارتشمآبانه در استودیو ما را با تضاد لازمی همراه نمیکند. درحالیکه باید میدیدیم گارلند از اوج به حضیض افتاده است. فیلمنامهنویس این موضوع را پیشفرض گرفته و حتی از طریق یک فلشبک به سراغش نرفته است.
ما در بیشتر زمان فیلم، آن دختر منشی یا معاونی هستیم که از بیرون نظارهگرِ گارلندی نامتعادل است. همچون او دلمان برایش میسوزد. میدانیم که سید (شوهر سابقش) حق دارد حضانت بچهها را در زمان تحصیلشان بگیرد چون مادر در بحران مالی است. بچههایی که مادرشان را دوستش دارند اما ترجیح میدهند در آرامش باشند تا تلاطم. حتی شاید با میکی دینس در این جمله اش همنظر باشیم که «خودت مقصری بخاطر فحش دادنهات، دیر کردنهات».
ما میدانیم جودی قابل دوست داشتن است اما فقط لحظاتی جودی هستیم و در بیشتر مواقع تماشاگرانِ جودی به حساب میآییم. این را زاویههای انتخابی دوربین و روند فیلمنامه از ما میخواهد که این موضوع در همه جای فیلم به معنی نقطه ضعف آن نیست. بهتر است به شکلِ بهتری این موضوع را بررسی کنیم.
همذاتپنداری ما با او در جوانیاش بیشتر است. وقتی جودی از کیک مصنوعی ناراحت و سرخورده میشود و داخل استخر میپرد گویی ما پریدیم. وقتی به ساندویچ بزرگ برخلاف خواست اصحاب استودیو، گاز میزند گویی ما گاز زدهایم اما چه میشود که میانسالیاش از حوزه اینهمانی ما خارج شده و به یک دیگریِ قابل ترحم تبدیل میشود؟
بخشی از این ماجرا (کم و زیاد شدن فاصله ما با جودی) به اصل زندگی جودی گارلند برمیگردد. زنی که دیگر حال جنگیدن ندارد. برای همین ما نیز سر جایمان مینشینیم و برایش غصه میخوریم یا کف میزنیم. بخشی از این ماجرا نیز به فیلمنامه برمیگردد. نقاط عطف بسیار کمند و دیر به دیر نوشته شدهاست. پس این مشکل به چینشِ نه چندان جذاب زندگی گارلند نیز بازمیگردد.
گارلند در ابتدا با بچههایش به اجرا میرود و خداحافظی اجباریاش با آنها نقط شروعی برای پرده دوم فیلم است. اولین تماس تلفنی او با بچهها، همان شب اول در لندن گرفته میشود؛ یعنی هنگام غلبهی حس مادری در گارلند بیش از هر احساس یا نیاز دیگری. اما در ادامه هرگز حس مادریاش تداوم پیدا نمیکند و او تا صحنهای نزدیک به پایان فیلم به سمت هیچ تلفنی نمیرود.
گریزی به یک مسئله اجتماعی
قبل از اینکه از فیلم جودی بگویم مایلم پای فیلم جوکر را وسط بکشم. اکثر کسانی که آن را دیدند با خود گفتند: فیلم هشدار بزرگی به ثروتمندانِ سرمایهسالارِ بیتوجه به نود و نه درصد دیگر است؛ انتقام فقرا از میلیاردرها. بله جوکر اینها هست اما چیزی مهمتر را در خود دارد که کمتر به آن توجه میشود.
آرتور فلک بخاطر داشتن یک بیماری مغزی و عصبی، نمیتواند نمایندهی کاملی از مردم تحقیرشده و محروم مانده در فیلم به حساب بیاید؛ او و مانند او حتی ضعیفتر از دیگرانِ سالم در برابر تحقیر و رعب هستند. چه کسانی این ضعیفترین انسانها را به سمت جوکر شدن کشاند؟ تنها ثروتمندان؟
چرا حواسمان به نقش پررنگِ خودِ مردم نیست؛ آن زنِ بدخلق در اتوبوس، آن روانشناسِ بیاحساس و صورتسنگی، آن جوانان بزهکار، آن همکارانِ منفعتطلب و دروغگو، آن همسایههای بیاعتنا به یکدیگر. یادتان میآید که به محض زمین خوردنِ جودی روی صحنه چطور از سوی تماشاگران مورد اهانت و تحقیر قرار گرفت؟ حتی یک نفر در این جمعیت به این موضوع اعتراض نکرد. همه فقط نگاه کردند. از این رو صحنه آخر را واقعا تلخ میدانم؛ زمانی که جودی در پیِ جبران کاستیهایش در اجرا میرود و عاشقانهترین شعرش را برای تماشاگران میخواند. آنها با او همخوانی میکنند. همانهایی که جودی را بخاطر خودش نمیخواهند.
اینجاست که نقطه قوت فیلم با این مدل پایانبندی خودش را نشان میدهد. ما بجای فکر کردن به نحوه مردنِ گارلند به این مسئله اجتماعی ( روابط فیمابینِ یک ستاره و مردم) میاندیشیم.
جمعبندی
فیلم جودی همچون فیلم جوکر تلخ است. به شما میگویم که که این دو فیلم را در کنار فیلم پشت چلچراغ Behind the Candelabra از استیون سودربرگ، سهگانه تلخی میدانم که نه تنها نمایشگرِ سنگدلیهای رسانههای بزرگ هستند (چه هالیوود چه برنامههای پربیننده تلویزیونی) بلکه یادمان میآورند که تک تکِ آدمها میتوانند در این تلخی سهیم باشند.
فیلم جودی به درستی قهرمان ندارد و به دنبال قهرمانسازی هم نیست. یک فیلم موزیکالِ ساده و کوچک است که در عین تلخی گاهی برایتان شو پخش میکند تا خوشتان بیاید و سپس به خانههایتان بروید. هالیوود را به اندازه خودش نقد میکند ولی سهم جودی را در انتخاب این مدل از زندگیاش محفوظ نگه میدارد. به تماشای این فیلم کوچک اما خوب بنشینید و تلخیاش را بیش از شیرینیاش دریابید.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
A star falls
Damn the heartbreaks of the big media