نقد فیلم The Current War – لامپِ بالای سرتان را دستِکم نگیرید
کمپانی واینستین تولید کنندهی این فیلم به حساب میآید و بدنامی و رسواییِ موسس این کمپانی، اکران فیلم «جنگ جریانها» را تا سال 2019 به تاخیر انداخت. به هرحال با فیلمی طرفیم که نقطهضعفهای آن ...
کمپانی واینستین تولید کنندهی این فیلم به حساب میآید و بدنامی و رسواییِ موسس این کمپانی، اکران فیلم «جنگ جریانها» را تا سال 2019 به تاخیر انداخت. به هرحال با فیلمی طرفیم که نقطهضعفهای آن و حتی خرابکاریِ سرمایهگذارش، نمیتوانند مانع از این شوند که بگویم: با اثری مهم و تاثیرگذار طرف هستیم. ویجیاتو را در نقد فیلم The Current War همراهی کنید.
- کارگردان: آلفونسو گومز-رخون
- تهیهکننده: تیمور بکمامبتوف
- نویسنده: مایکل میتنیک
- بازیگران: بندیکت کامبربچ، مایکل شنون، نیکلاس هولت، تام هالند، کاترین واترستون
از خان هفتم سختتر: انتخاب مهم و مهمتر
در این فیلم قرار نیست لحظات اختراع لامپ را ببینیم. در واقع تمرکز روی بیزنس است و نه هنر اختراعات. اگرچه گاهی به سراغ این موضوع میرود اما تنها در حد حرف است مثل سخنرانی شعاریِ تسلا در نیمه پایانی فیلم. او را حتی یکبار هم در حین کار نمیبینیم. در واقع ما در لحظات پسااختراعات هستیم و میان رقابت ها گیر افتاده ایم. بنابراین بیش از اینکه شاهد خلوت مخترعین باشیم، در جریان لحظات استرسزای آنها قرار میگیریم که با یک موسیقی فوقالعادهی تکرار شونده همراهی میشوند؛ مدام و مدام.
در همین ابتدا بهتر است به سراغ بزرگترین نقطه ضعف این اثر برویم. فیلم جنگ جریانها درباره رقابت ادیسون (بندیکت کامبربچ) و جرج وستینگهاوس (مایکل شنون) در کنار تسلا (نیکلاس هولت) بر سرِ نورانی کردنِ شهرهای بزرگ با لامپهای رشتهای است. با خودم میگویم اگر این ریتم بسیار بسیار بالا مربوط به لامپها بوده، اگر درباره اختراع لوکوموتیو بود چه میشد.
درحالی این نقد را مینویسم که چند ساعتی از دیدن این فیلم گذشته است. به سختی میتوانم نقاط عطف تعیینکنندهای را بخاطر بیاورم نه اینکه ندارد، بلکه شتاب بیش از اندازه فیلم این امکان را از من میگیرد. در اولین مرحله یادآوری، لحظات خاصی از فیلم را به خاطر میآورم که احساسم برانگیخته شده است. احساساتی که باید با سرعتِ فیلم هماهنگ میکردم و فورا پشت سر میگذاشتمش.
تا میخواهم با دردِ عواقبِ صندلی الکتریکی روبرو شوم، ادیسون و دستیارش با جملاتِ سردشان سرتاپایم را یخ میکنند و به سرعت سراغ حرف دیگری میروند «حداقلش اینه که روی یک قاتل اجرا شد، حداقلش اینه که دیگه کسی اینطور نمیمیره». با خودم میگویم سال 2019 است و همچنان خبرهای پراکندهای از صندلی الکتریکی و حتی چیزهای بدتری مثل تزریق دارو در بخشی از زندانهای جهان شنیده میشود؛ زندانهایی که تنها در میانوعدههای انتخاباتیِ روسای جمهور امریکا قرار است بسته شوند اما نمیشوند.
پس ای ادیسون یا بهتر است بگویم آلفونسو گومز رخون(کارگردان فیلم) بگذار برای این موضوع کمی بیشتر از چند ثانیه اندوه بخوریم. اما فرصتی در فیلم برای این کار نیست و باید فورا ویلیام کملر، قربانی صندلی الکتریکی را به فراموشی بسپاریم و حواسمان جمعِ اختراع جدید ادیسون یعنی سینماتوگراف شود.
بعد از صحنهی چالشی میان ادیسون و دستیارش(با بازی خوبِ تام هالند)، ناگهان از طریق یک کپشن به کالج کلمبیا پرتاب میشویم بدون اینکه فرصتی برای درک موقعیت ادیسون داشته باشیم. چنانچه پیشتر هم فرصت بسیار کمی برای عزاداریِ ادیسون بابت مرگ همسرش داشتهایم. البته دراینباره استثنائا، وقفه و مکث بیشتری را شاهد هستیم. لحظات «ادیسونِ فرو رفته در ماتم» درخشان از کار درآمدهاند؛ شنیدن چندباره صدای همسرش از طریق دستگاه ضبطی که اختراع کرده یا میزانسن او و بچههای خوابیدهاش روی تخت و دیالوگ «دوستت دارمِ» آنها به یکدیگر از طریق کد مورس را به یاد دارم.
ریتم بیش از اندازه بالا در بخشهای زیادی از فیلم، طبیعتا مشکلاتی را به بار میآورد. وقتی فصلهای فیلم با سرعت زیادی از طریق یک تیتر روزنامه یا کپشن، با هم عوض میشوند، دور از ذهن نیست اگر جاهایی روایت را گم کرده یا جا مانده باشید. به عبارتی دیگر، اتفاقات و آدمها بدون خطوط مشخص و بارزی کنار هم میآیند.
وقتی تسلا بیمقدمه به فیلم وارد میشود(او را همراه با یک چمدان سوار بر کشتی به یاد بیاورید) نمیدانیم این کاراکتر، دقیقا چه اهمیتی دارد. شاید تا قسمتهای پایانی فیلم نیز متوجه نشویم رقیب اصلی ادیسون در واقع او بوده است؛ با اولین سرچها متوجه برجستگی نام ادیسون و تسلا در تقابل با یکدیگر میشوید و نه ادیسون و جرج. منتها صحنهبندیهای مربوط به تسلا به گونهای پیش میرود که گویا یک شخصیت فرعی است و نه چیزی بیشتر. وقتی هم نویسنده میخواهد او را میان انبوهی از اتفاقات دیگر، برجسته کند دیگر نمیتواند.
به هر حال تعداد پلانهای فیلم خیلی زیاد است و البته که این موضوع در جای خودش میتواند نقطه قوت مهمی باشد. فیلمنامهنویس به عنوان اولین تدوینگرِ فیلم در پشتِ میز نویسندگیاش، میتوانست این ماجرای تاریخی را با این حد از جزییات نگاه نکند تا صحنهها بر اساس مهم و مهمتر زمانبندی شوند.
قطعا آن میزان زمان برای گفتوگوی مخترعین و تاجران و خبرنگاران یا تکرار توضیحات علمی درباره تفاوت سیستم مستقیم برق(ادیسون) و جریان متناوب برق(جرج و تسلا) میتوانست کمتر شود؛ به عنوان یک صرفهجوییِ بزرگ برای فیلم. بنابراین اگر کسی بپرسد: چرا این فیلم تبدیل به یک سریال کوتاه نشد تا از این ریتم بالا لطمه نخورد، جواب خواهم داد که این ایدهی «رقابت بر سرِ برقرسانی شهری» مناسب یک فیلم سینمایی است. ایدهای که فقط به هَرَس بیشتری نیاز داشت.
یک دادگاه عادلانه
اجازه دهید از این نقطه ضعفی که آغاز کردیم به یکی از نقاط قوت فیلم برویم؛ یعنی انتخاب جایگاه دانای کل بجای هر نقطهنظرِ شخصیتر یا محدودتر. ما با یک موقعیت بزرگ در فیلم طرف هستیم؛ رقابتِ دو جریان برق (مستقیم و متناوب) و کسب پیروزی تنها یکی از طرفین. ادیسون در یک طرف و تسلا و جرج در طرف دیگر. باقی اتفاقات فیلم پیرامون همین موقعیت نوشته شده و درباره نحوه رقابتِ مخترعین برای جلب نظرِ سرمایهداران است.
مایکل میتنیک با شخصیتپردازیِ سهگانه ادیسون، جرج و تسلا و یک موقعیت نهایی طرف بوده است. او با نگاهی روزشمارانه و گاهی سالشمارانه مخترعین را به این موقعیت نزدیک و نزدیکترمیکند. با این حجم از خرده اتفاقات در کنار وفاداری حداکثری به واقعیت تاریخی کار برای نویسنده سختتر هم میشود.
به جرئت میتوانم بگویم کار او نزدیک به عالی بوده و توانسته این سه نفر را تا حد بسیار زیادی به مخاطب بشناساند. درست است که جاهایی نیاز هست تحقیقات تکمیلی پیرامون زندگی مخترعین داشته باشیم و کمی بروشورهای مربوط به جنگ جریانها را بالا پایین کنیم اما در نهایت نگاه دقیق و تا حد زیادی منصفانه به این رقبا مهم است که نویسنده از پسش برآمده. بدون اینکه بازیِ آبی و قرمز به راه بیندازد. شویی که اکثر فیلمسازان و بازیگران داخلیمان زیادی به راه میاندازند و هر بار به یک بهانهای.
بنابراین توضیح اینکه این فیلم علیه ادیسون و برای تمجید از رقیبش تسلا ساخته نشده چندان سخت نیست. البته که تسلا مورد لطف بیشتری قرار گرفته است و گمنام بودنِ او نسبت به ادیسون وجه مظلومانهتری از تسلا برای فیلمساز ایجاد کرده است. طوریکه در صحنهای از فیلم، این دیالوگها را درباره تسلا «قبل از عملیاتی کردن ایدههای ذهنیاش» از زبان یکی از مسئولان دانشگاه میشنویم: اگرچه ممکنه نشناسینش اما با احترام به جمع... مطالعات او بوده که درکی از الکتریسیته به ما داده.
حتی در بخشی از ماجرای فیلم (شوخی بودنِ پیشنهاد پولیِ ادیسونِ امریکایی به تسلای اروپایی) تنها به خاطرات شخصی تسلا استناد شده است و سند دیگری دال بر حقیقی بودن این جملات وجود ندارد. با همه اینها نمیتوان منکرِ نگاه همدلانه و حاکی از بیطرفی نویسنده نسبت به ادیسون شویم. اگر او را یک شکستخورده نشان میدهد در نهایت قدرت اصلی او را در سینما برملا میکند و مرد اولین صحنه و آخرین صحنه فیلم نیز اوست. اگر تسلا از آبشار برق تولید میکند ادیسون قدرتمندانه بالای آبشار میایستد و با ضبط تصاویری از آن، همه تماشاگران را مبهوت میکند. لبخند نهاییاش حاکی از همین قدرت است.
با وجود اینکه ادیسون نقشهی ناجوانمردانهای برای جرج میکشد اما در نهایت بجای شماتتِ ادیسون او را میبخشیم چون میبینیم که از عواقب کارش راضی نیست حتی اگر غرورش اجازه اقرار به آن را ندهد. اصلا نحوه پرداختِ شخصیتِ اینسول، دستیار ادیسون، گویای همین مطلب است وقتی که در صحنهای جذاب با او به چالشی دوستانه میافتد. ما نیز نگاهمان به ادیسون همچون نگاه اینسول به اوست. رهایش نمیکنیم اما دعوایمان سر جایش است.
باید نظرت رو عوض کنی وگرنه مثل پی تی بارنوم(یک سیاستمدار امریکایی) خواهی مرد نه مثل آیزاک نیوتن
چنانچه حتی کار تلافیجویانه جرج را به کناری میگذاریم و ناچاریاش را درک میکنیم. رویای او نیز که به طور تدریجی فاش میشود از بخشهای جذاب فیلم است. جرج و ادیسون تضادهای خوبی نسبت به یکدیگر دارند؛ از نحوه برخورد با همسرانشان گرفته تا نگاهشان به موضوعات کاری. اگر ادیسون زیاد کار میکند و تنها او را در طول فیلم با لباس کار میبینیم، جرج تنها در حالتِ کارفرمایی و تفکر به سر میبرد و کارگریهای او به چشممان نمیآید. حتی تسلا نیز شیکترین حالت خودش را در طول فیلم دارد و حتی یکبار هم مشغول اختراع نیست. در واقع ادیسون یک مخترع عملگراتر و تجربهگراتری نسبت به دو نفر دیگر بوده درحالیکه تسلا کمالگرا تر ظاهر میشود و وسواس خیلی بیشتری پیش از عمل به خرج میدهد؛ بیشتر عمر او در فکر به ایدههایش سپری شده است.
این تضادهای شخصیتی در کنار هم درام را پیش برده و دیدنی کرده است. نقاط ضعف اندکی در این میان وجود دارد که میشود نادیدهشان گرفت. مثلا اینکه تا آخر متوجه نمیشویم چرا تسلا درحالیکه پول اجاره خانهاش را ندارد اما لباسهای گران ابریشمی میپوشد. البته اگر شما هم جز سواد علمی چیز دیگری نداشتید برای جذب سرمایه و حضور اجتماعی سعی در خرید بهترین لباسها میکردید. به هر حال در کپشن نهایی فیلم میخوانیم که تسلا در فقر میمیرد و میتوانیم سیرِ ثروت تا فقر را در زندگی این آدم تخیل کنیم. نویسنده روی تخیل ما حساب باز کرده است و حق هم دارد.
با اینکه فیلم تعلیقهای هیچکاکی ندارد اما خالی از تعلیقهایی از انواع دیگر نیست. تعلیقهایی که مستمر نیستند اما گاه به گاه دَر میزنند و بیدار نگهمان میدارند. ما در ابتدای فیلم نمیتوانیم به دلایلی شاهد شام خوردنِ دو مخترع بزرگ با یکدیگر باشیم و این اتفاق تا پرده پایانی فیلم به تعویق میافتد. برای همین این گفتو گو با داشتن دیالوگهای خوب، به یکی از بهترین صحنههای فیلم تبدیل میشود.
تکنیک: بنده یا ارباب
اگر هنوز هم فکر میکنید کارگردانی تنها انتخاب جای دوربین است با دیدن چنین فیلمهایی متوجه خواهید شد که این فقط یکی از کارهای مهم یک فیلمساز به شمار میرود. در کنار نورپردازی با مایههای تیره ( Low - Key Lighting )، لنزِ واید مشخصهی دیگری برای این فیلم به حساب میآید و هرچه از شگفتیِ لنزها در سینما گفته شود، کم است.
آلفونسو گومز، صحنههایی با دید وسیع را در اولویت کارش قرار داده است. او تمایل داشته که تصاویرش را با کشیدگی خطوط همراه کند تا غیرطبیعی تر از واقعیتِ اشیاء به نظر برسند. به عنوان کسی که به لنزهای واید علاقه زیادی دارد به این تصمیم مهم کارگردان احترام میگذارم و تنها سوالم این است که چرا بعضی از پلانها را با لنزهای وایدتری گرفته تا بیش از پیش به اعوجاج دست پیدا کند. آیا فقط محض یک کار تکنیکی یا خدمت گرفتنِ تکنیک برای داستان؟
تصور من این است که کارگردان در اکثر صحنههایش به دنبال کار گرفتن از تکنیک به نفع داستان بوده است. وقتی که از لنزی وایدتر از همیشه استفاده میکند مقصودش نامعمول نشان دادنِ هرچه بیشترِ صحنه است. چنانچه وقتی ادیسون بعد از شکست قراردادش وارد آسانسور میشود این لنزهای کاملا باز، او را با چهره ای در هم رفتهتر از همیشه نشان میدهند.
از طرفی هم وقتی جرج از عمارتش بیرون میآید و سوار کالسکه میشود، عمارت و کالسکه کاملا دفرمه شدهاند و خطوط صافی در هیچ یک وجود ندارد؛ خبر از اتفاق بدی که قرار است فردا به گوش جرج برسد و احتمالا وضعیت کارش را به هم بریزد. بنابراین طبیعی است که جرج را بعد از نشیدن خبر غوطهور در قابی سوپرواید ببینیم. لحظهای که همه چشمها به سمت او خیره شدهاند. لنزهای نزدیک به فیش آی(چشمِ ماهی) حسی از برآمدگی یک چشمِ ناظر را نیز با خود دارند.
ناگفته نماند که در اولین ملاقات ادیسون و خانوادهاش با تاجرِ دماغ گیلاسی، لنز واید حواس ما را پرت میکند. اگرچه پیداست که فیلمساز به دنبال القای این موضوع است: قراردادِ کاری با ادیسون یک کار معمولی نیست چون او متفاوت است. رفته رفته چشم مخاطبان به این لنز عادت میکند و فکر نمیکنم به اندازه ابتدای فیلم، به لنزها فکر کنند.
از طرفی، راهحلِ هرچه باشکوه نشان دادنِ صحنههای وسیع تنها در دستان لنز واید است؛ پلان اول (ادیسون میان برهوتِ سرما)، پلان آخر(تصویربرداری از آبشاری بزرگ)، صحنههایی از کارگاههای بزرگ مخترعین و نمایشگاه از جمله این صحنهها هستند. بنابراین این لنز بهترین انتخاب است وقتی که میخواهیم بیشترین تصاویر را به داخل قابهایمان بکشانیم.
اعوجاج تصویری نیز عنصر بصری دیگری است که کارگردان برای عبور از رئالیسم تصویری به سوررئالیسم به آن نیاز داشت. دقت کنید به سکانس ابتدایی فیلم. قطار بلند و توقفش در میان برف و بورانِ زمستان چیز غریبی است. عجیب و غریبتر از آن همف ارائه یک اختراع مهم و به مزایده گذاشتنش در چنین جایی است. از نظر گومز خلق این حس و حالِ رویایی بدون واید، شدنی نبوده است.
در این میان البته هستند پلانهایی که معنای دقیقی در داستان پیدا نمیکنند و در حد یک تکنیک صرف باقی میمانند؛ گرچه با دقت زیاد میتوان متوجهشان شد. مثل تدوین مفهومی و گرافیکی چهره زندانی در کنار چهره تسلا. وقتی ویلیام کملرِ کوچک جثه معصومانه، ورود صندلی الکتریکی را از پنجره زندانشان تماشا میکند، دلیلی ندارد فورا بعد از صورت او چهره تسلا را با تکرار حسِ پشت میلههای زندان بودن، تماشا کنیم. چراکه وضعیت تسلا کاملا با ویلیام متفاوت است.
سوال درخشان فیلم: از دنیای مدرن چه میدانید؟
فیلم جنگِ جریانها در پلهی اول درباره رقابتهای انسانهای مدرن با یکدیگر است که آینهی تمام نمای آن را میتوان در رویای جرج جستجو کرد. اما دیری نمیپاید که نویسنده، ماجرای جزییترِ خودش را در قالبی عمیقتر و کلانتر میریزد و تاریخ مدرنیته را به چالش میکشاند. به تدوین موازیِ پرده آخر که با زیبایی هرچه تمامتر تصویر شده بار دیگر نگاه کنید. تصاویر باشکوه نمایشگاه پرجمعیت با همه نمادهای متمدنانهاش به لحظاتِ بردن ویلیام کملر به اتاق اعدام برش میخورد؛ قاب به قاب و پهلو به پهلوی هم.
ما حتی در سه قابِ همزمان، این دو رویداد را نظاره میکنیم تا پیام فیلم برای کسانی که هنوز متوجهش نشدند جا بیفتد. وقتی موسیقیِ فاخر و کلاسیک در کنار صدای یک برقِ کشنده و هوارهای تماشاگرانِ اعدام قرار میگیرد که میگویند«قطعش کن»، صحنه به به بالاترین تضاد خودش میرسد. کارگردان قابی از نقطه نگاه ویلیام میگیرد آن هم در بدترین زمان حیاتش؛ خطوط زردِ جلوی چشمان او درست شبیه به سیم های داخل لامپ است.
این تدوین موازی در کنار تدوین موازی دیگرِ فیلم( تلفیقِ «سرانجام نهاییِ» خواب جرج با لحظهی حساسِ زنگ تلفن) از بهترین لحظات احساسیِ فیلم هستند و هنرِ دیوید تراختنبرگ را به عنوان تدوینگر نشان میدهند و به همان اندازه فیلمبرداریِ پویای چانگ هون را.
بد نیست یادی کنیم از زیباترین جمله فیلم که متعلق به ویلیام کملر، زندانی بختبرگشته و بدشانس تاریخ است: باور دارم که به جای بهتری میرم. همچنین یادی کنیم از هدفمندترین جملهی فیلم از دهانِ یک زندانبانِ بیرحم: از امروز در جهانی متمدنتر زندگی میکنیم. امیدوارم کنایههای دقیق و تلخ فیلم را بیش از رقابتهای مخترعین به یاد بسپارید.
برای بهتر دیدن
اگر این فیلم را دیدهاید که هیچ اما اگر هنوز آن را تماشا نکرده اید به شما پیشنهاد میکنم دست نگه دارید و هنگامی که یک «دوساعتِ» بیدغدغه گیرتان آمد، آنوقت تماشایش کنید. چرا که فیلم «جنگ جریانها» نیاز به دقت دارد تا به درستی فهمیده شود؛ چه حسی چه عقلی. اگر این دقت برایتان امکان پذیر نیست و مضاف بر آن فیلم را با زیرنویس میبینید، تنها راهش دیدن دوباره فیلم است که اگر علاقمند به چنین ماجراهایی باشید ارزشش را دارد.
طبیعتا علاقه مخاطبان به درام علمی پیششرط مهمی محسوب میشود. حتی اگر علاقه زیادی به بحث پیچینگ در کسب و کار دارید و میخواهید از تهِ دلِ تاجران سر دربیاورید بهتر است این فیلم را ببینید. اینگونه میتوانید دشواریهای ایده داشتن اما پول نداشتن را با تسلا تجربه کنید و شاهد بیرحمی بعضی از سوداگرانِ دنیای علم باشید. از طرفی نقاط ضعف و قوتِ مشاهیری چون ادیسون و جرج جلوی چشمانتان میآید تا بجای طرفداری یا شماتت، از آنها درس بگیرید. حتی با ایدههای موفقیتساز آشنا میشوید. یادتان هست صحبتِ داوران نهایی را: «هر دوشون لامپ رو روشن میکنن درسته؟ وستینگهاوس باعث صرفهجویی ما میشه و اسم ادیسون باعث فروش بلیط».
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.