نقد فیلم بنفشه آفریقایی – پرده سینما همچون بوم نقاشی
منظره، خانه باغ، رنگ و لعاب و ایده ناب، ابزارهای مناسبی برای خلق دومین اثر سینمایی مونا زندی حقیقی هستند که قرار است حاصل کار او فیلمی هنری و شاعرانه باشد. برای نقد و بررسی ...
منظره، خانه باغ، رنگ و لعاب و ایده ناب، ابزارهای مناسبی برای خلق دومین اثر سینمایی مونا زندی حقیقی هستند که قرار است حاصل کار او فیلمی هنری و شاعرانه باشد. برای نقد و بررسی فیلم «بنفشه آفریقایی» در ادامه با ویجیاتو همراه ما باشید.
مونا زندی حقیقی به عنوان کارگردان در فیلم «بنفشه آفریقایی» با دست مایه قراردادن ایدهای ناب و احاطه بر استفاده از تکنیک سینما، فیلمی کاملاً هنری و از لحاظ بصری زیبا و خوش آب و رنگ ارائه داده است.
فیلمی که شاید از هیچ جنبهای نمیتوان آن را با ساخته قبلی او یعنی فیلم «عصر جمعه» مقایسه کرد. چه از لحاظ موضوع و چه از لحاظ ساخت و البته بیش از همه، نوع پرداخت به قصهای که میتوانست آن هم با کمی لغزش و خارج شدن از اصول، خطوط قرمز قوانین را رد کند و راه توقیف را پیش بگیرد.
شکو (بدون ه) با بازی فاطمه معتمدآریا، فریدون با بازی رضا بابک در نقش همسر سابق و رضا با بازی سعید آقاخانی در نقش همسر شکو همگی در یک خانه، همین دو خط داستان خود نشان از نزدیک شدن به ایجاد آنتریکهای توقیفی دارد که مونا زندی حقیقی به سلامت از آن گذشته است.
فیلم «بنفشه آفریقایی» اما علیرغم آن که درباره یکی از مسائل حاد احساسی و خانوادگی دامن زده است، بدون آن که سعی در ارائه یک تحلیل روانشناسانه عمیق داشته باشد، در ایده ناب و میزانسن شاعرانه خود خیلی زود غرق میشود.
مشکل اول فیلم «بنفشه آفریقایی»، به مانند اکثر فیلمهای سینمای ایران از فیلمنامه آن سرچشمه میگیرد. فیلمنامهای که در همان ابتدا و در پرده اول خود به دلیل عدم معرفی جهان شخصیتها و رابطه بین آنها، مشخصاً نقطه عطف گیرایی در داستان برای جذب مخاطب ندارد، به طوری که احساس میشود قصه خیلی دیر آغاز میشود.
فیلم «بنفشه آفریقایی» در شخصیتپردازی هم برخلاف ظاهر و بیان مدرن در زیبایی شناسی تصویری خود، از سنت فیلمهای یکی دو دهه پیش پیروی میکند. شخصیتهای یک بعدی و خالی از عمق و بدون ظرافت پرداخت، همچون سنت آشنای این سالهای سینمای ایران. اینگونه که در مسیر داستان، به ظاهر شخصیتها با پارهای از پیش داستانهای اساسی و مهمی به یکباره وارد قصهای میشوند که در عین حال فیلم هیچ اطلاعات کافی و مهمی از پیشینه آنها به تماشاگر نمیدهد، از این روی شخصیتها مجهول و ناشناخته باقی میمانند.
برای مخاطب در مواجه اولش با فیلم شاید خیلی طبیعی و عادی باشد که با سوالات زیادی در ذهن خود روبرو شود او انتظار دارد به فراخور داستان در پرده دوم به تک تک آنها پاسخ داده شود، اما در فیلم «بنفشه آفریقایی» یکسری ابهام از لحاظ بستر شخصیتپردازی وجود دارد که پرداخت به آن امری الزامی بود تا مخاطب از این شناخت به درک بهتری از احساس میان کاراکترها برسد.
به طور نمونه برای تماشاگر اصلاً مشخص نمیشود که واقعاً فریدون کیست، چرا فرزندانش از او نگهداری نکردهاند و او را به آسایشگاه بردهاند؟ چرا دو سال است که با دخترش حرف نزده است؟ مگر نه اینکه شاپور پسر بزرگش که او را هیچگاه در فیلم نمیبینیم، عامل این تصمیم است. اصلاً همین شاپور که از ابتدای فیلم، به عنوان یک بازدارنده سخت معرفی می شود، کجای داستان است؟ و یا هدفش چیست؟
گویی فریدون، فقط یک مرد از کار افتاده است، نمادی از گذشته و بس. البته دلش میخواهد دیگر قدیمی نباشد تا او را بخواهند، حتی برای امروزی شدن سفارش یک دست کت و شلوار نو میدهد. اما در کل او هیچ پیش هویتی ندارد.
در مقابل فریدون، شخصیت رضا قرار دارد. همان که در فیلم ادعا میشود مرد امروزی و یا بهتر بگویم مرد آینده و پیش روی سرنوشت شکو است، یک جایی هم دو گلدان عتیقه را که نماد گذشته است، میفروشد، اما برای مخاطب، این تلاش خیلی کمی است، در حالی که بهتر بود المانهای یک مرد امروزی در او بیشتر باشد تا این تضاد بیش از پیش حس شود، نه اینکه مخاطب با خود فکر کند که رضا واقعاً چه خصوصیت شاخصتری دارد که فریدون فاقد آن است.
دوستی قدیمی این دو هم نه تنها خارج از روال و عملکرد فیلم است بلکه به کل روی هوا است و شاید فقط از همان واقعیت داستان میآید که کارگردان در تیتراژ به آن اشاره میکند و بعد از آن به فیلم حقنه شده است.
یکی از تمهیداتی که میتوانست به جاذبه فیلم بیافزاید، پرداختن به تنش و حسادت میان رضا و فریدون بود که فیلمساز به راحتی از آن گذشته است. البته در یکی دو جا، شاهد رد و بدل شدن دیالوگهایی هستیم، اما کمتر از آن است که این مهم، به تماشاگر منتقل شود.
شخصیت شکو اما در فیلم تمثیلی از سردرگمی است میان گذشته و حال. با این حال سهم مخاطب از گذشته شکو بسیار کم است. نمیدانیم دلیل طلاق او از فریدون چیست؟ و یا اصلاً حس امروزی شکو به فریدون چه میتواند باشد؟ شاید صرفاً یک حس انسان دوستانه. در هر صورت همینها است که به شخصیتها عمق میدهد. وقتی گذشته این دو در پیش داستانها، بیرنگ و کم رمق است، چگونه میتوانیم حال و احساس امروزشان را درک کنیم و یا باور کنیم که یکی میخواهد گذشته خود را در خُم رنگرزی انداخته و رنگی نو بزند.
فیلمساز در گذار از شاخههای قصه هم گاهی از خورده پیرنگهای بیکاربرد و خنثی استفاده میکند، از داستان فرشته آن دختر جوان با بازی ندا جبرائیلی گرفته تا حضور متداوم قاسم در خانه و زندگی آنها، هیچکدام به اصل داستان و یا در مسیر آن چیزی اضافه نمیکنند.
با این حال اگر از سستی و به نوعی عدم فراز و نشیب فیلمنامه و شخصیت پردازی سطحی فیلم «بنفشه آفریقایی» بگذریم، لحن شریف و فرم زیبا و خوش آب و رنگ تصویر که گویی تبلور رنگ بر بوم نقاشی باشد، خود جوهرهی جانی است بر کالبد بیجان روایت ایستای فیلم.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
خیلی فیلم ضعیفی بود. پر از ابهام های بی مورد و صحنه های بیهوده... مردم انقدر تعریف کرده بودن و با فیلم جهان با من برقص مقایسه می کردن که فکر میکردم قراره یه فیلم عالی ببینم. با این که ایده خیلی جذابی داشت ولی اصلانتونسته بود خوب پیش ببره داستان رو. شخصیت پردازی به شدت ضعیف بود و هیچی از گذشته هم بیان نکرده بود