بررسی سریال نهنگ آبی – بخش اول: عقاید یک قمارباز
درباره دلیل خودکشی دسته جمعی نهنگها، نظریههای مختلفی بیان شده اما به نظرم هیچ کدام منطقیتر و تلختر از این دلیل نیست که میگویند، ضربان قلب نهنگ موقع فرار از خطری بزرگ، به قدری پایین ...
درباره دلیل خودکشی دسته جمعی نهنگها، نظریههای مختلفی بیان شده اما به نظرم هیچ کدام منطقیتر و تلختر از این دلیل نیست که میگویند، ضربان قلب نهنگ موقع فرار از خطری بزرگ، به قدری پایین میآید که دیگر نمیتواند بفهمد به کجا میرود. موضوع سریال معمایی- حادثه ایِ نهنگ آبی تقریبا همین است. باید دید آیا خطراتِ فیلم آن قدرها بزرگ هستند که بترسیم از اینکه نکند آدمها را به سمت ساحلِ مرگ بکشاند. ویجیاتو را در بررسی سریال نهنگ آبی همراهی کنید.
- کارگردان: فریدون جیرانی
- فیلمنامه نویس: بهرام توکلی
- تهیه کننده: سعید ملکان
عجیب نیست وقتی یک کامپیوترباز، آدمها را شبیه صفر و یک نگاه کند. آرمین مشرقی در اتاقش ساعت ها کِز میکند اما به این معنی نیست که اگر فرصت شنا در آب های آزاد به او داده شد نتواند از پسش بربیاید. یک قرار ملاقات غیرمنتظره با دختری به نام ژاله پایش را به دنیایی جدید باز میکند؛ دنیایی که اگر نخوری خورده میشوی. مروارید، آناهیتا، نادر، بهمن، علیرضا خالقی و پرویز، اعضای هیئت مدیره شرکتی هستند که برای تازه واردِ فیلم پیشنهادهای مختلف و حتی متضادی دارند و او برای اولین بار در عمرش باید دست به انتخاب های سرنوشت ساز بزند. اما فصل مشترک همه این پیشنهادهای وسوسه کننده این است که هیچ تضمینی وجود ندارد. حتی علیرضا خالقی و هر کسی که بخواهد اسرار را فاش کند از میدان به در میشود. آرمین با وجود همه دردسرها، حاضر میشود خیلی چیزها را در این راه قمار کند حتی عشق را.
«وارد شدن یک تازه وارد به دنیایی جدید و پیچیده» مضمونِ جالبی است که فیلم ها و سریال های زیادی حولِ آن ساخته شدهاند. فرق اساسی این فیلمها در سه سوال کلی خلاصه می شود: آن تازه وارد کیست و چه گذشتهای دارد؟ پا به چه دنیایی می گذارد و حاضر است چه کارهایی در آنجا انجام دهد؟ در نهایت هدفش رسیدن به چه چیزی است؟
به کجا می روی؟
بهتر است ابتدا سراغ سوال سوم برویم که کمترین اهمیت را در سریال نهنگ آبی داشته است. در سریال «آقای روبات» نابود کردن سیستم سرمایه داری امریکا و کمک به فقرا چیزهایی ست که از هکری به نام الیوت می خواهند. با اینکه سازندگان نهنگ آبی تا حدودی تحت تاثیر این سریال بوده اند، اما آرمین (ساعد سهیلی) به عنوان یکی از شخصیت های اصلی، هدف سیاسی یا اجتماعی مهمی ندارد. نهایتِ خواسته اش پول و خرید خانه است. غریزه او برای کسب قدرت و تاثیرگذاری بر دیگران ایده خوبی ست اما از جایی به بعد به تکرار می افتد و نمیتواند یک انگیزه کافی برای آدمکشی یا حتی خودکشی باشد. دیگر کاراکترهای فیلم هم، هدف های مهمی فراتر از منافع شخصیشان ندارند.
مروارید (ویشکا آسایش) به فکر ریاست است. آناهیتا (لیلا حاتمی) هم برخلاف ادعای افشاگرانهاش، بخشی از سیستم بوده (تنها زورش، زدن چند حرف نیمه قلمبه در مهمانی پرویز است) و اگر بدتر از مروارید نباشد بهتر هم نیست. او از اتفاق تلخِ خانواده خالقی حرف می زند و سخنرانیهای بشردوستانه می کند، درحالیکه در کنار آرمین مشغول پخش موادِ جاسازی شده در کتاب هاست که به اندازه بیشتری به دیگران صدمه می زند.
حتی علیرضا خالقی ( فرهاد آئیش) تنها عضوی از هیئت مدیره که قصد دارد خلاف جهت آب شنا کند، بخاطر منافع ملی، از مقدار آبرویی که برایش باقی مانده نمی گذرد و فرار را بر قرار ترجیح می دهد.
مروری بر کاراکترها
از مهمترین صحنههای هر فیلمی، صحنه های مربوط به نخستین حضور کاراکترها و نحوه خروجشان از فیلم است. علیرضا خالقی و آناهیتا جزو کاراکترهایی هستند که ورود خیلی خوبی در سریال دارند. گفتگوی چالشی خالقی با یکی از شاگردانش در دانشگاه از صحنههای جذاب فیلم است. آناهیتا هم به اندازه کافی مرموزانه و مبهم ظاهر می شود ولی ای کاش خروج یا غیبت این دو کاراکتر مثل ورودشان بود. حضور آرمین در اولین صحنه فیلم هم ایده خوبی محسوب می شود.
پیداست که بهرام توکلی در نوشتنِ شخصیت آرمین خیلی عجله داشته است؛ او زود عاشق میشود زود پررو میشود، زود جرمش را فراموش میکند (بجز یک جمله تصنعی در کل فیلم که «مدام به مرگ مهرداد فکر می کنم» هیچ اثری از عذاب وجدان در او نیست، حتی نسبت به خانواده خالقی) و خلاصه خیلی زود تبدیل به یک مشاور هیولاصفت برای مروارید می شود. آنقدر سریع که کارمان به مقایسه دو شخصیت قبلی و جدیدش نمی رسد و فرصت دوست داشتنش را پیدا نمی کنیم.
آرمین کتک خورِ سابق (صحنه فرارش از دست هم دانشگاهی ها خوب از کار درآمده) و شارلاتانِ تازه کارِ فیلم است که نه وقتی گوشه گیر و کمی خجالتی ست آنطور که باید پرداخت می شود (در اولین مهمانیِ کاری، خیلی رک و محکم درباره عقایدش صحبت می کند) و نه موقعی که باید به عنوان یک آدم حرفه ای با ذهنی پیچیده بشناسیمش، ما را آنطور که باید تحت تاثیر قرار میدهد.
مروارید فورا متوجه می شود که سیستم شوهرش توسط او هک شده است که این موضوع برای یک نفوذیِ کامپیوتری تاسف بار است. حتی نقشه آرمین برای قتل پرویز(رئیس کلِ شرکت) به اندازه نگه داری اسلحه جهانگیر(مصطفی زمانی) در لاستیک ماشین، بدون اینکه نگهبانها متوجه شوند، پیش پاافتاده است. تنها نقشه نجات خودش و مرواید از دست جهان کمی نظرمان را جلب می کند. آن هم با فرضِ اینکه آقای دکتر با آرمین همدست باشد وگرنه هیچ کس بخاطر یک تهدید نامعلوم حاضر نمیشود به محلی ناآشنا برود و یک گوشی را خرد کند.
ژاله و هاله
اولین حضور ژاله (ماهور الوند) با مانتویی آبی ما را یاد عنوان فیلم می اندازد اما چیزی نمیگذرد که می فهمیم قرار نیست کارهای مرموز، خاص و ویژه ای از او شاهد باشیم. ژاله نه حرفی میزند که پیش برنده ماجرا باشد نه درباره ماجراهایی که باقی کاراکتر ها پیش میآورند نظر، ایده یا واکنش منطقی و طبیعی دارد.
تنها با تغییرِ رنگ شال و مانتواش میفهمیم که روزهایی بر او گذشته وگرنه حتی بعد از غیبت یک ماهه آرمین هم کوچکترین تغییری در لحن، فکر و حتی گریم پر آرایش صورت او (نمی دانم چرا بعضی از گریمورها از تخصص شان کمتر استفاده میکنند) ایجاد نمیشود. همانطور که با چاقو خوردن بهمن (حسین یاری) واکنش خاصی نداشت و ده ها مصداقی که می توان دید و تعجب کرد. میتوان گفت به طور کامل در کما به سر می برد و اگر گاهی قرار است مچ آرمین را بگیرد در حد گفتن چند خط غر زدن خلاصه اش میکند و دیگر پیگیرش نیست.
گویا نقاشی کشیدن از هر چیزی برایش مهمتر است. او حاضر است به هر قیمتی ازدواج کند حتی اگر طرف مقابلش بارها خط قرمزش را بشکند. به هر حال ژاله با این ایده که «احساس خودم به آدما مهمه نه احساس اونا به من» بدیهی است که توسط دیگران به بازی گرفته میشود.
ژاله و آرمین دو دعوای خیلی خوب در فیلم دارند. یکی در کافه و یکی هم در محل کار. اما هر دو بیاثر میشوند وقتی بدون هیچ ایده بخصوصی از سمت فیلمنامه نویس، صحبت و رابطهشان را از سر می گیرند. در واقع ژاله بدون اینکه قانع شود توانایی ادامه رابطه را دارد. حتی در دنیای واقعی هم، مسئله انقدر غیردراماتیک و ساده حل نمی شود.
کوچکترین ردپایی از خانواده در زندگی ژاله نیست. دختری با روابطی غیرمنطقی( با بهمن و آناهیتا) که به قول هاله فقط میفهمیم که ظاهرا فقط مهربان است و دیگر هیچ. نمی دانم چرا آدم های مهربان را عموما احمق نیز فرض می کنند و فیلمنامه نویس هم از این نظر عمومی دور نمانده است.
از طرف دیگر کاراکتر هاله وجود دارد که خیلی بهتر از ژاله پرداخت شده و صدای خش دار و گرفته آزاده صمدی کاملا مناسب این نقش است. او کم کم از تیپ دختر اغواگر خارج شده و شخصیت متمایزی پیدا میکند. به نظرم او یکی از جالب ترین آدم های سریال است که در عین ساده لوحی دیالوگ های هوشمندانه ای هم به زبان می آورد. لااقل در جریان همذات پنداری ما با این کاراکتر خلل عجیب و غریبی رخ نمیدهد و سوالات منطقی او از کاراکترهای غیرمنطقی دقیقا همان سوال های ماست. گرچه بالاخره نفهمیدیم اگر او جاسوس نادر(حمید رضا آذرنگ) است چطور از کار در سایت نهنگ آبی سردر آورد.
بالای شهر، پایینِ شهر
سه قشر مولتی میلیاردرها، متوسط ها و فقرای پایین شهر در فیلم حضور دارند. محوریتِ قصه بر کشاکشِ تبهکاران است که فیلم مدام سعی می کند آن ها را به «پایین دستی» و «بالادستی» تقسیم کند یا به عبارت بهتر همان «بد و بدتر». متوسط ها یا نقاش و بی آزارند و یا در تلاش بسیار برای رسیدن به بالاها به هر قیمتی که ممکن است.
پایین شهریها نیز همگی مغزهای بسیار کوچکی دارند و از قافله بسیار عقب اند. رفقای مهرداد از تحصیل فراری بوده اند و پدرانشان از فرط سرشلوغی حتی تعداد بچه هایشان را هم نمیدانند. همسایههای غزل، تشنه داشتن یک ماشین مدل بالا و یک زندگی مرفه هستند و به ازدواج او با نادر حسادت میکنند. در واقع مجموعه این آدم ها، خوب های غیر موثری هستند که از بدها بدترند.
غزل (با بازی قابل قبولِ ستاره پسیانی) از باقی پایین شهری ها آدم تر تصویر شده است اما عجیب است که دختری با یک تن سالم برای کار، چرا باید دست به فاحشهگری بزند. نمی دانم این چه ایده ای است که فقر را فورا مساوی با فحشا در نظر میگیرند؛ کاش حداقل فقری جدی و ملموس را نشانمان می دادند تا بتوانیم کمی درکش کنیم. نمیدانم اگر نادر وارد زندگی غزل نمی شد آیا او همچنان می خواست به زندگی سگیاش ادامه دهد؟
فیلمنامهنویس حتی از دردِ او شناخت عمیقی ندارد. نادر با وجود اینکه از گذشته او خبر دارد، حاضر میشود زندگی جدیدی برایش درست کند اما واکنش غزل این لحظه را تبدیل به یک صحنه کمیک میکند.
باز جای شکرش باقی است که غزل و نادر روی هم تاثیر مثبتی میگذارند. در واقع نادر فقط زمانی که از مروارید جدا میشود و در مقابل زنی همسطح خودش قرار میگیرد، قابل تحمل میشود. رابطه آن دو تا حدود زیادی منطق دارد و سر و تهش مشخص است و حس ناخوشایندی به آن دو نداریم.
قحطی یک خانواده حسابی
در میان حجم زیادی از آدمهای تنها که هر کدام در جزیره های خودشان زندگی می کنند، فقط یک خانواده تقریبا جدی (پگاه و پدر و مادرش) در فیلم وجود دارد که آن هم به بدترین شکل ممکن و با سرعت بالا، از هم میپاشد. خوشبختانه در این روند رو به انهدام، فیلمنامه نویس امیدِ نصفه و نیمه ای از بازسازی یک خانواده پاشیده دیگر (آرمین و پدر و مادرش) را به ما میدهد.
از معدود پیش داستان های روشن و واضحی هم که در فیلم سراغ داریم دقیقا متعلق به گذشته مادر و پدر آرمین است. پدری (مجید مظفری) که بخاطر کار زیاد (نوشتن رمان های کم مایه و زرد) از ابراز محبت به همسر و فرزندش دور مانده بود و هم اکنون دوران پیری و بیماری را از سر می گذراند. او میفهمد که پسرش درگیر فروش مواد شده اما تقریبا قدرتی برای اعمال حرفش بر او ندارد. پس خلاصه شدن این کاراکتر در ابراز نگرانی و گاهی هم حمایت از همسر برای او کافی است و بیشتر از این هم از او توقعی نداریم. صحنه هایی که پدر کمی حس قدرت و احترام میکند، از لحظات خوب فیلم است.
مادر در اولین حضورش، پر از خشم نسبت به شوهر سابق است؛ خشمی که کم کم در طول فیلم کاهش پیدا کرده و تبدیل به همزیستی مسالمت آمیز میشود. گرچه تا به اینجای کار (قسمت هجدهم) خبری از بازگشت دوباره آن ها به یکدیگر نیست و احساس خطر مادر از یک اتفاق بیرونی او را به سمت شوهرش کشانده است. کنجکاویم که ببینیم آیا مادر بعد از رفع شدن خطر، میماند یا نه.
این کاراکتر با بازی بسیار خوب و روانِ پریوش نظریه، به خوبی توانسته دلمشغولی های زندگی کارمندی یک زن را به ما نشان دهد. میزانسنهای مربوط به این دو نفر فکر شده تر از باقی کاراکترهاست و بیش از باقی آدمهای فیلم سیر منطقی خودشان را طی می کنند.
وقتی همه شبیه همند
کم نیستند سریال هایی که یک فیلمنامه نویس دارند اما نباید از حضور تعدادی از تولیدکنندگان محتوا و دستیاران در کنار او غافل شد. بهرام توکلی حتی اگر میخواست هم نمیتوانست دستتنهایی فیلمنامه یک سریال، آن هم از نوع معماییاش را خوب و چکش کاری شده از کار در بیاورد. بنابراین اصلا عجیب نیست وقتی می بینیم که یکی از معضلات پیش آمده در سریال این است که سلیقه و تجربه های شخصی نویسنده به صورت فراگیر، همه جا و همه چیز را در برمی گیرد. از طرف دیگر کاراکترهای زیادی تک بعدی از کار در میآیند، شبیه به هم حرف میزنند و بعضی از آن ها هم به کلی رها میشوند. هر سه زن فیلم (ژاله، آناهیتا و مروارید) کتابخوان هستند و از سایت کتابخوانی آرمین خوششان میآید.
جهان به همان میزان عقدهای بزرگ شده که مروارید، آرمین، آناهیتا، غزل و دیگران. علاقه جهان به آناهیتای بدون تعادل روانی به همان اندازه بی دلیل و بدون انگیزه است که علاقه بهمن به آناهیتا و علاقه ژاله به آرمین. جهان یک بادیگاردِ بی جیره و مواجیب است و بهمن یک کیف پول بزرگ برای آناهیتا که گاهی هم مورد ترحمش واقع میشود.
عجیب است که مردان فیلم به شکل غیرقابل باوری، هیچ چیزی از او نمیخواهند مگر بودنش را. این روابطِ دو به دو، به قدری پرداخت بدی دارند که اگر حوادثِ نیمه هیجانی در فیلم رخ نمیداد کاملا ما را از دیدن باقی قسمتهای سریال منصرف می کرد. هیچکس، دیگری را قانع نمی کند و توضیحی نمیدهد.
روابط دو طرفه کاری هم همین مشکل را دارند. با وجود اینکه در رابطه مروارید و آرمین با معدود صحنه های واقعا خوب با دیالوگ هایی جالب روبرو میشویم اما همچنان عدم دقت فیلمنامه نویس کار را ضعیف می کند. وقتی مروارید از آرمین میخواهد که در ازای همکاری بیشتر، ژاله را کنار بگذارد، میبینیم که در چند صحنه بعد، بدون اینکه اتفاق جدیدی بیفتد، آرمین این قرار را فراموش کرده و مروارید هم میپذیرد.
تکرار شدن دیالوگ ها، واکنش ها و موقعیت های مشابه، از دیگر اشکالات درام محسوب میشود. حتی تبهکاران حرفه ای سیسیل هم، به اندازه آرمین و مروارید به هم شک ندارند و بعد از هر ماموریت برای هم خط و نشان نمیکشند. در حالیکه ارتباط آناهیتا با آرمین در قسمت های اول سریال توجه مان را جلب می کند و خوب پیش می رود، به طور ناامید کنندهای در قسمت های بعدی بدون تحول باقی میماند.
گرچه در کل مروارید و آناهیتا رقیبان خوبی برای هم هستند و کشش های نسبتا جالبی هم به واسطه این دو در ماجرا ایجاد میشود.
دست و دلبازی یا ولخرجی
این سریال برخلاف انبوهی از سریال های دیگر ایرانی (که زمان زیادی از مخاطبان می گیرند تا بالاخره یک اتفاق در آن ها بیفتد) پر از جزر و مدهای داستانی است. یک قاعده نانوشتهای در داستان گویی وجود دارد که می گوید در هر صفحه حداقل دو اتفاق بیفتد یا دو حس مختلف ایجاد شود. در هر قسمت این سریال نیز حداقل شاهد دو سه اتفاق هستیم. قبل از اینکه به بررسی کیفیت اتفاقات بپردازیم باید بخاطر همین موضوع کمّی، به این سریال امتیاز دهیم.
مشکل اصلی با شروع فیلم، آغاز می شود؛ دقیقا پا به پای هم. درست است که ریتم بالا در همان قسمت اول میتواند خبر خوبی باشد و به ما بگوید با فیلم پر و پیمانی طرفیم که عاشق شدن یک دختر و پسر اصلا مسئله اصلیاش نیست. اما راستش را بخواهید به همان اندازه که ریتم کند بد است، دوی سرعت همراه با پرش از بعضی اتفاقاتِ خصوصا احساسی در فیلم نیز بد است. این روند تا قسمتهای بعدی هم ادامه پیدا می کند و عجیب است که فیلمنامهنویس هیچ تمرکزی روی دیالوگ های احساسی ندارد. ما با حجم زیادی از روابط بیمنطق هم روبرو می شویم که هیچ دلیل و انگیزه ای برای خیلی از آنها پیدا نمیکنیم. چرا که «تعداد اتفاقات» برای نویسنده مهم تر از «منطق اتفاقات» می شود.
مثلا در جایی از سریال آرمین از آناهیتا می پرسد چرا من را انتخاب کردی؟ پاسخ میشنود که چون ازت خوشم اومد. این همان جوابی ست که مروارید به آرمین می دهد. فرزان هکری ست که بهمن آن را برای فهمیدن ماجرای هارد به شرکت کوچک تر آورده اما به قدری ابلهانه رفتار می کند که حتی در نهایت خود بهمن هم به او می گوید «پس چی از تخصصت میدونی».
وقتی آدمها توسط فیلمنامهنویس باید هر کدام به وقت موعد احمق شوند تا اتفاقات آنگونه که او میخواهد رخ دهند دیگر چه چیزی از باور ما نسبت به شخصیت ها باقی میماند؟ گوشی آرمین به عنوان یک هکر زبده و نادر به عنوان یکی از اعضای هیئت رییسه به طور باورنکردنی رمز ندارد و ژیلا و آناهیتا در دو موقعیت مختلف وارد آن ها میشوند و اتفاقی از میان اتفاقات به همین راحتی و بدون هیچ طرح و توطئه ویژه ای از سمت فیلمنامهنویس انجام می شود. این فیلم پر از چنین مثال هایی است.
خودکشی سارا( الهام کردا) سادهترین راه برای کنار زدنِ این کاراکتر خوب است. اگر بجای بهرام توکلی بودم هرگز او را به این راحتی از میدان به در نمی کردم چون با آن بازیِ حسیِ خوبش، میتوانست گره های زیادی در فیلم ایجاد کند. بگذریم که اصلا چنین زنی که شدیدا روی فرزندش وسواس دارد به این شکل او را رها نمیکند؛ بدون دادن هیچگونه حسی از خداحافظی به دخترش. کاراکتر او خیلی بهتر از پگاه (دیبا زاهدی) است که جز ناله و زاری کاری نمیکند و وقتی هم دست به عمل میزند، با حضور عجیبش در خیابان و کافه بالای سر ژاله و آقای دکتر روبرو میشویم.
واقعا چرا توکلی اینطور ماورایی قسمت های مربوط به پگاه را نوشته است و لحظه ای به شعور مخاطبانش فکر نکرده است. البته حذف دفعیِ علیرضا خالقی ازعلامت تعجب های بزرگترِ سریال است که بیشتر از ظاهر شدن پگاه همچون روحی سرگردان در خیابان ها ما را شوکه می کند؛ انگار نه انگار که یک پدر دلسوز و مسئول بوده است.
بعد از توصیف شخصیت های داستان، نوبت به تحلیل و قضاوت نهاییِ روایت فیلم میرسد. ما را در بررسی این سریال در بخش دوم همراهی کنید؛ با امید اینکه بیان نقاط قوت و ضعف سریال های ایرانی، قدمی در راه بهتر شدنشان باشد.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
من دو تا چیزو نفهمیدم اول اینکه ارمین خیلی تصادفی با ژاله آشنا میشه و وارد شرکتی میشه که دو سال پیش مادرش درگیرش شده بود ای کاش یه جوری طراحی میکردن که آرمین با نقشه قبلی وارد این شرکت میشد نه تصادفی از طریق دوستی با ژاله .
دوم آرمین از کجا این سایت رو میچرخوند از کجا از هاله و دکتر زمانی و مواد و روزنامه و کاراژ جهان خبر داشت؟ من همش منتظر بودم آرمین دستش با مهندس تو یه کاسه باشه
رابطه عاطفی بین اناهیتا و ارمین که واضحا تو چند اپیزود اول داشت شکل میگرفت هم به کل نادیده گرفته شد
من از این سریال واقعا لذت بردم. ما سریال ماجرایی و معمایی با این سطح از پیچیدگی، هیجان و غافلگیری نداشتیم. البته که می تونه بهتر از این هم ساخته بشه. ولی خوشحالم که شبکه خانگی باعث شده همچین مجموعه هایی ساخته بشن.
من فکر میکنم چون داستان طولانی بوده مجبور شده از جزئیات بگذره ولی در کل خسته نباشید میگم من که لذت بردم از فیلم
ارزش داستان معمایی به جزییات دقیقیه که مو لای درزش نره
داستان خیلی پیچیده تر از اونیه که اینجا نوشتید و نگاه سطحی داشتید . باید فیلم رو تا اخرش دید تا جواب بعضی معماها دستت بیاد
مرسی از نظرتون، البته وجود حفرههای داستانی متفاوته با معماها... برای جواب معما میشه منتظر موند اما برای پر شدنِ حفرههای کار چطور؟
عالی. عالی. عالی. چه حرف دل ما بود . نکاتی که سوال ما هم بود و ... کاش بهرام توکلی بیشتر به شعور ما احترام میگذاشت
خواهش میکنم دوست عزیز