نقد فیلم Extremely Wicked Shockingly Evil and Vile – جذابیت پنهانِ یک قاتل
میخواهم با یک افسوس شروع کنم؛ افسوسِ داشتن یک سینمای ژانری. تازه وقتی میبینیم یک فیلمساز خارجی نه تنها به ژانر اهمیت میدهد، بلکه سعی دارد نوآوری هایی در حد خودش در آن ژانر ایجاد ...
میخواهم با یک افسوس شروع کنم؛ افسوسِ داشتن یک سینمای ژانری. تازه وقتی میبینیم یک فیلمساز خارجی نه تنها به ژانر اهمیت میدهد، بلکه سعی دارد نوآوری هایی در حد خودش در آن ژانر ایجاد کند، این حس بیشتر هم میشود. این درحالی است که در سینمای ایران تعداد زیادی از فیلمسازان، نوآوری را چال کرده اند و رویش را هم حسابی پوشانده اند. البته ناگفته نماند که هر نوآوری، نقطه ضعف های خودش را هم در پی دارد. ویجیاتو را در نقد فیلم Extremely Wicked Shockingly Evil and Vile همراهی کنید.
- کارگردان: Joe Berlinger
- نویسنده: Elizabeth Kendall، Michael Werwie
- بازیگران: Zac Efron, Lily Collins, John Malkovich, Haley Joel Osment,
تو واقعا قاتل هستی؟
نام فیلم به طرز بد و وحشتناکی طولانی و لو دهنده است. موضوع فیلم نیز که قرار است به زندگی یک جنایتکار قتل های زنجیرهای بپردازد، تا حد زیادی به این لو رفتنِ ماجرا کمک میکند اما نویسنده با هوشیاری بسیار زیاد فیلم را از ورطه قابل پیش بینی بودن خارج میکند. فیلم با ایجاد تردیدهایی مداوم به ما این احساس را میدهد که قاضی و دادگاه درباره تد ماندی (زک افران) اشتباه میکنند.
تردیدهایی که گاهی بسیار منطقی به نظر میرسند. این قضیه، تعلیق فیلم را به جالب ترین شکل ممکن حتی تا اواسط فیلم نگه میدارد. اولین تردید زمانی آغاز میشود که وکیل تد از دختری که مورد حمله قرار گرفته، سوالاتی میکند که باعث شک دادگاه میشود. ما تنها ناظرانی هستیم که امیدواریم واقعا آن دختر به اشتباه و در اثر شباهت چهره و ماشین تد او را به عنوان ضارب تشخیص داده باشد.
رفتار محبت آمیز تد نسبت به لیز (لی لی کالینز) و دخترش ما را مطمئن تر میکند که باور کنیم تد با یک پاپوش جدی مواجه شده است. ماشین قهوه ای رنگی که مدام او را تعقیب میکند باعث همذات پنداری بیشترِ ما با تد میشود.
احساس میکنیم واقعا قرار است دادگاه و پلیس های شهرهای واشنگتن، یوتا و کلرادو، پرونده های بی جوابشان را با متهم بی گناهی همچون تدی حل کنند. زمانی که برای اولین بار در دادگاه ایالتی به زندان محکوم میشود، ما همچون لیز ناراحت و اندوه بار میشویم.
ما نیز همپای لیز از کاراگاهی که سعی دارد واقعیت را به ما بگوید منزجر هستیم. به خصوص در زمانی که یک سوتیِ مهلک از تد میگیرد و پرونده او را به وضع وخیم تری میکشاند.
گویی ما فراموش میکنیم که موضوع و نام فیلم به چه آشکاری ای فریاد زده است که در حال روایت ماجرای یک جنایتکار واقعی به نام تد ماندی است. البته در میان این احساسات و همذات پنداری های ما نسبت به تد، فیلمنامه نویس ما را فریب نمیدهد.
دقیقا همان زمانی که مطمئن شدهایم همه این داستان ها نوعی پاپوش برای یک شخص بدشانس است، نشانه های شکبرانگیزی برایمان در فیلم جاسازی میشود؛ سگی که به طرز ترسان و وحشت زده ای به تد نگاه میکند، نوع نگاه تد به دختران جوان، آن هم به صورت یک واکنش ناخودآگاه و لحظه ای که احساس ناخوشایندی در ما ایجاد میکند.
در واقع کاشت هایی در فیلم وجود دارد که از یک سو به بیگناهی تد شهادت میدهد و از سوی دیگر ته دل ما را خالی میکند.
احساس دوگانه لیز نسبت به تد در ما هم به صورت عمیقی به وجود میآید. گاهی تد را به صورت قهرمانی مظلوم همچون پاپیلون تصور میکنیم و از فرارهای پی در پی او از زندان خوشحال می شویم و گاهی احساس میکنیم تد در حال فریب دادن ما است.
جالب این است که حتی وقتی تد بعد از فرار با چند دختر جوان از انجمن خواهریِ «کای اومگا» ملاقات میکند و سپس این خبر را میشنویم که این دختران در اتاق هایشان مورد حمله قرار گرفته اند، باز هم به طور کامل نمیپذیریم که تد قاتل و آزاردهنده همان دختران بوده است. این یک دلیل مهم دارد.
معمولا وقتی یک دروغ گو، دروغ بزرگ خودش را به طور عمیقی باور میکند ما هم آن را باور میکنیم. وقتی تد با آن اندازه از امیدواری کتاب پاپیلون را میخواند و امید دارد که هیچ قفسی نمیتواند تا ابد یک بی گناه را در خودش اسیر کند، ما هم امید داریم که او فرار کند.
از جایی به بعد همچون لیز دیگر نمیخواهیم تد را دوست داشته باشیم ولی مایلیم بدانیم این بختبرگشته چه سرنوشتی پیدا میکند. به طور مثال در دادگاه نهایی، ما با فاصله احساسیِ بیشتری تد را دنبال میکنیم اما همچنان حسی از ترحم نسبت به او داریم.
نویسنده به خوبی ناباوری لیز را در ما هم ایجاد میکند. وقتی متوجه میشویم که حاضرانِ دادگاه های علنی تد ماندی، اکثرا زنان جوان هستند، آن هم زنانی که مجذوب او شده اند، حسِ فریب خوردگی ما بیشتر میشود.
حس میکنیم قربانیانی هستیم که از قاتل احتمالی خودمان بیزار نیستیم و همچنان تلاش های او برای آزادی را تحسین میکنیم. حتی از حکم نهایی ای که قاضی برای او در نظر میگیرد، تا حدی برآشفته میشویم. سرانجام، در زمانی که تد قرار است تا ساعاتی دیگر بر روی صندلی الکتریکی برود، ما هم همچون لیز سوالی در ذهن داریم که انگار پاسخ داده نشده است.
اینکه آیا واقعا قاتل آن دختران تو هستی؟ ما همگی منتظر اعتراف او هستیم تا به معنای واقعی کلمه این موضوع را بپذیریم و دست از انکار برداریم. اما در انتها مشکلی وجود دارد. با وجود ردیف کردن نام قربانیان اصلی، نشان دادن مستندهایی از تدِ واقعی و بیانِ اینکه ماجرای فیلم از کتاب شاهزاده فانتوم: زندگی من با تد باندی، نوشته الیزابت کنگل ساخته شده است، همچنان ما نمیتوانیم او را در ذهن خود یک قاتل قتل های زنجیرهای بدانیم.
این واکنش غیرارادی ما نسبت به فیلم است چرا که احساس میکنیم فیلم زوایای مهمی از شخصیت تد ماندیِ واقعی را به ما نشان نداده است.
پاشنه آشیلِ یک فیلم جنایی
جو برلینگر به گفته خودش خواسته فیلمی بسازد که تا حدی با فیلم های جنایی و فیلم هایی که به قتلهای زنجیرهای میپردازند، فرق داشته باشد: «فیلمهای زیادی به جزییات آثار خشونت قاتلهای زنجیرهای میپردازند. اما من تصمیم گرفتم بر روی اینکه چطور این قاتل از جذابیت خودش برای گول زدن افراد استفاده میکرد، تمرکز کنم».
قطعا اینکه یک کارگردان نخواهد اسیرِ کلیشه های یک ژانر شود و بخواهد زاویه دیدی متفاوت و جدید را برای روایتش انتخاب کند، بسیار موضوع جالب توجه و قابل تحسینی است. تنها مشکلی که دیدگاه برلینگر دارد این است که شخصیت تد ماندی را با یکی از وجوه اش به ما نشان میدهد و وجوه مهم دیگرش را که بسیار مهم و حیاتی هستند، نادیده میگیرد.
موضوعِ حیاتی این است که ما بالاخره باید تد ماندی را به عنوان قاتل قتل های زنجیری بپذیریم و بالاتر از آن «باور» کنیم. نویسنده و کارگردان میخواهند به ما بگویند که تا چه حد افراد جذاب و خوش مشرب و به ظاهر مهربان میتوانند در عمل خطرناک و غیرقابل اعتماد باشند.
تا حدی که ممکن است حتی به ذهنمان خطور نکند که با یک «زن آزار» طرف هستیم. اما نویسنده و کارگردانِ کاربلد فیلم، یک نکته را فراموش میکنند. آن ها یکساعت و سی دقیقه به ما یک تد ماندی جذاب و قابل همذات پنداری نشان میدهند که سعی دارد از آزادی و بی گناهی خودش دفاع کند اما تنها پنج دقیقه به این موضوع اختصاص میدهند که او واقعا یک قاتل روانی و خطرناک است.
همین پنج دقیقه هم در حد کلام باقی میماند و در دو سه پلان از ضربه زدن تد ماندی به سرِ یک زن خلاصه میشود. صحنه ای که چندان باورپذیر به نظر نمیرسد. قسمت هایی که می خواهد بگوید جذاب بودنِ یک شخص تا چه حد میتواند فریبنده باشد، خیلی خوب از کار درآمده اما قسمتی که از قاتل بودنِ او رونمایی میکند، نتوانسته روی احساسات ما تاثیری بگذارد.
در واقع ما او را به عنوان یک قاتل تا انتها هم نمیپذیریم چون تصویر زیادی درباره قتل به ما داده نمی شود. چطور میتوان یک فیلم جنایی متفاوت ساخت که هم به وجه احساسی و پیچیدگی های شخصیتی قاتل بپردازد و هم بتواند قتل های او را به موقع پوشش دهد؟
البته در فیلم فوق العاده شرور کاملا قابل درک است که برلینگر کار سختی در پیش دارد چرا که اصلا قرار است نشان دهد با چه قاتل جذاب و خوشایندی طرف هستیم.
رودخانه ای نه چندان عمیق
برلینگر با چند روش میتوانست قاتل بودن تد ماندی را برای ما قابل پذیرش و قابل باور کند. اینکه در قسمت های پایانیِ فیلم درباره انگیزه های قتل و اینکه چرا او به زنان آسیب میزند به ما چیزهایی بگوید. در واقع اگر تد ماندی یک قاتل روانی است، ریشه این اختلال از کجا میآید؟
چرا او با لیز انقدر خوش رفتار است و حتی به او علاقه مند است اما از زنان دیگر متنفر است؟ چه ویژگی ای در لیز وجود دارد که باعث میشود تد حتی یکبار هم وسوسه نشود که او را بکشد؟ تد دقیقا از چه جور دخترانی بیزار است؟
وقتی نویسنده تمام این سوالات را رها میکند، در واقع قاتل بودن و خطرناک بودن او را نادیده میگیرد و سپس از ما توقع دارد که از تد ماندی و شرارت هایش منزجر شویم. نویسنده میتوانست به همان شیوه هوشمندانه ای که تد را تصویر کرد، در انتها این چهره جذابی را که برای ما ساخته تخریب کند.
اما در عمل او فرصت متنفر شدن از تد را به ما نمیدهد و در واقع ما را به زندگی نامه تد ماندیِ واقعی حواله میدهد. جالب این است که تد ماندی واقعی با این شیوه بیش از پیش مرموز و جذاب به نظر میرسد.
حتی اگر فیلمنامه نویس نمی خواست وارد قضیه ریشه ای این اختلال روانی شود ولی حداقل می توانست در انتها اندکی صحنه های قتل را به صورت گذرا نشان دهد. در سینما ما آنچیزی را که میبینیم باور میکنیم و نه آنچه را که به صورت لحظه ای میشنویم. واکاویِ ده دقیقه ای از شخصیت روانیِ تد ماندی میتوانست هم بار علمی و روانشناسانه به فیلم بدهد و محتوای آن را غنی کند و هم ما را از نحوه رفتار این گونه آدم ها که قطعا در جامعه حضور دارند آگاه کند.
واقعا چرا لیز انقدر زود به تد اعتماد کرد، آن هم زمانی که یک بچه کوچک در خانه دارد. اصلا به چه غریبه هایی میتوان اعتماد کرد. چه رفتارهای شایعی در بیمارانی همچون تد ماندی وجود دارد که میتواند به ما کمک کند تا بهتر این افراد را در اطرافمان شناسایی و از آن ها دوری کنیم.
یکی از نقاط قوت فیلم روانی اثر آلفرد هیچکاک این است که در عین نشان دادن پیچیدگی های شخصیتی اینگونه افراد، خطرناک بودنِ آن ها را نیز به ما گوشزد میکند. علاوه بر آن انگیزه و ریشه اخلالِ نورمن، شخصیت اصلی قصه را به شیوه ای دراماتیک واکاوی میکند.
اما گویا برلینگر تصور کرده است که با یکی دو پلان، ما همذات پنداری هایمان نسبت به تد را به راحتی کنار می گذاریم و او را به عنوان فردی فوق العاده شرور و شیطانی و پست می پذیریم.
شاید بعد از اتمام فیلم و تدوین، خود کارگردان و نویسنده متوجه این نقطه ضعف شده اند و در نتیجه این کمبود را در نامِ فیلم جبران کرده اند. حال آیا سنجاق کردن نامی چنین طولانی و غیرجذاب میتواند این فقدان را جبران کند؟ بعید میدانم. به خصوص اینکه در کل فیلم تد قهرمان بوده است. حتی وکیل های انسان دوستی که از حقیقت دفاع می کردند نتوانستند در مقابل او، در قد و قواره یک نقش مکمل جدی ظاهر شوند.
در نتیجه ما حتی اگر به سختی بپذیریم که او قاتل بوده اما از او منزجر نیستیم. این موضوع تا حد زیادی نقض غرض است. احتمالا شما هم اگر مثل من قسمتهایی از فیلم را برای بار دوم ببینید، همچنان از صحنه پریدن تد به پایین از ساختمان دادگاه و فرار او خوشحال می شوید و این نشان می دهد که فیلمنامه و فرم در سینما از چه اهمیتی برخوردار است.
قطعا خواست نویسنده و کارگردان این نبوده که تا انتهای ماجرا چهره مثبتی از تد ماندی در ذهن مخاطب باقی بگذارند اما فیلم به صورتی خودخواسته تا جایی که می تواند نیتِ کارگردان را هم نادیده میگیرد.
پی نوشت: صندلی الکتریکی و سمهای کشنده؛ جنایتی هولناک تر از جنایت
کم نیستند فیلمهایی که در آنها اعدام با صندلی الکتریکی، امری درست، عادلانه و طبیعی نشان داده شده است که بد نیست به غیرانسانی بودنِ آن اشاره کنم. اعدام اشخاصی که دست به جنایات عمدی، تجاوز و کودک آزاری میزنند قطعا راه حل درست و عادلانه ای است اما اعدام به وسیله صندلی الکتریکی که فرد مجرم در چندین مرحله جان میدهد، شیوه ای به مراتب غیرانسانی و نوعی تکرارِ توحش است.
این روش در ابتدا در ایالات متحد آمریکا در آگوست 1890 انجام شد و «ویلیام کملر» نخستین کسی بود که از این طریق در چندین مرحله بسیار دشوار جان داد. در واقع برق کل بدن او را فلج میکند اما مغز و قلب همچنان کار میکند و در نتیجه برق در چندین مرحله دیگر با ولتاژهای بالاتر به مجرم وصل میشود و در نهایت پارگی رگ ها و آتش گرفتن بدن مجرم را به دنبال دارد.
یکی از حضاری که شاهد مرگ او بود، آن را وحشتناک توصیف کرد و کشته شدن با تبر را راحت تر دانست. این نوع از اعدام همچنان در ایالات متحد آمریکا اجرا میشود و شاید جنجال برانگیز ترینِ آن، اعدام «ترزا لوییس»، زن عقب افتاده ذهنی باشد که با تزریق سموم مرگبار جان داد.
جیمز روکپ، وکیل ترزا در اینباره گفت: «امیدوارم مرگ ترزا باعث شود سیستم قضایی ویران آمریکا که اجازه ارتکاب بزرگترین اشتباه یعنی تحقق بیعدالتی را میدهد، اصلاح شود». با وجود وحشیانه بودن این نوع از اعدام، برلینگر و نویسنده فیلمِ فوق العاده شرور، ترجیح داده اند به اعدام تد ماندی بدون هیچ گونه نگاه انتقادی اشاره کنند و آن را امری درست، عادلانه و طبیعی جلوه دهند.
البته اعدام مستقیما در فیلم نشان داده نمیشود چون شاید خود متصدیان فیلم از تنفری که نسبت به این نوع از اعدام وجود دارد آگاه هستند. در هر صورت این موضوع نشان میدهد که برلینگر بیش از آنکه به این موضوع غیرانسانی فکر کند، تنها به نوآوری در ژانر جنایی فکر کرده است. البته به دلیل نقاط قوتی که در فیلم وجود دارد میتوانیم این نقطه ضعف را با تسامح نادیده بگیریم و بگوییم فیلمساز اصلا نمیخواسته به بحث اعدام ورود کند.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
من یک کامنت گذاشتم و ضمن تایید نظر شما به انتقاد از این فیلم پرداختم ولی میخام اصلاح کنم این فیلم نقاط ضعفش از طرف منتقدین بزرگترین نقاط مثبتش هستش . فیلم با یک عنوان مشخص به ما می فهماند که با یک قاتل پست طرف هستیم اما انقدر خوب به جلو می رود که باور نمی کنیم مجرم هست ، بیایید به هدف فیلم یک نگاهی بیندازیم ، قاتل ها انسان های مشخصی نیستند ممکن است فردی که لبخند می زند عشق می ورزد نیز قاتل باشد و این تفکر را تا پایان فیلم بر ما تحمیل می کند، تا درک کنیم واقعیت ها را ، پرداختن بیش از حد کارگردان به انگیزه های قتل پخش تصاویر جنایت شخصیت اول فیلم ضربه مهلکی به ساختار و اهداف فیلم هستش تا دوباره ما قاتل ها را انسان های شرور و خشن و وحشی ببینیم / این فیلم ساختار شکنی کرده شاید در نگاه عامه که منتظر تصاویر دلهره اور تر بودن لذت بخش نباشد در بطن فیلم اهداف والایی نفهته است» هر انسانی می تواند قاتل باشد
لذت بردم از نقدتتون فوق العاده بود ضعف فیلم رو تیتر کردن و این یعنی با یک فیلم فوق العاده ضعیف از نطر تاثیرکزرای مواجه هستیم
چند تا نقد از این فیلم خوندم، که از همه بهتر به نظرم نقد شما بود. اول بخاطر اینکه کوتاه و موجز نوشته شده بود و از پراکنده گویی خودداری شده بود. و دوم اینکه هم نکات مثبت گفته شده بود هم منفی. و شاید سومین مورد هم اینکه نقدتون همون نظرات منه، ولی با شیوه خیلی زیبایی بیان شده. من وقتی فیلم رو دیدم گفتم این فیلم ساخته شده بود که من تد باندی رو بد بدونم.. ولی من بیشتر خیلی خیلی خوشم اومد ازش و بیشتر دلم براش سوخت. آخرش هم اگه صفحه ویکی پدیای تد باندی رو نخونده بودم باورم نمیشد که قاتله. آخر فیلم که پیش لیز به قتل اعتراف میکنه احساس کردم بیشتر بخاطر عشق زیادش به لیز و اینکه اون رو تحت هر شرایطی راضی کنه به قتل اعتراف کرده.
مرسی از نقد زیباتون
خواهش می کنم. ممنون از وقتی که گذاشتید و مطالعه کردید
اگه یه نگاه به پوستر مینداختین نمیگفتین تد ماندی!!!
ماندی یا باندی.. یه حرف میتونه اصلاح بشه...ولی خواهشم اینه که بیش از حواشی بسیار بی اهمیت به اصل مطلب توجه بفرمایید. سپاس
واقعا این همه نقد خوب و دقیق رو نادیده گرفتی و چسبیدی ب این مورد؟
نظر لطف شماست.