غمانگیزترین داستان شاهنامه؛ تراژدی سهراب
در هفتههای گذشته با داستان ماجراجوییهای کاووس شاه و عواقب آن آشنا شدیم و داستان قهرمانان و پهلونانی نظیر رستم را گفتیم که چگونه به هر قیمتی حاضر به حفاظت از خاک ایران بودند. دیدیم ...
در هفتههای گذشته با داستان ماجراجوییهای کاووس شاه و عواقب آن آشنا شدیم و داستان قهرمانان و پهلونانی نظیر رستم را گفتیم که چگونه به هر قیمتی حاضر به حفاظت از خاک ایران بودند. دیدیم رستم به شکل پدری مهربان و معلمی دلسوز سیاوش، پسر کاووس شاه را بزرگ کرد و برای پادشاهی تعلیم داد اما سرنوشت و بخت سیاوش در ستارگان تار و تیره بود و در نهایت توسط نیروهای افراسیاب در تنهایی به قتل رسید. پیش از پرداختن به ماجرای انتقام لشکر ایران از افراسیاب و خونخواهی سیاوش، به بررسی پهلوان دیگری میپردازیم که سرنوشتش غمانگیزترین داستان شاهنامه محسوب میشود.
رستم و تهمینه
برمیگردیم به ماجرای نجات ارتش ایران و کاووس شاه از دست دیو سفید و گذر کردن از هفت خان توسط رستم برای آزادی و حفظ پادشاه ایران. پس از این داستان روزی رستم در راه شکار به سمت توران میرود که در میان راه به قصد استراحت در دشتی توقف میکند اما زمانی که بیدار میشود موفق به پیدا کردن رخش نمیشود چرا که رخش را به دام انداخته و بردهاند.
رستم سراسیمه به سمت نزدیکترین آبادی میشتابد که شهری در خاک توران، به نام سمنگان بود و شاه سمنگان که داستان دلاوریهای رستم را شنیده بود با دیدن رستم فوراً او را برای پذیرایی و اقامت به کاخ خود دعوت میکند. همینجاست که رستم با تهمینه، دختر شاه سمنگان آشنا شده و پس از آزاد کردن رخش با او ازدواج میکند که حاصل این ازدواج پسری میشود به نام سهراب.
تهمتن که برای دفاع از مرز و بوم ایران وادار بود سمنگان را ترک کند، مهرهای به تهمینه میسپارد که بر بازوی فرزندشان ببندد و همواره نشان از پدر داشته باشد. رستم به تهمینه میگوید که اگر فرزندش پسر بود مهره را به بازوی او و اگر دختر بود مهره را بر موهای او ببند.
نام تهمینه و تهمتن در حقیقت نامهای یکسانی با پسوندهای مردانه و زنانه هستند؛ تهمینه ساخته شده از تَهم (به معنای برومند) و ینه پسوند زنانه تشکیل شده و نام تهمتن نیز از تَهم+تن ایجاد شده که به معنای شخصی با تنی نیرومند است و گفته میشود که نام اصلی رستم در حقیقت رستتَهَم بوده است.
سهراب که پهلوانی سرخرو به دنیا آمده و مادر اسم او را سرخاب میگذارد که در شاهنامه به سهراب بدل میشود. تهمینه از ترس خطراتی که ممکن است از سمت تورانیان فرزند عزیزش را تهدید کند از افشای هویت رستم پرهیز کرده و حتا نزد خود سهراب هم نامی از رستم نمیبرد اما آوازه داستانهای شجاعت و دلاوریهای او را برای سهراب تعریف میکند.
زمانی که سهراب به سن 14 سالگی میرسد پهلوانی تمامعیار، تنومند و قویهیکل شده و سپهسالار شهر خود میشود. روزی صبر سهراب تمام شده و با زور از مادر میخواهد که هویت پدر را افشا کند. او در نهایت روزی بازوبند چرمی پدر را به دست کرده و با لشکری به سمت ایران میشتابد تا پدر را پیدا کند.
گفتیم که شاهان ایرانزمین برای پادشاهی، فَرّه ایزدی داشتند و کسانی که بدون این فره بر تخت پادشاهی نشستند همگی دوران تاریکی را برای ایرانزمین رقم زدند. در مورد سهراب که فره پهلوانی داشت هم گفته میشود که با هدف برکناری کیکاووس و پادشاهی به ایران لشکر میکشد و یکی از دلایل عاقبت تلخش سرپیچی از فَرّه مشخصشدهاش است.
امشاسپندان و رقم خوردن طالع سهراب
هفت ایزد بزرگ اهورامزدا که امشاسپندان نام دارند در آئین زرتشت به شکل هفت خصلت و فضیلت معرفی میشوند که رعایت آنها منجربه رستگاری پیروان زرتشت خواهد شد، این هفت خصلت عبارتند از وهَومنه، اَشا، خَشتَره، آرمئیتی، مائورَوتات، اَمرِتات و سراوشه (نامهای ماههای سال ایرانی، بهمن، اردیبهشت، شهریور، اسفند، خرداد، مرداد به همراه هفتمین امشاسپند یعنی سپنتامینو).
دومین فرمان یا همان اَشا یا هَشِته که به معنای راستی و درستی است نقش مهمی در رغم خوردن سرنوشت تلخ سهراب دارد. طبق اَشا تمام انسانها باید نظم و نظام آفرینش را رعایت کنند و به آن احترام گذاشته و هستی را به هیچ نحوی آلوده نکنند.
حال در داستان سهراب از ابتدا شاهد شکسته شدن اصول اَشا هستیم:
در ابتدا رفتن رستم به مرز کشور دشمن برای شکار، پس از آن شکار چند گور (به جای یکی که برای خوراک رستم کافی بود)، استراحت در مرز دشمن و حتا نحوه آشنایی رستم و تهمینه که شب هنگام به استراحتگاه رستم میرود و به او ابراز علاقه میکند و در نهایت خشم سهراب و تهدید به مرگ کردن مادر برای پیدا کردن نام پدر همگی نمونههای بارز شکسته شدن اصول اَشا هستند که شاید دلیل سرنوشت تلخ سهراب نیز در این موضوع باشد.
ورود به ایران
سهراب با لشکری به دژ سفید در مرز ایران و توران وارد میشود و هُجیر فرمانده دژ سفید ایران زمین او را به جنگ تنبهتن دعوت میکند و سهراب در کسری از ثانیه او را شکست داده اما زنده نگه میدارد چرا که هُجیر به او قول میدهد که جای رستم را به سهراب نشان دهد.
پس از آن دختری سردار لشکر ایران به نام گُردآفرین به سهراب حمله کرده و سهراب او را نیز با کمند اسیر میکند. گردآفرین اما موفق میشود با هوش و ذکاوت زنانه از دست سهراب فرار کرده و به کاووس شاه پیامی بفرستد تا خود را برای مبارزه با سهراب آماده کند. گردآفرین به کاووس شاه میگوید تنها کسی که قادر به مبارزه با سهراب خواهد بود رستم است.
با دریافت این پیغام کاووس شاه با لشکری بزرگ به سمت دژ سفید آمده و آنجا چادر میزنند. شبانه سهراب هُجیر را وادار میکند تا تمام چادرهای کاووس شاه را بررسی کرده و جای رستم را به او بگوید. هُجیر از ترس جان رستم، چادر او را به سهراب نشان نمیدهد و میگوید که او سرداری چینی است.
از طرفی هم سپاه ایرانیان به تمجید و توصیف هیکل و قدرت سهراب میپردازند و رستم هم خود تصمیم میگیرد شبانه سری به چادرهای لشکر سهراب بزند و با دیدن سهراب، جوانی با سینه ستبر همانند سام نریمان تعجب میکند. رستم در این گشتزنی شبانه نیز یکی از نیروهای سپاه دشمن را به قتل میرساند و سحرگاه وقتی سهراب از قتل ژندرزم به دست ایرانیان با خبر میشود فوراً لباس رزم پوشده و به خیمه ایرانیان حمله کرده و هر کس سر راهش قرار میگیرد را به قتل میرساند.
نبرد سرنوشتساز
به رستم خبر میرسد که کیکاووس در خطر است و رستم خود را فوراً به میدان نبرد رسانده و از سهراب میخواهد که به تنهایی با مبارزه کند. هر دو پهلوان از سپاهیان جدا شده و در زمینی میان دو ارتش شروع به نبرد میکنند. در ابتدا با شمشیر، نیزه، گرز و تیر و کمان با هم میجنگند اما هیچیک موفق به شکست دیگری نمیشود که با هم توافق میکنند تا کشتی بگیرند.
سهراب رستم را به زمین میکوبد و با خنجر قصد بریدن گلوی او را دارد که رستم حیله کرده و به سهراب میگوید رسم است که یک بار دیگر کشتی بگیریم، و سهراب قبول کرده و او را رها میکند. سهراب به سمت سپاه خود رفته و رستم نیز به سمت رودخانه میرود، بر و روی خود را شسته و از آفریدگار درخواست یاری میکند.
سهراب در نبرد دوم از رستم سوال میکند که آیا تو رستم هستی؟ اما رستم انکار کرده و میگوید من پهلوانی ضعیفتر از رستم هستم. سهراب هم که حرف رستم را باور میکند، با بیخبری به کشتی گرفتن ادامه داده ولی بار سوم رستم سهراب را بر زمین میکوبد و بیدرنگ با خنجر پهلوی او را میشکافد.
سهراب به او میگوید که با این کارت هر جایی باشی پدر قهرمانم تو را پیدا خواهد کرد و انتقام خون مرا از تو خواهد گرفت.
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
و گر چون ستاره شوی بر سپهر
ببُری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو ببیند که خاک است بالین من
سهراب ادامه میدهد که پدر من رستم دستان است و هیچکس در دنیا قدرت شکست دادن او را ندارد برای همین آماده باش که انتقام قتل پسرش را به زودی از تو میگیرد. رستم با شنیدن نام خود و شناختن سهراب دنیا به دیدهاش تیره و تار میشود. رستم درخواست نوشدارو میکند اما وقتی برای سهراب باقی نمیماند و با مرگ سهراب رستم نوحهسرایی کرده و خود را لعن و نفرین میکند:
به گیتی که کشته است فرزند را؟
دلیر جوان و خردمند را
نکوهش فراوان کند زال زر
همان نیز رودابهی پر هنر
چه گویم چو آگه شود مادرش؟
چه گونه فرستم کسی را برش؟
برین تخمهی سام نفرین کنند
همه نام من نیز بیدین کنند
همانطور که میدانیم حکیم فردوسی با ادغام و جمعبندی افسانههای محلی ایرانیان شاهنامه را به نظم درآورده است و در همین روایت مرگ سهراب روایتی دیگر وجود دارد که به پس از مرگ سهراب میپردازد:
با مرگ سهراب رستم به قدری غمگین میشود و رو به پروردگار ابراز غم و پشیمانی میکند که درویشی بالای سر او ظاهر شده و از او دلیل این همه گریه و زاری را میپرسد و وقتی از ماجرا با خبر میشود به رستم میگوید که به مدت چهل شبانهروز تن بیجان فرزند را بدون اینکه روی زمین بگذاری سر دست نگه داشته و اطراف شهر دور بگردان تا روز چهلم او زنده شود.
رستم به حرف درویش گوش داده و چنان میکند اما با عبور از کنار رودخانه هر روز پیرمردی را میبیند که در حال شستن پوستین سیاهرنگی در آب رودخانه است. در روز سی و نهم رستم از پیرمرد سوال میکند که چرا همین پوستین را هر روز میشویی؟ پیرمرد پاسخ میدهد تا که سفید شود. رستم به او میگوید که کارش بیفایده است و پیرمرد که همان شیطان بود به او میگوید همانطور که کار تو بیفایده است. با این حرف رستم بدن بیجان سهراب را زمین گذاشته و در آن دم سهراب آخرین دم را بیرون میدهد و برای همیشه میمیرد.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
اقا من قصد مسخره کردن ندارم ولی داخل متن نوشتید گردآفرین؛اون گردآفرید هستش اصلاح کنید
پس اون تابلوی قدیمی ای که رو دیوار بود و همیشه تو بچگیام بهش خیره میشدم عکس تهمینه بود
من اگه اون جا بودم ، با لگد میرفتم تو شکم پیرمرده ?
نتیجه اخلاقی: به پیر مرد های کنار رودخونه گوش ندهید
نتیجه اخلاقی دوم: شیطان تا یکی مانده به آخر کار همیشه میاد
در کنار تمام زیبایی ها و نقاط قوت ها
یک نقد بزرگی که در اینطور مقالات وارده انتخاب واژگان مناسبه
در مقاله ای که راجع به داستان های اصیل ایرانیه استفاده از کلمه "تراژدی" خیلی زیبا نیست