نقد فیلم Insidious: The Red Door | کارناوال ارواح
جاش لمبرت (پاتریک ویلسون) و پسرش دالتون (تای سیمپکینز) برای ساکت کردن شیاطین درون خود یک بار و برای همیشه باید عمیقتر از قبل به بُعد تاریک یا همان مبارزه با جهان ارواح بپردازند و ...
جاش لمبرت (پاتریک ویلسون) و پسرش دالتون (تای سیمپکینز) برای ساکت کردن شیاطین درون خود یک بار و برای همیشه باید عمیقتر از قبل به بُعد تاریک یا همان مبارزه با جهان ارواح بپردازند و با گذشته خانواده خود و انبوهی از وحشتهای روانی و فیزیکی جدید دیگری که در پشت درب سرخ پنهان شدهاند روبرو شوند؛ اما سوال اینجاست که آیا اجرای این فرمول پس از نمایش چهار فیلم از فرنچایز «توطئهآمیز» تکراری نشده است؟! برای رسیدن به پاسخ با نقد فیلم Insidious: The Red Door همراه ویجیاتو باشید.
اگر پیش از تماشای این اثر با فرنچایز «Insidious» و به خصوص دو قسمت اول آن به کارگردانی جیمز وان آشنا شده باشید، بدون شک میدانید که در این آثار ما با یک جهان موازی با دنیای واقعی روبرو هستیم که در آن ارواح شیطانی مختلف منتظر زمانی برای بازگشت به جهان عادی هستند. این جهان موازی با حضور ارواح شیطانی مکانی تاریک است که بسیاری از ارواح محکوم به ماندن برای همیشه در آن هستند، مکانی که نباید توسط افراد زنده دچار یک دگرگونی شود و زمان در آن مانند دنیای واقعی کار نمیکند. در واقع این جهان بی نهایت از فرم مادی دور است و در عین حال در هر اینچ از آن نفوذ میکند.
همچنین از دیگر خاصیتهای این جهان آن است که خاطرات یک شخص متوفی میتواند واقعیت را در جای دیگر تغییر دهد، زیرا اتاقهایی که خاطرات قوی را در خود نگه میدارند همچنان میتوانند مانند آنهایی که در دنیای واقعی هستند پر جنب و جوش و پرهیاهو به نظر برسند، در واقع این خاطرات قوی میتوانند پل ورود ارواح شیطانی به جهان مادی باشند. اما تمام این نکات را گفتم که بدانید اگر دو فیلم اول این فرنچایز را ندیده باشید با ساز و کار داستانی این اثر ارتباط خاصی برقرار نمیکنید.
با این پیش زمینه که گفته شد باید بدانید که پنجمین فیلم در این فرنچایز با دالتون جوان (تای سیمپکینز) و پدرش جاش (پاتریک ویلسون) آغاز میشود که در پایان فیلم دوم هیپنوتیزم میشوند تا همه اتفاقات دو فصل اول «توطئهآمیز» را فراموش کنند و این نکتهای است که این دو را در موقعیتی برابر با تماشاگر قرار میدهد. چرا اکه اکنون این دو شخصیت که محور این فرنچایز بودند اکنون بدون خاطرات گذشته پا به داستان این قسمت گذاشتهاند.
بنابراین، ماجرای این فیلم که یک دهه پس از وقایع فیلم Insidious 2 میگذرد، به ما نشان میدهد که خانواده لمبرت در آستانه فروپاشی است. این یعنی به نظر میرسد که فرونشاندن کابوسهای فراطبیعی پدر و پسر در گذشته تحت یک جلسه هیپنوتیزم درمانی بهترین ایده نبوده، زیرا جاش و همسرش (رز بیرن، که برای چند دقیقه حیاتی روی صفحه نمایش ظاهر میشود) از آن زمان طلاق گرفتهاند. در واقع پاک کردن حافظه رابطه این خانواده را به کلی از هم پاشیده است. این خط داستانی یک قلاب جالب برای شروع این فیلم است که مخاطب را بار دیگر در کانون توجه خانواده لامبرت قرار میدهد.
این حرف یعنی اگر سومین و چهارمین فیلم «Insidious» پیش درآمدهایی بودند که فقط به طور گذرا به لامبرتها اشاره میکردند، در مقابل قسمت پنجم یا همان «درب قرمز» درست ما را به پایان قسمت دوم این فرنچایز سودآور متصل میکند. نکته درخور توجه این اثر سینمایی آن است که پاتریک ویلسون به عنوان ستاره این فیلمها، از یک فرصت طلایی استفاده کرده و از Insidious: The Red Door به عنوان اولین پروژه کارگردانی خود بهره برده است. در نهایت این فیلم یک اثر ترسناک روانی است که محور آن درگیری بین پدر و پسر قصه است. این یعنی «درب قرمز» دنبالهای است که روی داستان خانواده لمبرت متمرکز میشود.
اما ضرب المثلی هست که میگوید «هر چیزی پایانی دارد» و اگر از حد خود فراتر بروید، بدانید دچار شکست میشوید؛ و فیلم «Insidious: The Red Door» بهترین گواه آن است و من معتقدم فرنچایز «توطئهآمیز» باید با همین قسمت تمام شود. اما شاید بگویید چرا این حرف را میزنم؟ خب شاید از نظر تئوری انتخاب پاتریک ویلسون به عنوان کارگردان و بازگشت مستقیم به دو فیلم اول این فرنچایز ایده خوبی است، زیرا دو قسمت قبلی اساساً اسپینآفهایی با تمرکز بر شخصیتهای فرعی بودند که به سختی در یک جهان اتفاق میافتند (اگرچه گاهی اوقات به طرز بسیار جالبی به قسمتهای قبلی اشاره میشد و اسطورهشناسی این جهان را توسعه میداد).
بنابراین، خود من نیز فکر میکردم که بازگشت به ریشهها به دو خالق داستان این جهان سینمایی یعنی لی وانل و اسکات تیمز، اجازه میدهد تا دوباره حلقهای گیرا از وحشت بسازند و جهان خود را گسترش دهند. با این حال، باید خیلی روشن بیان کرد که این اتفاق نیفتاده است. چرایی آن به خود رویکرد داستان فیلم بازمیگردد؛ زیرا ما در فیلم شاهد شکل گیری یک پرسش پیرامون یک ماجرا به ظاهر مجهول در دل دو شخصیت مرکزی فیلم هستیم. اما این مجهول، معمایی است که در واقع اصلا معما نیست. چون مخاطبی که این فرنچایز را دیده باشد میداند که این پدر و پسر چه گذشته شومی را پشت سر گذاشتهاند.
در نتیجه باید بگویم خیلی وقت بود که چنین دنباله کاملا غیر ضروری را ندیده بودم. سهم اصلی فیلم بر این واقعیت استوار است که دو نفر از شخصیتهای اصلی هیچ خاطرهای از وقایع دو قسمت اول فرنچایز ندارند و باید قبل از اینکه دیر شود و توسط یک دیو شیطانی از جهان ارواح کشته یا ربوده شوند، گذشته خود را دوباره کشف کنند. اما مشکل این است که آنها تنها کسانی هستند که دچار فراموشی شدهاند.
این یعنی اکثر بینندگانی که به دنبال تماشای قسمت پنجم این فرنچایز هستند احتمالاً فیلمهای قبلی را تماشا کردهاند و دقیقاً میدانند که چه خبر است. پس پازل شکل گرفته در مرکز قصه این فیلم اصلا کار نمیکند. به طرز متناقضی، بهتر است بیننده بالقوه هیچ یک از قسمتهای قبلی را تماشا نکند، شاید در آن صورت حداقل یک شگفتی از تماشای این فیلم داشته باشد.
ناگفته نماند که خود فیلم نیز اصلاً ترسناک نیست. شاید در لحظاتی شخص پاتریک ویلسون در مقام کارگردان موفق میشود حالتی شبحوار ایجاد کند، آن هم معمولاً با قرار دادن وقیحانه دوربین به گونهای که علاوه بر شخصیت، پس زمینه به ظاهر ترسناک نیز به زیبایی دیده میشود - مثلاً شیشه عقب ماشین یا حیاط که در حال نمایش موجودی ترسناک است.
به طور معمول، در این لحظات، عنصر فوقالعاده تار پس زمینه ناگهان شروع به حرکت میکند و به نظر می رسد که به سمت دوربین میآید. همان عنصر پسزمینه گاهی اوقات ناگهان ناپدید میشود، گاهی اوقات ناگهان در داخل قاب سقوط میکند و با صدای شیطانی بلند شکستن شیشه همراه است. این لحظات جامپ اسکر مطمئناً میتواند شما را برای لحظهای بترساند.
اما جامپاسکرها از جایی به بعد تکراری میشوند و دیگر آن حس و حال اولین خود را ندارند؛ این یعنی دیگر تکرار یک فرم از نمایش وحشت بیننده را غافلگیر نمیکند و وقتی چیزی غیرمنتظره نباشد، واکنش مخاطب نیز منفی خواهد بود. بنابراین، به سادگی هیچ ترس و وحشت واقعی قابل لمس و رو به رشدی در این فیلم وجود ندارد. اما چرا کارگردان و شخصی که خودش استاد بازی در این آثار است این گونه در خلق وحشت لنگ میزند؟ من فکر میکنم چندین عامل برای این وجود دارد.
به نظر من نخستین عامل اولین کارگردانی پاتریک ویلسون است؛ چرا که او سعی کرده در اولین حضور خود روی صندلی کارگردانی به دنبال پرداخت شخصیت باشد. این شکل از هدایت اغلب و به طور متراکم به معنای حضور دیالوگهای فراوان یا حتی حضور صحنههایی است که در اتاق تدوین باید بهتر برش میخوردند. بنابراین Insidious: The Red Door بیشتر قربانی این شکل از کارگردانی شده است.
البته وقتی حرف از توجه به شخصیت میشود، باید گفت قهرمان این فیلم به نسبت گذشته بهتر قابل درک شدن است. به طور خاص، تای سیمپکینز که این بار غیرقابل انکار شخصیت اصلی است، در تمام صحنه هایش قانع کننده است. چشمان درشت و رسا او برای ابراز خشم، تعجب و دیگر انواع شدت احساسات عالی است. شاید در اغلب مواقع کارگردانی ویلسون به سمت قوس عاطفی شخصیت میل میکند، اما در مجموع این جوان نقش اصلی را محکم بازی کرد.
اما عامل منفی دیگر، والدین هستند که وضعیت بدی دارند. در مورد خود شخصیت ویلسون به عنوان پدر خانواده لامبرت، برخی از کمبودهای عاطفی را میتوان با این واقعیت توضیح داد که او مجبور بود خودش را هدایت کند و ظاهراً مهارت خاصی در این کار نداشت. اینها اغلب موقعیتهای قابل توجهی نیستند، اما قطعاً در دو موقعیت در صحنههایی که نیاز به قدرت دارند، کمی رنگ پریده و دور از واقعیت به نظر میرسند. از سوی دیگر، رز بیرن از یک فیلمنامه درام درهم و شلخته آسیب دیده است. این یعنی ضعف او تقصیر خودش نیست، اما همین یک نکته منفی بزرگ است.
در نمایش لحظات ترسناک، ورود به حال و هوای دانشجویی و خوابگاه نیز کمک چندانی به ایجاد فضای وحشت نمیکند. حتی وجود یک خط داستانی خام و یک پارتی دانشجویی و معرفی یک شخصیت اجرا کننده این پارتی نیز چنان کاریکاتور خندهداری از یک مرد است که در بعضی جاها میتوان این تصور را داشت که او از ادامهی اثری چون «American Pie» به این فیلم آمده است.
این بخش از فیلم یک کمدی است. نمیدانم ورود به چنین فضایی عمدی است یا نه، اما قطعا این لحظات کمدی است. از سوی دیگر به جای اینکه پایان فیلم اوج هیجان و نمایش تعلیق باشد، به خصوص اوج سکانس فینال در پایان کار، شخصیتها میتوانند ناگهان به طور جادویی خود را در موقعیت خاصی بیابند، بدون هیچ توضیح منطقی درباره چیستی، چگونه و چرایی انجام آن موقعیت. شاید قرار بود این پایان مرموزتر باشد، اما به نظر من این سکانس خنده دارتر از آب درآمده است.
در نتیجه باید گفت: فیلم Insidious: The Red Door یک فیلم ترسناک یا دنباله خوبی نیست، اگرچه به این ترتیب فیلم حداقل یک تکه تکهای از صحنهها و رویدادهایی است که میتواند مخاطب آشنا با این فرنچایز را کمی درگیر خود کند، به خصوص در نیمه اول فیلم. از نگاه فنی نورپردازی جوی مناسبی دارد و رنگهای قرمز و آبی زیادی در سکانسهای مختلف وجود دارد و کار دوربین معمولاً با نماهایی کلاسیک مشخص میشود که برای اتمسفر موجود در این اثر مضر هستند، زیرا هرکسی که در زندگی خود چند فیلم ترسناک دیده باشد بلافاصله آنچه را که در راه است پیشبینی میکند.
از سوی دیگر بازیگران هر کاری که میتوانند انجام میدهند، اما اگر فیلمنامه از کیفیت مناسبی برخوردار نباشد، نمیتوان کار زیادی با آن نقش مورد نظر انجام داد. حیف است، زیرا این فرنچایز و نحوه عملکرد زمان در آن، پتانسیل خلاقانه و نامحدودی را برای کار بهتر ایجاد میکرد، اما این مهم در این فیلم صورت نگرفت و شاید دیگر باید قبول کنیم این فرنچایز باید همین اثر را ایستگاه پایانی خود بداند.
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.