نقد سریال هیولا – وقتی بیش از هیولا با کوالا طرفیم
اگر بخواهم مطالب پیشینم را در یک جمله خلاصه کنم میگویم سریال هیولا روی هم رفته سریال بدی بوده است. قسمت شانزدهم نیز همچنان بد است به دلایلی که در ادامه بررسی خواهد شد. اما ...
اگر بخواهم مطالب پیشینم را در یک جمله خلاصه کنم میگویم سریال هیولا روی هم رفته سریال بدی بوده است. قسمت شانزدهم نیز همچنان بد است به دلایلی که در ادامه بررسی خواهد شد. اما اوضاع این سریال در دو قسمت هفدهم و هجدهم کمی بهتر میشود. با وجود اینکه همه ضعفهای پیشینش را همچنان به طور جدی با خود دارد اما با ارفاقهایی که برایش در نظر میگیریم، میتوان گفت با چند عدد صحنه واقعا خوب و بازیهای خندهدارترِ بعضی بازیگران، حداقلهایی برایمان بوجود میآید. حداقلهایی که ما را یاد ویژگیهای خوبِ سریالهای قبلی مهران مدیری میاندازد. همین جرقههای اندک اگر به درستی در ادامه پی گرفته شوند شاید بتوانند سریال هیولا را از کُما بیرون بیاورند؛ با لکنت حرف زدن خیلی بهتر از چیزی نگفتن است. ویجیاتو را در نقد سریال هیولا همراهی کنید.
- کارگردان: مهران مدیری
- نویسنده: امیر برادران، پیمان قاسم خانی
- بازیگران: فرهاد اصلانی، مهران مدیری، شبنم مقدمی، گوهر خیراندیش
مرور کلی بر قسمت شانزدهم: وقتی نویسنده مدام کِش میدهد و کارگردان دیر کات میزند
قسمت شانزدهم را اگر ندیدهاید خیلی چیزی را از دست ندادهاید چون تکرار مکررات است و یکی دوتا صحنهی نسبتا خوبش را عینا در دو قسمت بعدی هم داریم. باز هم مدیری و تیم نویسندگی خودشان را راحت کردهاند و مخاطب ایرانی را دست کم گرفتهاند. انگار پیمان قاسمخانی کلا خواب است و هیچ ایده جدیدی ندارد. کپیبرداری از طرح کلی یک سریال خارجی به کنار (نه میگویم کار بدی است نه خوب) اما کجاست پرداختِ لحظه به لحظهی صحنههای یک سریال چند ده قسمتی؟ خوب بودن بخشهای کوچکی از فیلم هم نه به نویسندگی که به بازیگری خوبِ فرهاد اصلانی و دیگر بازیگران برمیگردد.
کل ماجرای این قسمت این است که اگر در قسمتهای پیش، هوشنگ به سِمَت مدیرعاملی درآمد اینجا به سمت دیگری در میآید. مراحلِ آشنایی با محیط کار و دریافت یک ماشین شیک، اینبار نیز تکرار میشود و هوشنگ با دیدن چنین شغلِ دهانپرکن و امکاناتِ مجاورش، غش و ضعف میکند؛ با همان چهره، همان دیالوگها و همان نمایشهای «من معتقد به شایستهسالاریام بخدا اما قبول میکنم». اصلا مشخصه سریال هیولا همین تکرارها شده است.
کامروا هم به همان شیوه مرسوم مخِ هوشنگِ بدون مخ را با حقوق ماهانهی بسیار بالا میزند. این صحنهها به خودیِ خود کسلکننده و کشدار هستند و اداهای بسیار تکراریترِ دو زنِ سریال (مینا و شهره) قضیه را در ادامه بدتر هم میکند؛ از این صحنه به آن صحنه گویا فرجی نیست. به قدری طلبکاری، پولدوستی و نداشتن محبتِ عمیق قلبی نسبت به شوهران در این دو زن، دستمالی و پررنگ شده که دیگر شورش درآمده است. به بهترین جوکها هم بیشتر از یکی دوبار نمیشود خندید چه برسد به این ماجراهای خالهزنکانه. ای کاش مینا بیشتر از این نگوید «مای لاو» و شهره هم کمتر چانهی مارچوبه را بزند.
تنها با وسط آمدنِ یک ایده در پایان قسمت شانزدهم (چیزی ترسناک در محل کارِ جدیدِ هوشنگ) ما از چُرتمان بالاخره بیرون میآییم. گرچه این ایده نه چندان تحفه، بسیار در کارهای قبلی مدیری استفاده شده و فقط حکمِ لنگ کفش در بیابان را برای ما دارد. حداقل لحظاتی از شر دیالوگهای بسیار شبیه به هم یا فضای تخت دیگر لوکیشنها خلاص میشویم.
اولین نقدِ درست مهران مدیری که حق مطلب را ادا میکند
خوشبختانه کار جدید هوشنگ حداقل موقعیتهای بهتری را نسبت به کارِ قبلی او ایجاد میکند. سر زدن یک آدمِ معمولی به گالریهای عجیب غریب هنری، زمینهسازِ شکلگیری انتقادهایی جالب به جامعه هنری میشود. کمتر نقدهایی در این سریال هستند که درست از کار درآمدهاند و به نعل و میخ نزدهاند. فروش میلیونیِ آثاری ظاهرا باارزش اما کاملا بیارزش خود بخشی از این کاریکاتوریزه کردن است که موجب تمسخر این نگاه کاملا پولمحورانه به هنر میشود؛ تازه اگر بشود اسم خیلی از آنها را هنر گذاشت.
قبلا هم نوشته بودم که مدیری هرچقدر در نقدِ وضع اقتصادی و فرهنگی دچار تکبعدی نگری شده و هرچقدر قشرها و شغلهای مختلف را (پلیسها و فرهنگیان) با یکسانسازی و یکسره ابله نشان دادنشان، به یغما برده است اما به ماجرای هنر که میرسد، به هدف میزند. «ایده مردنِ هنرمندان عامل فروش بالای آثارشان میشود» ایده خوبی است و نشاندهنده این اصل که صاحبان پولهای زیاد نه صرفا بخاطر هنر که برای پُز دادن و از غافله عقب نماندن دست به خرید آثار میزنند.
نکته بسیار کلیدی این است که نویسندگان و کارگردان حتی یک تولیدکننده خوب و درستدرمون، یک زنِ غیرسطحی، یک معلم فهمیده و عاقل، یک پلیس تیزهوش و یک نوجوانِ قابل دفاع را پرداخت نمیکنند. هر نوع تضادی در نطفه خفه میشود و عینک سیاهرنگ همه را سیاه نشان میدهد. سیاه از نوعِ پلاستیکی و مثلا طنزش. اما به عرصه هنر که میرسد حداقل تمایزی بین دو نقاش خوب اما سادهلوح و بد و فریبکار تا حد قابل قبولی قائل میشود. کاری که تا پیش از این در سریال انجام نداده بود.
دلیل اینکه نویسندهها بهتر توانستند ساحت هنر را نقد کنند نشان از این دارد که باید در آنچه سواد داریم نقد کنیم وگرنه نتیجه میشود همه قسمتهایی که تا پیش از این دیدیم، نویسندهای که اصلا در جایگاهی نیست که بتواند درباره دزدیهای صندوق فرهنگیان حرفی بزند اما میزند. پس نتیجه میگیریم که هر جا اندازه دانشمان بنویسیم کسی هم یقهمان را نمیگیرد.
مروری کلی بر صحنههای بسیار خوب سریال
قسمت هفدهم و هجدهم خوب شروع میشوند و البته نه چندان حساس تمام میشوند. در واقع قسمتِ «آنچه خواهید دید» است که ما را به دیدنِ قسمتِ بعدی ترغیب میکند نه پایان هر قسمت. صحنه سر زدن خانواده هوشنگ به گالری و افتضاحِ جذابی که به بار میآورند از صحنههای خندهدار سریال است؛ اینبار خندهای ناشی از موقعیتسازی کمیک را میبینیم نه برخلاف نود درصدِ خندههای سریال که ناشی از لودگی بودند.
کاراکتر اردلان به خوبی پرداخت میشود و سریال میتواند مخاطب را با یکی از اهلِ هنرهای بددهان و نفرتانگیز، آشنا کند؛ پدیدههای مشابه این را میتوان حتی میانِ اساتید دانشگاههای معتبر هنری مشاهده کرد. صحنه قیمتگذاری تابلوها توسط این او در مقابلِ هوشنگی که مدام شاخهایش درمیآید، از معدود صحنههای درخشان سریال است. صحنه خوب دیگر تفاوت قیمت دو تابلوی بزرگ و کوچک است. دیالوگهای هوشنگ در گالری از بهترین دیالوگهای او در کل سریال محسوب میشوند و ما کمی از او کنش یا ابراز نظر میبینیم؛ حتی شده به صورت حداقلی.
یکی از دیالوگهای بامزه هوشنگ: اگر میدونستم چهار میلیارد تابلو توی ماشینمه، دستاندازهارو آرومتر رد میکردم.
چه عجب
کشمکش تنها راه ایجاد جذابیتِ فیلمها و سریالها است. حتی اگر این کشمکشها ناشی از تضادهای و کنشهای ساده باشند. سیامک انصاری در روستای برره و در میان مُشتی نفهم گیر افتاده بود. او به نمایندگی از ما متعجب میشد یا جاهایی اعتراض میکرد. همین نوع تضاد ساده نیز ابدا در سریال هیولا تا قسمتهای اخیر وجود خارجی نداشت. به نظر میرسد که در این دو قسمتی که روی صحبتمان با آنهاست (هفدهم و هجدهم) بالاخره هوشنگ، چمچاره و داوود یک خرده حرکتی در مقابل بدمنِ بزرگ سریال انجام میدهد. واقعا باید گفت چه عجب.
حتی اگر این کشمکشها ساده و قابل پیشبینی و نه چندان جذاب باشند بهتر از این است که ببینیم چمچاره مدام فقط از پولداری هوشنگ چهارچشمی میشود یا داوود فقط قربان صدقهی مهری میرود یا هوشنگ فقط جلوی کامروا خم و راست شود. ناگفته نماند که ایجاد کشمکش ساده که البته هنوز پا نگرفته و امیدوارم عمیق و بحرانی و حساس شد، بسیار بسیار دیر اتفاق میافتد. این کشمکش باید حداقل در قسمت نهم یا دهم رخ میداد نه اینکه وقت ما گرفته شود برای تکرارها و یکنواختیها.
اتفاقا بازیگران این سه کاراکتر هوشنگ، چمچاره و داوود وقتی در یک تک موقعیتِ نسبتا متفاوت در کنار هم قرار میگیرند کمی در بازیگریشان و طنز سریال تاثیر مثبتی میگذارد. اینگونه است که حتی باز کردن صحبت درباره حباب مسکن هم میتواند خندهدار و موثر باشد. نمیشود بدون ایجاد جذابیت و تضاد هیچ نقد جدی به هیچ وضعیتی از جامعه وارد کرد.
امیدوارم نویسنده یادش بیاید که قربانیِ در دستان پلیس را به حرف وادار کند. ناسلامتی او عضو سابق آن جمعِ مذبذب بوده و اطلاعات زیادی از آنها دارد و نباید این کاراکتر رها شود مثل خیلی از کاراکترهای دیگر که رها شدهاند. پلیس عقبافتاده تا زمانی که اینچنین است و به کامروا میگوید کاری با وضعیت مالی دیگر اعضای هیئت مدیره ندارد، یعنی سریال نمیخواهد دست از لمپنسازیهای حداکثریاش بردارد و به فکر خلق کشمکش بجای اظهار نظرهای سلیقهاش نسبت به اقشار مختلف باشد.
بازیهای بهتر ثمرهی موقعیتهای بهتر
شبنم مقدمی اصلا بازیگر بدی در این سریال نیست و اتفاقات خیلی خوب با چهره و صدایش بازی میکند. او حتی این قابلیت را گاهی دارد که میتواند دیالوگهای بیمزه را هم بامزه بیان کند. با پررنگتر شدن او در این دو قسمتِ اخیر، میتوان تاثیرش را در کمک به طنز سریال مشاهده کرد. اگر او به شکلی جذاب پرداخت میشد و به غیر از سطحینگری، ویژگیهای متنوعِ دیگری نیز برایش برجسته میشد میتوانست یکی از بهترین کاراکترهای سریال باشد.
او در کنار فرهاد اصلانی بیشترین بازیِ چهره و صدا را به شیوهای کاملا اغراقشده دارد. در کنار آنها محمد بحرانی (چمچاره) و شکیب شجره (داوود) هم بیشتر از قبل موقعیتِ خندهگیری از مخاطبان را پیدا کردهاند. صورتهای دفرمه و صدای عمدتا نخراشیده و دیالوگهای طنزی که خیلی دیر به دیر در دهانشان گذاشته میشود، به حضور آنها در سریال کمک کرده است.
وقتی بجای هیولا با یک کوالا طرف هستیم
اما همچنان کاراکترِهوشنگ به صورت متناقضنمایی پرداخت شده و تمام نقدهایی که پیش از این درباره او مطرح بوده همچنان وارد است. در قسمت شانزدهم او را در کلاس درس میبینیم درحالیکه کار پر درآمدش را پیش کامروا از دست داده است و حالِ گرفتهای دارد. کلاس که روی هواست. در او هم اثری از کوچکترین عذاب وجدان یا دقت نظر به وضعی که درش افتاده وجود ندارد. یعنی این زمان کوتاهِ دوباره فقیر شدن هیچگونه فرصتی در اختیار کاراکتر قرار نمیدهد که ما ببینیم کاری جدید و نو انجام بدهد. همه چیز تحت پیشبینی مخاطبان است.
با همه اینها نویسندگان حتی نتوانستهاند یک هیولا را به درستی ساخته و پرداخته کنند؛ به عبارت دیگر حتی توان نوشتنِ یک تیپ را هم نداشتهاند. هرجا که دلشان خواسته او را به وجدان درد میاندازند و هر موقع که لازم دانستهاند شبیه به یک افعیِ مارخور و باتجربه نشانش دادهاند. نمیشود که هم این هم آن.
وقتی هوشنگ باز هم سراغ رد کردن پیرزنها از خیابان و کمک چندرغاز پول به چند گدا میرود تا راحتتر بتواند پیشنهادات کثیف را قبول کند، اوضاع به قدری مشمئزکننده و نچسب میشود که فقط میتوانیم خیلی راحت بگوییم نویسندگان گَند قضیه را درآوردهاند. یعنی بعد از چندین قسمت که هوشنگ پول حرام میخورد و با کامروا و نوچههای انگلصفتش همسفره میشود باز هم باید به این ایدههای روزهای اولِ گناهکاریهایش برگردد؟
نویسندگان از طرفی نشان میدهند که کار هوشنگ بجایی رسیده که علنا پسرش را از تغییرات بیشرف شدگیاش آن هم در جمع دیگر شاگردانش آگاه میکند. از طرف دیگر این «اطوارهای خرید بهشت» را برای او مینویسند. در حالیکه اگر مدنظرِ نویسندگان، هیولا کردنِ یک معلم است (که در این مطلب توضیح دادیم اصل ایده چه اشکالات جدیای دارد) پس باید درست این کار را انجام دهد نه اینکه به نعل و میخ بزند. کسی که میداند در عین ناشایستگی پا به عرصهای گذاشته و حقیقتا مجرم است و واضحا کارِ کامروا پولشویی است، نباید بخشی از دیالوگها را میگفت. بیهیچ دلیلی هوشنگ ناگهان دچار عذاب وجدان میشود درحالیکه یک کاراکتر کمدی نیز در خلوت، خودش را تا این حد به آن راه نمیزند. کمی به معنای چرندگویی و هر چه دلم بخواهد مینویسم نیست.
درگیری غیرجدی و نمایشیِ وسوسهگر و وجدان به عنوان یک زنگ تفریح برای نویسندگان به حساب میآید که هر موقع چیز دیگری برای پر کردنِ تایمِ سریال به ذهنشان نمیرسد، پایش را به طور کلیشهای وسط میکشند. حتی دیالوگهای این دو جانور به قدری تکراری است و وجدان به قدری ماست و بیحال است که امیدی نداریم یک جدال جذاب و واقعا کمیک بین آنها رخ دهد. هوشنگ نیز همان واکنشهایی را نسبت به جدال درونیاش دارد که همان روزهای اول داشت؛ بدون هیچ کم و کاست. باور کنید اگر به شما برگهای بدهم که جلوی نام وسوسهگری که لباسهای بامشادی میپوشد و وجدانی که در حالت اسلوموشن حرف میزند دیالوگهایی بنویسید قطعا بهتر از نویسندگانِ این سریال خواهید نوشت.
اوج خلاقیت آنها اینبار در قسمت هجدهم، این است که درگیری لفظی را بین درونیاتِ هوشنگ و درونیات زنش شهره، راه انداختند. قطعا ممکن است لحظاتی به نون قرضدادنهای دو وسوسهگرِ بدریخت خندیده باشید اما این خنده واقعا به چه کار میآید وقتی جذابیتی ندارد و مدام ناشی از دیالوگهای نخنما است نه دیالوگهای زیرکانه و پینگپونگی به معنی واقعی کلمه. نویسندگان سریال شبیه به بعضی از کارمندانی که از هشت ساعت شاید ده دقیقه کار مفید انجام میدهند، این سریال را نوشتهاند.
حوصلهای برای اعتراض نیست
پسر هوشنگ تا این حد هم خُلوضع نیست که نفهمد پدرش به چه وضعی افتاده است. وقتی او سرِ پدرش برای اولین بار داد میزند و اعتراض میکند، تصور میکنیم که داستان نیمچه چرخشی در رابطه با این پدر و پسر پیدا کرده است. تصور میکنیم پسر هوشنگ احتمالا عروسکبازیاش را کنار میگذارد اما همه این شخصیتپردازی ها انجام نمیشود و ترجیح نویسندگان باز بر این است که سریال همچنان بعضی آدمهایش را که ظرفیت بیشتر از اینها دارند به عنوان دکور مورد استفاده قرار دهد.
کاریکاتور بخشی از کمدی است تا ما به چیزهایی که قابل مسخره کردن هستند بخندیم. اما فقط یکی از ابزارهای کمدی است نه همه آن. اگر قرار باشد هر چیزی در یک اثر مسخره شود، خودِ مسخره کردن از معنی میافتد. در نتیجه تبدیل به یک دنیای کاملا آنارشیستی میشود با نمایشی از یک هرج و مرج کامل. اینگونه هیچ چیز خوبی قرار نیست برجسته شود درحالیکه این نوع برجستهسازی یکی از رسالتهای جدیِ کمدی است. در واقع میتوان گفت، اغراق تنها بزرگ کردنِ بدیها و منفیها نیست. در کمدی باید بشود هنرمندانه چیزهای خوب را نیز برجسته کرد. فقط یک کمدیساز دغدغهمند به معنی درست و واقعی کلمه میداند چه چیزی را مسخره کند چه چیزی را به وقتش برجسته و مطرح کند و در همه حال ما را بخنداند.
این اعتراض ده ثانیهای با جمله پدر که «برو توی اتاقت به کارات فکر کن» خاتمه مییابد. اصلا مطمئنم که این پلانِ اعتراض، برای رسیدن به این عبارت شدیدا تکراری نوشته شده است و مصرف دیگری از منظر نویسندگان نداشته است. نشان به آن نشان که حتی هالهی پولدوست هم به طور اشتباه دیالوگی در دفاع از شرافت میگوید. درحالیکه این دختر نچسب و غیردلنشین که حتی برای دختران همسنِ خودش بدآموزی دارد، تا پیش از این فقط برای تمسخرِ پدرش چنین جملاتی را در دفاع از شرافت (با کنایه) بیان میکرد نه به طور جدی. این یعنی نویسندگان اصلا حواسشان به اصل مطلب در کمدی نیست فقط به دنبال ضربتی کار کردن هستند و حواسشان بیش از کار به غذای روی میزشان است. این کجا و رسالتِ کمدی کجا.
برای خواندن نقدهای دیگر ویجیاتو از این سریال، به لینکهای زیر سر بزنید:
قسمت اول تا هشتم (اینجا)
قسمت نهم تا دوازدهم (اینجا)
قسمت سیزدهم تا پانزدهم (اینجا)
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
کاش شما به حرف خودت گوش میدادی و میرفتی دنبال کاری که مناسب خودته (خونه داری)
هر کسی توانایی نقد کردن نداره و هر نوشته ای نقد نیست
خیلی این خانم منتقد بانمکه وقتی داره بااعتمادبفس به پیمان قاسمخانی نویسندگی یاد میده! بقول یکی از شخصیتهای هیولا یونجه اگه اعتمادبنفس تو رو داشت سالی دولار زعفرون میداد ?
فکر نمیکنم حتی خودِ قاسمخانی هم به اندازه طرفداراش نقدناپذیر باشه:)
تا به این حد هم که شما گفتین سریال بدی نبود!
حداقل یکسری ایده های جدید داشت که قبلا در فیلم های ایرانی به اون ها پرداخته نشده بود!
سریالهای بد هم ممکنه گاهی چیزای خوب داشته باشن. یکی از این موارد خوب در این مطلب اومده
آخرش اصلا خوب نبود شاید بخاطر بعضی ملاحظات و فشارها نتونستن از هوشنگ هیولا بسازن و اینجوری جمعش کردن مثل قهوه تلخ