ثبت بازخورد

لطفا میزان رضایت خود را از ویجیاتو انتخاب کنید.

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
اصلا راضی نیستم
واقعا راضی‌ام
چطور میتوانیم تجربه بهتری برای شما بسازیم؟

نظر شما با موفقیت ثبت شد.

از اینکه ما را در توسعه بهتر و هدفمند‌تر ویجیاتو همراهی می‌کنید
از شما سپاسگزاریم.

اسطوره‌شناسی

قصه‌های آشنا در اساطیر چین

استفاده از داستان‌های شب یا قصه‌های افسانه‌ای یکی از مهم‌ترین روش‌های اجداد ما برای استفاده از تخیل خود برای زنده نگه داشتن فرهنگ، دین و تاریخشان محسوب می‌شود که با چاشنی اساطیر و خیال‌بافی جنبه ...

پردیس احمدی
نوشته شده توسط پردیس احمدی | ۲۰ مهر ۱۴۰۲ | ۲۱:۵۸

استفاده از داستان‌های شب یا قصه‌های افسانه‌ای یکی از مهم‌ترین روش‌های اجداد ما برای استفاده از تخیل خود برای زنده نگه داشتن فرهنگ، دین و تاریخشان محسوب می‌شود که با چاشنی اساطیر و خیال‌بافی جنبه سرگرمی به خود می‌گیرند.

این داستان‌ها امروزه به شکلی بامزه و خنده‌دار برای بچه‌ها روایت می‌شوند اما در گذشته و حقیقت این داستان‌ها رازهایی تاریک و ترسناک در خود دارند که حتا برای برخی بزرگ‌سالان نیز خوشایند نیستند. قصه‌هایی از ربوده شدن و به قتل رسیدن یا بلعیده شدن افراد، هیولاهایی که در دل خانه‌ها زندگی می‌کنند و هیچ‌کس در هیچ‌جایی از آنها در امان نیست، هیولاهایی که وقتی می‌خوابیم به سراغمان می‌آیند و ....

آخرین مقاله اساطیر چین

در آخرین مقاله و سفرمان به اساطیر تمدن چین باستان به بررسی تعدادی از داستان‌هایی که امروز به شکل قصه‌‌های کودکان روایت می‌شوند می‌پردازیم که برای اولین بار از دل فرهنگ چین باستان بیرون آمده اما رفته‌رفته میزان وحشت و خشونت آنها کم شده و به‌ قصه‌هایی با شهرت جهانی تبدیل شده‌اند.


شنل قرمزی

نسخه اصلی شنل قرمزی، چینی است

روزی روزگاری زنی بیوه در کلبه‌ای کوچک به همراه دو دختر و پسر کوچکش زندگی می‌کرد. او برای دیدن مادرش باید به شهر برود، برای همین به دخترانش سفارش می‌کند که به خوبی از خانه مراقبت کنند و به آنها می‌گوید که برادر کوچکشان را نیز با خود می‌برد. دختران به مادر قول دادند که در نبودش مراقب خانه باشند و به این ترتیب مادر راهی شهر می‌شود.

در میان راه پلنگی سر راه مادر و پسر قرار می‌گیرد و از مادر می‌پرسد که کجا می‌رود. زمانی زن به او می‌گوید به دیدن مادرش می‌رود پلنگ پیشنهاد می‌کند که اندکی استراحت کنند اما زن پیشنهاد پلنگ را رد می‌کند و به او می‌گوید که مادرش سخت مریض است و باید به سرعت خود را به خانه او برساند.

پلنگ اما دست از دنبال کردن آنها و دائما در گوش زن خواندن که "تو باید اندکی استراحت کنی و جایی بنشینی" برنمی‌دارد تا اینکه زن بالاخره تصمیم می‌گیرد برای چند دقیقه در کنار جاده بنشیند تا درد پاهایش کمتر شود.

پلنگ زن را دنبال می‌کند

پلنگ به زن می‌گوید که اجازه بده کمی با پنجه‌هایش موهایت را شانه کنم تا وقتی نزد مادرت می‌رسی مرتب و زیبا باشی. زن می‌پذیرد و پلنگ پنجه خود را چند بار در میان موهای زن می‌کند اما رفته‌رفته پنجه‌های تیزش را عمیق‌تر در سر زن فرو کرده و تکه‌هایی از پوست او را جدا کرده و می‌خورد!!

زن در این لحظه فریادی کشیده و از پلنگ می‌خواهد که دست از شانه کردن موهایش (!) بردارد چون پنجه‌های پلنگ پوستش را زخم کرده و به درد می‌آورد! پلنگ اما بار دیگه پنجه خود را در موهای زن فرو کرده و این بار تکه بزرگتری از سر زن را جدا می‌کند و می‌بلعد. زمانی‌که زن می‌فهمد گول خورده دیگر خیلی دیر شده و پلنگ فورا به او حمله کرده و هم زن و هم پسر کوچکش را می‌خورد.

پلنگ اینجا لباس‌های زن را به تن کرده و استخوان‌های پسر کوچک را در سبد زن می‌ریزد و به سمت خانه آنها بازمی‌گردد. زمانی که به خانه دو دختر می‌رسد در زده و به آنها می‌گوید که در را باز کنید، مادرتان بازگشته است.

دختران از لای در نگاهی به پلنگ انداخته و به او می‌گویند تو شبیه مادرمان نیستی، چشمان مادرمان به بزرگی چشمان تو نیست. پلنگ می‌گوید من با دیدن مادرم به قدری گربه کرده‌ام که چشمانم بزرگ و قرمز شده‌اند. دختران بار دیگر می‌گویند پوست مادرمان اصلا شبیه به تو نیست و پلنگ جواب می‌دهد که چون در انبار نخودها خوابیده بودم خیلی کثیف و نامرتب شده‌ام و با شستن صورتم دوباره به حالت قبل برمی‌گردم.

پلنگ در لباس مادر :))

دختران این بار از زیر در نگاه کرده و به پلنگ می‌گویند پاهای مادرمان به بزرگی پاهای تو نیست. پلنگ این بار عصبانی شده و می‌گویند انقدر حرف‌های احمقانه نزنید. پاهای من به خاطر راه رفتن‌های طولانی ورم کرده و بزرگ شده‌اند اگر کمی استراحت کنم ورم آنها می‌خوابد. حالا زود در را باز کنید.

دختران در را باز کرده اما زمانی که پلنگ وارد خانه می‌شود آنها مطمئن می‌شوند که او مادرشان نیست (صحبتی هم از برادری که با مادرشان بازنگشته است نمی‌کنند). زمانی که شب می‌شود پلنگ مشغول خوردن استخوان‌هایی می‌شود که با خود آورده است و یکی از دختران نزد او آمده و می‌گوید ما خیلی گرسنه هستیم، لطفا از چیزی که می‌خورید به ما هم بدهید. پلنگ می‌گوید من شلغم می‌خورم که برای شماها خوب نیست! حالا بروید و بخوابید.

دختران از گرسنگی زیاد باز هم به پلنگ اصرار می‌کنند تا اینکه پلنگ انگشت کوچک برادرشان را به آنها می‌دهد. دختران با دیدن انگشت فورا دست برادر کوچکشان را شناخته و پا به فرار می‌گذارند. آنها از درخت تنومند نزدیک کلبه بالا می‌روند و پلنگ را صدا می‌زنند. پلنگ که هنوز ادای مادر دختران را در می‌آورد به بیرون خانه آمده و دختران به او می‌گویند باید به بالای درخت بیایی چون عروسی پسر همسایه از اینجا پیداست و خیلی شاد و زیبا به نظر می‌رسد.

پلنگ سعی می‌کند از درخت بالا رود اما موفق نمی‌شود. دختران پیشنهاد می‌کنند که پلنگ به درون سبد رفته و آن را به طنابی وصل کند و ته دیگر آن را به دختران بدهد تا او را بالا بکشند. (چون مراسم عروسی پسر همسایه برای پلنگ داستان خیلی مهم به نظر می‌رسد!)

زمان که دختران پلنگ را بالا می‌کشند در میان راه شروع به تکان دادن طناب و تاب دادن سبد می‌کنند. پلنگ که چندین بار به شدت با تنه و شاخه‌های تیز درخت برخورد می‌کند لباس‌هایش را پاره کرده، از سبد به بیرون می‌پرد و پا به فرار می‌گذارد.

زمانی که پلنگ از دید دختران خارج می‌شود آنها از درخت پایین آمده و جلوی در می‌نشینند و برای مادر و برادرشان گریه و زاری می‌کنند. صدا گریه آنها توجه سوزن فروش را که از همان حوالی عبور می‌کرد به خود جلب کرده و زمانی که سوزن فروش داستان آنها را می‌شنود به آنها دو سوزن می‌دهد و می‌گوید این سوزن‌ها را در کوسن مبل راحتی طوری فرو کنید که نوک تیز آنها به بیرون باشد و می‌رود.

پلنگ فرار می‌کند

پس از او شکارچی عقرب از آن حوالی عبور کرده و با شنیدن داستان دختران، عقربی به آنها می‌دهد و می‌گوید آن را در اجاق آشپزخانه مخفی کنید. پس از شکارچی، تخم‌مرغ فروش نیز صدای گریه دختران را شنیده و به آنها تخم‌مرغی می‌دهد و می‌گوید آن را در زیر خاکسترهای اجاق قایم کنید. پس از او پیرمردی با تعدادی لاک‌پشت از آنجا عبور می‌کند و وقتی داستان آنها را می‌شنود یکی از لاک‌پشت‌ها را به دختران داده و می‌گوید آن را در بشکه آب داخل حیاط قایم کنید. در آخر هم چوب‌بر از کنار خانه آنها رد شده و دو تکه بزرگ چوب به دختران می‌دهد و به آنها می‌گوید آنها را در جلوی در خانه آویزان کنید.

شب هنگام سروکله پلنگ دوباره پیدا شده و وارد خانه می‌شود. او اول به سراغ مبل راحتی می‌رود تا کمی استراحت کند اما سوزن‌ها به تنش فرو می‌روند. او به آشپزخانه می‌رود تا آتشی روشن کند و ببیند چه چیزی در تاریکی او را زخمی کرده است که عقرب فورا دست او را نیش می‌زد و وقتی آتش اجاق بالاخره روشن می‌شود تخم‌مرغ نیز ترکیده و تکه‌هایش به چشمان پلنگ فرو رفته و او را کور می‌کنند. پلنگ با درد فراوان به سمت حیاط می‌رود و دست دردناکش را در بشکه آب فرو می‌کند اما لاک‌پشت دستش را گاز گرفته و انگشتانش را قطع می‌کند.

لاکپشت و عقرب دختران را نجات می‌دهند

در آخر پلنگ پا به فرار می‌گذارد اما زمانی که به در خانه نزدیک می‌شود تکه‌های بزرگ چوب بر سرش ریخته و همان‌جا عمرش به پایان می‌رسد.


قصه روباه و زاغ

روزی روزگاری روباه فریب‌کار که حقه‌های زیادی در آستینش داشت، زاغی را می‌بیند که تکه بزرگ گوشتی را در منقارش گرفته و بر روی بالاترین شاخه درخت نشسته است. روباه با دیدن زاغ شروع به تعریف از او می‌کند که چه بال و پر زیبایی داری سیاه به رنگ شب! تو در تاریکی کاملا مخفی می‌شوی و هیچ‌کس حتا سلطان جنگل هم آمدن تو را نمی‌بیند.

روباه گوشت (پنیر) را در دهان زاغ می‌بیند

روباه ادامه می‌دهد که سیاهی پرهای تو نشان از موهب خدایان است که به تو عمری طولانی، آگاهی بی‌پایان و هوش و ذکاوت مثال‌زدنی بخشیده‌اند. صدای تو به قدری زیباست که گویی خدایان حنجره تو را از بهترین ابریشم‌های دنیا بافته‌اند. شجاعت و قدرت تو شبیه به قهرمانان بزرگ تاریخ است که به تنهایی قادر بودند تمامی دشمنان خود را شکست داده و نامشان ترس و لرزی بر دل همگان می‌اندازد. از نظر من تنها تویی که شایسته لقب پادشاه پرندگان هستی.

زاغ که با شنیدن این تعریف‌ها و تمجیدها حسابی به خود مغرور شده و باد کرده بود منقارش را باز می‌کند تا از روباه تشکر کند اما پیش از اینکه بفهمد چه اتفاقی افتاده، روباه با تکه گوشتی که زاغ با هزاران زحمت پیدا کرده بود فرار می‌کند.

روباه از زاغ تعریف می‌کند

روباه بعد از خوردن تکه گوشت با لبخندی با خود فکر می‌کند که "یادم باشد هر وقتی کسی بی‌دلیل از من تعریف کرد، مطمئن باشم که نقشه‌ای برای من کشیده است!"

لازم به ذکر است که این داستان که امروزه در کتاب‌های قصه در تمام دنیا روایت می‌شود، از افسانه‌های محلی سرزمین چین به سراسر دنیا راه یافته است.

داستان زاغ و روباه

داستان‌های محلی تمدن چین بسیار غنی و جذاب هستند که در بسیاری از آنها ردپای تمام داستان‌های کودکانه یا قصه‌های دیزنی دیده می‌شود اما مهم‌تر از آن این است که این داستان‌ها در فضای سخت‌گیرانه و دوره‌های دشوار چین باستان تنها راه‌حلی بودند که مردم موفق شدند به واسطه آنها فرهنگ و باورهای قدیمی خود را حفظ کرده و از نابودی کامل نجات دهند.

خداحافظی با اساطیر چین باستان

با شنیدن این قصه‌ها، سوار اژدهایی طلایی می‌شویم تا به مقصد بعدی مقالات اساطیری سفر کنیم. مکانی دوردست که غنی‌ترین داستان‌های تاریخ تمدن بشری را به خود اختصاص داده‌اند...

دیدگاه‌ها و نظرات خود را بنویسید
مجموع نظرات ثبت شده (4 مورد)
  • emperorpalpatin
    emperorpalpatin | ۲۲ مهر ۱۴۰۲

    ممنون عالی
    لطفا برای تمدن بعدی ژاپن یا هند رو انتخاب کنید خیلی ممنون

  • Matin-Artorias
    Matin-Artorias | ۲۱ مهر ۱۴۰۲

    داستان برام باورپذیر بود ولی اون عکسه نه
    واقعا deviantart اصلا جای خوبی واسه پیدا کردن آرت نیست

  • Mr-erfamm
    Mr-erfamm | ۲۱ مهر ۱۴۰۲

    این سری هم عالی بود اگه میشه دفعه بعدی برید سراغ داستانا و اساطیر مصر

  • ❤️ NieR LoveR
    ❤️ NieR LoveR | ۲۱ مهر ۱۴۰۲

    خدا بگم چیکارتون کنه
    با اون عکس پلنگ در لباس مادر
    تا خود چین لفت میدم ، باااااای
    😂🤣😂

    ممنون از این سری مقالات خوبتون در رابطه با افسانه‌ها و اساطیر چین 🙏

مطالب پیشنهادی